۱۱.۴.۰۱

دفتر دوم ملكه سبا و هدهد، بلقيس




در اين بخش از دفتر دوم اشاره اى به داستان ملكه سبا و پياميست كه هدهد براى او ميآورد. اصل داستان مربوط به كتاب عطار كبير فيلسوف و دانشمند بزرگ عالم بشريت، منطق پرندگان (منطق الطير) است. داستان ملكه سبا، در قرآن بنام بلقيس و سليمان در سوره نمل آمده است. اينكه اين بخش از مولاناست، بشدت ترديد آميز است، چراكه بسيار سطحى و كم عمق است و كاملا معلوم نيست كه هدف از نوشتن اين بخش چيست و چرا مولانا اين بخش را در اينجا نوشته و هدفش چه بوده است. بهرحال اين بخش را بعنوان نمونه اى از دستبرد جنايتكارانه ادبى در اينجا مينويسم و هرگونه مسئوليت، درجهت فهم و درك و قبول و و و به عهده خوانندهگان وا ميگذارم.
رحمت صد تو بر آن بلقیس باد
که خدایش عقل صد مرده بداد
بخشايش صدباره خداوند بر آن ملكه اى باد كه خردمندتر از صد مرد بود. همين بيت هزاران فرشسنگ از افكار مولانا بدور است و افكار مرتجع و آخونديسم دوران قاجار را نشان ميدهد. مولانا بجز تقسيم آدمها به دانا و نادان، عامى و الهى، خط كش ديگرى براى قياس بين آدما نداشته و هيچگاه مخلوقات خدا را از روى ويژهگيهاى ظاهرى آنان به گروهها و دستجات گوناگون تقسيم نكرده و آنان را با هم بدين گونه مقايسه نمينمايد و اينكار فقط و فقط از بربر ها ، عوام، نادانان ، مجانين و آخوندها برميآيد و بس. مرده در اينجا يعنى مرد شجاع، مرده در تداول نوعی معرفه برای کلمه مرد، مرد معهود، شجاع ، بهادر است.

هدهدی نامه بیاورد و نشان
از سلیمان چند حرفی با بیان
هدهد يكى از پرندگان داستان منطق لطير است كه با نمايندهگان پرندگان جهان در سفر عرفانى به كوه قاف بدنبال يافتن سيمرغ و يا خدا است. ميگويد روزى هدهد از سليمان نامه و پيامى براى ملكه سبا ميآورد كه حاوى سخنانى از سليمان است. نامه بيآورد و نشان، در گذشته وقتى پيامبران و نامه رساننان پيام و نامه اى را تحويل ميدادند، ميبايستى نشانى هم از كسيكه نامه را فرستاده نشان ميدادند تا دريافت كننده مطمئن ميشد كه نامه اصل است.

۱۰.۴.۰۱

لقمان حکیم ۵



در این بخش مولانا از انسان و انسانیت سخن گفته و از آدما میخواهد تا نیک بیاندیشند و در نتیجه راه سعادت و خوشبختی را بیابند. و یافتن این راه سخت و دشوار نیست، سنگلاخ نیست، پستی و بلندی ندارد و بسیار هموارتر و ساده تر از آنچه مینماید، است. چگونه؟ خوب بخورید، خوب بیآشامید، خوب بخوابید، فقط افراط نکنید، حرص نزنید، و بهیچ جانداری ظلم نکنید. بهمین راحتی.

چونک ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تاویل نقصان عقول
این بشر خدانشناس است که یک ناقص عقل را پیامبر و رسول خود میداند. و هنگامی که یک ناقص عقل, رهبر و رسول مردم میگردد، حماقت و جهالت و ناقص عقلی و خدا ناشناسی عمومیت یافته و به دیگران هم سرایت میکند. درست همان اتفاق ننگینی که ۴۳ سال است در ایران رخ داده و هنوز جریان دارد. در تأویل نقصان عقول، یعنی عقلهای ناقص عاجز از درک و فهم و تاویل و‌پی بردن به آنچه که مقصود و منظور واقعی خداست، میباشند.

زانک ناقص‌تن بود مرحوم رحم
نیست بر مرحوم. لایق لعن و زخم
آنکه جسم و تن ناقص دارد، لایق حمایت و پشتیبانی و رحم است و نه نفرين و تمسخر و بی اعتنایی.

نقص عقلست آنکه بد رنجوریست
موجب لعنت، سزای دوریست
آنچه که موجب لعنت است و باید از آن دوری جست، کم عقلی و بیخردیست. آنکه ناقص عقل است، احمق است، دارای جهل مرکب است، آدم بشو نیست، هم لایق لعن و نفرین است و هم اینکه باید ازش دوری جست.

۸.۴.۰۱

لقمان حکیم ۴



در این بخش مولای ما، با الهام از محبتی که بین شاه و شیخ وجود دارد، از تاثیرات «محبت و بی محبتی» بر روی هستی(چه آدمیان و چه جماد)از نظر علمی و عرفانی سخن میراند و دریایی از معرفت را بطرف جوی های باریک و کم عمق اذهان خوانندگان میفرستد که گاها این جویها کشش این دریا را نداشته و درنتیجه سیلی بنیان کن براه افتاده و آدمی را از جا کنده و با خود برده و او را از خود بیخود میسازد.

از محبت تلخها، شیرین شود
از محبت، مسها زرین شود

از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
کلمه «درد» که میبایستی دورد خوانده شود در این بیت، هم در مصرع اول و هم در مصرع دوم تکرار شده است. در مصرع دوم میگوید از محبت، شراب از ناخالصیها پاک و شفاف شده و درد آن موجب شفا و تندرستی است. پس از ساخت شراب، آنرا در خمره ها کرده و بمدت زیادی در جایی خنک قرار میدادند تا ناخالصیهای آن ته نشین شده و شراب به اصطلاح صاف و شفاف شود. آن ناخالصیهایی که در ته خمره و یا کوزه شراب ته نشین میشد، را درد مینامیدند. این درد را دستفروشان در کوچه ها جار زده و به مردم میفروختند و اعتقاد بر این بود که این درد بهترین دارو برای پاک سازی بدن از سموم است. و شخصی که درد میفروخت را دردکش مینامیدند. شافی یعنی شفا بخش. درد در مصرع دوم یعنی همان درد شراب که حکم دارو را دارد و شفا میدهد. درد در مصرع اول یعنی کدورت و ناراحتی بوجود آمده. و منظور این است که با محبت کدورتها از میان میرود و صفا و صافی بوجود میآید.

از محبت خارها گل میشود
وز محبت سرکه ها مُل میشود
از محبت بارانی که یکی دو بار در سال بر روی یک کاکتوس پر از خار، میبارد، موجب به گل نشستن کاکتوس میشود. مل نه سرکه است و نه شراب و هم خواص اینرا دارد و هم آنرا. میگویند آدمی اگر کاردان باشد از انگور شراب میسازد، اگر نابلد باشد از انگور سرکه میسازد و اگر تازه کار و مبتدی باشد نتیجه شراب سازی، چیزی بنام مل میشود. و بیشتر از مدارا کردن با سرکه مل بدست میآید که در اینجا منظور مرشد ما، از تبدیل سرکه به مل است. مل مزه ای بین تلخی و ترشی دارد و الکل بسیار کمی هم داراست.

از محبت دار تختی میشود
وز محبت بار بختی میشود
معنی صوری این بیت اینست که از محبت، قتلگاه تبدیل به فراخ بالی و استراحت میشود و سختی موجب سعادت. از داستان پشت این بیت بیخبرم.

۵.۴.۰۱

دفتر دوم لقمان حکیم ۳



در این قسمت مولانا به شرح دوستی شاه با لقمان پرداخته و حکایتی از آنچه که مابین ایندوست را مثال میزند. مولانا توسط این حکایت درس قدرشناسی و ارزش نهادن به داشته های آدمی را متذکر شده و به خواننده میگوید: اگر در رابطه با یکی از عزیزانتان به تلخی برخوردید، بخاطر سابقه دوستی و مهر و محبتی که زمانی بین شما بوده، از او ایراد نگیرید و برای یک دستمال قسطنطنیه(قیصریه) را به آتش نکشید. و دوستی را بهم نزنید و گذشت داشته باشید. و پا را از این فراتر نهاده و به آدما میگوید: هرچه که دارید از خدا دارید، پس بخاطر هر تلخی ناچیز و یا حتی جانگدازی که پیش میآید، بلافاصله تیر خشم خود را متوجه خدا نکرده و ناشکری آغاز نکنید.

خواجه لقمان چو لقمان را شناخت
بنده بود او را، وبا او عشق باخت
شاه عباس چون زیر دست لقمان حکیم بزرگ شده بود و او مربی و آموزگارش بود، بشدت به او علاقمند بود و لقمان را دوست داشت.

هر طعامی کآوریدندی بوی
کس سوی لقمان فرستادی ز پی
این علاقه تا آنجا بود که هربار از گوشه و کنار دنیا، برای شاه عباس تحفه و یا خوردنی نوبرانه میآوردند، شاه عباس پیش از اینکه لب به آن بزند، ابتدا لقمان را فراخوانده و آنرا به او پیشکش میکرد.

تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصدا تا خواجه پس‌خوردش خورد
و تا لقمان اول از آن نمیخورد، شاه عباس دست به آن نمیزد و عمدا پس خواری او را کرده و بدین ترتیب بندگی لقمان را میکرد.

سؤر او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی کو نخوردی ریختی
هر بار لقمان خوراک پیشکشی و نوبرانه را میخورد و از آن تعریف میکرد، شاه عباس با اشتیاق و علاقه آنرا میخورد و برعکس اگر لقمان از آن خوراک خوشش نمیآمد، شاه عباس هم از آن نمیخورد.

ور بخوردی بی دل و بی اشتها
این بود پیوندی بی انتها
و تازه اگر هم از آن خوراکی که لقمان خوشش نیامده بود میخورد، بدون میل و اشتها اینکار را میکرد. یک چنین پیوند عاطفی و روحی بین لقمان و شاه وجود داشت، تا جاییکه حس چشایش به حس چشایی لقمان بسته شده بود.

خربزه آورده بودند ارمغان
لیک غایب بود لقمان آنزمان
یکروز برای شاه عباس یک خربزه نوبرانه آوردند تا بخورد. و لقمان در نزدش نبود. شاه عباس طبق معمول و عادت، کسی را فرستاد تا لقمان را بیاورند.

گفت خواجه با غلامی، کآیفلان
زود رو فرزند، لقمان را بخوان
شاه عباس به یکی از غلامان گفت: فرزندم فورا برو و لقمان را بخوان. شاه پدر ملت بود، و احاد ملت صرفنظر از مقام و منزلت و رنگ و نژاد وو و فرزندان شاه محسوب میشدند.

۴.۴.۰۱

دفتر دوم لقمان حکیم ۲



بود لقمان بنده‌شکلی خواجه‌ای
بندگی بر ظاهرش دیباچه ای
ظاهرا لقمان از خدمتگذاران شاه بود و جامه و یالباس خدمت بتن داشت.

چون رود خواجه بجای ناشناس
بر غلام خویش پوشاند لباس
شاه عباس عادت داشت که شبها با لقمان لباس مبدل بتن کرده و در شهر اصفهان میگشتند و شاه عباس بدین ترتیب از نزدیک زندگی و حال و روز مردم را میدید.

او بپوشد جامه‌های آن غلام
مر غلام خویش را سازد امام
گاهی لباس و جامه شاه عباس لباس غلامی بود درخالیکه لقمان با لباس خواجه و سرور او شبگردی می کردند.

در پیش چون بندگان در ره شود
تا نباید زو کسی آگه شود
شاه عباس با لباس غلامی در پی لقمان که لباس آقای او را بتن داشت راه میافتاد تا کسی از هویت آنها آگاه نشود.

گوید ای بنده تو رو بر صدر شین
من بگیرم کفش چون بندهٔ کهین
و وارد هر محفل و اجتماعی از مردم میشدند، لقمان چون لباس سروری بتن داشت بالای مجلس مینشست و شاه عباس در پایین مجلس و در کنار کفش کن ایستاده و مانند غلامان کفشهای لقمان را در دست میگرفت.

تو درشتی کن مرا دشنام ده
مر مرا تو هیچ توقیری منه
قرارشان هم این بود که لقمان مانند خواجه ای ستمگر، به غلام خودش درشتی و نامردمی کرده و او را مورد تحقیر و توهین قرار دهد.

ترک خدمت، خدمت تو داشتم
تا به غربت، تخم حیلت کاشتم
این ترک خدمت کردن از طرف لقمان، درواقع یک خدمتی بود که او برای شاه عباس میکرد. مصرع دوم یعنی تا در جاییکه ناآشناست و نمیدانیم در به چه پاشنه ای میگردد، دستمان را رو نکنیم و آنان را از آنچه هستیم مطلع نسازیم.

خواجگان این بندگیها کرده‌اند
تا گمان آید که ایشان بنده‌اند
مولانا میفرماید که پادشاهان و امپراتوران صفوی چنین کارهایی میکردند تا مردم بدانند که آنها خدمتگذاران آنها هستند و در واقع بنده گان خلقند.

چشم‌پر بودند و سیر از خواجگی
کارها را کرده‌اند آمادگی
این پادشاهان بزرگ چشم و دلشان از پادشاهی و مال و جاه و مقام سیر بود و مانند بربرهای تازه بدوران رسیده امروزی که هرچه بیشتر دزدی و چپاول میکنند حریص تر میشوند و در راه غارت مردم و داشتن مال و جاه، کارها و جنایاتی مرتکب میشوند که اهریمن را خانه نشین میسازد، نبودند. در کاخ بدنیا آمده بودند، در کاخ بزرگ شده بودند و در نزد کسانی مانند لقمان درس معرفت آموخته بودند و نتیجه این بود که یک امپراتوری دانش و هنر و زیبایی بدنیا هدیه دادند.

وین غلامان هوا بر عکس آن
خویشتن بنموده خواجهٔ عقل و جان
برعکس بربر ها که شرحش در بیت بالایی داده شد که پست نظر و پست طبع و گدا منشند. و با دروغ و تبلیغات ابلهانه، عوام فریبی و احمق پروری میکنند. و چشمشان از خاک بیابان هم پر نمیشود.

۳.۴.۰۱

زندهگان مرده ایم



عید جم شد ای فریدون خو، بت ایرانپرست
مستبدی خوی ضحاکیست، این خو، نه زدست

حالیا کز سلم و تور انگلیس و روس هست
ایرج ایران سراپا، دستگیر و پای بست

به که از راه تمدن ترک بی مهری کنی
در ره مشروطه اقدام منوچهری کنی

این همان ایران که منزلگاه کیکاوس بود
خوابگاه داریوش و مامن سیروس بود

جای زال و رستم و گودرز و گیو و طوس بود
نی چنین پامال جور انگلیس و روس بود

اینهمه از بی حسی ما بود کافسرده ایم
مردهگان زنده، بلکه زندهگان مرده ایم

این وطن رزم آوری مانند قارون دیده است
وقعه گرشاسپ و جنگ تهمتن دیده است

هوشمندی همچو جاماس و پشوتن دیده است
شوکت گشتاس و دارایی بهمن دیده است

هرگز این سان ، بی کس و یار و بی یاور نبود
هیچ ایامی چو اکنون ، عاجز و مضطر نبود

دفتر دوم لقمان حکیم ۱


لقمان یکی از دانشمندان ایرانیست که در اکثر آثار بزرگان و دانشمندان ایران، از او نام برده شده است. بجز مولانا، عطار در منطق طیر و سعدی بزرگ و سعید ابوخیر و و و از لقمان امثال و حکم بسیاری آورده اند. ولی چون ادبیات و منابع معنوی ایران هم مانند منابع مادی عظیم نفت و گاز و مس و آهن و طلا و اروانیم براحتی توسط بربر های تازه بدوران رسیده به یغما رفته و چپاول گشته، آثار و شرح حال دانشمندان و بزرگیهای آنان هم بیرحمانه غارت گشته و هرچه امروز ما میدانیم از ترجمه کتب دانشمندانن خودمان است که به خارج از ایران برده شده و از سوختن نجات یافته و به زبانهای دیگر ترجمه شده است. و بهرحال دانشمند و عارف بزرگی مانند لقمان بعنوان یک برده بی نام و نشان به ما معرفی شده است. که احمقانه ترین ادعاست، چرا که لقمان بگونه ای با شاهان و امپراتوران ایران سخن میگقت تو گویی نوکران و خدمتگذارانش میباشند و چنین رفتاری، مسلما از یک برده بعید و ناممکن بوده است. و ما امروزه مطلب زیادی از او نمیدانیم و تنها بزرگیهای عارفانه او اینجا و آنجا و بعنوان درس زندگی به ما رسیده است. در این بخش مولانا پس از حکایت سرنوشت ناهنجار یکی از دانشمندان و عارفان بزرگ که او را ذو فنون نامیده( احتمالا منظور او شیخ بهایی و یا شاید هم منظور مولانا از ذو فنون همین لقمان بوده است) به دانشمند و حکیم و ذو فنون و عارف بزرگ دیگری بنام لقمان پرداخته و شرح حال یکی از راه یافته گان به دریای معرفت خداوند را بازگو کرده و لختی به او میپردازد. شاید این قسمت پیش از حکایت ذوفنون بوده و مولانا ابتدا ذوفنون را(که شاید همین لقمان بوده) معرفی کرده و سپس از سرانجام و عاقبتش که به جنون عرفانی میرسد، نوشته است. بهرحال لقب «محب» لقب شیخ بهایی در دربار شاه عباس کبیر بوده است.


نی که لقمان را که بنده پاک بود
روز و شب در بندگی چالاک بود
لقمان یکی از مردان خدا بود که روز و شب در راه رضای خدا میکوشید.

خواجه اش میداشتی در کار پیش
بهترش دیدی ز فرزندان خویش
شاه او را در رأس کارها قرار داده بود و او را از فرزندان خود بیشتر دوست داشت.

زانکه لقمان، گرچه بنده زاده بود
خواجه بود و از هوا آزاده بود
برای اینکه لقمان از مردم معمولی بود ولی آزادهگی و پاکی نفس او از دیوهای درونی که او رادر بین مردان خدا قرار داده بود، شاه واقعی اش کرده بود.

گفت شاهی شیخ را اندر سخن
چیزی از بخشش ز من درخواست کن
صفت شیخ در گذشته و در دوران امپراتوری صفوی به دانشمندانی داده میشد که دانششان سرآمد همه دانشمندان بوده و از طریق پرهیزگاری به دریای حکمت و دانش خدا هم دست یافته و بدین سبب لقب مردان بزرگ خدا را داشتند و شیخ نامیده میشدند. و اینان عبا و دستار داشتند و بدین ترتیب در جامعه از دیگران تمیز داده میشدند و مردم میتوانستند آنان را بشناسند. در زمان قاجارها یک مشت دزد و بی سواد و کسانی که بشدت سخیف بودند، را به ایران آورده و با بتن کردن جامه و لباس این مردان بزرگ و با نامگذاری خود بنام شیخ، عوام را فریفته و جایگزین این مردان خدا و بزرگان ایران کردند. سپس آنان را بر فراز منبرها نشانده و آنان هم با تزریق عقبمانده ترین، مرتجعترین وننگین ترین و بربر منشانه ترین افکار و رسوم و قوانین، به جامعه پندار و گفتار و کردار نیک، موجب نابودی و تباهی یک امپراتوری هنر و دانش و راستی و درستی شدند و مردم را بفساد و تباهی و نابودی کشاندند. و حکایت همچنان باقی است. و امروزه نام شیخ آنچنان ننگین است که وقتی در جایی خوانده میشود بلافاصله نمای یک آخوند دزد و قاتل و منحرف جنسی و شارلاتان و بیرحم و نوکر اجنبی در جلو چشم ظاهر میشود. ولی اینجا منظور از شیخ چنین پلید جهنمی نیست و منظور یکی از مردان بزرگ خدا ملقب به لقمان است. بهرحال شاه از لقمان حکیم که بشدت به او علاقمند بود خواست که یکی از آرزوهایش را بگوید تا او فورا آنرا اجابت و برآورده کند.

گفت ای شه شرم ناید مر ترا
که چنین گویی مرا زین برتر آ
لقمان به شاه گفت: تو خجالت نمیکشی که خودت را بالاتر از من میدانی واز من چنین خواسته ای داری؟

من دو بنده دارم و ایشان حقیر
وآن دو بر تو حاکمانند و امیر
فقط دو تا از غلامان حقیر من، مقامشان بالاتر از توست که شاهی!

گفت شه آن دو که اند این ذلت است
گفت آن یک خشم و دیگر شهوت است
شاه که گویی به چنین لحن تندی از طرف لقمان ، عادت داشت با ناراحتی گفت، چه ذلت و خواری بزرگی برای منست، این دو غلامان چه کسانی هستند؟ و لقمان گفت: یکی غلامی بنام خشم است و دیگری افراط و یا شهوت.

شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است
بی مه و خورشید نورش بازغ است
در اینجا مولانا دقیقا مقام و منزلت لقمان در دربار شاه را بخوبی تشریح کرده و میفرماید: شاه آن کسی نیست که تاج بر سر گذاشته و بر تخت مینشیند. شاه واقعی لقمان است که بی نیاز از قدرت و ثروت یک شاه، با سخن و دانش و هوش سرشارش، برای چنین شاهی تره هم خرد نمیکند و نور و قدرت وجودش از نور خورشید و ماه، تابانتر است. بازغ یعنی تابان، درخشان، طلوع کننده.

۱.۴.۰۱

دفتر دوم ذو فنون ۳



پرسید یکی که عاشقی چیست؟ گفتم که چو ما شوی، بدانی.
در این قسمت مولانا گریزی به داستان ذوفنون میزند و یکی دیگر از ویژهگیهای فرد تذکیه یافته را که تنهایی است بازگو میکند. و در تاکید اینکه فرد تذکیه یافته، همدلی ندارد، سخن گفته و میگوید عزیز خدا تنهاست هرچند بظاهر همزبانان بسیاری در کنارش هستند و شاگردان اویند و بایستی او را بهتر از بقیه بشناسند، و او را مرشد خود میدانند، ولی با اینحال هیچکس بجز فردی مانند خود او، نمیتواند او را بفهمد. پس مولای ما درجهت شکافتن روحیات فردی که مغروق دریای معرفت خداست، پیش میرود.

چونک ذو فنون سوی زندان رفت شاد
بند بر پا، دست بر سر ز افتقاد
ذوفنون را گرفته و درحالیکه میخندید او را ترسان بطرف زندان بردند و به پاهایش زنجیر بسته، و دستهایش را بر روی سرش قرار داده بودند. افتقاد یعنی از چیزی هراس و ترس داشتن. و چرا از او میترسیدند؟ نه بخاطر دیوانه گی اش، چون بار اول نبود که دیوانه میگرفتند، بلکه بیشتر به این دلیل که او شخص مهمی بود و ماموران دقیقا نمیدانستند، دستگیری او چه عواقبی درپی دارد.
پرسش از هر طرف بنهاده رو
بهر پرسش سوی زندان نزد او
مردم با تعجب از هر طرف آمده و این ماجرا را دنبال کرده و دلیل آنرا میپرسیدند.

دوستان در قصه ذو افنون شدند
سوی زندان و در آن رایی زدند
به یاران و مریدان و دوستان ذوفنون خبر دادند که چه نشستید که مرشدتان را دستگیر کرده و به زندان انداختند. مصرع اول یعنی دوستان از داستان دستگیری خبردار شدند. پس هراسان بطرف زندان حرکت کرده و در راه علت آنرا با یکدیگر بگفتگو شدند و هر کس حدثی میزد.

کین مگر قاصد کند یا حکمتیست
او درین دین قبله‌ای و آیتیست
برخی میگفتند که مرشد ما، عارف بزرگی است که قبله همه مریدان است و دارای ارزش و مقام و منزلتی است، و نمیتواند دیوانه باشد و اینکار از روی حکمتی است که او عمدا و از روی قصد، خود را به دیوانگی زده است.

دور دور از عقل چون دریای او
تا جنون باشد سفه‌ فرمای او
برخی هم میگفتند که ذوفنون یک دریا خرد و دانش است، و از او بعید است(دور دوراست) که بخواهد توسط دیوانگی به هدفی برسد و خود را به حماقت بزند. سفه یعنی بیخردی، سبک عقلی، نادانی.

۳۰.۳.۰۱

دفتر دوم ذو فنون ۲



از حسد بر یوسف مصری چه رفت
این حسد اندر کمین گرگیست زفت

بخاطر دیو حسادت بود که برادران تاب محبت پدر به یوسف را نیاوردند و درنتیجه یوسف در چاه شد. و مولانا دیو حسادت را به گرگی قوی جثه و خشمگین تشبیه میکند که در کمین اخلاق آدمیست تا او را تبدیل به هیولایی کند که حتی به برادر هم رحم نمیکند. زفت هم به معنی چاق و فربه است، هم به معنی خشمگین و هم کسی که مرتبا در گوش دیگری او را به بدی و خشم دعوت میکند و بسوی پلیدی میراند. از نظر مولانا حسادت اینگونه است.

لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم
داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم

میفرماید: بخاطر این گرگ خونخوار بود که خدا بیامرز پدر یوسف، یعقوب صبور(حلیم) بخاطر او، همیشه در ترس و هراس بسر میبرد.

گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت
این حسد در فعل از گرگان گذشت
مولانا در اینجا برای اینکه نام گرگ را از شهرت بد بشوید، میفرماید که این گرگی که حیوان است و در کوه و در و دشت زندگی میکند (گرگ ظاهر) نبود که یوسف را درید، آنچه که باعث به چاه افتادن یوسف شد، حسد برادران بود که مانند گرگی عظیم و خشمگین و گرسنه، در صحنه حاضر شد و یوسف از همه جا بیخبر و دوست داشتنی را ازهم درید.

رحم کرد این گرگ وز عذر لبق
آمده که انا ذهبنا نستبق
سپس برادران مکار آمدند و گرگ بیچاره را جلو انداختند و گفتند تقصیر او بوده. وز مخفف و از، عذر لبق، بهانه ای که از روی حیله گری میآورند. لبق یعنی مرد حیله گر. ذهبنا نستبق یعنی جلو انداختن، اینجا مقصر دانستن.البته این بیت وارداتیست و از مولانا نیست.

صد هزاران گرگ را این مکر نیست
عاقبت رسوا شود این گرگ بیست
مولانا در دفاع از گرگان میگوید که صد هزار گرگ جمع بشوند و بخواهند مکاری کنند، نمیتوانند بدین گونه پلیدی انجام بدهند که برادران یوسف کردند، و مولانا مطمئن است که این مردم پلید بالاخره یکروز چوب خباثت و پلیدی خود را خواهند خورد و رسوا خواهند شد. گرگ بیست یعنی آدمی که صفت درنده گی گرگ در اوست. بیست به هیولایی گفته میشد که شبیه گرگ بود.

بیشه‌ای آمد وجود آدمی
بر حذر شو زین وجود ار زان دمی
مصرع اول وجود آدمی را تشبیه به بیشه میکند و این بیشه بمعنی دشتی است که انواع و اقسام حیوانات گوناگون در آن زندگی و چرا میکنند. و چون در گذشته اعتقاد بر این بوده که آدمی از سه بخش تشکیل شده، از منابع گیاهی، (ارگانهای داخلی آدمی شبیه گیاهانند، مثلا لوبیا شبیه کلیه، گردو شبیه مغز، انار شبیه گلبولهای قرمز خون و و و ) و منابع حیوانی که هر کسی در اخلاق مجموعه ای از خصلتهای حیوانات را در خود دارد.( مثلا برخی مثل موش به جمع کردن علاقه دارند، برخی مانند میمون به تقلید کردن، برخی مثل روباه به رندی و و و) و دم اهورایی که جنبه انسانی آدمیست و آنرا خدا در وی دمیده است. مولانا در اینجا با یادآوری این مطلب تن آدمی را بیشه ای مینامد که در آن حیوانات گوناگون( اخلاق و عادات گوناگون) مشغول چرا هستند و میگوید اگر انسانی، و اعتقاد داری که دمی از «هو» و یا نفس خدا در توست، فقط آن بخش از هستی و موجودیت بیشه ای را مد نظر نداشته باش و از بیشه ای بودن تام و تمام، پرهیز کن و برحذر باش.

در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک
ادامه میدهد که در درون ما هزاران شگفتی خوب و بد هست که در مجموع ما را بعنوان آدم ساخته است. البته من نسبت به این بیت شک دارم که از مولانا باشد. چون خشن و ناخوشاینده و احساس خوبی به آدمی نمیده و این از مولانا که سراپا عشق هست، بعید مینماید.


حکم آن خو راست کان غالبترست
چونک زر بیش از مس آمد آن زرست
میفرماید، در وجود ما آن خو و صفت که قویتر باشد، حکمرانی میکند، اگر صفات و دیوهای بد ما قویتر باشند، آنها سکان رفتار ما را بدست دارند. همانطوری که وقتی مس و زر را با هم قاطی میکنند، آلیاژ هر کدام بالاتر باشد، صفات و رنگ و رخساره اش تو چشم میآید. چون طلا فلزی است که به تنهایی نمیشود از آن در جواهر سازی استفاده کرد، ناچارا آنرا با فلزات دیگر، بویژه مس ترکیب میکنند، و اگر میزان طلا در این ترکیب بیش از مس باشد، به آن طلا میگویند و درغیر اینصورت مس است.

سیرتی کان بر وجودت غالبست
هم بر آن تصویر حشرت واجبست
آن خلق و خویی که در تو غالب آمده، چه خوب چه بد، هم اوست که سرنوشتت را تعیین میکند و تو مجبوری همان را تحمل کنی و معاشر باشی. هم برآن تصویر یعنی همان چهرهای که اخلاقت از تو ساخته. حشرت واجبست، بناچار معاشرت کرد.

ساعتی گرگی در آید در بشر
ساعتی یوسف‌رخی همچون قمر
گاهی صفات پلید داری گاهی پاک.

می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها
از ره پنهان صلاح و کینه‌ها
میفرماید: آدمها تنها از طریق چشم و زبان و دست و لب و تن با یکدیگر تماس ندارند، بلکه هرگاه به کسی میرسید، به گونه ای پنهانی و به راهی که نمیتوان دید، با او ارتباط برقرار میکنید. مثلا یکی از آشناها را در خیابان میبینید و پیش از اینکه به او برسید، می اندیشید: چه بد شد، کاش مرا نبیند! ولی چون دیدن اجتناب ناپذیر است، درنتیجه سلامی و احوالپرسی بین شما برقرار میگردد درحالیکه هردو سعی میکنید با صورتی بشاش و شاداب باشید و لبخندی و باقی ماجراها، ولی وقتی از هم خداحافظی میکنید، فرد آشنا یک احساس تلخی را در درونش حس میکند با اینکه شما ظاهر خود را کاملا دوستانه نشان دادید. و شاید شما هم، گاهی پس از یک برخورد دوستانه با برخی از افراد، این حس تلخ را در خود تجربه کرده باشید. این همان ارتباط پنهانی ارواح آدماست که میرود از سینه ها در سینه ها و یا بقولی خدای تو از خدای من خوشش نمی آید و یا برعکس خدای من به خدای تو لبخند میزند. در این بیت مولانا میگوید که خوبی و بدی مسریست و ما بدون اینکه خود متوجه باشیم این صفات را به همدیگر میدهیم و ناقل پلیدی و یا پاکی هستیم. و روحا برهم اثر میگذاریم.

بلکه خود از آدمی در گاو و خر
می‌رود دانایی و علم و هنر
مولانا میفرماید، این انتقال صفات اخلاقی و اثرات روحی فقط از آدم به آدم نیست، بلکه درست گفته اند که سگ شبیه صاحبش میشود. صفات خوب و بد ما، و اقتدار پلیدی بر پاکی و یا برعکس، موجب تاثیر پذیری حتی در بین حیواناتی که با ما در تماس هستند نیز میشود.

اسپ سکسک می‌شود رهوار و رام
خرس بازی می‌کند بز هم سلام

در تماس با ما اسپ وحشی رام شده و سواری میدهد. سکسک یعنی چموش و سرکش، و این ویژگی اسپی است که آزاد زیسته. خرس را برقص درمیآوریم و به بز یاد میدهیم سلام کند.

رفت در سگ زآدمی حرص و هوس
تا شبان شد یا شکاری یا حرس

سگ بر اساس ذات و نیت صاحبش تربیت میشود، برای همین است که بعضی از سگها برای نگاهداری گله، برخی برای شکار، گروهی برای نگاهبانی یا حراست و برخی هم برای ازهم دریدن دیگر سگها، آموزش داده میشوند و درواقع حرص و تمایل آدمی در چگونگی روحیات سگ پدیدار میگردد.

در سگ اصحاب خوئی زان رفد
رفت تا جویای رحمان گشته بود

به سگ اصحاب از اینجهت خوی آدمیت داده شد، چون صاحبانش هم بخشنده و بزرگوار بودند و هم جویایی آدمیت. رفد که رفود خوانده میشود بمعنی دادن و بخشیدن است. رحمان مشتق از رحمت است و یعنی بسیار بخشنده.

هر زمان در سینه نوعی سر کند
گاه دیو و گه ملک گه دام و دد

ولی خود آدمی اینطور تربیت نمیشود و موجود واقعا پیچیده ای است. یعنی نمیشود مانند سگ ازش یک چیز مشخص ساخت. آدما بر اساس آنچه که در درونشان میگذرد و هر نوع احساسی که در سینه دارند، تغییر رنگ و روحیه میدهند. و میتوانند گاهی دیو باشند گاهی فرشته! گاهی هنرمند گاهی حیوان اهلی، گاهی حیوان بیابانی. آدما یک دستور و یک فرمول و یک نسخه مشخص ندارند. مثلا کسی با همسرش دهها سال زندگی میکند و یک روز رفتاری ازو میبیند که آشفته اش میسازد بطوری که انگار او‌را نمیشناسد. گاهی خود آدمها هم از شناخت خود عاجزند و در مواردی به کنشهای وارده، واکنشهایی نشان میدهند که خود هم متعجب میشوند.

زان عجب بیشه، که هر شیر آگه است
تا به دام سینه‌ها، پنهان ره است

و این یک رازیست که هر کسی نمیداند که در ارتباط با دیگران، تنها ظاهر نقش ایفا نمیکند، بلکه از درون آدمی با درون دیگران پیوندی است پنهان. و اینرا هر کسی که در وجودش(در بیشه اش) تبدیل به شیری سخت پنجه شده میداند و بس. و میفرماید: بنازم آن آدمی را که(بیشه ای که) با تذکیه به عزیز خدا تبدیل شده(شیر بیشه اش) و از این راز آگاهی یافته که با فکر میتوان با دیگران ارتباط برقرار کرد.(تا بدام سینه ها پنهان رهی است).

دزدیی کن از در و مرجان جان
ای کم از سگ، از درون عارفان
از درونت آن مرواریدی که قرار داده شده(مروارید جان) و آن دم خداست، را به بیرون بکش، و از آن سگی که پی مردم گرفت و آدم شد، کمتر نباش.

چونکه دزدی باری آن در لطیف
چونکه حامل می‌شوی باری شریف.
وقتی آن مروارید و در لطیف را بدست آوردی، درنتیجه باری را حمل خواهی کرد که شریفترین هدیه برای آدمیست. کلمه «باری» که در این بیت دو بار استفاده شده، ضمن اینکه طبق معمول استادی مولانا را در استفاده از کلمات نشان میدهد، به دو معنی متفاوت است. «باری» در مصراع اول بمعنی «بهرحال» است و در مصرع دوم بمعنای همان بار است که توسط آدمی حمل میشود.میفرماید: ای آدم حالا که بهرحال میخواهی دزدی کنی، دستکم چیزی را بدزد که ارزش حمل کردنش را داشته باشد. و دزدیدن چه چیزی آنچنان ارزش دارد، که بخاطر آن آدمی مرتکب گناه دزدی شود؟ دزدیدن گوهر جان که در زندان جسم اسیر است،
این کلمه دزدی خودش هزار جور تفسیر دارد. چراکه: ۱- دزدی اولین گناه آدمی است. ۲- دزدی بزرگترین گناه است، از هر گناهی بالاتر است، مادر همه گناهان است. چون حتی وقتی قاتلی کسی را میکشد، درواقع جان او را دزدیده است. و چرا مولانا از این کلمه «دزدی» استفاده میکند؟ چون آدم دزدی کرد و از بهشت رانده شد و مولانا به آدم کنایه میزند و میگوید: اگر ( چونکه) بهرحال قصد دزدی داری، دستکم باری را بدزد که برای حمالی آن، شرافت بتو برگردد.

نویسنده: مریم