۳.۴.۰۱

زندهگان مرده ایم



عید جم شد ای فریدون خو، بت ایرانپرست
مستبدی خوی ضحاکیست، این خو، نه زدست

حالیا کز سلم و تور انگلیس و روس هست
ایرج ایران سراپا، دستگیر و پای بست

به که از راه تمدن ترک بی مهری کنی
در ره مشروطه اقدام منوچهری کنی

این همان ایران که منزلگاه کیکاوس بود
خوابگاه داریوش و مامن سیروس بود

جای زال و رستم و گودرز و گیو و طوس بود
نی چنین پامال جور انگلیس و روس بود

اینهمه از بی حسی ما بود کافسرده ایم
مردهگان زنده، بلکه زندهگان مرده ایم

این وطن رزم آوری مانند قارون دیده است
وقعه گرشاسپ و جنگ تهمتن دیده است

هوشمندی همچو جاماس و پشوتن دیده است
شوکت گشتاس و دارایی بهمن دیده است

هرگز این سان ، بی کس و یار و بی یاور نبود
هیچ ایامی چو اکنون ، عاجز و مضطر نبود

رنجهای اردشیر بابکان بر باد رفت
زحمت شاهپور ذوالاکتاف، حال از یاد رفت

شیو نوشیروانی ، رسم عدل و داد رفت
آبروی خاک ما بر باد استبداد رفت

حالیا گر بیند ایران را چنین بهرام گور
از خجالت تا قیامت ، سر برون نارد ز گور

آخر ای بو شور مردم ، عرق ایرانی کجاست؟
شد وطن از دست ، آیین مسلمانی کجاست؟

حشمت هرمز چه شد، شاپور ساسانی کجاست؟
سنجر سلجوق کو، منصور سامانی کجاست؟

گنج بادآور کجا شد ، زر دست افشار کو؟
صولت خصم افکن نادر شه افشار کو؟

ای خوش آن روزی که ایران بود چون خلدبرین
وسعت این خاک پاک ، از روم بودی تا به چین

بود از حیثیت نکویی ، جنت روی زمین
شهر یاران را بر این خاک ، از شرف بودی جبین

لیک ، فرزندان او قدر وی نشناختند
جسم پاکش را لگد کوب اجانب ساختند

شد ز دست ـ پارتی ـ این مملکت ، بی بوی و رنگ
پارتی زد شیشه ناموس ایران را به سنگ

پارتی آورد نام نیک ایران را به ننگ
پارتی بنمود ما را بنده اهل فرنگ

اینهمه بی همتی نبود جز از اهل نفاق
چاره این درد بیچاره است علم و اتفاق

خواهی ار توضیح عالم ای رفیق هموطن
گوش خود بگشا و توضیحات آن بشنو ز من

تا نگویی علم باشد ـ منحصر در لا و لن
یک فلزی کان مساوی هست در قدر ثمن

عالم ـ آن را ـ موزر ـ و توپ و مسلسل می کند
جاهل ـ آن را صرف خاک انداز و منقل می کند

ور زمن خواهی تو حسن و اتفاق و اتحاد
جنگ ژاپونی و روسی را سراسر آر ـ یاد

تا بدانی دولتی بی قدر و جاهی با نژاد
خانه شاهنشهی چون روس را بر باد داد

اهل ژاپن تا به همدیگر نپیوستند دست
کی توانستند ـ روسان ـ را دهند این سان شکست

گر ز باد کبر و نار و جهل بر تابیم روی
شاید آب رفته این خاک ـ باز آید به جوی

لیک با این وضع ایران ـ مشکل است این گفتگوی
چون که ما کردیم اکنون بر دو چیز زشت ـ خوی

نیمه ای از حالت افسردگی بی حالتیم
نیم دیگر کار استبدادیان را آلتیم

گه به ملک ری به فرمان جوانی با شتاب
کعبه آمال ملت را کنیم از بن خراب

گاه اندر یزد با عنوان شور و انقلاب
انجمن سازیم و نندیشیم از این ارتکاب

غیر ما مردم که نار جهلمان افروخته
تا به اکنون کی در بیت المقدس سوخته

این وطن در حال نزع و خصمش اندر پیش و پس
وه چه حال نزع ، کو را ، نیست بیش از یک نفس

داروی او اتحاد و همت ما هست و بس
لیک این فریادها را کی بود فریادرس؟

ای هواخواهان ایران ، نوبت مردانگی است
پای غیر آمد میان ، نی ، وقت جنگ خانگی است

تا که در ایران ، ز قانون اساسی هست نام
تا دهد مشروطه ، آزادی به خیل خاص و عام

تا ز ظالم می نماید عدل ، سلب احترام
هر زمان این شعر می گویم ، پی ختم کلام:

مجلس شورای ایران تا ابد پاینده بود
خسرو مشروطه ما تا قیامت زنده باد

خود تو می دانی نیم از شاعران چاپلوس
کز برای سیم ، بنمایم کسی را پای بوس

یا رسانم چر خریسی را به چرخ آبنوس
من نمی گویم ، تویی درگاه هیجا ، همچو طوس

لیک گویم ، گر به قانون ، مجری قانون شوی
بهمن و کیخسرو و جمشید و افریدون شوی.

شعر مستبدی خوی ضحاکی است از فرخی یزدی

هیچ نظری موجود نیست: