۱.۴.۰۱

دفتر دوم ذو فنون ۳



پرسید یکی که عاشقی چیست؟ گفتم که چو ما شوی، بدانی.
در این قسمت مولانا گریزی به داستان ذوفنون میزند و یکی دیگر از ویژهگیهای فرد تذکیه یافته را که تنهایی است بازگو میکند. و در تاکید اینکه فرد تذکیه یافته، همدلی ندارد، سخن گفته و میگوید عزیز خدا تنهاست هرچند بظاهر همزبانان بسیاری در کنارش هستند و شاگردان اویند و بایستی او را بهتر از بقیه بشناسند، و او را مرشد خود میدانند، ولی با اینحال هیچکس بجز فردی مانند خود او، نمیتواند او را بفهمد. پس مولای ما درجهت شکافتن روحیات فردی که مغروق دریای معرفت خداست، پیش میرود.

چونک ذو فنون سوی زندان رفت شاد
بند بر پا، دست بر سر ز افتقاد
ذوفنون را گرفته و درحالیکه میخندید او را ترسان بطرف زندان بردند و به پاهایش زنجیر بسته، و دستهایش را بر روی سرش قرار داده بودند. افتقاد یعنی از چیزی هراس و ترس داشتن. و چرا از او میترسیدند؟ نه بخاطر دیوانه گی اش، چون بار اول نبود که دیوانه میگرفتند، بلکه بیشتر به این دلیل که او شخص مهمی بود و ماموران دقیقا نمیدانستند، دستگیری او چه عواقبی درپی دارد.
پرسش از هر طرف بنهاده رو
بهر پرسش سوی زندان نزد او
مردم با تعجب از هر طرف آمده و این ماجرا را دنبال کرده و دلیل آنرا میپرسیدند.

دوستان در قصه ذو افنون شدند
سوی زندان و در آن رایی زدند
به یاران و مریدان و دوستان ذوفنون خبر دادند که چه نشستید که مرشدتان را دستگیر کرده و به زندان انداختند. مصرع اول یعنی دوستان از داستان دستگیری خبردار شدند. پس هراسان بطرف زندان حرکت کرده و در راه علت آنرا با یکدیگر بگفتگو شدند و هر کس حدثی میزد.

کین مگر قاصد کند یا حکمتیست
او درین دین قبله‌ای و آیتیست
برخی میگفتند که مرشد ما، عارف بزرگی است که قبله همه مریدان است و دارای ارزش و مقام و منزلتی است، و نمیتواند دیوانه باشد و اینکار از روی حکمتی است که او عمدا و از روی قصد، خود را به دیوانگی زده است.

دور دور از عقل چون دریای او
تا جنون باشد سفه‌ فرمای او
برخی هم میگفتند که ذوفنون یک دریا خرد و دانش است، و از او بعید است(دور دوراست) که بخواهد توسط دیوانگی به هدفی برسد و خود را به حماقت بزند. سفه یعنی بیخردی، سبک عقلی، نادانی.


او ز شر عامه اندر خانه شد
او ز ننگ عاقلان دیوانه شد
برخی از مریدان هم گمانرا بر این دانستند که شاید از دست ستم و آزار و اذیتی که خلق بر او روا داشتند و او را مجبور به خانه نشینی کردند، به سرش زده و دیوانه شده است. او ز ننگ عاقلان دیوانه شد یعتی مردم عامه که چون در اکثریتند پس حتی وقتی رفتارها و باورها و اعتقادات احمقانه دارند، خود رامحق دانسته و عاقل میپندارند و اگر کسی رفتار و افکار و اعتقادات متفاوتی داشته باشد، پس به او انگ اینچنین یا آنچنان میزنند، و این عمل مردم به اصطلاح عاقل که در نوع خودش ننگین است، ذوفنون را به تنگ آورده و او را دیوانه کرده است.

او ز عار عقل کند تن‌پرست
قاصدا رفتست و دیوانه شدست
و یا از دست این مردم کودن و عامی و دنیا پرست، از قصد خودش را به دیوانگی و جنون زده است. عقل کند، همان کودن است. قاصدا یعنی بقصد.

که ببندیدم قوی وز ساز گاو
بر سر و پشتم بزن وین را مکاو
برخی از مریدان هم اصلا دلشان نمیخواست علت را بدانند و اصلا خود خبر را بشنوند. آنان از روی ناراحتی خواستار این بودند که به تیری محکم بسته شوند و با شلاقی که گاو را راه میبرند، بر بدنشان کوفته شود، تا توسط رنج جسمی و دردی که از شلاق حس میکنند، از درد روحی نجات یابند. درد روحی که شنیدن خبر دیوانگی مرشدشان، به آنان داده، بود.

تا ز زخم لخت یابم من حیات
چون قتیل از گاو موسی ای ثقات
از اینجا ببعد چندین بیت وارداتی داریم که یک داستان احمقانه مربوط به موسی را بخورد خواننده میدهد که هیچ ربطی به این حکایت و هدف مولانا از شرح این حکایت ندارد، و بیشتر هدف مطرح ساختن موسی است. درنتیجه از طرف من حذف شده و داستان لایروبی میگردد.

چونک کشته گردد این جسم گران
زنده گردد هستی اسراردان
مریدانی که خواهان شلاق بودند، گفتند تا این جسم و بدن فربه و گران ، ذلیل و خار نشود، آن ویژهگی جان که اسرار را بر آدمی معلوم میسازد، فرصت خودنمایی نمی یابد. و ما به دلیل دیوانگی مرشد خود پی نمیبریم. و این یک اصل در تذکیه است که جسم میباید چاق و فربه نباشد، چراکه چاقی آدمی را تنبل میسازد و تنبلی گناهی بزرگ است. بهمین دلیل بحث ریاضت مطرح میگردد. و اعتقاد بر این است که هرچه تن آدمی ضعیف تر و خسته و بی رمق تر گردد، نیروی روحی بزرگتر میشود. در مسیحیت هم کشیشهای فرقه کاتولیک گاهی با شلاق به پشت خود میکوبند تا با حقیر ساختن جسم، اراده را قوی کرده و از وسوسه کودک آزاری رهایی یابند. و در بین هندوهای افراطی بنام مرتاض، رسم اینست که آدمی خود را تا چهل روز زنده بگور میکند و فقط ۴۰بادام با اوست که هر روز یکی از آنها را میخورد، پس از چهل روز وقتی از گور بیرون میآید، موجود دیگریست. ولی برای امتحان این ادعا میتوان یک روز بمقداری که فقط شما را از گرسنکی بازمیدارد، خوراک بخورید و سعی کنید که در این خوراک گوشت هم نباشد. سپس از زمانی که بیدار میشوید تا وقت خواب، کار سخت با کمترین استراحت را داشته باشید. همزمان از پلیدیهایی مثل دروغ و غیبت و تهمت و تمسخر و و و کناره بگیرید. یکی دو ساعت به اینکه روز جدید شروع شود، ساعت ۲۲یا ۲۳ شب، در بستر دراز بکشید و خود را رها کنید، دراینحالت روح شما به سطح میخزد. امتحانش بیضرر است.

جان او بیند بهشت و نار را
باز داند جملهٔ اسرار را
جان او می تواند معمای بهشت و جهنم را بگشاید و خلاصه همه اسرار خلقت بر او نمایان میگردد.

وا نماید خونیان دیو را
وا نماید دام خدع و ریو را

وانماید یعنی آشکار میکند دیو های خونخوار را و حیله و فریب و دام و نیرنگ را میتواند افشاء کند.

این سخن را مقطع و پایان مجو
حال ذوفنون با مریدان بازگو
میگویید: این سخن را همینجا نگاه دار و دنباله حکایت ذوفنون را پی بگیر. مقطع یعنی قطع کردن، بریدن.

چون رسیدند سالکان نزدیک او
بانگ بر زد هی کیانید زندقو
وقتی مریدان به نزد ذوفنون رسیدند، مرد دانشمند وعارف بانگ برآورد که آهای زنادیق شما که هستید. زندیق لقبی است که به پیروان دین زرتشت شریف داده اند. و میگویند که زند لقب کتاب زرتشت شریف، «اوستا» بود. و زند بمعنای زنده آزاده و یا حیات است و از آنجا به اوستا لقب حیات داده بودند، چون پیروان واقعی اوستا و کسانیکه دستورات اوستا مثل پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک را بکار میبستند، صدها سال زندگی میکردند و مرگ را به سخره میگرفتند، برخی هم زندیق را لقب «مانی» بزرگ پیامبر نقاش ایرانی‌ میدانند که کتاب تعالیمش ارژنگ، با نقاشیهایی شگفت انگیز همراه بود و این شگغتی از آنجاست که او نقشها را از بهم پیوستن مکعب های کوچک میساخت. این مکعب ها امروزه در هنر عکاسی دیجیتالی پیکسل نامیده میشود. و در تصاویر دیجیتالی پیکسل به کوچکترین جزء ساختاری یک تصویر می گویند. پیکسل را بعضاً در مباحث مربوط به گرافیک و تصویر، نقطه نامیده و آن را کوچکترین نقطه تشکیل دهنده تصویر نیز می‌خوانند. کتاب ارژنگ توسط بربر ها از هم دریده شد و هر بخش از آن به یغما رفت و امروزه برخی از آن در کلکسیونهای خصوصی یهودیان است. بهرحال ذوفنون سالکان را بنام زندیق میخواند و بدین ترتیب آنان را گرامی میدارد.

با ادب گفتند ما از دوستان
بهر پرسش آمدیم اینجا بجان
سالکان که بمعنی پیروان است مودبانه گفتند که ما از دوستان تو هستیم و مشتاقانه برای احوال پرسی تو به اینجا آمدیم.

چونی ای دریای عقل ای ذو فنون
این چه بهتانست بر عقلت جنون
مریدان پرسیدند که ای خداوند هنر و دانش و خرد، چطوری (چونی). این چه تهمت ناروایی است که به تو زدند؟


دود گلخن کی رسد در آفتاب
چون شود عنقا شکسته از غراب
دود دودکش حمام عمومی که ناچیز است چگونه میتواند خود را تا جایگاه خورشید بالا کشد؟ کی کلاغ توانسته است که سیمرغ را درهم بشکند؟ سالکان بدین ترتیب خواستند با قرار دادن یک ناچیز در مقابل یک ارزش، درواقع مدح ذو فنون را گفته و مخلص بودن خود، نسبت به او را نشان دهند. گلخن آتشکده و آبگرمکن، حمام های عمومی در گذشته، بود. و این حمامها که بطرز بسیار زیبایی ساخته، میشدند، با کاشیکاریها و سقفهای بلند گنبدی که به شیوه بسیار زیبایی نقاشی شده و آینه کاریهای شگفت انگیز و حوضهای مینا کاری شده، از دوران جمشید شاه در ایران قدمت داشتند و یکی از مشخصه های ایرانیها، داشتن این گرم آبه ها بود که گلخن و یا کوره آنها فقط با انرژی یک شمع گرم میشد و این تکنیک با نابودی حمامهای پارسی توسط بربر ها برای همیشه از دست رفت. گفته میشود که شیخ بهایی برای روشن نگاه داشتن همواره این شمع که زیر مخزن آب، گرم آبه های عمومی، قرار داشت از گاز طبیعی که در زیر زمین این حمامها موجود بود استفاده میکرد. بهرحال مولانا دودی که از این شمع به هوا برمیخاست را در مقابل عظمت خورشید قرار داده و میگوید: از کی چنین ناتوانی، برای رسیدن به توانایی مانند خورشید، توانا شده است؟ گلخن کلمه مرکبی است متشکل از گل و خن. و «خن» بمعنای خانه ایست که در زیرزمین میسازند و گل در اینجا به معنای آتش است. عنقا یعنی سیمرغ و نشان پارس هاست و این را یک پرنده افسانه ای مینامند که در شاهنامه فردوسی کبیر و عطار بینظیر و دیگر بزرگان ادبیات شگفت انگیز پارسی به تکرار نام برده شده است. ولی سیمرغ در واقع وجود داشته و نسلش مانند دایناسور ها از بین رفته است، و غراب یعنی کلاغ.

وا مگیر از ما بیان کن این سخن
ما محبانیم با ما این مکن
از ما دلیل اینکار و اتفاق و رازی که در آن نهفته است را دریغ مدار و به ما بگو که چرا اینطور شد، چراکه ما از دوستداران تو هستیم.

مر محبان را نشاید دور کرد
یا به روپوش و دغل مغرور کرد
دوستان مهربان را نباید از خود دور کرد و یا ار آنان چیزی را پنهان ساخت و به آنان کلک زد.

راز را اندر میان نه با محب
ایکه بحر علم و عقلی، ای محب
راز این دیوانگی یکباره را با دوست بگو، ای ذو فنون که دریای دانش و خرد و عقل هستی. در اینجا مولانا درواقع هویت ذو فنون را تا حدی افشا میکند. کلمه محب در مصرع اول به معنی دوست است ولی در مصرع دوم وقتی میگوید «ای محب» منظورش پزشک دانشمند دربار شاه عباس اول و یا شاه عباس کبیر است که یکی از امپراتوران بزرگ دوره امپراتوری جهان شمول صفوی است، که لقبش «محب» بود از اینجهت که شاه عباس او را بشدت دوست داشت. و او را ابونصر اصفهانی معروف به شیخ بهایی هم میگفتند. که نیم بیشتر عمر خود را در سفر گذرانده و علاوه بر اینکه پزشک بزرگی بود در علوم ریاضی، فیزیک، شیمی، نجوم، مهندسی و معماری، ادبیات،فلسفه و منطق استاد بوده است. و به او ذو فنون و یا خداوند فن ها و یا دانش مینامیدند. ذو یعنی مالک مطلق، خداوند، صاحب.

راز را اندر میان آور شها
رو مکن در ابر پنهانی مها
راز این دیوانه گی را به ما هم بگو ای بزرگ و مانند ماه در پشت ابرها خودت را پنهان نساز.


ما محب و صادق و دل خسته‌ایم
در دو عالم دل به تو در بسته‌ایم
ما دوستارانی راستگو و نگران هستیم که بجز تو در دو عالم دلبستگی دیگری نداریم.

برجهید و سنگ پران کرد و بچوب
جملگی بگریختند از بیم کوب
ذو فنون با شنیدن این سخنان به یکباره مانند دیوانه گان از جا پرید و هر چه دم دستش بود بطرف جمیع مریدان و سالکان پرت کرد، سالکان از ترس کتک خوردن، پا بفرار گذاشته و گریختند.

قهقهه خندید و بجنبانید سر
گفت باد ریش این یاران نگر
ذوفنون با صدای بلند خندید و قهقهه زد و سر تکان داد و گفت: دوستان پر ادعای مرا ببین!

دوستان بین، کو نشان دوستان
دوستان را رنج باشد همچو جان
دوستان مرا نگاه کن که هیچ نشانی از دوستی در آنان نیست و با کمترین خطایی که از من دیدند، گریختند، درحالیکه دوست آنست که گیرد دست دوست، در پریشانحالی و درماندهگی. دوست آن کسی است که رنج دوست خود را بجان بخرد و با او همدردی کند نه اینکه به سنگی فرار کند.

کی کران گیرد ز رنج دوست، دوست؟
رنج مغز و ، دوستی آنرا چو پوست
یک دوست واقعی کی دوست خود را در رنج و محنت و ناراحتی تنها میگذارد و از دوست خود کناره میگیرد؟ کران یعنی کناره، رنج دوست مثل مغز یک میوه است و دوست خوب مانند پوست آن میوه است که آنرا در بر گرفته و میپوشاند..

نی نشان دوستی شد سرخوشی
در بلا و آفت و محنت‌کشی
نشان دوستی این نیست که فقط در خوشی با او باشی، دوست آنست که در رنج و بلا و گرفتاری همراه دوست باشد.

رنج بر خود گیر گر تو دوستی
رو مگردان گر تو نیکو خوستی
اگر واقعا یک دوست و یار شفیقی، با دوست خود همدردی کن و در روز بیچارهگی و درماندهگی او را تنها نگذار. صفت «نیکو خوست» وقتی در مورد کسی بکار میرود بمعنای کسی است که گرم و سرد روزگار را چشیده است.

دوست همچون زر، بلا چون آتشست
زر خالص در دل آتش خوشست
دوست خوب مانند طلاست و دوست خوب در زمان گرفتاری و بلا شناخته میشود همانگونه که طلا در دل آتش محک میخورد.
نویسنده: مریم

هیچ نظری موجود نیست: