۲۳.۶.۹۶
غرض گشودن قفل سعادتست بجهد
کبوتری سحر اندر هوای پروازی
ببام لانه بیاراست پر ولی نپرید
رسید بر پرش از دور ناوکی جانسوز
مبرهنست کازان طعنه بردلش چه رسید
شکسته شد پر و بالی نزار گشت تنی
گسست رشتهٔ امیدی و رگی بدرید
گذشت بر در آن لانه شامگه زاغی
طبیب گشت چه رنجوری کبوتر دید
برفت خار و خس آورد و سایبانی ساخت
برای راحت بیمار خویش بس کوشید
هزارگونه ستم دید تا بروزن و بام
ز برگهای درختان سبز پرده کشید
ز جویبار بمنقار خویش آب ربود
بباغ کرد ره و میوهای ز شاخه چید
گهی پدر شد و گه مادر و گهی دربان
طعام داد و نوازش نمود و ناله شنید
ببرد آنهمه بار جفا که تا روزی
ز درد و خستگی و رنج دردمند رهید
بزاغ گفت چه نسبت سپید را بسیاه
ترا بیاری بیگانگان چه کس طلبید
بگفت نیت ما اتفاق و یکرنگیست
تفاوتی نکند خدمت سیاه و سفید
ترا چو من بدل خرد مهر و پیوندیست
مرا بسان تو در تن رگ و پی است و ورید
صفای صحبت و آئین یکدلی باید
چه بیم گر که قدیمست عهد یا که جدید
ز نزد سوختگان بیخبر نباید رفت
زمان کار نباید بکنج خانه خزید
غرض گشودن قفل سعادتست بجهد
چه فرق گر زر سرخ و گر آهن است کلید.
پروین اعتصامی
مراسم پایانی جشن آخر تابستان در ژاپن
تابستان در ژاپن بمعنای انفجارهای رنگارنگ در آسمان است. که در طیِ حدود ۲۰۰ جشنواره فصلی ( به ژاپنی: hanabi taikai) در ماه ژوئیه و اوت برگزار می شود.
برگزاری این جشنها مرتبط با سنتهای ژاپن است. پیش از سال ۵۷ و پیش از فتنه غربی، عرب و ترک در ایران، بدلیل فقر گسترده در ژاپن این جشنها راکد بود و برگزار نمیگشت و یا در حد بسیار محدود و خصوصی برپا میگشت. امروزه با توجه به ثروتمند گشتن شرق دور ایران، این جشنها با گستردگی چشمگیر، باشکوه و زیبا هرساله و برای عموم و همگانی برگزار گشته و اتحاد و اتفاق را در بین مردم ژاپن مستحکمتر میکند.
۲۲.۶.۹۶
ریچارد ترنتون چیس Richard Trenton Chase
ریچارد ترنتون چیس (۲۳ مه ۱۹۵۰ - ۲۶ دسامبر ۱۹۸۰) یک قاتل سریالی، آدم خور، خون آشام آمریکایی بود که در ساکرامنتو، کالیفرنیا، ماهیانه حدود شش نفر آمریکایی را ربوده، خون آنان را میآشامید، آنان را میکشت، سپس به اجساد آنان تجاوز میکرد و در آخر آنان را میخورد. امریکاییها بر روی او لقب خون آشام ساکرامنتو را گذاشته اند.
او یکی از بیرحمترین قاتلهای سریالی آمریکا است که جنون آدم خواری داشت.
ریچارد ترنتون چیس در ۲۳ مه سال ۱۹۵۰ در سانتا کلارا، کالیفرنیا متولد شد. پدر و مادر سختگیری داشت و اغلب از طرف پدرش مورد ضرب و شتم قرار میگرفت. چیس در سن ۱۰ سالگی، سه نشانه هشدار دهنده از خود نشان داد که اگر والدین تحصیلکردهای داشت، میبایستی از همان سنین کودکی او را تحت مراقبت ویژه قرار میدادند. این نشانهها عبارتند از: ۱-شب ادراری بیش از حد ، ۲- حیوان آزاری و ۳- علاقه به راه انداختن آتش سوزی. وقتی والدین کودکی این سه نشانه را در کودک خود میبینند، باید بدانند که کودکشان تحت تاثیر یک ضربه و یا لطمه روحی عمیق قرار گرفته که نمیتواند در درون خودش آنرا حل و فصل کند و یک جای کار لنگ میزند. کودک با نشان دادن این علایم در واقع به محیط و اطرافیان خود چراغ زرد نشان داده و آژیر خطر میکشد. این سه نشانه در کودکیِ اکثر افرادی که در سنین بالاتر تبدیل به قاتلین سریالی و جانیان زنجیری شده اند، دیده شده است.
بر اساس گزارشهای منتشر شده، اختلالات روانی چیس در طول سالهای نوجوانی تشدید شده است. او در این سنین معتاد بمواد مخدر سنگین شده و بطور منظم علائم آشفتگی فکری و روانی را نشان میداده است. چیس در روابط اجتماعی کمتر موفق بوده و در رابطه با جنس مخالف موفقیت آنچنانی نداشته است. دلیل این ناکامیها ناتوانی جنسی وی ذکر شده است. این مشکلات آنچنان او را ناراحت کرده بود که باعث شد داوطلبانه از یک دکتر روان پزشک کمک بخواهد. ولی روانپزشک نتوانست کمکی به او بکند و فقط در پرونده اش نوشت که چیس از اختلالات شدید روان و خشم سرکوب شده رنج میبرد.
چیس در ۱۸ سالگی خانه پدر و مادرش را ترک کرده و جداگانه با مردی هم اتاق شد. اما استفاده از مواد مخدر و رفتارهای ناراحت کننده اش، باعث شد که هم اتاقی او را ترک کرده و چیس ناچارأ بطرف مادرش برمیگردد. بعدها نسبت به مادر هم مشکوک شده و به همه میگوید که مادر سعی دارد تا او را مسموم سازد. پس به آپارتمانی که پدرش برایش اجاره کرده نقل مکان میکند.
زندگی مستقل و کاملا تنها، بر رنجهای روحی او افزود. تا جای که مرتبا در بیمارستانها و مطب دکترها رفت و آامد کرده و درخواست کمک میکرد. او تقریبا بطور مدام در ترس و وحشت و دیدن اشکال عجیب و قریب بسر برده و از وقایع پارانوئیدی پایدار رنج میبرد. بعدها او را تحت عنوان یک بیمار اسکیزوفرنی پارانوئیدی تشخیص داده و زمان کوتاهی را تحت نظارت روانپزشک در بیمارستان روانی قرار دادند اما بزودی آزاد و در جامعه رها گشت.
پزشکان آمریکایی چیس را با داروهای معمولی که برای اسکیزوفرنیا مورد استفاده قرار می گرفت تحت درمان قرار دادند. و چون موفقیت حاصل نشد، این پزشکان متقاعد شدند که بیماری وی بدلیل مصرف مواد مخدر سنگین است و نه اسکیزوفرنی!
روانپریشی او بدون اینکه کمکی به او شود، باقی مانده تا اینکه او را با دو پرنده مرده با سر بریده شده پیدا کردند که مشغول نوشیدن آخرین قطرهٔهای خون آنها بود. او را بخاطر این کار دیوانه نامیده و دوباره به تیمارستان منتقل شد.
در عین ناباوری، در سال ۱۹۷۶ پزشکان مجرب! آمریکایی تصمیم گرفتند او را مجدد در جامعه رها سازند، چرا که اعتقاد داشتند، برای دیگران خطری نیست! و در کمال ناباوری مجدد، مادر چیس تصمیم گرفت که دیگر داروهای ضد اسکیزوفرنی را هم به او ندهد. پس دوباره یک آپارتمان برایش اجاره کردند، یخچال و قفسههای آشپزخانه را پر از خوراکی کرده، چیس را بدون کنترل و بدون دارو، با روانی بشدت پریش و فجیع به امان خدا رها کرده و دنبال کار خود رفتند.
گوشه کوچکی از آثار باستانی امپراطوری پارس ها
فقط یک ایرانی است که با وجود هزاران هزار آثار باستانی سنگی و خطی و چینی و پارچهای و کاغذی و گلی متعلق به امپراطوری جهان شمول پارس ها،( که مردم دنیا و در سراسر دنیا یا از دل خاک بیرون کشیده اند و در موزهها قرار داده، یا بر روی خاک با دل و جان از آن مراقبت کرده، بنام خود زده و با آن پز میدهند) را ندید گرفته و تاریخ احمقانه و جعلی از حمله این و آن را باور کرده و در مدارس به کودکان و آیندگان خود میآموزاند!
فقط یک ایرانی آثار سنگی که نشان میدهد که سرکشان جهان زیر پایِ اسب شاهنشاهان ایران زانو زدهاند، را نادیده گرفته، حمله یک همجنسباز که در فاحشه خانه بدنیا آمده و بزرگ شده و آنچنان ترسو است که وقتی تگرگ میبارد و رعد و برق میزند، خودش را در جعبه پنهان میسازد!
فقط یک ایرانی حمله و پیروزی اسکندر سی سی را میپذیرد، چرا که یک غربی اینچنین گفته است!
مجسمه سنگی هزاران ساله هرکول در کرمانشاه را نمیبیند و المپیک را متعلق به غیر پارس میداند!
هزاران آتشکده در سراسر دنیا را نگاه نمیکند، ولی حمله عربی که حتی باوجودی که امروزه به برکت دزدی ذخایر نفتی ایران از خلیج پارس کاخ نشین شده، ولی هنوز هر را از بر تشخیص نمیدهد، به امپراطوری علم و دانش و فرهنگ و هنر در ۱۴۰۰ سال پیش میپذیرد!
چنین مردم و ملتی را میتوان بیش از ۴۰ سال براحتی ثروتها و حقش را خورد، تو سرش زد، تحقیرش کرد، دربدر و بی وطنش ساخت، خدمتکار و برده بیگانه اش کرد، با خوراندن مواد سمی از طریق آب و هوا و خوراک تیشه به ریشه نژاد و سلامتی و روح و روانش زد، کودکان و نوجوانان و جوانانش را قتلعام کرد، و مطمئن بود که آب از آب تکان نخواهد خورد!
فقط یک ایرانی است که با وجود ۴۰ سال زندگی در مخوفترین زندان و با شکنجههای روحی و جسمی همچنان دل خوش است که زنده است.
اینهمه جز روی و ریا هیچ نیست
آن نشنیدید که در شیروان
بود یکی زاهد روشن روان
زندهدلی عالم و فرخ ضمیر
مهر صفت شهرتش آفاق گیر
نام نکویش علم افراخته
توسن زهدش همه جا تاخته
همقدم تاجوران زمین
همنفس حضرت روحالامین
مسئلت آموز دبیران خاک
نیتش آرایش مینوی پاک
پیش نشین همه آزادگان
پشت و پناه همه افتادگان
مرد رهی خوشروش و حق پرست
روز و شبش سبحهٔ طاعت بدست
جایگهش کوه و بیابان شده
طعمهاش از بیخ درختان شده
رفته ز چین و ختن و هند و روم
مردم بسیار بدان مرز و بوم
هرکه بدان صومعه بشتافتی
عارضه ناگفته شفا یافتی
کور در آن بادیه بینا شدی
عاجز بیچاره توانا شدی
۲۱.۶.۹۶
رابرت اندرو بردلا. Robert Andrew Berdella
رابرت اندرو بردلا (۳۱ ژانویه ۱۹۴۹ - ۸ اکتبر ۱۹۹۲) یک قاتل سریالی و جنایتکار زنجیرهای آمریکایی است که با لقب قصاب کانزاس سیتی شناخته میشود.
این قاتل بلفطره مردان جوان را پس از ربودند، تحت تجاوز و شکنجههای وحشیانه قرار داده و سپس آنان را میکشت. اوج جنایت او در بین سالهای ۱۹۸۴ و ۱۹۸۷ است که در طی آن دهها مرد را در کانزاس سیتی، میسوری ربوده و بطرز فجیع بقتل رساند.
او یکی از بیرحم ترین قاتلان سریالی در تاریخ ایالات متحده آمریکا است که قربانیان خود را پس از تحمل شش ماه، حبس، تجاوز و شکنجه هولناک میکشت.
بردلا در بهار سال ۱۹۸۸، پس از آنکه یکی از قربانیان شکنجه شده او در یک فرصت طلایی فرار کرد، و خود را به پلیس رساند، دستگیر شد. تا پیش از آن، این قاتل بیرحم آزادانه گشته و پسر بچهها و مردان جوان را قربانی روح مریض و شیطانی خود میکرد. بردلا در رابطه با جنایات وحشیانه خود، یک دفترچه خاطرات مفصل تهیه کرده بود که ضمن شرح جزئیات شکنجه و اثرات شکنجه هایی را که او در مورد قربانیانش انجام داده بود وارد کرده و بدقت مینوشت، تعداد زیادی تصاویر پلاروید از قربانیان شکنجه شده خود گرفته و ضمیمه این دفتر ساخته بود. و در اوقات بیکاری این دفتر را مرور کرده و لذت میبرد. تصاویر توسط پلیس کانزاس مصادره شده و هنوز در بایگانی اداره پلیس میباشد.
بردلا قوانینی را تحت نام "قوانین خانه" برای قربانیان خود قرار داده و آنها را اجباری کرده بود. و اگر قربانی آنها را رعایت نمیکرد در معرض خطر ضرب و شتم یا دریافت شوک الکتریکی در مناطق حساس بدنش قرار میگرفت. بردلا به تزریق مواد مخدر، سفید کنندهها و دیگر مواد شیمیایی که بچشم و گلو قربانیهایش وارد میکرد علاقه داشت و سپس آنها را تحت تجاوز جنسی قرار میداد و یا اشیای خارجی بداخل بدن آنها وارد میکرد.
بردلا ضمن بازرسی ادعا کرده بود که او به بعضی از قربانیان خود با آنتی بیوتیکها کمک کرده، چرا که پس از شکنجه، زخمهای آنان چرک کرده بوده است! در جستجو از خانه او، پلیس تعداد زیادی جمجمه و استخوانهای شکسته شده انسانی را از حیات خلوت و زباله دان او بیرون کشید.
بردلا اعتقاد داشت زمانی که او نوجوان بوده، دیدن فیلم جان فاول که از روی کتاب "گردآورنده" ("The Collector")، ساخته شده، جایی که شخصیت اصلی داستان یک زن جوان را ربوده و در اسارت نگه داشته است، الهام بخش او و جنایاتی است که مرتکب شده است.
رسانهها به بردلا دو لقب داده بودند: ۱- قصاب کانزاس سیتی، چرا که بدن قربانیان خود را تکه تکه کرده و قصابی میکرد. ۲- "گرد آورنده" ، چرا که قطعات تکه پاره شده بدن قربانیان را در کیسههای زباله ریخته و آنها را در جایی نگاه داری میکرد.
و البته نام "گرد آورنده" بر اساس فیلم "The Collector" به او داد شده بود.
خود بردلا در مورد جنایاتش میگفت: "برخی از تاریکترین فانتزیهای من، تبدیل به واقعیت من" شد.
بردلا در سال ۱۹۸۸ محکوم بزندان ابد بدون بخشش شد. وی در ماه اکتبر سال ۱۹۹۲ در زندان مرزی ایالت میسوری بر اثر سکته قبلی درگذشت.
رابرت اندرو بردلا جونیور در تاریخ ۳۱ ژانویه ۱۹۴۹ در اوهایو متولد شد
او یک برادر کوچکتر از خود داشت. پدر بردلا یک ایتالیایی تبار بشدت مذهبی بود و برای شرکت فورد کار میکرد. مادر او زنی خانه دار و بشدت کاتولیک بود.
خانواده بردلا یک خانواده عمیقا مذهبی بود که بطور مرتب در کلیسا حضور داشته و هیچ کدام از مراسم مذهبی را از دست نمیدادند ، و هر دو پسر بطور منظم در دورههای آموزش دینی حضور داشتند.
بردلا کودکی بسیار ضعیف و بیماری بود که از سنّ پنج سالگی مجبور به داشتن عینک ته استکانی بود. همچنین زبانش میگرفت و این دو باعث شده بود که بشدت مورد تمسخر کودکان همسن خود در مدرسه واقع شود. و نتیجتاً در دوران کودکی دوستی نداشت. به اضافه اینکه از کودکی دچار بیماری کم خونی بود و مرتبا دارو میخورد. برعکس او، برادر کوچکترش نیرومند و ورزشکار و محبوب پدر بود. پدر بردلا مرتبا او را با برادر کوچکتر مقایسه کرده و تو سرش میزد و گفته شده که با کمربند چرمی خود بارها او را مورد ضرب و شتم قرار داده است.
وقتی بردلا به بلوغ رسید، کشف کرد که همجنسگرا است و نسبت بزنان هیچ احساسی ندارد. در ابتدا این واقعیت را مخفی نگه داشته چرا که در خانواده او این امر جز گناهان کبیره و عیبی نابخشودنی بود. سالها این راز را تنها خود او میدانست.و برای ردّ گم کردن حتی گاهی با یک دختر رابطه کوتاهی برقرار میکرد که آنچنان دوامی نداشت.
بردلا علاقه عجیبی به آشپزی، خیاطی، نمایش و هنر داشت و به آنها میپرداخت. در روز کریسمس سال ۱۹۶۵، در یک جمع خانوادگی، پدر بردلا دچار حمله قلبی شد و دو روز بعد از آن فوت کرد. بردلا از وقوع مرگ پدرش شگفت زده خوشحال شد و به آرزوی قلبی خود رسید. پس از این است که بردلا اعتمادبنفس خود را باز یافته ابتدا، از هر چی دین و آیین مقدس است دوری میکند و انزجار خود از دین را پنهان نمیسازد. و پس از آنهم کمتر در مورد پنهان ساختن همجنسگرایی خود وسواس بخرج میدهد.
در سال ۱۹۶۵ بردلا فیلم گرد آورنده را میبیند که تاثیر عمیقی بر وی میگذارد.
مدت کوتاهی پس از مرگ پدر بردلا، مادرش دوباره ازدواج کرد. این عمل برای بردلا به مثابه خیانت علیه پدرش بود.
در نتیجه، بردلا بطور چشمگیری از مادر خود فاصله گرفت و تقریباً او را ترک کرد. و بیشتر اوقات خود را در فعالیتهای انفرادی و زنانه، ماند خیاطی، آشپزی، نقاشی، جمع آوری سکهها و تمبرها و نوشتن و یاد گیری زبان خارجی میگذراند.
پدر بردلا هنگامی که از حمله قلبی فوت کرد ۳۹ سال داشت. در آن زمان بردلا ۱۶ ساله بود.
در سال ۱۹۶۷ بردلا در موسسه هنر کانزاس سیتی ثبت نام کرد. و بعنوان شاگرد آشپز مشغول کار شد. در اینزمان بود که فانتزیهایش درباره شکنجه و قتل شروع برشد کرد. او ابتدا شروع بشکنجه حیوانات کرده و در این راه بسیاری از پولهایش را خرج کرد، اما این فقط موقتی بود.
در سن ۱۹ سالگی او بفروش مواد مخدر و نوشیدن مقدار زیادی الکل رو آورد. سپس بجرم داشتن LSD و ماری جوانا دستگیر شد، اما آزاد گشت.
در این زمان سال دوم کالج بود که اخراج شد. چرا که یک سگ را قصابی کرده بود. مدت کوتاهی پس از آن کار آشپزی را رها ساخته و یک فروشگاه قصابی بنام بازار گوشت کانزاس سیتی باز کرد.
در بین مردم و بیرون از خانه بعنوان کاسبی که گاهی گوشتهایی با طعم ویژه برای افراد مخصوص عرضه میکرد، شناخته میشد، و در درون خانه یک بیمار سادیستی عاشق برده داری و شکنجه و قصابی دیگران محسوب میگشت.
این وضع ادامه داشت تا اینکه در ۲ آوریل ۱۹۸۸ یکی از همسایهها مرد جوانی را در حیاط خود یافت که بجز یک قلاده سگ، چیز دیگری به تنش نبود. این مرد که مشخصا جای زخمها و شکنجههای بسیار بروی بدنش بود بهمسایگان التماس میکرد که او را بپلیس برسانند. در اداره پلیس مرد داستان عجیب و غریبی از شکنجههای طاقت فرسا و سوء استفاده جنسی و تجاوز که بر رویِ او توسط بردلا انجام گرفته بود برای پلیس تعریف کرد. بر اساس گفتههای این مرد پلیس بردلا را در بازداشت قرار داد و خانهاش را جستجو کرد که در آن ۳۵۷ عکس از قربانیان در موقعیتهای مختلف شکنجه کشف شد. همچنین ابزارهای مختلف و هولناک شکنجه، زنجیر، جمجمههای انسان و استخوانها و سر انسان در حیاط بردلا یافت شد.
تا ۴ آوریل مقامات مقدار زیادی اسناد و مدارک که حکایت از کشف یک جنایتکار حرفهای و یک قاتل هولناک میکرد، کشف کردند. پس از بررسی دقیق تر عکس ها و بررسی آنها با اجساس کشف شده، ۶ جوان بقتل رسیده شناسانی شدند. برخی از عکسها مربوط بکسانی بود که داوطلبانه در فعالیت های سادومازوخیسمی شرکت کرده بودند. و دیگر عکسها با وجود شناسایی صاحبان آنها، اجسادشان کشف نشد.
Berdella - The Kansas City Butcher
بند نیرنگ قضایش دست بست
اینچنین خواندم که روزی روبهی
پایبند تله گشت اندر رهی
حیلهٔ روباهیش ازیاد رفت
خانهٔ تزویر را بنیاد رفت
گرچه ز آئین سپهر آگاه بود
هرچه بود آن شیر و این روباه بود
تیره روزش کرد چرخ نیلفام
تا شود روشن که شاگردیست خام
باهمه تردستی از پای اوفتاد
دل برنج و تن ببدبختی نهاد
گرچه در نیرنگ سازی داشت دست
بند نیرنگ قضایش دست بست
حرص با رسوائیش همراه کرد
تیغ ذلت ناخنش کوتاه کرد
بود روز کار و یارائی نداشت
بود وقت رفتن و پائی نداشت
آهنی سنگین دمش را کنده بود
مرگ را میدید اما زنده بود
میفشردی اشکم ناهار را
میگزیدی حلقه و مسمار را
دام تادیب است دام روزگار
هرکه شد صیاد آخر شد شکار
ماکیانها کشته بود این روبهک
زان سبب شد صید روباه فلک
خیرگیها کرده بود این خودپسند
خیرگی را چاره زندانست و بند
ماکیانی ساده از ده دور گشت
برسر آن تله و روبه گذشت
از بلای دام و زندان بیخبر
گفت زان کیست این ایوان و در
گفت روبه این در و ایوان ماست
پوستین دوزیم و این دکان ماست
هست ما را بهتر از هر خواسته
اندرین دکان دمی آراسته
ساده و پاکیزه و زیبا و نرم
همچو خز شایان و چون سنجاب گرم
میفروشیم این دم پر پشم را
باز کن وقت خریدن چشم را
گر دم ما را خریداری کنی
همچو ما یک عمر طراری کنی
گر ز مهر این دم ببندیمت به دم
راه را هرگز نخواهی کرد گم
گر ز رسم و راه ما آگه شوی
ماکیانی بس کنی روبه شوی
گر که بربندی در چون و چرا
سودها بینی در این بیع و شری
باید آن دم کژت کندن ز تن
وین دم نیکو بجایش دوختن
ماکیان را این مقال آمد پسند
گفت برگو دمت ای روباه چند
گفت باید دید کالا را نخست
ور نه این بیع و شری ناید درست
گر خریداری درآی اندر دکان
نرخ آنگه پرس از بازارگان
ماکیان را آن فریب از راه برد
راست اندر تله روباه برد
کاش میدانست روبه ناشتاست
وان نه دکانست، دکان ریاست
اشتراک در:
پستها (Atom)