۲۸.۱.۹۵

بر هر دری ای شمع چو پروانه زنم سر


تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی
یک عمر قناعت نتوان کرد الهی

دیریست که چون هاله همه دور تو گردم
چون بازشوم از سرت ای مه به نگاهی

بر هر دری ای شمع چو پروانه زنم سر
در آرزوی آن که بیابم بتو راهی

نه روی سخن گفتن و نه پای گذشتن
سرگشته ام ای ماه هنرپیشه پناهی

در فکر کلاهند حریفان همه هشدار
هرگز بسر ماه نرفته است کلاهی

بگریز در آغوش من از خلق که گلها
از باد گریزند در آغوش گیاهی

در آرزوی جلوه مهتاب جمالش
یارب گذراندیم چه شبهای سیاهی

یک عمر گنه کردم و شرمنده که در حشر
شایان گذشت تو مرا نیست گناهی.

شهریار

هیچ نظری موجود نیست: