‏نمایش پست‌ها با برچسب ملک‌الشعرای بهار. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ملک‌الشعرای بهار. نمایش همه پست‌ها

۱۴.۱۲.۹۵

جام جم است صفحهٔ تاریخ روزگا‌ر


نوروز و اورمزد و مه فرودین رسید
خورشید از نشیب سوی اوج سر کشید

سال هزار و سیصد و هشت از میان برفت
سال هزار و سیصد و نه از کران رسید

سالی دگر ز عمر منو تو بباد شد
بگذشت هرچه بود، اگر تلخ اگر لذیذ

بگذشت بر توانگر و درویش هرچه بود
از عیش و تلخ‌کامی، وز بیم و از امید

ظالم نبرد سود، که یکسال ظلم کرد
مظلوم هم بزیست که سالی جفا کشید

لوحی است در زمانه که در وی فرشته‌ای
بنمود نقش هرچه ز خلق زمانه دید

این لوح در درون دل مرد پارساست
وان گنج بسته راست زبان و خرد کلید

جام جم است صفحهٔ تاریخ روزگا‌ر
مانده به یادگار، ز دوران جمشید

آنجا خط مُزوّر ناید همی بکار
کایزد ورا ز راستی و پاکی آفرید

خوب و بد آنچه هست‌، نویسند اندرو
بیگیرودار منهی و اشراف و بازدید

تقویم کهنه‌ایست جهنده جهان که هست
چندین هزار قرن ز هر جدولش پدید

هرچند کهنه است‌، بهر سال نو شود
کهنه ‌بدین نوی بجهان گوش کی شنید

هست اندر آن حدیث برهما و زردهشت
هست اندر آن نشان اوستا و ریک وید

گوید حدیث قارون و افسانهٔ مسیح
کاین رنج برد و آن دگری گنج آکنید

عیسی چه بد؟ مروت و قانون چه بود؟ حرص
کاین‌ در زمین فروشد و آن به آسمان پرید

کشت ارشمید را سپه مرسلوس لیک
شد مرسلوس فانی و باقیست ارشمید

چون عاقبت برفت بباید ازین سرای
آزاده مرد آنکه چنان رفت کان سزید

دردا گر از نهیب تو آهی ز سینه خاست
غبنا گر از جفای تو اشکی بره چکید

بستر گر از توگردی بر خاطری نشست
برکش گر ازتو خاری در ناخنی خلید

چین جبین خادم و دربان عقوبتیست
کز وی عذار دلکش مخدوم پژمرید

کی شد زمانه خامش‌، اگر دعویی نکرد
کی خفت شیرشرزه‌، که مژگان بخوابنید

محنت فرارسد چو زحد بگذرد غرور
سستی فزون شود چو زحد بگذرد نبید

یادآر از آن بلای زمستان که دست ابر
ازبرف و یخ بگیتی نطعی بگسترید

دژخیم‌وار بر زبر نطع او بخشم
آن زاغ بر جنازهٔ گل‌ها همی چمید

واینک نگاه کن که زاعجاز نامیه
جانی دگر بپیکر اشجار بردمید

آن لاله بر مثال یکی خیل نیزه‌دار
از دشت بردمید و بکهسار بردوید

آزاده بود سوسن‌ گردن کشید از آن
نرگس که بود خودبین‌، پشتش فرو خمید

بنگر بدان بنفشه که گویی فتاده است
پروانه‌ای مرصع اندر میان خوید

گویی که ارغوان را زآسیب بید برگ
زخمی بسر رسید و براندام خون چکید

وآن سنبل کبو نگر کز میان کشت
با سنبل سپید به یکجای بشکفید

چون پارهای ابر رده بسته بر هوا
وندر میانش جای به جای آسمان پدید

یاس سپید هست، اگر نیست یاسمین
خیری زرد هست‌، اگرنیست شنبلید

وین جلوه‌ها فرو گسلد چون خدنگ مهر
از چله ی کمان مه تیر سرکشید

نه ضیمران بماند و آن مطرف کبود
نه یاسمین بماند و آن صدرهٔ سپید

آنگاه مرد رزبان لعل عنب گزد
چون ‌باغبان زحسرت‌ انگشت ‌و لب گزید

هان ای پسر به پند پدر دل سپار کاو
این گوهرگران را با نقد جان خرید

ده گوش با نصیحت استاد، ورنه چرخ
گوشت به تیغ مکر بخواهد همی برید

هرکس به پند مشفق یکرنگ داد گوش
گل‌های رنگ رنگ ز شاخ مراد چید

من‌ خود بکودکی چو تو نشنیدم ‌این ‌حدیث
تا دست روزگار گریبان من درید

پند پدر شنیدم و گفتم ملامت است
زینرو از آزمایش آن طبع سر کشید

وانگاه روزگار مرا در نشاند پیش
یکدم زدرس و پند و نصیحت نیارمید

چل سال درس خواندم در نزد روزگار
تا گشت روز من سیه و موی من سپید

چندی کتاب خواندم و چندی معاینه
دیدم خرام گیتی از وعد و از نوید

بخشی ز پندهای پدر شد درست‌، لیک
بسیار از آن بماند که پیری فرا رسید

دیدم که پندهای پدر نقد عمر بود
کان مهربان بطرح بمن بر پراکنید

این عمرها به تجربت ماکفاف نیست
ناداشته به تجربت دیگران امید

خوش آنکه در صباوت قدر پدر شناخت
شاد آنکه در جوانی پند پدر شنید.

ملک‌الشعرای بهار


۱۳.۱۲.۹۵

به دعوتگه زرتشت نامور


مرا داد گل پیشرس خبر
که نوروزرسد هفتهٔ دگر

مرا گفت گذر کن سوی شمال
که من نیز بدان‌جا کنم گذر

چو فارغ شوم از کار نیمروز
شتابم بسوی ملک باختر

به لشکرگه اسفندیار نیو
به دعوتگه زرتشت نامور

زمن بخش بهر بوم و بر نوید
ز من برسوی هر گلستان خبر

بگو تا نهلد آفتاب هیچ
ز آثار غم‌انگیز دی اثر

همان باد بروید بکوه ودشت
خس و خار و پلیدی ز رهگذر

همان ابر فشاند براه ما
گلاب خوش و مشگ و عبیرتر

بگو نرگس بیمار را که هان
ز یغمای زمستان مکن حذر

که ازعدل من ایمن توان غنود
بهرگلشن‌ در زیر هر شجر

هم از راه براهی توان گذشت
بسر بر طبق سیم و جام زر

کنون همره خرم بهار من
کنم ازگل وسرو وسمن حشر

فراز آیم و سازم بباغ‌ بزم
گشایم زنشاط و سرور در

بگو بلبل خاموش را که خیز
یکی منقبت نغزکن زبر

کزین پس بدو سه هفته سرخ گل
رسد با رخ خوی کرده از سفر

مه برج رسالت که صیت اوست
چو مه پاک و چو خورشید مشتهر

اگر دنیویی سوی او گرای
وگر اخرویی سوی او گذر

که بر خوان عمیم ولایتش
نعیم دو جهانست ما حضر.

ملک‌الشعرای بهار



۱۲.۱۲.۹۵

نوروز فر خجسته فراز آمد




بگریست ابر تیره بدشت اندر
وزکوه خاست خندهٔ کبک نر

خورشید زرد چون کله دارا
ابر سیه‌ چو رایت اسکندر

بر فرق یاسمین کله خاقان
بر دوش نارون سلب قیصر

قمری بکام کرده یکی بربط
بلبل بنای برده یکی مزهر

نسرین بسر ببسته ز نو دستار
لاله بکف نهاده ز نو ساغر

نوروز فر خجسته فراز آمد
در موکبش بهار خوش دلبر

آن یک طراز مجلس وکاخ بزم
این‌یک طرازکلشن و دشت و در

آن بزم را طرازد چون کشمیر
این باغ را بسازد چون کشمر

هر بامداد باد برآید نرم
وز روی گل بلطف کشد معجر

خوی کرده گل‌، زشرم همی‌خندد
چون خوبرو عروس بر شوهر

بر خاربن بخندد سیصدگل
چون آفتاب سر زند از خاور

مانند کودکان که فرو خندند
آنگه کشان پذیره شود مادر

قارون هرآنچه کرد نهان در خاک
اکنون همی ز خاک برآرد سر

زمرد همی برآید از هامون
لولو همی بغلطد در فرغر

پاسی ز شب چو درگذرد گردد
باغ از شکوفه چون فلک از اختر

غران همی برآید ابر ازکوه
چون کوس برکشیده یکی لشکر

برف از ستیغ کوه فرو غلطد
هر صبح کآفتاب کشد خنجر

هرگه درخشی ازکه بدرخشد
وز بیم خویش ناله کند تندر

گوئی بروز رزم همی نالد
از بیم تیغ شاه‌، دل کافر.....

ملک‌الشعرای بهار

۱۱.۱۲.۹۵

که روز دگر دادخواهی برآید


بهارا بهل تا گیاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید

درین تیرگی صبر کن شام غمرا
کهاز دامن شرق ماهی برآید

بمان تا درین ژرف یخزار تیره
بنیروی خورشید راهی برآید

وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید

درین داوری مهل ده مدعی را
که فردا بمحضرگواهی برآید

به بیداد بدخواه امروز سرکن
که روز دگر دادخواهی برآید

برون آید از آستین دست قدرت
طبیعت هم از اشتباهی برآید

برین خاک‌، تیغ دلیری بجنبد
وزین دشت‌، گرد سپاهی برآید

گدایان بمیرند و این سفله مردم
که برپشت زین پادشاهی برآید

نگاهی کند شه به حال رعیت
همه کام‌ها از نگاهی برآید

ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید

مگر از گناهی بلایی بخیزد
مگر از بلایی رفاهی برآید

مگر از میان بلا گرمگاهی
ز حلقوم مظلوم آهی برآید

مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد
وزآن گرد صاحب کلاهی برآید......

ملک‌الشعرای بهار

۱۰.۱۲.۹۵

ز پیروزه دراعه ای پربها


دگر باره خیاط باد صبا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا

بسی حله آورد و ببرید و دوخت
به نوروز، خیاط باد صبا

یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا

ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا

بدست یکی بست زیبا نگار
بپای یکی بست رنگین حنا

بیاراست بر پیکر سروبن
یکی سبزکسوت زسرتا بپا

برافکند بر دوش بید نگون
ز پیروزه درّاعه‌ای پربها

بسی ساخت بازبچه و پخش کرد
به اطفال باغ ازگل و ازگیا

بدست یکی پیکری خوب‌چهر
بچنگ یکی لعبتی خوش‌لقا

یکی‌بسته شکلی‌ برخ بلعجب
یکی هشته تاجی بسر خوشنما

یکی را ببر طرفه‌ای مشگ‌بیز
یکی را بکف حلقه‌ای عطرسا

پس آنگه بسی عقد گوهر زهم
گسست و پراکندشان برهوا

درخت شکوفه ده انگشت خویش
فراپیش کرد و ربود آن عطا

سیه ابر توفنده کز جیش دی
جدا مانده در کوه جفت عنا

برآن شد که آید به یغمای باغ
بتاراجد آن ایزدی حله‌ها

برآمد خروشنده از کوهسار
بپیچید از خشم چون اژدها

که ناگاه باد صبا دررسید
زدش چند سیلی همی برقفا

بنالید از آن درد ابر سیاه
شد آفاق از ناله‌اش پرصدا

تو گفتی سیه بنده‌ای کرده جرم
دهد خواجه اکنون مر اورا جزا

ببارد ز مژگان سرشک آنچنان
کزان تر شود باغ و صحن سرا

گه از خشم دندان نماید همی
بتابد زدندانش نور و ضیا

ببالد چمن زان خروش و غریو
بخندد سمن زان فغان و بکا

چنان کز خروشیدن کوس رزم
بخندد همی لشکر پادشا....


در شرح بیکفایتی دولت قاجار و اوضاع آشفته‌ای که آخوند‌های دست نشانده انگلیس و فرانسه در ایران بوجود آورده بودند و پیش از بقدرت رسیدن رضا شاه کبیر ابتدا به سمت نخست وزیری و سپس بعنوان پادشاه ممالک ایران

نگه کن به ایران ز ده سال پیش
ز آشوب و غوغا و قحط و غلا

۲۶.۱۲.۹۴

نوروز فر خجسته فراز آمد


بگریست ابر تیره به دشت اندر
وز کوه خاست خندهٔ کبک نر

خورشید زرد چون کله دارا
ابر سیه چو رایت اسکندر

بر فرق یاسمین، کله خاقان
بر دوش نارون، سلب قیصر

قمری به کام کرده یکی بربط
بلبل به نای برده یکی مزمر

نسرین به سر ببسته ز نو دستار
لاله به کف نهاده ز نو ساغر

نوروز فر خجسته فراز آمد
در موکبش بهار خوش دلبر

آن یک طراز مجلس و کاخ بزم
این یک طراز گلشن و دشت و در

آن بزم را طرازد چون کشمیر
این باغ را بسازد چون کشمر

هر بامداد، باد برآید نرم
وز روی گل به لطف کشد معجر

خوی کرده گل ز شرم همی خندد
چون خوبرو عروس بر شوهر

بر خار بن بخندد و سیصد گل
چون آفتاب سر زند از خاور

مانند کودکان که فرو خندند
آنگه کشان پذیره شود مادر
..............

..............
قارون هر آنچه کرد نهان در خاک
اکنون همی ز خاک برآرد سر

زمرد همی برآید از هامون
لؤلؤ همی بغلتد در فرغر

پاسی ز شب چو درگذرد گردد
باغ از شکوفه چون فلک از اختر

برف از ستیغ کوه فرو غلتد
هر صبح کآفتاب کشد خنجر.

ملک الشعرای بهار



۱۹.۱۲.۹۴

به نرگس نگر، دیدگان پر خمار


بهار آمد و رفت ماه سپند
نگارا درافکن بر آذر سپند

به نوروز هر هفت شد روی باغ‌
بدین روی هر هفت امشاسفند

زگلبن دمید آتش زردهشت
بر او زند خوان‌ خواند پازند و زند

بخوانند مرغان بشاخ درخت
گهی کارنامه گهی کاروند

بهار آمد و طیلسانی کبود
برافکند بر دوش سرو بلند

به بستان بگسترد پیروزه نطع
به گلبن بپوشید رنگین پرند

بیکباره سرسبز شد باغ و راغ
ز مرز حلب تا در تاشکند

بنفشه زگیسو بیفشاند مشک
شکوفه بزهدان بپرورد قند

بیک ماه اگر رفت جیش خزان
ز رود ارس تا لب هیرمند

بیک هفته آمد سپاه بهار
زکوه پلنگان‌ به کوه سهند

ز بس عیش و رامش‌، ندانم که چون
ز بس لاله وگل‌، ندانم که چند

به نرگس نگر، دیدگان پر خمار
به لاله نگر، لب پر از نوشخند

چو خورشید بر پشت ابر سیاه
ز که، بامدادان جهاند نوند

تو گویی که بر پشت دیو دژم
نشسته است طهمورث دیوبند

به دستی زمین خالی از سبزه نیست
اگر بوم رستست‌ اگرکند مند

بود سرخ سنبل سراپای عور
برخ غازه چون لولیان لوند

بودسنبل‌نوشکفته سپید
چو دوشیزگان سینه در سینه‌بند

جهان گر جوان شد به فصل بهار
چرا سر سپید است کوه بلند؟

سرشک ار فشاند ز مژگان سحاب
ز تندر چرا آید این خند خند؟

چو برق افکند مار زرین ز دست
کشد نعره تندر ز بیم گزند

ز بالا نگه کن سوی جویبار
پر از خم بمانند سیمین کمند

ز قطر جنوبی برنجید مهر
به قطر شمال آشتی در فکند

وزین آشتی شاد و خرم شدند
دد و دام و مرغ و بز و گوسپند

جز اخلاف بوزینگان قدیم
کزین آشتی‌ها نگیرند پند

ندارند جز خوی ناپارسا
نیارند جز فکر ناسودمند

به فصلی که خندد گل از شاخسار
به‌خون غرقه سازند گلگون فرند

نخشکیده خون در زمین حبش
ز اسپانیا بوی خون شد بلند

نیاسود اسپانی از تاختن
برافکند ژاپون به میدان سمند

همی تا چه بازی کند آمریک
همی تا چه افسون دهد انگلند

چه موجی بجنبد ز دریای روم
چه کفکی برآید ز ماچین و هند

اروپا شد از آسیا نامور
وز او آسیا گشت خوار و نژند


نگه کن یکی سوی مرو و هری
نگه کن‌ یکی سوی بلخ و خجند

۱۶.۱۲.۹۴

خوشا توانگری و عاشقی بوقت بهار

خوشا بهارا خوشا میا خوشا چمنا
خوشا چمیدن بر ارغوان و یاسمنا

خوشا سرود نو آیین و ساقی سرمست
که ماه موی میانست و سر و سیم‌ تنا

خوشا توانگری و عاشقی بوقت بهار
خوشا جوانی با این دوگشته مقترنا

خوشا مقارن این هر سه خاطری فارغ
زکید حاسد بدخواه و خصم راه‌زنا

خوشا شراب کهن در سبوی گردآلود
که رشح باران بسترده گردش از بدنا

خوشا مسابقهٔ اسب‌های ترکمنی
کجا چریده به صحرای خاص ترکمنا

درازگردن و خوابیده دم و پهن سرین
فراخ‌سینه و بالابلند و نرم‌تنا

بزرگ سم و کشیده پی و مبارک‌ ساق
بلندجبهه و محجوب‌چشم و خوش‌دهنا

به فصلی ایدون کز خاربن برآید گل
نواخت باید برگل سرود خارکنا.

ملک‌الشعرای بهار



۱۵.۱۲.۹۴

نوبهار آمد و شدگیتی دیگرگونا


نوبهار آمد و شدگیتی دیگرگونا
باغ رنگین شد از خیری و آذریونا

رده بستند به باغ اندرکل‌های جوان
جامه‌ها رنگین چون لشگر نادریونا

سرخ گل خنده زد و مرغ شباوبزگریست
از لب کارون تا ساحل آبسگونا

برگ سبزآورد آن زرد شده شاخ درخت
کودک نوزاد آن پیر شده عرجونا

گل طاوسی ما نا صنم سامری است
عرعر وناژو چون موسی وچون هارونا

ارغوان هست یکی خیمهٔ نورنگ شده
کامده بیرون از خم بقم اکنونا

پیچک لاغر آویخته در دامن سرو
مثلی باشد از لیلی و از مجنونا

دشت قرمز شد یکپارچه از لالهٔ سرخ
ربخته گویی در دشت فراوان خونا

یا برون‌آمده از خاک و پراکنده شده است
با یکی زلزله‌، گنج کهن قارونا

قطرهٔ باران آویخته از برگ شقیق
چون زگوش بت دوشیزه در مکنونا

از پس نرگس آمدگل شب‌بوی سفید
وز پس شب‌بو بشگفت گل میمونا

گونه گون از بریک مرز بنفشه بدمید
وز بر مرز دگر سنبل گوناگونا

دو بنفشه‌است یک‌افرنجی و دیگر طبری
طبری خرد است اما به شمیم افزونا

شب‌بو و اطلسی و میخک و میناگویی
کرده فرش چمن از دیبه سقلاطونا

شمعدانی‌است فروزندهٔ هر باغ که هست
تا مه مهر ز فروردین روزافزونا

بنگر آن‌شب‌بوی صد پر که‌نسیم‌خوش او
به مشام آید از آذر تاکانونا

سوسن و زنبق با داشتن چند زبان
راست چون دانشمندان خمشند اکنونا

لیک با نیم زبان بر گل سوری بلبل
بیت‌ها خواند گه سالم و گه مخبونا اا

گل آزرمی‌ ازشرم سرافکنده به زیر
که چرا غازه کشیده گل آزرگونا

بهرتعلیم شکوفه‌، باد از شاخ درخت
گه الف سازد گه دال کند گه نونا

وان چکاوک به لب جوی پی صید هوام
همچو مارافسا پیوسته کند افسونا

صبحگه‌جمله گلان‌روی به خورشیدکنند
که بر او هستند از روز ازل مفتونا

شد جهان خرم و خرم شد دل‌های حزین
من چنین محزون چونا که بمانم چونا

چون‌ زیم‌ محزون‌ اکنون که‌جان‌ شد چو بهشت
به بهشت اندر یک دل نبود محزونا

خرمی بر ما شایدکه به سالی زین پیش
رخت افکندیم از شهر سوی هامونا

همچو مسعودکه بیرون شد از قلعهٔ نای
عاقبت رفتیم از محبس ری بیرونا

دشت البرزکنون جای فقیرانهٔ ماست
آن کجا بود نشستنگه افریدونا

فلکی دارد روشن‌، افقی دارد نغز
چشم‌اندازی چون دفتر انگلیونا

آفرین باد به البرزکه از عکس وی است
هرچه نقش است به سقف فلک گردونا

ما ز البرز دو فرسنگ به دوریم ولیک
او چنان آید در چشم که هست ایدونا

که بر او پیچند ازپرتو خور زربفتا
که در او بافند از ابر سیه اکسونا

چون سردانا مشحون ز هواهای بلند
قله‌اش سال و مه از برف بود مشحونا

دامنش چون دل عاشق کمرش چون رخ یار
به هوای خون و خوش‌منظرگی مقرونا

چون به تابستان بر برگ درختش نگری
از درخشانی گواکه بود مدهونا

عرب ار دیدی آن خوب فواکه کانجاست
برنخواندی به قسم والتین والزیتونا

باغ در باغ و گل اندر گل و قصر اندر قصر
هریکی قصر یکی جوی به پیرامونا

خاصه آن باغ کجا هست نشستنگه شاه
که بهشتی است فرود آمده از گردونا

کوه اگر حایل آن باغ نبودی بودی
از لب رود ارس تا به لب جیحونا

این چنانست که استاد دقیقی فرمود
مهرگان آمد جشن ملک افریدونا.

ملک‌الشعرای بهار


۱۴.۱۲.۹۴

دوست می‌دارم من این نوروز فرخ‌فال را


دوست می‌دارم من این نوروز فرخ‌فال را
تاکنم نو بر جبین خوبرویان سال را

خواهی ار با فال میمون بگذرد روز تو خوش
برگشا هر صبحدم از دفترگل فال را

عاشقا ز آه سحر غافل مشو کاین ابر فیض
آبیاری می‌نمایدگلشن آمال را

خواهی ار با کس درآمیزی برنگ او درآی
بین چسان همرنگ گل پروانه دارد بال را

عاشق از خوبان وفا و مهر خواهد، ورنه هست
آب و رنگ حسن صوری‌، پردهٔ تمثال را

آن سر زلف سیه چیدی و از دامان خویش
دست کوته ساختی مشتی پریشان‌حال را

دولتی کافغان کنند از جور او خرد و بزرگ
بر خلایق چون دهد اعلان استقلال را

سفله از فرط دنائت ایمن است از حادثات
هیچ مؤمن خون نریزد اشتر جلّال را

از رقیب خرد ای دل در جهان غافل مباش
موش ویران می‌نماید دکهٔ بقال را

گرچه‌آزادی زبون شد لیک جای شکر هست
کاین روش بشکست بازار هو و جنجال را

بر وطن مگری که در نزدکرام‌الکاتبین
بهر هر قومی کتابی هست مر آجال را

شدگذشته‌ هیچ‌ و امروز است‌هم‌در حکم‌هیچ
حال و ماضی رفته دان‌ حاضر شو استقبال را.

ملک الشعرای بهار



۷.۵.۹۴

از نهادش سر زند خورشید تابان بی‌خبر


ای‌خوش آن‌ساعت که‌آید پیک جانان بیخبر
گویدم بشتاب سوی عالم جان بیخبر

ای‌خوش آن‌ساعت که‌جام بیخودی ازدست دو‌ست
خواهم و گردم ز خواهش‌های دوران بیخبر

تا خبر شد جانم از اسرار پنهان وجود
گشتم از قیل و مقال کفر و ایمان بیخبر

در نهاد آدم خاکی خدا داندکه چیست
هست از این راز نهان جبریل و شیطان بیخبر

اهرمن از سجدهٔ انسان خاکی سرکشید
زان که بود از شعله‌های عشق پنهان بیخبر

غرق حرمانیم و در سر نقش پنداری که یار
چهره بگشاید مگر با لعل خندان بیخبر

مدعی دیدار خواهد بلهوس بوس و کنار
عاشقان پاکباز از این و از آن بیخبر

کی برد فیض شهادت کشته‌ای کز قتلگاه
جای گیرد در کنار حور و غلمان بیخبر

می‌رسد فضل شهادت رادمردی راکه هست
در رضا و لطف او از باغ رضوان بیخبر

در ره آداب رفتن هست شرط احتیاط
ورنه از فرجام این کارست انسان بیخبر

ای بسا زاهدکه دیوش در درون دل مقیم
دزد در کاشانه مشغولست و دربان بی‌خبر

وی بسا آلوده دامان کز تجلی‌های عشق
از نهادش سر زند خورشید تابان بی‌خبر

تا خبر داری ز خود،‌ فرمانبری را کار بند
پیش کز جانان رسد یک لحظه فرمان بی‌خبر

ما در آتشخانه دیدیم آیت نور خدا
لیک از این معنی بود گبر و مسلمان بی‌خبر

جاهلان مغرور سعی خوش و لطفش کارساز
ابر و خورشیدند گرم کار و دهقان بی‌خبر

این‌جهان جای توقف نیست خوشبخت آنکه او
چون‌نسیمی خود گذشت ازاین کلستان بی‌خبر

نیست یک جو ایمنی در قرب درگاه ملوک
ای‌ خوش آن موری کزاو باشد سلیمان ‌بی‌خبر

گر بهار آگه شد از قصد رقیبان دور نیست
یوسف مصری نماند از کید اخوان بی‌خبر.

ملک‌الشعرای بهار


۲۷.۴.۹۴

خود سخنی بود ناستوده و بگذشت


باد بیاورد بوی مشک به شبگیر
گوئی بگذشت از آن دو زلف گره گیر

شبگیر ار بگذرد نسیم بر آن زلف
مشک فرازآورد نسیم به شبگیر

دانم تدبیرها بسی به همه کار
لیک به عشق اندرون ندانم تدبیر

خلخ وکشمیر را به خیره ستایند
آری کار جهان بود همه بر خیر

زانکه یکی چون تو حور نیست به خلخ
زانکه یکی چون‌تو سرو نیست به کشمیر

جز پی نخجیر سوی من نگراید
تا سر زلفت دلم ربوده به نخجیر

سروی و بر سرو ماه داری وخورشید
ماهی و بر ماه حلقه بندی و زنجیر

گفتم ماهی و اینت غایت تکذیب
گفتم سروی و اینت غایت تحقیر

خود سخنی بود ناستوده و بگذشت
زان سخن رفته عذرخواهم بپذیر

عذر پذیرست و جرم‌پوش خداوند
وین دو بود نیز بهترین صفت میر....

ملک‌الشعرای بهار


۲۶.۴.۹۴

دریغ ازآنکه ندانند کاشیان عقاب, بکوهسار بلندست نی در آخور خر


حدیث عهد و وفا شد فسانه درکشور
زکس درستی عهد و وفا مجوی دگر

بکارنامهٔ من بین و نیک عبرت گیر
که کارنامهٔ احرار هست پر ز عبر

من آن کسم که چهل ساله خدمتم باشد
بر آسمان وطن ز آفتاب روشن‌تر

ز نظم و نثرکس ار پایه‌ور شدی بودی
مرا به کنگرهٔ تاج آفتاب‌، مقر

بهای خدمت و سعی خود ار بخواستمی
بکوه زربن بایستمی نمود گذر

جهان و نعمت او پیش چشم همت من
چنان بودکه پشیزی به چشم ملیون‌ور

نه چشم دارم ازبن مردمان کوته‌بین
نه بیم دارم ازین روزگار مردشگر

به زبر منت کس یک نفس بسرنبرد
کسی که شصت خزان و بهار برده بسر

ولی دربغ که خوردم ز فرط ساده‌دلی
فریب دوستی اندر سیاست کشور

ز بس که بودم نومید از اولیای امور
که جز عوام‌فریبی نداشتند هنر

یکی نگفته صریح ویکی نرفته صحیح
یکی نداده مصاف و یکی نکرده خطر

برآن شدم که ز صاحبدلان بدست آرم
بزرگمردی بسیارکار و نام‌آور

که با هجوم مخالف مقاومت گیرد
نیفکند بر هر حمله در مصاف‌،‌سپر

بخواجه‌ از سر صدق و خلوص دل بستم
ز پیش آنکه رضا شه بسر نهد افسر

من و مدرس و تیمور و داور و فیروز
زبهر خواجه بمجلس بساختیم محشر

بهفت نامه نوشتم مقالتی هرشب
چنان که از پس آنم نه خواب ماند و نه خور

بسا شباکه نشستم ز شام تا گه بام
بنوک خامه نمودم ز خواجه دفع خطر

نه ماه و هفته‌، گه بگذشت سالیان کامروز
بنام خواجه نمودم هزار گونه اثر

ز خواجه نفع نبردم بعمر خویش ولیک
ز دشمنانش بدیدم هزار گونه ضرر

چه دشمنان همه افسون‌طراز و هرزه‌درای
چه دشمنان همه نیرنگ‌ساز و حیلت گر

همه‌ بنفس‌خبیث‌ وهمه‌ بطبع‌ شریر
همه به کذب مثال و همه به لؤم سمر

براه خواجه ز جان عزیز شستم دست
اگرچه نیست ز جان در جهان گرامی‌تر

همین نه روز عمل در وفا فشردم پای
که هم به عزل نپیچیدم از ولایش سر

قوام‌، خانه‌نشین بود و منعزل آن روز
که بانگ سیلی من کرد گوش خصمش کر

قوام بود بزندان و دشمنش برکار
که بست از پی آزادیش بهار کمر

سپس که سوی سفرشد ز بنده یاد نکرد
که چون همی گذرد روزگار ما ایدر

بجرم دوستی خواجه نفی و طرد شدم
ازآن سپس که بهرلحظه بود جان بخطر

چو خواجه آمد و آن آب از آسیاب افتاد
بکوی مهدیه آمد فرود و جست مقر

شدم بدیدن و دادم نشان و نام ولی
برسم عرف نیامد زخواجه هیچ خبر

نه نوبتی تلفون زد نه بازدید آمد
نه یاد کرد که سویش روم بوقت دگر

بخود گفتم کز بیم شاه پهلوی است
که خواجه می‌نکند یاد از این ستایشگر

بلی چو خواجه بدیدست حبس و نفی مرا
ز بیم شاه بشسته‌ست نامم از دفتر

گذشت بر من و بر خواجه قرب هجده سال
که هر دو بودیم اندر مظان خوف و خطر

چو شاه رفت شدم معتکف بدرگه او
میان ببسته و بازو گشاده شام و سحر

برزم دشمن او با گروهی از یاران
ز خامه پیکان آوردم از زبان خنجر

نوشته‌های من اندر ثنای حضرت او
چو بشمری بود از صد مقالت افزون‌تر

یکی کتاب نبشتم که گر نکو نگری
همه محامد این خواجه است سرتاسر

گر از شکست دل ما برآمدی آواز
شدی ز چشم تو خواب غرور و عشوه بدر

کسی نبود که تاریخ رفته یاد آرد
شد ازگذشتهٔ مقالات بنده یادآور

ز فر خامه و سحر بنان و کوشش من
بخواجه روی نهادند دوستان دگر

چو یافت مسند دولت ز خواجه زیب و جمال
ز دوستان به بهارش نیوفتاد نظر

بشعر بنده یکی نخل سایه گستر شد
ولی دریغ که از بهر من نداشت ثمر

ز خواجه دل نگرفتم تو این شگفتی بین
که بود آتش مهرش مرا بجان اندر

بدیم همدم روز و شبش من و یاران
بفتنه‌ای که علم گشت در مه آذر

سپس که خانه‌نشین شد بقصدش از هر سو
بساختند حسودان و دشمنان لشگر

بزرگ سنگری اندر حریم حرمت او
بساختم من و بنشستم اندر آن سنگر

درتن حوادث ازو هیچم انتظار نبود
نه پایمردی کار و نه دستگیری زر

بسا شبا که شکایت نمود و نومیدی
کش از امید گشودم برخ هزاران در

چه نقش‌هاکه نشان دادم از طریق صواب
چه رازهاکه عیان کردم از مزاج بشر

همه شنید و پسندید و کاربست و رسید
بدان مقام که جز وی نبودکس درخور

در‌یغ و درد که هم خواجه اندرین نوبت
برغم من بدگر قوم گشت مستظهر

مرا بشغل وزارت بخواند خواجه ولی
بصورتی که از آنم فتاد خون بجگر

صریح گفت که شه را وزارت تو بد است
از آن وزیر نگشتی و ماندی از پس در

چو نزد شاه برای معرفی رفتیم
بکرد درحق من خواجه ضنتی بیمر

نداشت حرمت پیری نداشت حرمت نام
ندید قدر شرافت ندید قدر هنر

زمام کار جهان را به سفله‌ای بسپرد
که کس بدو نسپردی زمام استر و خر

سفیه و غره و نااعتماد و جاه‌طلب
حسود و سفله و نیرنگ‌ساز و افسونگر

بر آن شد از سر نامردمی که یاران را
ز گرد خواجه کند دور از ایمن و ایسر

سپس چو گشت موفق بخواجه یازد دست
شود به بازی بیگانه در جهان سرور

چو میل خواجه بدو بود بنده تاب نداشت
کناره جست و بعزلت فتاد در بستر

گذشت شش مه و از بنده خواجه یاد نکرد
دریغ از آن ‌همه سودا که پختم اندر سر

خدا نخواست که ایران شود ز خواجه تهی
وگرنه سفله بسنجیده بود این منکر

بر آن شدم که از ایران برون روم چندی
مگرکه این تن رنجور توشه یابد و فر

بنزد خواجه شدم رخصتم نداد و جواز
بگفت باش و به مجلس شو و مساز سفر

به امر خواجه بماندم ولی ازین ماندن
همی تو گویی افتاده‌ام به قعر سقر

فتاده‌ام به مغاکی درون کژدم و مار
نه راه چاره همی بینم و نه راه مفر

جهانیان را هرگز نرفته است از یاد
که بیست سال بدم خواجه را حمایتگر

وپر خواجه بدم هم وکیل حزب وبم‌
وزین دو رتبه چه بالاتر است و والاتر؟

ولی ندانند اینان که بین خواجه و من
فتاده فاصله‌ای سخت بی‌حد و بیمر

گرفته‌اند گروهی حریم حضرت او
که ره نیابد از آنجا نسیم جان‌ پرور

همه به طبع لئیم وهمه به نفس خبیث
همه به معنی ابله همه به جنس ابتر

هم از فضیلت دور و هم از شرافت عور
هم از دقایق کور و هم از حقایق کر

دروغگوی چو شیطان‌، دسیسه کار چو دیو
فراخ‌روده چو یابو، چموش چون استر

معاونند و وزبر و کمیته‌ساز و وکیل
گهی ز توبره تناول کنند و گه ز آخور

کسان ز فرط گرانی و قلت مرسوم
کنند ناله و اینان به عیش و عشرت در

من این میانه نگه می کنم بر این عظما
چو اشتری که بود نعلبندش اندر بر

عجب‌تر آنکه بدین حال و روز و این پک و پوز
بنزد خواجه بد ما همی کنند از بر

گمان برند که ما فرصتی همی جوییم
که جای ایشان گیریم وطی شود چرچر

دریغ از آنکه ندانند کاشیان عقاب
بکوهسار بلند است نی در آخور خر

دربغ از آنکه ندانند که افتخار همای
بخردکردن ستخوان بود نه قند وشکر

دریغ از آنکه ندانند کاین سیهکاری
بهیچ روی نیابد خلاص ازکیفر.....

ملک‌الشعرای بهار

بند بر دست و زبان و دل آگاه زدند


شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند
اختران میخ بر این برشده درگاه زدند

راهداران فلک بر گذر راهزنان
به فراخای جهان ژرف یکی چاه زدند

چرخ‌داران سپهر از مدد بارخدای
آتش اندر تن اهریمن بدخواه زدند

خاکیان نیز به برچیدن هنگامه دیو
بر زمین بانگ توکلت علی الله زدند

خصم درکثرت و قانون‌طلبان در قلت
بقیاسی که تنی پنج به پنجاه زدند

چارده تن بفضای فلک آزادی
نیم شب همچو مه چارده خرگاه زدند

خواستند اهرمنان تا ز کمینگاه مرا
خون بریزند از این رو ره و بیراه زدند

ناگهان واعظ قزوین به کمینگاه رسید
بر سرش ریخته و زندگی‌اش تاه زدند

خبر آمد بمهادیو که شد کشته بهار
زین خبر دیوچگان خنده به قهقاه زدند

بار دیگر خبر افتاد که زنده است بهار
زان تغابن نفس سرد به اکراه زدند

رهزنان راه زنند از پی نان پاره و زر
لیکن این راه‌زنان راه پی جاه زدند

بیدقی راه نه پیموده وزبری شد و گفت
تا دغل‌پیشه وکیلان بعری‌ شاه زدند

بازیئی بود سراسر به خطا و به دغل
وین از آن بود که شطرنج به دلخواه زدند

خاک در دیدهٔ صاحب‌نظران افکندند
قفل خاموشی یک چند بر افواه زدند

۲۵.۴.۹۴

سخت تیره چو طالع عاشق .... سست بنیان چو وعدهٔ دلدار


چیست آن سرو نارسیده به بار
بردمیده ز ایزدی گلزار

در بهار است چون به گاه خزان
در خزان است چون به گاه بهار

خود بود سروبن ولی بینی
برسرش سروهای خوش‌رفتار

سرو را آب سرفرازکند
وین خوداز آب پست گردد و زار

چشم‌ها باشدش ولی چون خلق
می نخوابد که خود بود بیدار

گر هزاران به سرو بنشینند
هم براین سرو برنشسته هزار

گر برآن سرو، درگه نوروز
عندلیبان شوند نغمه‌نگار

خود براین سرو نغمه خوانانند
در بهار و خزان و لیل و نهار

گربرآن سرو بیهده شب و روز
برنشیند چکاو و بلبل و سار

خود براین سرو بلبلان نایند
جز بگفت محمد مختار

گر از آن سرو درگلستان‌ها
رسته بینی همه فزون ز هزار

در گلستان ازین گرامی سرو
می‌نیاید فزون‌تر از دو به بار

گر جز از شاخ و برگ و بار ندید
هیچ کس بر به سرو و بید و چنار

هم برین سر و شاخ و برگ فزون
رسته اما نه کش کنی دیدار

برگ و باری بر او بود که کند
نور در دیدهٔ اولی‌الابصار

برگ او زاد و برگ مردم دین
بار او لطف پاک ایزد بار

ای پسر این لغز که برگفتم
نیک برخوان و نام او (‌به‌من آر)

ور کنون نام او به من ناری
رنج بایدکه تا بریش به کار!

این قصیده بدیهه بسرودم
در به گرمابه‌ای روان او بار

سخت تیره چو طالع عاشق
سست بنیان چو وعدهٔ دلدار

سستی شعر، خود گواه بود
گر نداری تو قول من ستوار

زانکه‌ آسان سرودمش‌ خود گشت
سهل وآسان به معنی وگفتار

شعر باید سبک سرود و روان
نه گرانسنگ و مغلق و دشوار......

ملک‌الشعرای بهار




بعلم خویش بکن تکیه و بعزم درست


بهوش باشکه ایران تو را پیام دهد
ترا پیام بصد عز و احترام دهد

ترا چه گوید: گوید که خیر بینی اگر
بکار بندی پندی که باب و مام دهد

نسیم صبح که بر سرزمین ما گذرد
ز خاک پاک نیاکان‌، ترا سلام دهد

وز استخوان نیاکانت برگذشته بود
دم بهار که ازگل بگل پیام دهد

بیاد عشرت اجداد تست هر نوروز
که گل بطرف گلستان صلای عام دهد

تو پای‌بند زمینی و رشته‌ایست نهان
که با گذشته تو را ارتباط تام دهد

گذشته، پایه و بنیان حال و آینده است
سوابق است که هر شغل را نظام دهد

بکارنامهٔ پیشینیان نگر، بد و خوب
که تلخ کامیت آرد پدید وکام دهد

ز درس حکمت و آداب رفتگان مگسل
که این گسستگیت خواری مدام دهد

کسی که از پدران‌ ننگ‌ داشت‌ ناخلف است
که مرد را شرف باب و مام‌، نام دهد

نگویمت که به ستخوان خاک‌خورده بناز
عظام بالیه کی رتبت عصام دهد

۲۴.۴.۹۴

بند و زندان‌ کی سزاوار خردمندان بود


پانزده روز است تا جایم در این زندان بود
بند و زندان‌ کی سزاوار خردمندان بود

کار نامردان بود سرپنجه با ارباب فقر
آنکه زد سرپنجه با اهل غنا، مرد آن بود

همت آن باشد که گیری دستی از افتاده‌ای
بر سر افتادگان پاکوفتن آسان بود

کار هر جولاهه باشد کینه راندن وقت‌خشم
آنکه خشم خویش تاند خورد، او سلطان بود

کینه‌جویی نیست باری درخور مردان مرد
کاین صفت دور از بزرگان شیوهٔ دونان بود

گر زبردستی کشد از زبردستان انتقام
سرنگون گردد اگر خود رستم دستان بود

چون ظفرجستی ببخشا، چون‌ توانستی مکش
خاصه آن کس را که با فکر تو همدستان بود

شاه اگر هر ناصوابی‌ را دهد زندان جزا
جای تنگ ‌آید گر ایران سر به ‌سر زندان بود

خاصه چون من بنده کز دل دوستار خسروم
وندرین معنی مرا صد حجت و برهان بود

گیرم از رنجی مرا در دل غباری شد پدید
رنج را با رنج شستن ریشهٔ عصیان بود


خیالشان همه این است کاین سعادت را..... بخود حلال و بدیگر کسان حرام کنند


کسان که شور به ترک سلاح عام کنند
خدنگ غمزهٔ خونریز را چه نام کنند؟

مسلمست که جنگ از جهان نخواهد رفت
ز روی وهم گروهی خیال خام کنند

گمان مبر که برای نمونه مدعیان
بصلح دادن ژاپون و چین قیام کنند

بموی تو که همین صلح ‌پیشگان فردا
ز بهر قسمت چین شور و ازدحام کنند

ز راز مهر و محبت اگر شوند آگاه
مبارزان جهان تیغ در نیام کنند

تمدنی که اساسش ز حلق و جلق بپاست
به‌ صلح و سلم چسان مردمش دوام کنند؟

سه چار دولت گیهان مدار هم پیمان
پی موازنه این گفتگو مدام کنند

هنوز اول صلح است و غاصبان در هند
به شهر و دهکده هر روز قتل عام کنند

هنوز اول درد است و می کشان در چین
کشیده لشگر و تدبیر انقسام کنند

پی ربودن و تقسیم سرزمین حبش
هزار شعبده پیدا به صبح و شام کنند

خیالشان همه این است کاین سعادت را
به خود حلال و به دیگر کسان حرام کنند

نعوذبالله اگر مردم ستمدیده
فریب خورده بر این معنی احترام کنند

ندای صلح به عالم فکنده‌اند اول
که معده پاک ز هضم عراق و شام کند

خبر دهند به خوبان که تیغ ابرو را
سپس به واسطهٔ وسمه در نیام کنند

صفوف سرکش مژگان و چشم فرمانده
به پشت عینک دودی سپس مقام کنند

کمند زلف که شد پیش از این بریده سرش
به دست شانه از آشفتگیش رام کنند

بیاض گردن موزون و ساعد سیمین
نهفته در مد خاص از نگاه عام کنند

لبان لعل و زنخدان و خال و عارض را
نهفته زیر یکی قیرگون پنام کنند.....

:::::::::::::

ملک‌الشعرای بهار

۲۳.۴.۹۴

با جاهلان بساز که دانشوری نماند


در شهربند مهر و وفا دلبری نماند
زیر کلاه عشق و حقیقت‌، سری نماند

صاحبدلی ‌چو نیست‌، چه ‌سود از وجود دل
آئینه گو مباش چو خسروی نماند

عشق آنچنان گداخت تنم را که بعد مرگ
بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند

ای بلبل اسیر، بکنج قفس بساز
اکنون که از برای تو بال و پری نماند

ای باغبان بسوز، که در باغ خرمی
زبن خشکسال حادثه‌، برگ تری نماند

برق جفا بباغ حقیقت گلی نهشت
کرم ستم بشاخ فضیلت‌، بری نماند

صیاد ره ببست چنان کز پی نجات
غیر از طرق دام‌، ره دیگری نماند

آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن
طوری بباد رفت کزآن اخگری نماند

هر در که باز بود سپهر از جفا ببست
بهر پناه مردم مسکین‌، دری نماند

آداب ملک‌داری و آئین معدلت
برباد رفت و زان همه‌، جز دفتری نماند

با ناکسان بجوش که مردانگی فسرد
با جاهلان بساز که دانشوری نماند

با دستگیری فقرا، منعمی نزیست
در پایمردی ضعفا، سروری نماند

زین تازهدولتان دنی‌، خواجه‌ای نخاست
وز خانواده‌های کهن‌، مهتری نماند

زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند
دیگر بهیچ مرتبه‌، جاه و فری نماند

آلوده گشت چشمه به پوز پلید گرگ
ای شیر تشنه میر، که آبشخوری نماند




کاین مادر اقبال همه ساله نزاید


نخلی که قد افراشت به پستی نگراید
شاخی که خم آورد دگر راست نیاید

ملکی که کهن گشت دگر تازه نگردد
چون پیر شود مرد، دگر دیر نپاید

فرصت‌مده از دست‌چو وقتی‌به کف افتاد
کاین مادر اقبال همه ساله نزاید

با همت و با عزم قوی ملک نگهدار
کز دغدغه و سستی کاری نگشاید

گر منزلتی خواهی با قلب قوی خواه
کز نرم‌دلی قیمت مردم نفزاید

با عقل مردد نتوان رست ز غوغا
اینجاست که دیوانگیئی نیز بباید

یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد
یا کام دل از شاهد مقصود برآید

راه عمل این است بگویید ملک را
تا جز سوی این ره، سوی دیگر نگراید

یاران موافق را آزرده نسازد
خصمان منافق را چیره ننماید.....
..............
ملک‌الشعرای بهار