۲۳.۴.۹۴

با جاهلان بساز که دانشوری نماند


در شهربند مهر و وفا دلبری نماند
زیر کلاه عشق و حقیقت‌، سری نماند

صاحبدلی ‌چو نیست‌، چه ‌سود از وجود دل
آئینه گو مباش چو خسروی نماند

عشق آنچنان گداخت تنم را که بعد مرگ
بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند

ای بلبل اسیر، بکنج قفس بساز
اکنون که از برای تو بال و پری نماند

ای باغبان بسوز، که در باغ خرمی
زبن خشکسال حادثه‌، برگ تری نماند

برق جفا بباغ حقیقت گلی نهشت
کرم ستم بشاخ فضیلت‌، بری نماند

صیاد ره ببست چنان کز پی نجات
غیر از طرق دام‌، ره دیگری نماند

آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن
طوری بباد رفت کزآن اخگری نماند

هر در که باز بود سپهر از جفا ببست
بهر پناه مردم مسکین‌، دری نماند

آداب ملک‌داری و آئین معدلت
برباد رفت و زان همه‌، جز دفتری نماند

با ناکسان بجوش که مردانگی فسرد
با جاهلان بساز که دانشوری نماند

با دستگیری فقرا، منعمی نزیست
در پایمردی ضعفا، سروری نماند

زین تازهدولتان دنی‌، خواجه‌ای نخاست
وز خانواده‌های کهن‌، مهتری نماند

زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند
دیگر بهیچ مرتبه‌، جاه و فری نماند

آلوده گشت چشمه به پوز پلید گرگ
ای شیر تشنه میر، که آبشخوری نماند





زین جنگ‌های داخلی و این نظام زور
بی‌ درد و داغ‌، خانه و بوم و بری نماند

بی‌فرقت برادر، خود خواهری نزیست
نادیده داغ مرگ پسر، مادری نماند

جز گونه‌های زرد و لبان سپید رنگ
دیگر بشهر و دهکده سیم و زری نماند

شد مملکت خراب ز بی‌نظمی نظام
وز ظلم و جور لشکریان‌، کشوری نماند

یاران قسم بساغر می‌، کاندرین بساط
پر ناشده ز خون جگر، ساغری نماند

نه بخشی از تمدن و نی بهره‌ای ز دین
کان خود به کار نامد و این دیگری نماند

واحسرتا! چگونه توان کرد باور این
کاندر جهان‌، خدایی و پیغمبری نماند

جز داور مخنث و جز حیز دادگر
در صدر ملک‌، دادگر و داوری نماند

رفتند شیر مردان از مرغزار دین
وینجا بجز شکالی و خوک و خری نماند

از بهر پاس کشور جم‌، رستمی نخاست
وز بهر حفظ بیضهٔ دین‌، حیدری نماند

عهد امان گذشت‌، مگر چنگزی رسید
دور غزان رسید، مگر سنجری نماند

روز ائمه طی شد و در پیشگاه شرع
جز احمقی و مرتدی و کافری نماند

دهقان آریایی رفت و به مرز وی
غیر از جهود وترسا برزیگری نماند

گیتی بخورد خون جوانان نامدار
وز خیل پهلوانان‌، کندآوری نماند....

::::::::::::::
::::::::::::::
ملک‌الشعرای بهار

هیچ نظری موجود نیست: