۱۴.۱۲.۹۵

جام جم است صفحهٔ تاریخ روزگا‌ر


نوروز و اورمزد و مه فرودین رسید
خورشید از نشیب سوی اوج سر کشید

سال هزار و سیصد و هشت از میان برفت
سال هزار و سیصد و نه از کران رسید

سالی دگر ز عمر منو تو بباد شد
بگذشت هرچه بود، اگر تلخ اگر لذیذ

بگذشت بر توانگر و درویش هرچه بود
از عیش و تلخ‌کامی، وز بیم و از امید

ظالم نبرد سود، که یکسال ظلم کرد
مظلوم هم بزیست که سالی جفا کشید

لوحی است در زمانه که در وی فرشته‌ای
بنمود نقش هرچه ز خلق زمانه دید

این لوح در درون دل مرد پارساست
وان گنج بسته راست زبان و خرد کلید

جام جم است صفحهٔ تاریخ روزگا‌ر
مانده به یادگار، ز دوران جمشید

آنجا خط مُزوّر ناید همی بکار
کایزد ورا ز راستی و پاکی آفرید

خوب و بد آنچه هست‌، نویسند اندرو
بیگیرودار منهی و اشراف و بازدید

تقویم کهنه‌ایست جهنده جهان که هست
چندین هزار قرن ز هر جدولش پدید

هرچند کهنه است‌، بهر سال نو شود
کهنه ‌بدین نوی بجهان گوش کی شنید

هست اندر آن حدیث برهما و زردهشت
هست اندر آن نشان اوستا و ریک وید

گوید حدیث قارون و افسانهٔ مسیح
کاین رنج برد و آن دگری گنج آکنید

عیسی چه بد؟ مروت و قانون چه بود؟ حرص
کاین‌ در زمین فروشد و آن به آسمان پرید

کشت ارشمید را سپه مرسلوس لیک
شد مرسلوس فانی و باقیست ارشمید

چون عاقبت برفت بباید ازین سرای
آزاده مرد آنکه چنان رفت کان سزید

دردا گر از نهیب تو آهی ز سینه خاست
غبنا گر از جفای تو اشکی بره چکید

بستر گر از توگردی بر خاطری نشست
برکش گر ازتو خاری در ناخنی خلید

چین جبین خادم و دربان عقوبتیست
کز وی عذار دلکش مخدوم پژمرید

کی شد زمانه خامش‌، اگر دعویی نکرد
کی خفت شیرشرزه‌، که مژگان بخوابنید

محنت فرارسد چو زحد بگذرد غرور
سستی فزون شود چو زحد بگذرد نبید

یادآر از آن بلای زمستان که دست ابر
ازبرف و یخ بگیتی نطعی بگسترید

دژخیم‌وار بر زبر نطع او بخشم
آن زاغ بر جنازهٔ گل‌ها همی چمید

واینک نگاه کن که زاعجاز نامیه
جانی دگر بپیکر اشجار بردمید

آن لاله بر مثال یکی خیل نیزه‌دار
از دشت بردمید و بکهسار بردوید

آزاده بود سوسن‌ گردن کشید از آن
نرگس که بود خودبین‌، پشتش فرو خمید

بنگر بدان بنفشه که گویی فتاده است
پروانه‌ای مرصع اندر میان خوید

گویی که ارغوان را زآسیب بید برگ
زخمی بسر رسید و براندام خون چکید

وآن سنبل کبو نگر کز میان کشت
با سنبل سپید به یکجای بشکفید

چون پارهای ابر رده بسته بر هوا
وندر میانش جای به جای آسمان پدید

یاس سپید هست، اگر نیست یاسمین
خیری زرد هست‌، اگرنیست شنبلید

وین جلوه‌ها فرو گسلد چون خدنگ مهر
از چله ی کمان مه تیر سرکشید

نه ضیمران بماند و آن مطرف کبود
نه یاسمین بماند و آن صدرهٔ سپید

آنگاه مرد رزبان لعل عنب گزد
چون ‌باغبان زحسرت‌ انگشت ‌و لب گزید

هان ای پسر به پند پدر دل سپار کاو
این گوهرگران را با نقد جان خرید

ده گوش با نصیحت استاد، ورنه چرخ
گوشت به تیغ مکر بخواهد همی برید

هرکس به پند مشفق یکرنگ داد گوش
گل‌های رنگ رنگ ز شاخ مراد چید

من‌ خود بکودکی چو تو نشنیدم ‌این ‌حدیث
تا دست روزگار گریبان من درید

پند پدر شنیدم و گفتم ملامت است
زینرو از آزمایش آن طبع سر کشید

وانگاه روزگار مرا در نشاند پیش
یکدم زدرس و پند و نصیحت نیارمید

چل سال درس خواندم در نزد روزگار
تا گشت روز من سیه و موی من سپید

چندی کتاب خواندم و چندی معاینه
دیدم خرام گیتی از وعد و از نوید

بخشی ز پندهای پدر شد درست‌، لیک
بسیار از آن بماند که پیری فرا رسید

دیدم که پندهای پدر نقد عمر بود
کان مهربان بطرح بمن بر پراکنید

این عمرها به تجربت ماکفاف نیست
ناداشته به تجربت دیگران امید

خوش آنکه در صباوت قدر پدر شناخت
شاد آنکه در جوانی پند پدر شنید.

ملک‌الشعرای بهار


هیچ نظری موجود نیست: