۷.۵.۹۴

از نهادش سر زند خورشید تابان بی‌خبر


ای‌خوش آن‌ساعت که‌آید پیک جانان بیخبر
گویدم بشتاب سوی عالم جان بیخبر

ای‌خوش آن‌ساعت که‌جام بیخودی ازدست دو‌ست
خواهم و گردم ز خواهش‌های دوران بیخبر

تا خبر شد جانم از اسرار پنهان وجود
گشتم از قیل و مقال کفر و ایمان بیخبر

در نهاد آدم خاکی خدا داندکه چیست
هست از این راز نهان جبریل و شیطان بیخبر

اهرمن از سجدهٔ انسان خاکی سرکشید
زان که بود از شعله‌های عشق پنهان بیخبر

غرق حرمانیم و در سر نقش پنداری که یار
چهره بگشاید مگر با لعل خندان بیخبر

مدعی دیدار خواهد بلهوس بوس و کنار
عاشقان پاکباز از این و از آن بیخبر

کی برد فیض شهادت کشته‌ای کز قتلگاه
جای گیرد در کنار حور و غلمان بیخبر

می‌رسد فضل شهادت رادمردی راکه هست
در رضا و لطف او از باغ رضوان بیخبر

در ره آداب رفتن هست شرط احتیاط
ورنه از فرجام این کارست انسان بیخبر

ای بسا زاهدکه دیوش در درون دل مقیم
دزد در کاشانه مشغولست و دربان بی‌خبر

وی بسا آلوده دامان کز تجلی‌های عشق
از نهادش سر زند خورشید تابان بی‌خبر

تا خبر داری ز خود،‌ فرمانبری را کار بند
پیش کز جانان رسد یک لحظه فرمان بی‌خبر

ما در آتشخانه دیدیم آیت نور خدا
لیک از این معنی بود گبر و مسلمان بی‌خبر

جاهلان مغرور سعی خوش و لطفش کارساز
ابر و خورشیدند گرم کار و دهقان بی‌خبر

این‌جهان جای توقف نیست خوشبخت آنکه او
چون‌نسیمی خود گذشت ازاین کلستان بی‌خبر

نیست یک جو ایمنی در قرب درگاه ملوک
ای‌ خوش آن موری کزاو باشد سلیمان ‌بی‌خبر

گر بهار آگه شد از قصد رقیبان دور نیست
یوسف مصری نماند از کید اخوان بی‌خبر.

ملک‌الشعرای بهار


هیچ نظری موجود نیست: