۲۶.۴.۹۴

دریغ ازآنکه ندانند کاشیان عقاب, بکوهسار بلندست نی در آخور خر


حدیث عهد و وفا شد فسانه درکشور
زکس درستی عهد و وفا مجوی دگر

بکارنامهٔ من بین و نیک عبرت گیر
که کارنامهٔ احرار هست پر ز عبر

من آن کسم که چهل ساله خدمتم باشد
بر آسمان وطن ز آفتاب روشن‌تر

ز نظم و نثرکس ار پایه‌ور شدی بودی
مرا به کنگرهٔ تاج آفتاب‌، مقر

بهای خدمت و سعی خود ار بخواستمی
بکوه زربن بایستمی نمود گذر

جهان و نعمت او پیش چشم همت من
چنان بودکه پشیزی به چشم ملیون‌ور

نه چشم دارم ازبن مردمان کوته‌بین
نه بیم دارم ازین روزگار مردشگر

به زبر منت کس یک نفس بسرنبرد
کسی که شصت خزان و بهار برده بسر

ولی دربغ که خوردم ز فرط ساده‌دلی
فریب دوستی اندر سیاست کشور

ز بس که بودم نومید از اولیای امور
که جز عوام‌فریبی نداشتند هنر

یکی نگفته صریح ویکی نرفته صحیح
یکی نداده مصاف و یکی نکرده خطر

برآن شدم که ز صاحبدلان بدست آرم
بزرگمردی بسیارکار و نام‌آور

که با هجوم مخالف مقاومت گیرد
نیفکند بر هر حمله در مصاف‌،‌سپر

بخواجه‌ از سر صدق و خلوص دل بستم
ز پیش آنکه رضا شه بسر نهد افسر

من و مدرس و تیمور و داور و فیروز
زبهر خواجه بمجلس بساختیم محشر

بهفت نامه نوشتم مقالتی هرشب
چنان که از پس آنم نه خواب ماند و نه خور

بسا شباکه نشستم ز شام تا گه بام
بنوک خامه نمودم ز خواجه دفع خطر

نه ماه و هفته‌، گه بگذشت سالیان کامروز
بنام خواجه نمودم هزار گونه اثر

ز خواجه نفع نبردم بعمر خویش ولیک
ز دشمنانش بدیدم هزار گونه ضرر

چه دشمنان همه افسون‌طراز و هرزه‌درای
چه دشمنان همه نیرنگ‌ساز و حیلت گر

همه‌ بنفس‌خبیث‌ وهمه‌ بطبع‌ شریر
همه به کذب مثال و همه به لؤم سمر

براه خواجه ز جان عزیز شستم دست
اگرچه نیست ز جان در جهان گرامی‌تر

همین نه روز عمل در وفا فشردم پای
که هم به عزل نپیچیدم از ولایش سر

قوام‌، خانه‌نشین بود و منعزل آن روز
که بانگ سیلی من کرد گوش خصمش کر

قوام بود بزندان و دشمنش برکار
که بست از پی آزادیش بهار کمر

سپس که سوی سفرشد ز بنده یاد نکرد
که چون همی گذرد روزگار ما ایدر

بجرم دوستی خواجه نفی و طرد شدم
ازآن سپس که بهرلحظه بود جان بخطر

چو خواجه آمد و آن آب از آسیاب افتاد
بکوی مهدیه آمد فرود و جست مقر

شدم بدیدن و دادم نشان و نام ولی
برسم عرف نیامد زخواجه هیچ خبر

نه نوبتی تلفون زد نه بازدید آمد
نه یاد کرد که سویش روم بوقت دگر

بخود گفتم کز بیم شاه پهلوی است
که خواجه می‌نکند یاد از این ستایشگر

بلی چو خواجه بدیدست حبس و نفی مرا
ز بیم شاه بشسته‌ست نامم از دفتر

گذشت بر من و بر خواجه قرب هجده سال
که هر دو بودیم اندر مظان خوف و خطر

چو شاه رفت شدم معتکف بدرگه او
میان ببسته و بازو گشاده شام و سحر

برزم دشمن او با گروهی از یاران
ز خامه پیکان آوردم از زبان خنجر

نوشته‌های من اندر ثنای حضرت او
چو بشمری بود از صد مقالت افزون‌تر

یکی کتاب نبشتم که گر نکو نگری
همه محامد این خواجه است سرتاسر

گر از شکست دل ما برآمدی آواز
شدی ز چشم تو خواب غرور و عشوه بدر

کسی نبود که تاریخ رفته یاد آرد
شد ازگذشتهٔ مقالات بنده یادآور

ز فر خامه و سحر بنان و کوشش من
بخواجه روی نهادند دوستان دگر

چو یافت مسند دولت ز خواجه زیب و جمال
ز دوستان به بهارش نیوفتاد نظر

بشعر بنده یکی نخل سایه گستر شد
ولی دریغ که از بهر من نداشت ثمر

ز خواجه دل نگرفتم تو این شگفتی بین
که بود آتش مهرش مرا بجان اندر

بدیم همدم روز و شبش من و یاران
بفتنه‌ای که علم گشت در مه آذر

سپس که خانه‌نشین شد بقصدش از هر سو
بساختند حسودان و دشمنان لشگر

بزرگ سنگری اندر حریم حرمت او
بساختم من و بنشستم اندر آن سنگر

درتن حوادث ازو هیچم انتظار نبود
نه پایمردی کار و نه دستگیری زر

بسا شبا که شکایت نمود و نومیدی
کش از امید گشودم برخ هزاران در

چه نقش‌هاکه نشان دادم از طریق صواب
چه رازهاکه عیان کردم از مزاج بشر

همه شنید و پسندید و کاربست و رسید
بدان مقام که جز وی نبودکس درخور

در‌یغ و درد که هم خواجه اندرین نوبت
برغم من بدگر قوم گشت مستظهر

مرا بشغل وزارت بخواند خواجه ولی
بصورتی که از آنم فتاد خون بجگر

صریح گفت که شه را وزارت تو بد است
از آن وزیر نگشتی و ماندی از پس در

چو نزد شاه برای معرفی رفتیم
بکرد درحق من خواجه ضنتی بیمر

نداشت حرمت پیری نداشت حرمت نام
ندید قدر شرافت ندید قدر هنر

زمام کار جهان را به سفله‌ای بسپرد
که کس بدو نسپردی زمام استر و خر

سفیه و غره و نااعتماد و جاه‌طلب
حسود و سفله و نیرنگ‌ساز و افسونگر

بر آن شد از سر نامردمی که یاران را
ز گرد خواجه کند دور از ایمن و ایسر

سپس چو گشت موفق بخواجه یازد دست
شود به بازی بیگانه در جهان سرور

چو میل خواجه بدو بود بنده تاب نداشت
کناره جست و بعزلت فتاد در بستر

گذشت شش مه و از بنده خواجه یاد نکرد
دریغ از آن ‌همه سودا که پختم اندر سر

خدا نخواست که ایران شود ز خواجه تهی
وگرنه سفله بسنجیده بود این منکر

بر آن شدم که از ایران برون روم چندی
مگرکه این تن رنجور توشه یابد و فر

بنزد خواجه شدم رخصتم نداد و جواز
بگفت باش و به مجلس شو و مساز سفر

به امر خواجه بماندم ولی ازین ماندن
همی تو گویی افتاده‌ام به قعر سقر

فتاده‌ام به مغاکی درون کژدم و مار
نه راه چاره همی بینم و نه راه مفر

جهانیان را هرگز نرفته است از یاد
که بیست سال بدم خواجه را حمایتگر

وپر خواجه بدم هم وکیل حزب وبم‌
وزین دو رتبه چه بالاتر است و والاتر؟

ولی ندانند اینان که بین خواجه و من
فتاده فاصله‌ای سخت بی‌حد و بیمر

گرفته‌اند گروهی حریم حضرت او
که ره نیابد از آنجا نسیم جان‌ پرور

همه به طبع لئیم وهمه به نفس خبیث
همه به معنی ابله همه به جنس ابتر

هم از فضیلت دور و هم از شرافت عور
هم از دقایق کور و هم از حقایق کر

دروغگوی چو شیطان‌، دسیسه کار چو دیو
فراخ‌روده چو یابو، چموش چون استر

معاونند و وزبر و کمیته‌ساز و وکیل
گهی ز توبره تناول کنند و گه ز آخور

کسان ز فرط گرانی و قلت مرسوم
کنند ناله و اینان به عیش و عشرت در

من این میانه نگه می کنم بر این عظما
چو اشتری که بود نعلبندش اندر بر

عجب‌تر آنکه بدین حال و روز و این پک و پوز
بنزد خواجه بد ما همی کنند از بر

گمان برند که ما فرصتی همی جوییم
که جای ایشان گیریم وطی شود چرچر

دریغ از آنکه ندانند کاشیان عقاب
بکوهسار بلند است نی در آخور خر

دربغ از آنکه ندانند که افتخار همای
بخردکردن ستخوان بود نه قند وشکر

دریغ از آنکه ندانند کاین سیهکاری
بهیچ روی نیابد خلاص ازکیفر.....

ملک‌الشعرای بهار

هیچ نظری موجود نیست: