‏نمایش پست‌ها با برچسب ملک‌الشعرای بهار. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ملک‌الشعرای بهار. نمایش همه پست‌ها

۲۲.۴.۹۴

آنجاکه عقاب افکند شهپر

ای خامه دوتا شو و به خط مگذر
وی نامه دژم شو و ز هم بر در

ای فکر، دگر به هیچ ره مگرای
وی وهم دگر به هیچ سو مگذر

ای گوش‌، دگر حدیث کس مشنو
وی دیده دگر به روی کس منگر

ای دست‌، عنان مکرمت درکش
وی پای‌، طریق مردمی مسپر

ای توسن عاطفت سبک‌تر چم
وی طایر آرزو، فروتر پَر

ای روح غنی‌، بسوز و عاجز شو
وی طبع سخی بکاه و زحمت بر

ای علم‌، از آنچه کاشتی بدرو
وی فضل از آنچه ساختی برخور

ای حس فره‌، فسرده شو در پی
وی عقل قوی خموده شو در سر

ای نفس بزرگ، خرد شو در تن
وی قلب فراخ‌، تنگ شو در بر

ای بخت بلند، پست شو ایدون
وی اختر سعد نحس شو ایدر

ای نیروی مردمی بِبَر خواری
وی قوت راستی بکش کیفر

ای گرسنه جان بده به پیش نان
وی تشنه بمیر پیش آبشخور

ای آرزوی دراز بهروزی
کوته گشتی‌، هنوز کوته‌تر



نقش حمام و گچ دیوارند


گلعذاران جهان بسیارند
لیک پیش گل رویت خارند

دل نگهدار که خوبان دل را
چون گرفتند نگه می‌دارند

مده آزار دل من که بتان
دل عشاق نمی‌آزارند

گر شنیدی که نکویان جهان
بی‌وفایند و شقاوت کارند

مرو از راه که آن بی‌ادبان
همه بازاری و سردم دارند

تو نجیبی و نکویان نجیب
همه با رحم و نکوکردارند

لاله رویند ولیکن هرگز
داغ محنت به دلی نگذارند

همه‌خوش‌صورت و خوشن‌برخوردند
همه خوش سیرت و خوش رفتارند

بهر عشاق حقیقی نورند
بهر عشاق دروغی نارند

نرمند از ادبا و احرار
یار اهل ادب و احرارند

دامن با ادبان را گنجند
گردن بی‌ادبان را مارند

همه عاشق طلب و دلجویند
همه شکر لب و شیرین کارند

۲۱.۴.۹۴

گفت اصل آدمیزاد ازگیاست..... زردهشت پیر، در استاد وزند


ویحک ای افراشته چرخ بلند
چند داری مر مرا زار و نژند

خستن روشن‌ضمیران تا به کی
کشتن آزادمردان تا بچند

تا بکی در خون مارانی غراب
تا بکی برنعش ما تازی سمند

چند هر جا یاوه‌، پویان چون نسیم
چند هر سو خیره‌، تازان چون نوند

کی بغی زین نظام ناروا
کی بمانی زین طریق ناپسند

کی شود آمیخته در جام دهر
سعد و نحست‌ چون بساغر زهر و قند

کی شود بشکسته این طاق نفاق
کی شود بگسسته این دام گزند

کی نجوم ازهرطرف برهم خورند
پس فرو ریزند ازین طاق بلند

کی فرو مانند هفت اختر ز سیر
وان ثوابت بگسلند این پایبند

کی جهند ازکهکشان‌ها اختران
نیم‌سوزان همچو از مجمر سپند

کی زمان نابود گردد چون مکان
بگسلد مر جاذبیت را کمند

چند از این افسانهٔ بیپا و سر
چند از این بازبچه ناسودمند

گفت اصل آدمیزاد ازگیاست
زردهشت پیر، در استاد و زند

آن گیا اکنون درختی شدکه هست
برگ و بارش نیزه و گرز وکمند

خود خوراک گوسپندان بود وکرد
نوع خود را پاره همچون گوسپند

هر زمان رنگی دگر پیدا کنی
روز و شب سازی بدین نیرنگ و فند

گه کنی زاکسون‌، پرند نیلگون
گاه وشی سازی از نیلی پرند

وین دورنگی را زمان خوانیم ما
از دمادم گشتنش نگرفته پند

سست‌ پی‌ چون ‌باد و پرّان‌ چون‌ درخش
تیزپرچون تیروبران چون فرند

وهمرنگ آموده را خوانیم عمر
غره زبن‌مشتی فسون وریشخند

سربسر وهم است و پندار و غرور
گر دو روز است‌آن‌وگر صدسال و اند

چند بایست این فریب و رنگ و ریو
چند بایست این فسون و مکر و فند

چند باید چون ستوران روز و شب
جان شیرین صرف سکبا و پژند

چند باید تن قوی و جان ضعیف
خادمان فربی و سلطان دردمند

تن چه ورزی‌، جان به ورزش برگمار
سوزن بشکسته مگزی بر کلند

گر سپهر آتش فرو ریزد مجوش
ور زمانه رو ترش سازد بخند

پر مجوش ‌ار سخت ‌خام‌ است این جهان
پخته گردد چون گذارد روز چند

بگذر از آبادی این کهنه دیر
بگذر از معماری این کندمند

جامهٔ کوته سزد کوتاه را
نو کند جامه چو کوته شد بلند

تو به راهش بر گل و ریحان نشان
گر رفیقی پیش راهت چاه کند

تو نکو می‌باش و بپذیر این مثل
چاه‌کن خود را به چاه اندر فکند

برکسی مپسند کز تو آن رسد
کت نیاید خویشتن را آن پسند

راست گوی و نیک بین و شاد زی
گوش دار و یادگیر و کار بند.

ملک‌الشعرای بهار


اصلش از خاکست و کار لعل و مرجان می کند


چیست‌ آن گوهر که درد خسته درمان می کند؟
اصلش از خاکست و کار لعل و مرجان می کند

قوتش زابست و خاک‌، اما چو بادی اندرو
در دمی‌، چون کهربا آتش نمایان میکند

هست یار آذر و چون پور آزر هر زمان
آتش نمرود را چهرش گلستان می‌کند

هست معشوقی مساعد لیک روزی چندبار
درد هجرش دیدهٔ عشاق گریان می‌کند

وین عجب باشدکه آرد تردماغی هجر او
لیک وصلش کام خشک و سینه‌ سوزان می کند

هست چون مؤبد قرین آتش و آتشکده
هم‌زبانی لیک با گبر و مسلمان می کند

در وفاداری ازو ثابت قدم‌تر دوست نیست
تا به روز مرگ یاد از عهد و پیمان می کنند

خانه‌ای داردکه در دالانی و صحنی در آن
بر در آن خانه او خود، کار دربان می کند

هرکس از دالان رود در صحن خانه‌، لیک او
چون رود درصحن‌، سربیرون ز دالان می کند

همدم آتش بود وز آتشش تابش بود
لیک چون آتش بروگیرند افغان می کنند

نیست او غلیانی و سیگاری و چایی ولی
گه تقاضا چای و گه سیگار و غلیان می کند

هست‌ اندر ذات خو‌د خشک‌ و عبوس و زرد و تلخ
لیک قند و نقل و شیرینی فراوان می کند.....
.........
ملک‌الشعرای بهار

۲۰.۴.۹۴

هزار معجزه ازکلک مشکبار آورد

شکست دستی کز خامه بی‌نگار آورد
نگارها ز سرکلک زرنگار آورد

شکست دستی کاندر پرند روم و طراز
هزار سحر مبین هردم آشکار آورد

شکست دستی کز شاهدان حجلهٔ طبع
بت بهار در ایوان نوبهار آورد

شکست دستی کاندر سخن ید بیضا
پی شکستن فرعونیان به کار آورد

شکست‌دستی کز یک اشاره در صف باغ
براند زاغ وز مرغان در آن هزار آورد

شکست دستی کز تیغ آبدار زبان
به روز معرکه اعجاز ذوالفقار آورد

شکست دستی کز ساعد و بنان لطیف
به کوه آهن و پولاد انکسار آورد

شکست دستی‌، کز لوح سیم وشوشهٔ زر
بگرد خانهٔ ما آهنین حصار آورد

شکست دستی‌، کاندر مشام اهل هنر
چو کاروان ختن‌، نافه ی تتار آورد


ظلمی که انگلیس در این خاک و آب کرد


ظلمی که انگلیس در این خاک و آب کرد
نه بیوراسب کرد و نه افراسیاب کرد

از جور و ظلم تازی و تاتار درگذشت
ظلمی که انگلیس در این خاک و آب کرد

ضحاک خود ز قتل جوانان علاج خواست
وان دیگری به کشتن نوذر شتاب کرد

تازی گرفت کشور و آیین نو نهاد
چنگیز گشت خلق و خراسان خراب کرد

کرد انگلیس آن‌همه بیداد و بر سری
اخلاق ما تباه و جگرها کباب کرد

بشنو حدیث آنچه درین ملک بیگناه
از دیرباز تا به کنون آن جناب کرد

اندر هزار و نهصد و هفت آن‌زمان که روس
با ژرمن افتتاح سئوال و جواب کرد

آلمان بدید روضهٔ هندوستان به خواب
تُرکش ز راه‌آهن تعبیر خواب کرد

واندر فضای شهر پتسدام‌، ویلهلم
با نیکلا به گفت و شنو فتح باب کرد

روباه پیر یافت که آلمان به قصد شرق
دندان و پنجه تیزتر از شیر غاب کرد

با روس عهد بست و شمال و جنوب را
اندر دو خط مقاسمتی ناصواب کرد

از غرب تا به مرکز و از شرق تا شمال
تسلیم خصم چیرهٔ وحشی‌مآب کرد

بیمار گشت شاه و ولیعهد نوجوان‌
روسی نمود لهجه و لگزی ثیاب کرد

روباه پیر گشت ز دربار ناامید
تدبیر شاه پیر و ولیعهد شاب کرد

افکند انقلابی و مشروطه را به ملک
درمان ناتوانی و داروی خواب کرد

وان‌گه چو دید مجلس ملی است مرد کار
با روس در خرابی مجلس شتاب کرد

از بیم هند کشور ما را کشید پیش
واو را فدای منفعت بی‌حساب کرد

مجلس بر اوفتاد و محمدعلی به روس
نزدیک گشت و بس عمل ناصواب کرد

زان روی در حمایت ما، مجلس عوام‌
برضدکار شاه به دولت عتاب کرد....
:::::::::::::::

:::::::::::::::
ملک‌الشعرای بهار

۱۹.۴.۹۴

جنبش و صبر و لیاقت .... همت و عشق و امید


ضیمرانی در بن بید معلق جاگرفت (ضیمران= شاهسپرم = شاخ نیلوفر)
پنجهٔ نازک بخاک افشرد وکم کم پاگرفت

سایهٔ بید معلق هر طرف پیرامنش
پرده پیش پرتومهر جهان‌آرا گرفت

شاخ نیلوفر چوکرمی سر ز جا برکرد وگفت
وای من کز ضعف نتوانم دمی بالاگرفت

از ورای شاخ گفت و تابش خورشید دید
کاش بتوانستمی یک‌لحظه جای آنجاگرفت

گرچه از فیض حضورش جفت حرمانیم لیک
لطف او خواهد همی از دور دست ماگرفت

دید پیرامون خود خاروخسی انبوه وگفت
در میان این رقیبان چون توان ماواگرفت

دیو نومیدی ز ناگه سر به کوشش برد وگفت
جهدکم کن کاین‌جهان‌ مهر از ضعیفان واگرفت

ظلمت نومیدی و ضعف تن و فقدان نور
سرش‌ زبرافکند و لرزان‌ ساقش‌ استرخا گرفت

روز دیگر تافت بر وی لکه‌ای از آفتاب
وان تن دلمرده را باز و مسیحآسا گرفت

یاس را آواره کرد افرشتهٔ عشق و امید
قوتی دیگر ز فیض نور جان‌افزا گرفت

با چنین همت گیاهان را بزیر پا گذاشت
لیک نتوانست از آن حد خویشتن بالاگرفت

با همه ضعف و زبونی سرفرازی کرد و باز
سایهٔ بید قوی‌دستی به زیر پاگرفت

اندر آن حسرت برآورد از سر گرم وگداز
آتشین آهی که دودش دامن صحرا گرفت

گفت اگر بگذارمی این سقف و بینم فیض نور
صنعتی سازم که با صیتش توان دنیا گرفت

از قضا لطف نسیم آن نالهٔ جانسوز را
برد سوی بید و در قلب رئوفش جاگرفت

رشته‌ای یکتا فرو آویخت زان زلف دراز
ضیمران با هر دو دست آن رشتهٔ یکتاگرفت

از شعف بگرفت همچون جان شیرینش به‌بر
وندرو پیچید و راه مقصد اعلاگرفت

یک دو روزی بیش‌وکم‌خود را بدان بالاکشید
گشت والا زان کز اول خویش را والاگرفت




کاین باغ جای زاغ وزغن نیست


هرکو در اضطراب وطن نیست
آشفته و نژند چو من نیست

کی می‌خورد غم زن و دختر
آن را که هیچ دختر و زن نیست

نامرد جای مرد نگیرد
سنگ سیه چو در عدن نیست

مرد از عمل شناخته گردد
مردی بشهرت و بسخن نیست

نام ار حسن نهند چه حاصل
آنرا که خلق ‌و خوی حسن نیست

فرتوت گشت کشور واو را
بایسته‌تر ز گور و کفن نیست

یا مرگ یا تجدد و اصلاح
راهی جز ایندو پیش وطن نیست

ایران کهن شده است سراپای
درمانش جز به تازه شدن نیست

عقل کهن بمغز جوان هست
فکر جوان بمغز کهن نیست

ز اصلاح اگر جوان نشود ملک
گر مرد جای سوگ و حزن نیست

۱۸.۴.۹۴

غم خورد آن کو خردش دستیار نیست


غم‌ مخور ای ‌دل که جهان را قرار نیست
و آنچه تو بینی بجز از مستعار نیست‌

آنچه مجازی بود آن هست آشکار
و آنچه حقیقی بود آن آشکار نیست

هست یکی پردهٔ جنبندهٔ بدیع
کز برآن نقش و صور را شمار نیست

پرده همی جنبد و ساکن بود صور
لیک بچشم تو جز از عکس کار نیست

پرده نبینی تو و بینی که نقش‌ها
در حرکاتند و کسی درکنار نیست

پنداری کان همه را اختیار هست
لیک یکی ز آن‌همه را اختیار نیست

ور بتو این راز هویدا کند حکیم
خندی و گویی که مرا استوار نیست

همره پرده بدر آیند و بگذرند
هیچ کسی را به حقیقت قرار نیست



کام برم روزگار اگر بگذارد


صبر کنم انتظار اگر بگذارد
کام برم روزگار اگر بگذارد

پیش فتم بخت بد اگر نکشد پس
خدعه کنم اشتهار اگر بگذارد

نام من آید فراز قائمه ی رای
قائمه ی ذوالفقار اگر بگذارد

داده‌ام اول قرار کار وکالت
مملکت بی‌قرار اگر بگذارد

مهره‌ام آید برون ز ششدر حیرت
این ورق چارچار اگر بگذارد

رأی تمام از من است‌، کاتب آراء
چند نقط بر هزار اگر بگذارد

«‌تربت جامم‌» بس است‌، هیئت نظار
نیت خود را کنار اگر بگذارد

از پی خود کسب اعتبار نمایم
گیتی بی‌اعتبار اگر بگذارد

بنده وکیلم به رأی‌های دروغی
همهمهٔ نوبهار اگر بگذارد

خواهم ازین نقطه من امید ببرم
این دل امیدوار اگر بگذارد

کوس وکالت زنم به حیله و تزویر
سابقهٔ بی‌شمار اگر بگذارد

مردم بیچاره را فریب دهم زود
کلک صدیق بهار اگر بگذارد.

ملک‌الشعرای بهار




۱۷.۴.۹۴

حدیث نثر تو از نثرهٔ سپهر گذشت



ز رنج دستم گر آسمان نزار آورد
بدسترنجم صد گنج درکنار آورد

من آن ضعیفم کز رنج‌، گنجم آمده بار
بسا ضعیفا کز رنج گنج بار آورد

چنین شنیدم پروبز را، که باد صبا
ز روی دریا گنجیش بر کنار آورد

مرا هم اینک فرخ نسیم مهر ادیب
ز بحر طبع‌، یکی گنج آبدار آورد

بروزگار نماند آن دفینهٔ پرویز
بلی نماند گنجی که روزگار آورد

مرا بپاید این گنج شایگان‌، جاوید
که کردگارش بنهاد و کردگار آورد

بلی بپاید گنجی که از خزینه فکر
برونش دست ادیب بزرگوار آورد

بزرگوار مردا! که بر شکسته‌دلان
به تندرست سخن‌، گنج‌ها نثار آورد

میان گنجم و نندیشم‌، ازگزند سپهر
پی گزند من از هرکرانه مار آورد





بجای مرغ سخن گوی‌، زاغ بنشانید


اگرکه پشت من از بار حادثات خمید
شکسته زلفا جعد ترا که خمانید

خمیده پشتی وگوژی نشان پیرانست
دو زلف تو پسرا از چه کوژ گشت و خمید

شنیده بودم در آب موی گردد مار
کجا بتابد بر وی به سال‌ها خورشید

من آن ندیدم و دیدم در آب عارض تو
خمیده طره و شد مار و قلب من بگزید

دو طره برد و بناگوش روشنت گویی
دو عقربست ز دو گوشه‌های ماه پدید

به برج عقرب هرکس شنیده باشد ماه
ولیک عقرب در برج ماه کس نشنید

معاشران بگذارید وبگذرید از من
که دشنه‌های غمم رشتهٔ حیات برید

۱۶.۴.۹۴

عالمی آباد کردی خانه‌ات آباد باد


مهرگان آمد به آیین فریدون و قباد
وز فریدون و قباد اندرزها دارد به یاد

گوید ای فرزند ایران راستگویی پیشه کن
پیشهٔ ایران چنین بود از زمان پیشداد

در چنین روز گرامی هدیه‌ای آمد ز هند
هدیه‌ای عالی ز سوی پارسی‌زادان راد

طرفه تندیسی فرستادند از هندوستان
زان حکیم پاک‌اصل و شاعر دهقان‌نژاد

نصب گشت اینجا به‌امر خسرو ایران‌زمین
روز عید مهرگان‌، جشن فریدون و قباد
::::::::::::

::::::::::::
ای حکیم نامی ای فردوسی سحر آفرین
ای به‌ هر فن در سخن چون‌ مرد یک‌ فن اوستاد

شور احیاء وطن گر در دل پاکت نبود
رفته بود از ترک و تازی هستی ایران به باد

خلقی از نو زنده کردی‌، ملکی از نو ساختی
عالمی آباد کردی خانه‌ات آباد باد





به که ز بهر سخن برنگشاید زبان


طبع بلند مرا کیست که فرمان برد
ز من پیامی بدان مردک کشخان برد

گوید یکچند باز جانب یزدان‌شناس
بترس اگر داوریت کس بر یزدان برد

توئی که از دیرگاه رای خطاکار تو
آب نکوکاری از روی نیاکان برد

نام سخن بردنت بالله ماند بدانک
مردک شلغم‌فروش مشک بدکان برد

گرتو و چون تو زنند لاف خرد بعد از این
کوت کش از هر کنار خرد بدامان برد

آنکه نداند ز جهل بوجهل از مصطفی
گمرهم ار زانکه او ره سوی قرآن برد

آن کو بن‌سعد را بیش ز سلمان شمرد
کافرم ار او به خویش نام مسلمان برد

آنکه نداند شناخت قیمت خرد از بزرگ
چون ببر نام خویش نام بزرگان برد


۱۵.۴.۹۴

کی توان هرگز ازین غرقاب پهناورگذشت


در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت
سر ز جا برداشتیم اکنون که آب از سرگذشت

موسم فرهنگ ویار و قوت بازو رسید
نوبت اورنگ و طوق و یاره و افسر گذشت

جز به بازوی توانا و دل دانا، دگر
کی توان هرگز ازین غرقاب پهناورگذشت

بر تو ای دارای منعم زین فقیران بگذرد
آنچه بر دارایی دارا ز اسکندرگذشت

بگذرد بر خانمان خان‌ و مان و لُرد و مُرد
شعله‌ای کز قیصر و از خانهٔ قیصرگزشت

بگذرد زین آهنین صرصر برین عاد و ثمود
آنچه بر عاد و ثمود از آتشین صرصر گذشت

آه سخت کارگر در دخمهٔ محنت کشی
منفجر شد دود شد وز روزن کیفر گذشت

زیر سنگ آسیای ظلم یک‌ چند آسیا
ماند و اینک آسمان بر محور دیگر گذشت

اتحاد آسیایی شد مدار آسیا
آسیابانا نبایستت ازین محور گذشت

آسیا جنبش کند و ین خواب سنگین بگلسد
تا ز نو بازآید آن آبی کزین معبر گذشت

جنبش پیرایهٔ احمر کند اکنون درست
بر اروپا آنچه از سهم نبی الاصفرکذشت

ای نژاد آسمانی وی نبیرهٔ آفتاب
ترک رامش کن که جور مغرب از حد در گذشت

شد اروپا دایه و مام تو را پستان برید
بایدت زین دایهٔ مشفق‌تر از مادر گذشت

ای اروپا آسیا را نوبت دیگر رسید
وآسیابان را ز بیدادت به دل خنجرکذشت

ای عروسک‌ ساز و خرسگ ‌باز بس کاین طفل را
موسم مکتب رسید و نوبت تسخر گذشت

ای کهن نرٌاد حیلت گر میفکن کعبتین
داو بر چین کاین تکاور مهره از ششدر گذشت

لشگر ژاپون گذشت اکنون ز منچوری به چین
تا بگردانی کلاه از برم و چالندر گذشت.....
:::::::::::::

:::::::::::::
ملک‌الشعرای بهار




راست باش و پاک با هم‌میهنان از مرد و زن..... کان ‌یکت همچون برادر وین یکت چون خواهر است


هر کرا مهر وطن در دل نباشد کافر است
معنی حب‌الوطن‌، فرمودهٔ پیغمبر است

هرکه ‌بهر پاس عرض و مال و مسکن داد جان
چون شهیدان‌از می فخرش‌لبالب‌ساغر است

از خدا وز شاه وز میهن دمی غافل مباش
زان که بی این هرسه‌، مردم ازبهائم کمتراست

قلب خود از یاد شاهنشه مکن هرگز تهی
خاصه‌ در میدان که شاهنشاه قلب لشگر است

از تو بی‌آیین و بی‌سلطان نیاید هیچ کار
زان که‌آیین‌روح وکشورپیکروسلطان‌سراست

موبد والاگهر دانی به فرزندان چه گفت‌؟
گفت حکم پادشاهان همچو حکم داور است

عیش کن گر دادت ایزد پادشاهی دادگر
پادشا چون دادگر شد روز عیش کشور است

::::::::::::::::::::

ای شهنشاه جوانبخت ای که قلب پاک تو
پرتوافکن بر وطن چون آفتاب خاور است

دامنت ‌پاکست و فکرت روشن و دستت کریم
این‌ چنین‌ باشد شهی کاو فاضل و نام‌آور است

گر پسر فاضل‌تر بود از پدر ،نبود شگفت
زان که خون ناف آهو اصل مشک اذفر است

با جهانداری نسازد علقهٔ خویش و تبار
پادشاهی مادری نازای و نسلی ابتر است

بر دل مردم نشین کاین کشور بی‌مدعی
ساحتش‌ پر نعمت و گنجینه‌اش پر گوهر است

هست ایران مادر و تاریخ ایرانت پدر
جنبشی کن‌ گرت ارثی زان‌ پدر وین مادر است

۱۴.۴.۹۴

همانا گنهکارتر در جهان , کس از مردم مردم‌آزار نیست


جهان جز که نقش جهاندار نیست
جهان را نکوهش سزاوار نیست

سراسر جمال است و فر و شکوه
بر آن هیچ آهو پدیدار نیست

جهان را جهاندار بنگاشته است
بنقشی کزان خوب‌تر کار نیست

چو بیغاره رانی همی بر جهان
چنان‌دان که جز برجهاندار نیست

جهان راست مانند زیبا بتی است
که چونان به‌مشکوی فرخار نیست

تو مفریب از او گرت هوشست یار
فریب از در مرد هشیار نیست

متاب از بتی کان فریبنده است
که بت را فریبندگی عار نیست

چنندهٔ کل ار خارش انگشت خست
گنه بر چننده است بر خار نیست

چنان عدل آمد بنای جهان
کز آن عدل‌تر نقش پرگار نیست

درین نقش پرگار کژی مجوی
اگر دیو را با دلت کار نیست

سراسر فروغست و رخشندگی
سیاهی درو جز بمقدار نیست

نگه کن بر این چتر افراشته
که زر تاروار است و زرتار نیست

ز زر الهی بر آن تارهاست
ز زر هریوه برآن تار نیست

بیک ره دو پیکر پذیرد چنانک
نگونسار هست و نگونسار نیست





امروز قند پارسی آنجا مکرر است


توصیف و مقایسه گوشه ای از شرایط اجتماعی ملت و مملکت در دوران قاجار با زمانی که رضا شاه فرمان کشتی بگل نشسته ایران را در دستان پر فتوت خود گرفت از زبان ملک‌الشعرای بهار..... در زمان فعلی که دنباله ذلت قاجاری است کتب ملک‌الشعرای بهار با سانسور, تحریف و با جلد غلط انداز چاپ شده و اکثر اشعار این بزرگ مرد که سر بصد ها بیت میزند تا حد چند خط سانسور شده اند! مرگ بر آخوند و انگلیس.

امروز روز عزت دیهیم و افسر است
عصری بلند پایه و عهدی منور است

جاه و جلال گم شده در پیشگاه ملک
بر سینه دست ‌طاعت و بر آستان سر است

سوی دگر گرسنگی و، نعمت این‌سوی است
ملک دگر کشاکش و آرامش ایدر است

بگشوده است بال به هرجا عقاب جنگ
واینجا همای صلح و صفا سایه گستر است

نقش خوش مراد زند کعبتین ما
اکنون که مهره‌های جهانی به ششدر است

این فرصت و فراغت و این نعمت و رفاه
مولود کوشش ملک ملک‌پرور است

ایمن غنوده‌ایم به عصری که بر و بحر
آن‌یک پر از مسلسل واین یک پر اژدر است

گشته سپهر، خصم توانا و ناتوان
دور زمان عدوی فقیر و توانگر است

گر بی‌خطر شبی به سر آری دلیل آن
شب زنده داری سر و سالار کشور است

عمرش دراز باد که در روزگار او
هر روز کار ما ز دگر روز بهتر است

یک روز از درآمدمان بد هزینه بیش
امروز از هزینه درآمد فزونتر است

یکروزمان خزینه تهی بود از اعتبار
امروزمان خزینه پر از شوشهٔ زر است

یکروز طرز کار به میل رجال بود
امروز طرز کار ز قانون مفسر است

یکروز بود ادارهٔ کشور به دست غیر
امروز کار در کف ابنای کشور است

یکروز بود داوری کنسولان روا
امروز داوری به کف دادگستر است

۱۳.۴.۹۴

دوزخ بود اینجا و بهشت است هم اینجا


گویند حکیمان که پس ازمرگ، بقا نیست
ور هست بقا، فکرت و اندیشه بجا نیست

ما را که برنجیم از این زندگی امروز
در سر هوس زیستن و شوق بقا نیست

گر زندگی از بهر غم و رنج و عذابست
دردی است که جز نیستیش هیچ دوا نیست

وین عقل و شعوری که از او رنج برد روح
بیش و کم او جز که عذاب حکما نیست

بودا که ره نیستی آموخت به اصحاب
خوش گفت که‌: هستی به ‌جز از رنج و عنانیست

آسایش جاوبد از آن‌ سوی حیات است
زین سو بجز از رنج و غم و درد و بلا نیست

آیین بقا سردی و خاموشی مرگ است
کاین گرمی ‌و جنبش جز ازین آب و هوا نیست

بر آب و هوایی که بود سخت موقت
خوش بودن و دل باختن از عقل و ذکا نیست

هستی بهم‌آهنگی ذرات قدیمست
در جمعیت و تفرقه و جذب و نما نیست

گر جان و روان جلوه گه صنع الهی است
از چیست که این‌ جلوه به‌ ارض و بسما نیست




رام چند دیوکش کو؟ رستم دستان کجاست‌؟


شد سیه مست بلاهشیار، تاکستان کجاست‌؟
پاکباز خفته شد بیدار، پاکستان کجاست‌؟

هند و ایران دیولاخ فتنه و آشوب کشت
رام چند دیوکش کو؟ رستم دستان کجاست‌؟

اهل مشرق پیروبرنا یار و همدست همند
همت‌ یاران‌ چه ‌شد؟ ‌اقدام ‌همدستان کجاست‌؟

باغ و بستان فضایل بود روزی آسیا
عندلیبان‌راچه‌شد؟‌آن‌باغ‌وآن‌بستان کجاست‌؟

بزم گردآلود ما محو سکوت قرن‌هاست
جوش‌مطرب‌،‌نوش‌ساقی‌،‌نعرهٔ‌مستان کجاست‌

بی‌تمیز، آن‌ خائف‌ از انصاف‌ دینداران‌ چه شد؟
پردست‌،‌آن‌فارغ‌ازجور زبردستان کجاست‌؟

جان بدادی تا که بستانی حقوق خوبش را
ای گران‌جان تناسان‌! آن بده‌بستان کجاست‌؟

ما ز پستان فضیلت شیر تقوی خورده‌ایم
شیرخواریم‌ ای‌ دریغ‌ آن ‌شیر و آن ‌پستان کجاست‌؟

ییشدستی‌های مشرق را فراوان دیده غرب
اندلس کو؟ روم‌ و یونان کو؟ فرنگستان کجاست‌؟....
:::::::::::::::

:::::::::::::::

ملک‌الشعرای بهار