۲۹.۲.۹۶
کاری از هنرمند ایتالیایی ادواردو ترسولدی Edoardo Tresoldi
طراحی داخلی یک رستوران در ابوظبی با الهام از معماری دوران امپراتوری صفوی با استفاده از سیم. امارات تا زمان جنگ جهانی دوم رسما جز خاک ایران بود و پس از آن از دولت ایران تبعیت میکرد و پس از فتنه ۵۷ نه تنها مستقل شد بلکه با بهربرداری از نفت خلیج پارس که مطلق به ایرانیان است همراه با عربستان به ثروت و مکنتی افسانه ای رسید.
ورقی چند سیه گشته ز کرداری چند
سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند
ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند
روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست
که نکردیم حساب کم و بسیاری چند
زاغکی شامگهی دعوی طاوسی کرد
صبحدم فاش شد این راز ز رفتاری چند
خفتگان با تو نگویند که دزد تو که بود
باید این مسئله پرسید ز بیداری چند
گر که ما دیده ببندیم و بمقصد نرسیم
چه کند راحله و مرکب رهواری چند
دل و جان هر دو بمردند ز رنجوری و ما
داروی درد نهفتیم ز بیماری چند
سودمان عجب و طمع دکه و سرمایه فساد
آه از آن لحظه که آیند خریداری چند
چه نصیبت رسد از کشت دوروئی و ریا
چه بود بهرهات از کیسهٔ طراری چند
جامهٔ عقل زبس در گرو حرص بماند
پود پوسید و بهم ریخته شد تاری چند
پایه بشکست و بدیدیم و نکردیم هراس
بام بنشست و نگفتیم بمعماری چند
آز تن گر که نمیبود بزندان هوی
هردم افزوده نمیگشت گرفتاری چند
حرص و خودبینی و غفلت زتو ناهارترند
چه روی از پی نان بر در ناهاری چند
دید چون خامی ما اهرمن خام فریب
ریخت در دامن ما درهم و دیناری چند
چو ره مخفی ارشاد نمیدانستیم
بنمودند بما خانهٔ خماری چند
دیو را گر نشناسیم ز دیدار نخست
وای بر ما سپس صحبت و دیداری چند
دفع موشان کن از آن پیش که آذوقه برند
نه در آن لحظه که خالی شود انباری چند
تو گرانسنگی و پاکیزگی آموز، چه باک
گر نپویند براه تو سبکساری چند
به که از خندهٔ ابلیس ترش داری روی
تا نخندند بکار تو نکوکاری چند
چو گشودند بروی تو در طاعت و علم
چه کمند افکنی از جهل بدیواری چند
دل روشن ز سیه کاری نفس ایمن کن
تا نیفتاده بر این آینه زنگاری چند
دفتر روح چه خوانند زبونی و نفاق
کرم نخل چه دانند سپیداری چند
هیچکس تکیه بکار آگهی ما نکند
مستی ما چو بگویند بهشیاری چند
تیغ تدبیر فکندیم بهنگام نبرد
سپر عقل شکستیم زپیکاری چند
روز روشن نسپردیم ره معنی را
چه توان یافت دراین ره بشب تاری چند
بسکه در مزرع جان دانهٔ آز افکندیم
عاقبت رست بباغ دل ما خاری چند
شورهزار تن خاکی گل تحقیق نداشت
خرد این تخم پراکند بگلزاری چند
تو بدین کارگه اندر چو یکی کارگری
هنر و علم بدست تو چو افزاری چند
تو توانا شدی ایدوست که باری بکشی
نه که بر دوش گرانبار نهی باری چند
افسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواه
سر منه تا نزنندت بسر افساری چند
دیبهٔ معرفت و علم چنان باید بافت
که توانیم فرستاد ببازاری چند
گفتهٔ آز چه یکحرف چه هفتاد کتاب
حاصل عجب چه یک خوشه چه خرواری چند
اگرت موعظهٔ عقل بماند درگوش
نبرندت ز ره راست بگفتاری چند
چه کنی پرسش تاریخ حوادث، پروین
ورقی چند سیه گشته ز کرداری چند.
پروین اعتصامی
۲۸.۲.۹۶
عضو جمعیت حق گشتی
پدر آن تیشه که برخاک تو زد دست اجل
تیشهای بود که شد باعث ویرانی من
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ گرگ تو شد ای یوسف کنعانی من
مه گردون ادب بودی و در خاک شدی
خاک زندان تو گشت ای مه زندانی من
از ندانستن من، دزد قضا آگه بود
چو ترا برد، بخندید بنادانی من
آنکه در زیرزمین داد سر و سامانت
کاش میخورد غم بیسروسامانی من
بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم
آه ازاین خط که نوشتند به پیشانی من
رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم ای دیدهٔ نورانی من
بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر بمهمانی من
صفحهٔ روی ز انظار نهان میدارم
تا نخوانند براین صفحه، پریشانی من
دهر بسیار چومن سربگریبان دیدهست
چه تفاوت کندش سر بگریبانی من
عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری
غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من
گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند
که شکستی قفس ای مرغ گلستانی من
منکه قدر گهر پاک تو میدانستم
زچه مفقود شدی ای گهر کانی من
من که آب تو ز سرچشمهٔ دل میدادم
آب و رنگت چه شد ای لالهٔ نعمانی من
من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد
که دگر گوش نداری بنواخوانی من
گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم
ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من.
پروین اعتصامی
۲۷.۲.۹۶
بخوان بنام اهورا که ایزدی پاک است
بخوان بنام اهورا که ایزدی پاکست
بخوان بنام خدایی که پشت این خاکست
بخوان بنام قلمها که نانوشته شکست
بنام رشتهٔ جانها که باگلوله گسست
بخوان بخون شقایق برنگ آلاله
بنام اشک که بخشید رتبه بر ژاله
بنام پرچم ایرانو نقش امیدش
به سبز سرخ و سپید و شیرو خورشیدش
بگیر دست مرا هموطن که برخیزیم
بساط ظلم به همبستگی به همریزیم
بکار باز در این سرزمین نهال امید
که تا برون شود ازپشت شیر ما خورشید
چه خوب میشود درعشق خاک آموزی
چقدر زیباست رقص پیروزی
بگیر دست بزانوی خود زجا برخیز
شراب تلخ شکستن به دشمن ریز
بجای خنجر و شمشیر گل بکف آور
مخوان نوحه و ندبه، مزن بر سینه و سر
تو گم شدی بدستههای سینه زنی
زغیر یاد گرفتی غرور خود شکنی
تو نیست شدی اینکه دین و ایمان نیست
بوهم تکیه زدی، عزت تو ایران نیست
زمین گذار غمه، دور کن زخود زنجیر
سیاه رخت عزا را زقامت برگیر
ز هفت خان بگذر، دیو را بکش دربند
برو بباغ و بگلهای رازقی پیوند
بگو که میشکنم قفلهای زندان را
بخاک میافکنم دشمنان ایران را
بپای دار عزیزم، تو پایداری کن
غرور گمشده در خون خویش جاری کن
بخوان بنام هدف، شعر نصر ایرانی
بعشق یاد بده، لالههای زندانی
بخوان بنام کبوتر، بنام پروانه
میزنند پر اینجا بگرد این خانه
بپیچ خاک وطن را بتن که تبدارست
بزخمهای عمیقش برس که بیمارست
بخوان بنام خدا و قلم، بنام وطن
بجوی گوهر خود را بروزهای کهن
کتابخانه اگر سوخت، ماو خاکستر
وگر شکست قلم، ماو یکره دیگر
پرنده کنج قفس مرد، زنده پروازست
خزان و قصه پایان بزم آغازست
اگر امید نباشد، جهان همه بربآد
بدون خاطره، تاریخ میرود از یاد
بگو که خاک عزیزست، تا نمیرد عشق
بکوش تا زهوایت نفس بگیرد عشق
بمرزهای وطن، این غرور بیپایان
بگو بگو، بزر بنویسند:
زنده بآد ایران.
فرحناز پارسی
۲۶.۲.۹۶
اشتراک در:
پستها (Atom)