۲۳.۷.۹۴

که بکارگاه هستی تو همان و من همینم


نه به دیر همدمم شد، نه بکعبه همنشینم
عجبی نباشد از من که بری ز کفر و دینم

تو و کوچهٔ سلامت، من و جادهٔ ملامت
که بعالم مشیت تو چنان و من چنینم

نه تو من شوی، نه من تو، به همین همیشه شادم
که بکارگاه هستی تو همان و من همینم

ز سجود خاک پایش بسرم چها نیامد
قلم قضا ندانم چه نوشته بر جبینم

چه کنم اگر نگردم پی صاحبان خرمن
که فقیر خانه بر دوش و گدای خوشه‌چینم

رخ دوست را ندیدم دم رفتن، ای دریغا
که بروی او نیفتاد نگاه واپسینم

بچه رو بر آستانش پی سجده سرگذارم
که هزار بت نهان است بزیر آستینم

چه به غصه دل نهادم، چه توقعم ز شادی
چو بزهر خو گرفتم چه طمع ز انگبینم

تو و زلف مشک بارت من و چشم اشک بارم
تو و لعل آبدارت من و کام آتشینم

کسی از سخن شناسان بلب گهرفشانت
نشنید گفته من که نگفت آفرینم

من و دیده برگرفتن بکدام دل فروغی
که میسرم نگردد که فروغ او نبینم.

فروغی بسطامی