تا صبا شانه بر آن سنبل خم در خم زد
آشیان دل یک سلسله را بر هم زد
بود از زلف پریشان توام خاطر جمع
فتنه عشق چو گیسوی تواش برهم زد
تابش حسن تو در کعبه و بتخانه فتاد
آتش عشق تو بر محرم و نامحرم زد
تو صنم قبلهٔ صاحب نظرانی امروز
که زنخدان تو آتش به چه زمزم زد
گر نه از مردن عشاق پریشانحال است
پس چرا زلف تو صد حلقه درین ماتم زد
حال دلسوختهٔ عشق کسی میداند
که بدل داغ تو را درعوض مرهم زد
اگر آن خال سیه رهزن من شد شاید
زان که شیطان بهمین دانه ره آدم زد
چشم بد دور که آن صفزده مژگان دراز
خنجری بر دل صد پارهٔ ما محکم زد
خجلت عشق بحدی است که در مجلس دوست
آستین هم نتوان بر مژهٔ پر نم زد
اولین نقطهٔ پرگار محبت ماییم
پس از آن کلک قضا دایرهٔ عالم زد
هر چه در جام تو ریزند فروغی مینوش
که بساقی نتوان شکوه ز بیش و کم زد.
فروغی بسطامی
نرگس مست تو راه دل هشیاران زد
خفته را بین که چسان بر صف بیداران زد
عشق هر عقده که در زلف گره گیر تو بود
گه بکار من و گاهی بدل یاران زد
ساقی آن باده که از لعل تو در ساغر ریخت
آتشی بود که در خانهٔ میخواران زد
تو که از قید گرفتاری دل آزادی
کی توان با تو دم از حال گرفتاران زد
تا عذار تو عرقریز شد از آتش می
باغبان گفت که بر برگ سمن باران زد
تا خط سبز تو از یاسمت چهره دمید
برق یاس آمد و بر کشت طلبکاران زد
آن که در بزم توام توبه ز می خوردن داد
گرم شوق آمد و سر بردر خماران زد
نازم آن چشم سیه مست که از راه غرور
سرگران آمد و بر قلب سبکباران زد
جور خوبان جفا پیشه فروغی را کشت
تا دم از محکمی عهد وفادارن زد.
فروغی بسطامی
ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست
سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست
من نشاطی را نمیجویم بجز اندوه عشق
من بهشتی را نمیخواهم بغیر از کوی دوست
کوثر من لعل ساقی جنت من روی یار
لذت من صوت مطرب رغبت من سوی دوست
شاخ گل در بند خواری از قد موزون یار
ماه نو در عین خجلت از خم ابروی دوست
گر بنازد بر سر شاهان عالم دور نیست
کز شکار شرزه شیران میرسد آهوی دوست
گر ندیدی سحر و معجز دیدهٔ دل باز کن
تا بینی معجزات نرگس جادوی دوست
کس نکردی بار دیگر آرزوی زندگی
گر نبودی در قیامت قامت دلجوی دوست
بر شهیدان محبت آفرین بادا که بود
کار ایشان آفرین بر قوت بازوی دوست
زان نمیآرد فروغی بوسهاش را در خیال
کز خیال من مبادا رنجه گردد خوی دوست.
فروغی بسطامی
ما و هوس شاهد و می تا نفسی هست
کی خوشتر از این در همه عالم هوسی هست
ای خواجه بهش باش که با آن لب مینوش
گر باده به اندازه ننوشی عسسی هست
گر مرد رهی با خبر از نالهٔ دل باش
زیرا که بهر قافله بانگ جرسی هست
یا قافله سالار ره کعبه ندانست
یا آن که بصحرای طلب بار بسی هست
تنها نه همین اسب من اول قدم افتاد
کافتاده در این بادیه هر سو فرسی هست
خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات
مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست
از دیدهٔ دلسوختگان چهره مپوشان
ای آینه هشدار که صاحب نفسی هست
تا داد مرا از تو ستمگر نگرفتند
کس هیچ ندانست که فریادرسی هست
مرغ دلم از باغ بتنگ است فروغی
تا حلقهٔ دامی و شکاف قفسی هست.
فروغی بسطامی
مرا زمانه در آن آستانه جا دادهست
چنین مقام کسی را بگو کجا دادهست
خوشم به آه دل خسته خاصه در دل شب
که این معامله را هم به آشنا دادهست
تو مست گردش پیمانهاش چه میدانی
که دور نرگس ساقی بما چها دادهست
بخون من صنمی پنجه را نگارین ساخت
که کشته را ز لب لعل خون بها دادهست
چنان ز درد بجان آمدم که از رحمت
طبیب عشق بمن مژدهٔ دوا دادهست
به تشنه کامی خود خوشدلم که خضر خطش
مرا نوید بسر چشمهٔ بقا دادهست
بخون خویش تپیدیم و سخت خرسندیم
که آن دو لعل گواهی بخون ما دادهست
خبر نداشت مگر از جراحت دل ما
که زلف مشک فشان بر کف صبا دادهست
خراش سینهٔ صاحبدلان فزونتر شد
تراش خط مگر آن چهره را صفا دادهست
کمال حسن به یوسف رسید روز ازل
جمال وجه حسن دولت خدا دادهست
مهی نشانده بروز سیه فروغی را
که آفتاب فروزنده را ضیا دادهست.
فروغی بسطامی
نخست نغمهٔ عشاق فصل گل این است
که داغ لالهرخان به ز باغ نسرین است
فغان ز دامن باغی که باغبان آنجا
همیشه چشم امیدش بدست گلچین است
سپرده مرهم زخمم فلک بدست مهی
که صاحب خط خوشبوی و خال مشکین است
علاج نیست خلاص از کمند او ورنه
ز پای تا بسرم چشم مصلحت بین است
کسی که شهد محبت چشیده میداند
که تلخ از آن لب نوشین به طعم شیرین است
اسیر آن خط سبزم که مو بمو دام است
فدای آن سر زلفم که سر بسر چین است
بهر کجا که منم شغل اختران مهر است
بهر زمین که تویی کار آسمان کین است
سواد زلف تو مجموعهٔ شب و روز است
نگاه چشم تو غارتگر دل و دین است
قد تو وقت روش رشک سرو و شمشاد است
رخ تو زیر عرق شرم ماه و پروین است
فروغی از سخن دوست لب نمیبندد
که نُقل مجلس فرهاد ، نقًل شیرین است.
فروغی بسطامی
بیدادگر نگارا تا کی جفا توان کرد
پاداش آن جفاها یکره وفا توان کرد
بیگانه رحمت آورد بر زحمت دل ما
کی آنقدر تطاول با آشنا توان کرد
مخمور و تشنگانیم زان چشم و لعل میگون
جانی به ما توان داد، کامی روا توان کرد
وقتی بیک اشارت جانی توان خریدن
گاهی بیک تبسم دردی دوا توان کرد
یکبار اگر بپرسی احوال بینصیبان
با صد هزار حرمان دل را رضا توان کرد
هر مدعا که خواهی گر از دعا دهد دست
چندی بسر توان زد عمری دعا توان کرد
گر جذبهٔ محبت آتش بدل فروزد
برگ هوس توان سوخت ترک هوا توان کرد
گر پیر بادهخواران گیرد ز لطف دستم
هر سو بکام خاطر عیشی بپا توان کرد
گر جرعهای بریزد بر خاک لعل ساقی
خاک سبوکشان را آب بقا توان کرد
گر آدمی درآید در عالم خدایی
آدم ز نو توان ساخت عالم بنا توان کرد
گر نیم شب بنالی از سوز دل فروغی
راه قضا توان زد، دفع بلا توان کرد.
فروغی بسطامی
آن که در عشق سزاوار سردار نشد
هرگز از حالت منصور خبردار نشد
نقشی از پرده ایجاد پدیدار نشد
کز تماشای رخت صورت دیوار نشد
آن که بوسید لب نوش تو شکر نچشید
وان که خسبید در آغوش تو بیدار نشد
طرب انگیز گلی در همه گلزار نرست
که بسودای غمت بر سر بازار نشد
مو بمو حال پراکنده دلان کی داند
آن که در حلقه موی تو گرفتار نشد
هر چه گفتند مکرر همه در گوش آمد
بجز از نکتهٔ توحید که تکرار نشد
گر نگفتم غم دیرینهٔ دل معذورم
که میان من و او فرصت گفتار نشد
آن که نوشید شراب از قدح ساقی ما
مست گردید بدانگونه که هشیار نشد
آن که در جمع خرابات نشینان ننشست
در حرم خانهٔ حق محرم اسرار نشد
زلف شاهد ز سر طعنه به زاهد میگفت
حیف از آن رشته تسبیح که زنار نشد
هر که را خون دل از دیده فروغی نچکید
قابل دیدن آن مشرق انوار نشد.
فروغی بسطامی
نرگس که فلک چشم و چراغ چمنش کرد
چشم تو سرافکنده بهر انجمنش کرد
تا غنچه بباغ از دهن تنگ تو دم زد
عطار صبا مشک ختن در دهنش کرد
تا گل بهواخواهی روی تو درآمد
نقاش چمن صاحب وجه حسنش کرد
تا سرو پی بندگی قد تو برخاست
دور فلک آزاد ز بند محنش کرد
تا لاف بهم چشمیت آهوی حرم زد
سلطان قضا امر بخون ریختنش کرد
هر خون که بخاک از دم تیغ تو فروریخت
فردای جزا کس نتواند ثمنش کرد
هر جامه که بر قامت عشاق بریدند
عشق تو بسر پنجه قدرت کفنش کرد
هر شام دل از یاد سر زلف تو نالید
مانند غریبی که هوای وطنش کرد
هر کس که به شیریندهنی دل نسپارد
نتوان خبر از حال دل کوهکنش کرد
با هیچ نشانی نکند سخت کمانی
کاری که بدل غمزهٔ ناوک فکنش کرد
دردا که ز معشوق نشد چارهٔ دردم
تا جذبهٔ عشق آمد و همدرد منش کرد
گفتم که دل اهل جنون را بچه بستی
دستی بسر زلف شکن برشکنش کرد
زنهار به مست در میخانه مخندید
کاین بیخبری با خبر از خویشتنش کرد
چشمی که بیک غمزه مرا طبع غزل داد
نسبت نتوانم بغزال ختنش کرد
یاقوت صفت خون جگر خورد فروغی
تا جوهری عقل قبول سخنش کرد.
فروغی بسطامی
کسی که در دل شب چشم خونفشان دارد
بیاض چهرهاش از خون دل نشان دارد
ز پرده راز دلم عشق آشکارا کرد
که شعله را نتواند کسی نهان دارد
بسختی از سر بازار عشق نتوان رفت
که این معامله هم سود و هم زیان دارد
به تیرهروزی من چشم روزگار گریست
ندانم آن مه تابان چه در کمان دارد
کشاکش دلم آن زلف مو بمو داند
خوشا دلی که دلارام نکتهدان دارد
سزد که اهل نظر سینه را نشان سازند
که ترک عشوه گری تیر در کمان دارد
ز سخت جانی آیینه حیرتی دارم
که تاب جلوهٔ آن یار مهربان دارد
مهی ز برج مرادم طلوع کرد امشب
که فخر برسر خورشید آسمان دارد
ز هر طرف به تظلم نیازمندی چند
رخ نیاز برآن خاک آستان دارد
من آن حریف عقوبت کش وفا کیشم
که عشق زندهام از بهر امتحان داد
فروغی از غم آن نازنین جوان جان داد
کدام پیر چنین طالع جوان دارد.
فروغی بسطامی
قدح باده اگر چشم بت ساده نبود
این همه مستی خلق از قدح باده نبود
سبب باده ننوشیدن زاهد این است
که سراسر همه اسباب وی آماده نبود
دوش در دامن پاک صنم بادهفروش
اثری بود که در دامن سجاده نبود
تا بدرها نروی هر سحری کی دانی
که دری غیر در میکده بگشاده نبود
هر که دل بردن معشوق بیند داند
که گناه از طرف عاشق دل داده نبود
هرگز ایجاد نمیکد خدا آدم را
عین مقصود گر آن شوخ پریزاده نبود
قاصد ار دوست بسویم نفرستاد خوشم
که میان من و او جای فرستاده نبود
روز محشر بچه امید ز جا بر خیزد
هر سری کز دم شمشیر تو افتاده نبود
واقف از داغ دل لاله نخواهد بودن
هر نهادی که در آن داغ تو بنهاده نبود
با که من قابل قلاده نبودم هرگز
یا سگ کوی تو محتاج بقلاده نبود
کی فروغی ز فلک سر خط آزادی داشت
گر بدرگاه ملک بندهٔ آزاده نبود.
فروغی بسطامی
دل دیوانهٔ من قابل زنجیر نبود
ورنه کوتاهی از آن زلف گره گیر نبود
دوش با طرهاش از تیرگی بخت مرا
گلهای بود ولی قدرت تقریر نبود
عشق میگفتم و میسوختم از آتش عشق
که در این مسئله ام فرصت تفسیر نبود
کی جهان سوختی از عشق جهانسوز اگر
در جهان جلوهٔ آن حسن جهانگیر نبود
بس که سرگرم بنظارهٔ قاتل بودم
هیچ آگاهیم از ضربت شمشیر نبود
یارب این صید فکن کیست که نخجیرش را
خون دل میشد و دل با خبر از تیر نبود
نازم آن شست کمانکش که بجز پیکانش
خواهشی در دل خون گشتهٔ نخجیر نبود
با غمش گر نکنم صبر، فروغی چکنم
که جز این قسمتم از عالم تقدیر نبود.
فروغی بسطامی
صورتت یکباره از آدم نمود از قید هستی
پی بمعنی بردهام در عالم صورت پرستی
تا زلف تاب مشتاقان برد در حال جنبش
ترک چشمت خون هشیاران خورد در عین هستی
هم لبان لعل تو نامم نبرد از بینوایی
هم دهان تنگ تو کامم نداد از تنگ دستی
طالبان را نیش شوقت خوش تر است از نوش دارو
عاشقان را درد عشقت بهتر است از تندرستی
هم ترا در عرش اعلا جسته هم در قعر دریا
ای تو مقصود فروغی بوده زین بالا و پستی.
فروغی بسطامی
امشب ای زلف سیه سخت پریشان شدهای
مگر آگه ز دل بیسر و سامان شدهای
گر ز دست تو بهر حلقه دلی لرزان نیست
پس چرا با همه تاب این همه لرزان شدهای
هم گره بر کمر سرو خرامان زدهای
هم زره بر تن خورشید درخشان شدهای
چون سواری تو که از شیوهٔ چوگان بازی
بر سر گوی قمر دست بچوگان شدهای
تا کسی کام خود از مهرهٔ لعلش نبرد
بر سر گنج ز حسن افعی پیچان شدهای
چرخ حیران شده از دست رسن بازی تو
که چسان بر سر آن چاه زنخدان شدهای
اهل معنی همه زین غصه گریبان چاکند
بس که با صورت او دست و گریبان شدهای
نه بدیر از تو نجات است و نه در کعبه خلاص
طرفه دامی بره گبر و مسلمان شدهای
یک سر مو نگرفتند مجانین آرام
تا تو این سلسله را سلسله جنبان شدهای
تا مگر تازه شود زخم جگرسوختگان
در گذرگاه نسیم از پی جولان شدهای
تا دگر دم نزند هیچ کس از نافهٔ چین
در ره باد صبا مشک بدامان شدهای
همه شاهان جهان حلقه بگوشند تورا
تا غلام در شاهنشه دوران شدهای
گر فروغی سخنت عین گهر شد نه عجب
گر ثناگستر سلطان سخندان شدهای.
فروغی بسطامی
دانی که چیست رشتهٔ عمر دراز من
مشکین کمند خسرو مسکین نواز من
گفتم دلیل راه مجانین عشق چیست
گفتا که تار طره زنجیر ساز من
گفتم که نور چشمهٔ خورشید از کجاست
گفت از طلوع طلعت عاشق گداز من
تا جان میانه من و جانانه حایل است
کی پی برد بسر حقیقت مجاز من
تا از هوای نفس گذشتم براه عشق
برخاست از میانه نشیب و فراز من
تا در خیال حورم و اندیشهٔ قصور
جز مایهٔ قصور نگردد نماز من
کردم براه عشق دمی ترک دین و دل
کآمد بصد کرشمه پی ترک تاز من
پیداست ناز و غمزهٔ پنهان آن پری
از پرده برگفتن عجز و نیاز من
تا شد فروغی آن رخ رخشنده آشکار
نتوان نهفت در پس صد پرده راز من.
فروغی بسطامی
گر عارف حق بینی چشم از همه بر همزن
چون دل به یکی دادی، آتش بدو عالم زن
هم نکتهٔ وحدت را با شاهد یکتاگو
هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن
هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا
هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن
هم جلوهٔ ساقی را در جام بلورین بین
هم بادهٔ بی غش را با سادهٔ بیغم زن
ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو
حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن
حال دل خونین را با عاشق صادق گو
رطل می صافی را با صوفی محرم زن
چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور
چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن
چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز
چون جام بچنگ آری با یاد لب جم زن
چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین
چون می بقدح کردی بر چشمهٔ زمزم زن
در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین
اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن
گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده
ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن
گر دردی از او بردی صد خنده بدرمان کن
ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن
یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه
یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن
یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش
یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن
یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین
یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن
یا بندهٔ عقبا شو، یا خواجهٔ دنیا شو
یا ساز عروسی کن، یا حلقهٔ ماتم زن
زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما
دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن
گر دامن پاکت را آلوده بخون خواهد
انگشت قبولت را بر دیدهٔ پر نم زن
گر همدمی او را پیوسته طمع داری
هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن
سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو
نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن
چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند
نه تاج بتارک نه، نه دست بخاتم زن
تا چند فروغی را مجروح توان دیدن
یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن.
فروغی بسطامی
لب تشنهای که شد لب جانان میسرش
دیگر چه حاجتی بلب حوض کوثرش
گر طرهٔ تو چنبر دل هست پس چرا
چندین هزار دل شده پابست چنبرش
صاحب دلی که بر سر کویت نهاد پای
دست فلک چها که نیاورد بر سرش
اسلام و کفر از آن رخ و گیسو مشوشاند
زان خواندهام بلای مسلمان و کافرش
طغرانگار نامه سیاهان ملک عشق
خال است و خط و کاکل و زلف زره گرش
من جعد عنبرین نشنیدم که در کشد
خورشید را بسایهٔ چتر معنبرش
دل دادهام بهای نخستین نگاه او
جان را نهادهام ز پی بار دیگرش
دلبر بجرم دوستی از من کناره کرد
بیچاره مجرمی که جدایی است کیفرش
دوشم بصد کرشمه بتی بیگناه کشت
کاندیشهای نبود ز فردای محشرش
بگذر بباغ تا بحضور تو باغبان
آتش زند بخرمن نسرین و عبهرش
شد تیره روزگار فروغی ولی هنوز
ممکن نگشت صحبت آن ماه انورش.
فروغی بسطامی
چون صبا شانه زند طرهٔ عنبربارش
دل یکجمع پریشان شود ازهر تارش
عشق گوید که بیاد خم مشکین مویش
عقل گوید که مرو بر دم پیچان مارش
صف شکافی که چنین چشم خمارین دارد
چشم امید مدار از مژهٔ خونخوارش
سر زلفی که بیک جو نخرد یوسف را
ای بسا سر که شود خاک سر بازارش
آن که نادیده رخش خلق چنین حیرانند
چه کند دیدهٔ حیرت زده با دیدارش
یار مست می دوشین و حریفان بکمین
آه اگر باد سحرگه نکند هشیارش
با طبیبی است سر و کار دل بیمارم
کز مسیحا نفسان به نشود بیمارش
کار من ساخت بیک بوسه لب شیرینش
جان شیرین بفدای لب شیرین کارش
گر سحر خسرو خاور نکند خدمت او
برق غیرت نگذارد اثر از آثارش
خسروا شعر فروغی همه در مدحت تست
جاودان باد بطومار جهان اشعارش.
فروغی بسطامی
در عالم محبت دانی چکار کردم
بعد از سپردن دل جان را نثار کردم
بر خاک عاشقانش آخر قدم نهادم
در خیل کشتگانش آخر گذار کردم
شخص از بلا گریزد تا خون او نریزد
من یک جهان بلا را خود اختیار کردم
اول قدم نهادم در کوی بیقراری
آن گه قرار الفت با زلف یار کردم
عشاق روز روشن گریند پیش معشوق
من هر چه گریه کردم شبهای تار کردم
گفتم برای دلها آخر بده قراری
گفت این بلا کشان را خود بیقرار کردم
روزی کمند زلفش در پیچ و تابم انداخت
کز بخت تیره او را نسبت بمار کردم
هرگز بخون مردم مایل نبود چشمش
این مست دل سیه را من هوشیار کردم
هر گه رقم نمودم اوصاف تار مویش
سرمایهٔ قلم را مشک تتار کردم
هر چند روزگارم از دست او سیه بود
هر شکوهای که کردم از روزگار کردم
در عین ناامیدی گفتم امید من داد
نومید عشق او را امیدوار کردم
صدبار بوسه دادم پای رقیبش امشب
یعنی برای آن گل تمکین خار کردم
از بس که جور دیدم زان ماه رو فروغی
آخر شکایتش را با شهریار کردم.
فروغی بسطامی
از آن بخدمت میخوارگان کمر بستم
که با وجود می از قید هر غمی جستم
اگر بیاد سلیمان همیشه دستی داشت
من از لب تو سلیمان باده بردستم
گهی ز نرگس مستانهٔ تو مخمورم
گهی ز گردش پیمانهٔ تو سرمستم
سگ سرای توام گر عزیز و گر خوارم
پی هوای توام گر بلند و گر پستم
خیال گشتم و در خاطر تو نگذشتم
غبار گشتم و بر دامن تو ننشستم
همین بس است خیال درست عهدی من
که از جفای تو پیمان بسته بشکستم
طناب عمر مرا دست روزگار گسیخت
هنوز رشتهٔ امید از تو نگسستم
ز تیغ حادثه آن روز ایمنم کردند
که با دو ابروی پیوستهٔ تو پیوستم
بدین طمع که یکی بر نشانه بنشیند
هزار ناوک پران رها شد از شستم
فروغی ار دم وارستگی زنم شاید
که من بهمت شاه از غم جهان رستم.
فروغی بسطامی