‏نمایش پست‌ها با برچسب فروغ فرخزاد. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فروغ فرخزاد. نمایش همه پست‌ها

۱۵.۴.۹۲

من بعشق تو خدا میشوم


شب بر روی شیشه های تار
مینشست آرام چون خاکستری تبدار
باد نقش سایه ها را در حیاط خانه
هردم زیرو رو میکرد
پیچ نیلوفر چو دودی
موج میزد برسر دیوار
در میان کاجها
جادوگر مهتاب
با چراغ بیفروغش میخزید آرام
گویی او در گور ظلمت
روح سرگردان خود را جستجو میکرد

من خزیدم در دل بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم ای خواب
ای سر انگشت کلید باغهای سبز
چشمهایت برکه تاریک ماهیهای آرامش
کوله بارت را بروی کودک گریان من بگشا
و ببر با خود مرا
بسرزمین صورتی رنگ پریهای فراموشی.


چکامه سرای معاصر و افتخار ایران، فروغ فرخزاد

۳.۴.۹۲

خواب دریچه را مغشوش می کنی


سنگی و ناشنیده فراموش میکنی
رگبار نو بهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش میکنی
دست مرا که ساقهٔ سبز نوازشست
با برگهای مرده هم آغوش میکنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله مینشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیَت که مرا نوش میکنی
تو درهٔ بنفش غروبی که روز را
بر سینه میفشاری و خاموش میکنی
در سایه ها ، "فروغ" تو بنشست و رنگ باخت
او را بسایه ازچه سیه پوش میکنی ؟

چکامه سرای بزرگ معاصر ایران، فروغ فرخزاد

۱۷.۲.۹۲

نقطه های ساکت پریده رنگ

هرگز آرزو نکرده ام
یک ستاره درسراب آسمان شوم
یا چو روح برگزیدگان
همنشین خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمین جدا نبوده ام
با ستاره آشنا نبوده ام
روی خاک ایستاده ام
با تنم که مثل ساقهٔ گیاه
باد و آفتاب و آب را
می مکد که زندگی کند


باروَر ز میل
باروَر ز درد
روی خاک ایستاده ام
تا ستاره ها ستایشم کنند
تا نسیمها نوازشم کنند

از دریچه ام نگاه می کنم
جز طنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم
جز طنین یک ترانه جستجو نمی کنم
در فغان لذتی که پاکتر
از سکوت سادهٔ غمیست
آشیانه جستجو نمی کنم
در تنی که شبنمیست
روی زنبق تنم

بر جدار کلبه ام که زندگیست
با خط سیاه عشق
یادگارها کشیده اند
مردمان رهگذر
قلب تیر خورده
شمع واژگون
نقطه های ساکت پریده رنگ
بر حروف در هم جنون 


هر لبی که بر لبم رسید
یک ستاره نطفه بست
در شبم که می نشست
روی رود یادگارها


پس چرا ستاره آرزو کنم ؟

این ترانهٔ منست
- دلپذیر ، دلنشین
پیش از این نبوده بیش از این.

فروغ فرخزاد، چکامه سرای بزرگ ایران
(چکامه روی خاک ، کتاب تولدی ديگر)


چنان که از نام چکامه ، " روی خاک " بر می‌‌آيد اتکای اين چکامه ازجهت محتوا ومضمون ، انسان است با تمام ویژگی‌های خاکی و زمین او. فروغ فرخزاد چنان که آرزوی بيشترمردم است، هویتی فرا زمینی‌ طلب نمی‌‌کند. او حتی " روح برگزيدگان " را نيز بباد سرزنش میگيرد و آنها را همچون فرشتگان بیصدا و بی‌ تأثير میخواند. چراکه آنها همنشين خامش فرشتگان اند. درمتن، شاعر به زمینی‌ بودن خود میبالد و ازاينکه همچون سايرساکنان زمینی‌، از حيات زمینی‌، همچون گياهان برخوردار است، راضی‌ و خشنود است چرا که دريافته است ضرورت زمان، اين زمانی بودن را طلب میکند. انسان مدرن روی دو پای زمینی‌ خود ايستاد تا خالق دنیای مدرن باشد. دربند بعدی شاعر حتی اين زمینی‌ بودن را شايسته ستايش فرا زمينيان می‌‌داند. چنانکه ذکر شد یکی از ویژگی‌‌های محوری و اصلی‌ مدرنیته انسان محوری است. انسان بدنيا می‌‌آيد تا در فرصت محدود زمانی‌ خويش، زندگی کند و مدرنيته میخواهد تا دنيا را چنان تدارک ببيند که دراين فرصت محدود همه چيز درخدمت او باشد. روح اين انديشه، سيرخويش را آغاز کرد و چکامه، طبق نظريه ميخاييل باختين، بعنوان شکلی‌ ازاين گفتمان اجتماعی ازدرون شاعر، بعنوان يک پديده اجتماعی ظهور میکند. فروغ نيز درمعرض اين گفتمان قرار گرفته و واکنش نشان میدهد. او معتقد است که جز طنين يک ترانه نيست و جاودانه نخواهد ماند و در پايان چکامه " روی خاک " با جسارت میگويد که :" پس چرا ستاره آرزو کنم؟ " فروغ در آشنایی زدایی چه در حیطه‌ی فرم و چه درحيطه معنا و مضمون با ابتکار خاصی عمل کرده است. ارزش‌هایی‌ که عامه مردم برای رسيدن به آن عمری در صف طولانی انتظار روز‌های کسل کننده می‌‌ايستند و درحين انتظار چرت می‌‌زنند، در چکامه‌های او بسيار بیقدر و ارزش است. 
منبع: سایت نقد و نظر

۱۳.۲.۹۲

در میانه دریا نشسته ایم


بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
هر چند ره بساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه كار خرقه پوش
پنهان زدیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار زداغ گناهی سیه شود
بهتر زداغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به كه زیر لب
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا
مارا چه غم كه شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست بشادی در بهشت
او میگشاید 

او كه بلطف و صفای خویش
گوئی كه خاك طینت مارا زغم سرشت
توفان طعنه، خنده مارا زلب نشست
كوهیم و درمیانه دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یكتای راستیست
زینرو بموج حادثه تنها نشسته ایم
مائیم ... ما كه طعنه زاهد شنیده ایم
مائیم ... ما كه جامه تقوی دریده ایم
زیرا درون جامه بجز پیكر فریب
زین هادیان راه حقیقت ندیده ایم
آن آتشی كه در دل ما شعله میكشید
گر درمیان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر بما كه سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهكاره رسوا نداده بود
بگذار تا بطعنه بگویند مردمان
درگوش هم حكایت عشق مدام ما
(هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد بعشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما).

افتخار شعر معاصر ایران، فروغ فرخزاد
پاسخ (از دفتر شعر "دیوار")


۲۳.۱۲.۹۱

میتوان با نقشهای پوچ تر آمیخت

بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند
میتوان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ ، بر قالی
در خطی موهوم ، بر دیوار
میتوان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند میبارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پرهیاهو ترک میگوید
میتوان برجای باقی ماند
در کنار پرده، اما کور، اما کر

میتوان فریاد زد
با صدائی سخت کاذب، سخت بیگانه
" دوست میدارم "
میتوان در بازوان چیره یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود

با تنی چون سفره چرمین
با دو پستان درشت سخت
میتوان در بستر یک مست، یک دیوانه، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
میتوان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
میتوان تنها بحل جدولی پرداخت
میتوان تنها بکشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده، آری پنج یا شش حرف
میتوان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
میتوان در گور مجهولی خدارا دید
میتوان با سکه ای ناچیز ایمان یافت
میتوان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
میتوان چشم ترا در پیلهء قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
میتوان چون آب در گودال خود خشکید

میتوان زیبائی یک لحظه را باشرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
میتوان درقاب خالی مانده یکروز
نقش یک محکوم، یا مغلوب، یا مصلوب را آویخت
میتوان باصورتکها لختی دیوار را پوشاند
میتوان با نقشهای پوچتر آمیخت


میتوان همچون عروسکهای کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
میتوان باهر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
" آه ، من بسیار خوشبختم "

افتخار شعر معاصر ایران فروغ فرخزاد

۱۹.۱۲.۹۱

این برف را دیگر سر ِ باز ایستادن نیست


بجُستجوی تو
بردرگاه ِ کوه میگریم
در آستانه دریا وعلف
بجُستجوی تو
در معبر ِبادها میگریم
در چار راه ِ فصول
در چارچوب ِ شکسته پنجره یی
که آسمان ِ ابر آلوده را
قابی کهنه میگیرد

به انتظار ِ تصویر ِ تو
این دفتر ِ خالی
تاچند
تاچند
ورق خواهد خورد؟
جریان ِ باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر ِ مرگست
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد
پس بهیأت ِ گنجی درآمدی
بایسته و آزانگیز
گنجی از آندست
که تملک ِ خاک را و دیاران را
از اینسان
دلپذیر کرده است
نامت سپیده دمیست که بر پیشانی ِ آسمان میگذرد

متبرک باد نام ِ تو
و ماهم چنان
دوره میکنیم
شبرا و روز را
هنوز را.
احمد شاملو 
ــ در خاموشی فروغ فرخزاد

۲۵.۱۱.۹۱

ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم

 آن کلاغی که پرید
از فراز سر ِ ما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی؛ پهنای افق را پیمود
خبر مارا باخود خواهد برد بشهر

همه میدانند
همه میدانند
که من وتو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم

همه میترسند
همه میترسند، اما منوتو
بچراغ و آب و آینه پیوستیم
ونترسیدیم

سخن از پیوند سست دونام
و هم آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
 سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایقهای سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن هامان، در طرّاری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهیها در آب


سخن از زندگی نقره ای آوازیست
که سحرگاهان فواره کوچک میخواند


ما در آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و درآن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پراز مروارید
و درآن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدم
که چه باید کرد؟

همه میدانند
همه میدانند
ما بخواب سرد و ساکت سیمرغان، ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را دریک لحظه نامحدود
که دو خورشید بهم خیره شدند


سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیا بیهوده میسوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور


 سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساخته اند

بچمنزار بیا
بچمنزار بزرگ
و صدایم کن، از پشت نفسهای گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها ازبغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندیهای برج سپید خود
بزمین مینگرند.


افتخار شعر معاصر ایران، فروغ فرخزاد

۸.۱۰.۹۱

بیاد فروغ، ساحلها هم خاموشند


شب پریشان میخرامد در خموشیهای ساحل
می‌تپد در سینه‌ام دل… تو می‌آیی تو می‌آیی

می‌تراود عطر بوسه از گل سرخ لبانت
میدرخشد دیدگانت… چه زیبایی چه زیبایی

میگشایی پرده راز با نگاهی پر زتشویش
من بگوشت میسرایم نغمه‌ای از غم خویش

در خموشیهای ساحل این منم تنهای تنها
خفته در آغوش رویا… چه رویایی چه رویایی

شب پریشان میخرامد در خموشیهای ساحل
می‌تپد در سینه‌ام دل… تو می‌آیی تو می‌آیی

می‌تراود عطر بوسه از گل سرخ لبانت
می‌درخشد دیدگانت… چه زیبایی چه زیبایی

شعر زیبای در خموشی‌های ساحل از فروغ فرخزاد، این زن استثنایی‌ قرن ۲۰ ایران


۶.۱۰.۹۱

افسانه تلخ

نه امیدی كه برآن خوش كنم دل
نه پیغامی نه پیك آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحر گاهی زنی دامن كشان رفت
پریشان مرغ ره گم كرده ای بود
كه زار و خسته سوی آشیان رفت
كجا كس در قفایش اشك غم ریخت
كجا كس با زبانش آشنا بود
ندانستند این بیگانه مردم
كه بانگ او طنین ناله ها بود
بچشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا آندو چشم آتش افروز
بدامان گناه افكند او را
به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوه ظاهر ندیدند
بهرجا رفت در گوشش سرودند
كه زن را بهر عشرت آفریدند
شبی در دامنی افتاد و نالید
مرو ! بگذار در این واپسین دم
ز دیدارت دلم سیراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد برهم
چرا امید بر عشقی عبث بست؟
چرا در بستر آغوش او خفت؟
چرا راز دل دیوانه اش را
بگوش عاشقی بیگانه خو گفت؟
چرا؟ او شبنم پاكیزه ای بود
كه در دام گل خورشید افتاد
سحرگاهی چو خورشیدش برآمد
بكام تشنه اش لغزید و جانداد
بجامی باده شور افكنی بود
كه در عشق لبانی تشنه می سوخت
چو میآمد ز ره پیمانه نوشی
بقلب جام از شادی می افروخت
شبی ناگه سرآمد انتظارش
لبش در كام سوزانی هوس ریخت
چرا آن مرد برجانش غضب كرد؟
چرا بر ذره های جامش آویخت؟
كنون این او و این خاموشی سرد
نه پیغامی نه پیك آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی.

فروغ فرخزاد

۵.۹.۹۱

پنج آذر-۲۵ نوامبر روز مبارزه با خشونت علیه زنان.....Stop Violence Against Women

و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک اسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته ست
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش…..

شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد از افتخار شعر معاصر ایران، فروغ فرخزاد


۱۵.۸.۹۱

شانه های تو


شانه های تو
همچو صخره های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه میکشد چو آبشار نور
شانه های تو
چون حصار های قلعه ای عظیم
رقص رشته های گیسوان
من برآن
همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم
شانه های تو
برجهای آهنین
جلوه شگرف خون و زندگی
رنگ آن برنگ مجمری مسین
در سکوت معبد هوس
خفته ام کنار پیکر تو بی قرار
جای بوسه های من بر روی شانه هات
همچو جای نیش آتشین مار
شانه های تو
در خروش آفتاب
داغ پر شکوه
زیر دانه های گرم و روشن عرق
برق میزند چو قله های کوه
شانه های تو
قبله گاه دیدگان پرنیاز من
شانه های تو
مهر سنگی نماز من….

سرود زیبایی- از افتخار شعر معاصر ایران، فروغ فرخزاد

۱۲.۷.۹۱

پاييز ای مسافر خاك آلوده


از چهره طبيعت افسونكار
بر بسته ام دو چشم پراز غمرا
تا ننگرد نگاه تب آلودم
اين جلوه های حسرت و ماتم را
پاييز ای مسافر خاك آلوده
در دامنت چه چيز نهان داری
جز برگهای مرده و خشكيده
ديگر چه ثروتی بجهان داری
جز غم چه ميدهد بدل شاعر
سنگين غروب تيره و خاموشت
جز سردی و ملال چه ميبخشد
برجان دردمند من آغوشت
در دامن سكوت غم افزايت
اندوه خفته می دهد آزارم
آن آرزوی گمشده میرقصد
در پرده های مبهم پندارم
پاييز ای سرود خيال انگيز
پاييز ای ترانه محنتبار
پاييز ای تبسم افسرده
بر چهره طبيعت افسونكار.


شعر پاییز از افتخار شعر معاصر ایران، فروغ فرخزاد



۴.۷.۹۱

ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم

آن کلاغی که پرید
از فراز سرما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود
خبر مارا با خود خواهد برد بشهر
همه میدانند
همه میدانند
که منو تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند
همه میترسند اما منو تو
بچراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دو نام
و همآغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایقهای سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن هامان در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهیها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازیست
که سحرگاهان فواره کوچک میخواند
ما درآن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و درآن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و درآن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد
همه میدانند
همه میدانند
ما بخواب سرد و ساکت سیمرغان ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقارا دریک لحظه نامحدود
که دو خورشید بهم خیره شدند
سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیا بیهده میسوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
برفراز شبها ساخته اند
بچمنزار بیا
بچمنزار بزرگ
و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندیهای برج سپید خود
بزمین می نگرند.

فتح باغ از افتخار شعر معاصر ایران فروغ فرخزاد، یاد و نامش جاوید باد


۲۶.۶.۹۱

در سرزمین قدکوتاهان معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند


چرا توقف کنم، چرا؟
پرنده ها بجستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت فواره وار
و در حدود بینش
سیاره های نورانی میچرخند
زمین در ارتفاع بتکرار میرسد
و چاه های هوایی
به نقب های رابطه تبدیل می شوند
و روز وسعتی است
که در مُخیلهٔ تنگ کرم روزنامه نمی گنجد
چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگهای حیات می گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلولهای فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم؟
چه می تواند باشد مرداب
چه می تواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فساد
افکار سردخانه را جنازه های باد کرده رقم می زنند
نامرد در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک ... آه
وقتی که سوسک سخن میگوید
چرا توقف کنم ؟
همکاری حروف سربی بیهودهست
همکاری حروف سربی
اندیشهٔ حقیر را نجات نخواهد داد
من از سُلالهٔ درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
پرنده ای که مرده بود بمن پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم

نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن بشعور نور
طبیعی است
که آسیابهای بادی می پوسند
چرا توقف کنم ؟
من خوشه های نارس گندم را
بزیر پستان می گیرم
و شیر می دهم
صدا، صدا، تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب بجاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفهٔ معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا، صدا، صدا تنها صداست که میماند

در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم ؟
من از عناصر چهار گانه اطاعت می کنم
و کار تدوین نظامنامهٔ قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست

مرا بزوزهٔ دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چکار
مرا بحرکت حقیر کرم در خلأ گوشتی چکار
مرا تبار خونی گلها بزیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها می دانید؟
……….

تنها صداست که می ماند از افتخار شعر معاصر ایران، زنده یاد فروغ فرخزاد

۱۰.۴.۹۱

عشق من بر قلب سردی چیره شد


بازهم قلبی بپایم اوفتاد
بازهم چشمی برویم خیره شد
بازهم درگیرودار یک نبرد
عشق من برقلب سردی چیره شد
بازهم از چشمه لبهای من
تشنه یی سیراب شد‚ سیراب شد
بازهم در بستر آغوش من
رهروی در خواب شد‚ در خواب شد
بردو چشمش دیده میدوزم بناز
خود نمی دانم چه میجویم د او
عاشقی دیوانه میخواهم که زود
بگذرد از جاه و مال وآبرو
او شراب بوسه میخواهد زمن
من چه گویم قلب پرامید را
او بفکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را
من صفای عشق میخواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی میخواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را
او بمن میگوید ای آغوش گرم
مست نازم کن که من دیوانه ام
من باو می گویم ای ناآشنا
بگذر از من ‚ من ترا بیگانه ام
آه از این دل آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا کس به آوازش نخواند.

شعر "نااشنا" از افتخار شعر معاصر ایران، فروغ فرخزاد، یادش گرامی‌ و جاوید


۲۱.۳.۹۱

ای همدمان پنجره ها



بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور میسوزد
و گیسوان بیهده اش
نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق میلرزد
ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شماست
در خاکهای غربت او نقب میزنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم میسازند
بر او ببخشایید.


فروغ فرخزاد


۱۷.۳.۹۱

دامن ازعطر یاس, تر

آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوآبست


خیره بر سایه های وحشی بید
میخزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
مینهم سر بروی دفتر خویش
تن صدها ترانه میرقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
میدود همچو خون برگهایم


آه، گویی زدخمه دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده
بر لبم شعله های بوسه تو
میشکوفد چو لاله گرم نیاز
در خیالم ستاره ای پر نور
میدرخشد میان هاله راز


ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود میسآید
همره نغمه های موزونش
گوییا بوی عود میآید
آه، باور نمیکنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آندو چشم شورافکن
سوی من گرم و دلنشین باشد


بیگمان زان جهان رویایی
زهره برمن فکنده دیده عشق
مینویسم بروی دفتر خویش
جاودان باشی ای سپیده عشق.

سپیده عشق از افتخار شعر معاصر ایران، فروغ فرخزاد

۱۵.۳.۹۱

تمام زندگیش سجاده ایست گسترده درآستان وحشت دوزخ


كسی بفكر گلها نیست
كسی بفكر ماهیها نیست
كسی نمیخواهد
باوركند كه باغچه دارد میمیرد
كه قلب باغچه درزیر آفتاب ورم كرده است
كه ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست كه در انزوای باغچه پوسیده ست
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما
در انتظار بارش یك ابر ناشناس
خمیازه میكشد
و حوض خانه ما خالیست
ستاره های كوچك بی تجربه
از ارتفاع درختان بخاك می افتد
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ماهیها
شبها صدای سرفه میآید

حیاط خانه ما تنهاست
پدر میگوید
از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خود را بردم
و كار خود را كردم
و دراتاقش از صبح تا غروب
یا شاهنامه میخواند
یا ناسخ التواریخ
پدر بمادر میگوید
لعنت بهر چی ماهی و هرچه مرغ
وقتی كه من بمیرم دیگر
چه فرق میكند كه باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد كافیست
مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
درآستان وحشت دوزخ
مادر
همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی میگردد
و فكر میكند كه باغچه را كفر یك گیاه
آلوده كردهست
مادر گناهكار طبیعیست



مادر تمام روز دعا میخواند
و فوت میكند بتمام گلها
و فوت میكند بتمام ماهیها
و فوت میكند بخودش
مادر در انتظار ظهورست
و
بخششی كه نازل خواهد شد
برادرم به باغچه میگوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها میخندد
و از جنازه ماهیها
كه زیر پوست بیمار آب
بذره های فاسد تبدیل میشوند
شماره بر میدارد
برادرم به فلسفه معتادست
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه میداند
او مست میكند
و مشت میزند بدر و دیوار
و سعی میكند كه بگوید
بسیار دردمند و خسته و مایوس است
او ناامیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندك و خودكارش
همراه خود بكوچه و بازار میبرد
و ناامیدیش
آنقدر كوچكست كه هرشب
در ازدحام میكده گم میشود
و خواهرم كه دوست گلها بود
و حرفهای ساده قلبش را
وقتی كه مادر او را میزد
بجمع مهربان و ساكت آنها میبرد
و گاه گاه خانواده ماهیها را
به آفتاب و شیرینی مهمان میكرد
او خانه اش درآن سوی شهرست
او در میان خانه مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی میخواند
و بچه های طبیعی میسازد
او هروقت كه بدیدن ما میآید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده میشود
حمام ادكلن میگیرد
او هروقت كه بدیدن ما میآید
آبستن است



حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تكه تكه شدن میآید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاك باغچه هاشان بجای گل
خمپاره و مسلسل میكارند
همسایه های ما همه بر روی حوضهای كاشیشان
سر پوش میگذارند
و حوضهای كاشی
بی آنكه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های كوچه ما كیفهای مدرسه شان را
از بمبهای كوچك
پر كرده اند
حیاط خانه ما گیج ست
من از زمانی
كه قلب خود را گم كردهست میترسم
من از تصور بیهودگی اینهمه دست
و از تجسم بیگانگی اینهمه صورت میترسم
من مثل دانش آموزی
كه درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
و فكر میكنم كه باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فكر میكنم ...
من فكر میكنم ...
من فكر میكنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم كردهست
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز
تهی میشود.

شعر "دلم برای باغچه می سوزد" از فروغ فرخزاد





۳.۳.۹۱

و آستانه پرازعشق میشود


به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
بجویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصلهای خشک گذر میکردند
به دسته‌های کلاغان
که عطر مزرعه‌های شبانه را
برای من به هدیه میآوردند

بمادرم که در آینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود
و بزمین که شهوت تکرار من
درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت
سلامی دوباره خواهم داد







میآیم میآیم میآیم
با گیسویم
ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم
تجربه‌های غلیظ تاریکی
با بوته‌ها که چیده ام
از بیشه‌های آنسوی دیوار






میآیم میآیم میآیم
و آستانه پراز عشق میشود
و من درآستانه به آنها که دوست میدارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده
سلامی دوباره خواهم داد…..

شعر "به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد" از فروغ فرخزاد


۱۵.۲.۹۱

دنیایی که هرجا میری صدای رادیوش میاد


…… میبرتش میبرتش
از توی این دنیای دلمرده چاردیواریا
نق نق نحس ساعتا خستگیا بیکاریا
دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی
درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی
دنیای بشکن زدن و لوس بازی
عروس دوماد بازی و ناموس بازی
دنیای هی خیابونا رو الکی گز کردن
از عربی خوندن یه لچک بسر حظ کردن
دنیای صبح سحرا
تو توپخونه
تماشای دار زدن
نصف شبا
رو قصه آقابالاخان زار زدن
دنیایی که هر وخت خداش
تو کوچه هاش پا میذاره
یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش
یه دسه قداره کش از جلوش میاد
دنیایی که هرجا میری
صدای رادیوش میاد
میبرتش میبرتش از توی این همبونه کرم و کثافت و مرض
به آبیای پاک و صاف آسمون میبرتش
بسادگی کهکشون میبرتش!
:::::::::::::::::
به علی گفت مادرش روزی - فروغ فرخزاد