‏نمایش پست‌ها با برچسب فروغ فرخزاد. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فروغ فرخزاد. نمایش همه پست‌ها

۹.۲.۹۱

می گشایم گره از بخت، چه باک



بزمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را

دیدمت، وای چه دیداری، وای
اینچه دیدار دلازاری بود
بیگمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا باتو سر و کاری بود

دیدمت، وای چه دیداری، وای
نه نگاهی، نه لب پرنوشی
نه شرار نفس پرهوسی
نه فشار بدن و آغوشی

اینچه عشقیست که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی زمن و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم

باز لبهای عطش کرده من
عشق سوزان ترا میجوید
میتپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق تورا میگوید

بخت اگر از تو جدایم کرده
میگشایم گره از بخت، چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا بسراپرده خاک

خلوت خالی و خاموش مرا
تو پراز خاطره کردی، ای مرد
شعر من شعله احساس منست
تو مرا شاعره کردی، ای مرد

آتش عشق بچشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله و بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید

سینه ای، تا که بر آن سر بنهم
دامنی، تا که بر آن ریزم اشک
آه، ای آنکه غم عشقت نیست
میبرم برتو و برقلبت رشک

بزمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را.

دیدار تلخ - فروغ فرخزاد



۶.۲.۹۱

حیف که نمی‌شه از تو گفت از تو نوشت


فردا اگر ز راه نمیآمد

من تا ابد کنار تو میماندم
من تا ابد ترانه عشقم را

در آفتاب عشق تو میخواندم



در پشت شیشه های اتاق تو
آنشب نگاه سرد سیاهی داشت
دالان دیدگان تو در ظلمت

گوئی بعمق روح تو راهی داشت



لغزیده بود در مه آئینه
تصویر ما شکسته و بی آهنگ

موی تو رنگ ساقه گندم بود
موهای من، خمیده و قیری رنگ

رازی درون سینه من میسوخت

میخواستم که باتو سخن گوید

اما صدایم از گره کوته بود

در سایه، بوته هیچ نمیروید




زآنجا نگاه خسته من پر زد
آشفته گرد پيکر من چرخيد
در چارچوب قاب طلائی رنگ
چشم مسيح برغم من خنديد

ديدم اتاق درهم و مغشوشست
در پای من کتاب تو افتاده
سنجاقهای گيسوی من آنجا
بر روی تختخواب تو افتاده

از خانه بلوری ماهیها
ديگر صدای آب نميآيد
فکر چه بود گربه پير تو
کاو را بدیده خواب نميآمد

بار دگر نگاه پريشانم
برگشت لال و خسته بسوی تو
میخواستم که با تو سخن گويد
اما خموش ماند بروی تو




آنگه ستارگان سپيد اشک
سوسو زدند در شب مژگانم
ديدم که دستهای تو چون ابری
آمد بسوی صورت حيرانم

ديدم که بال گرم نفسهايت
سائيده شد بگردن سرد من
گوئی نسيم گمشده ای پيچيد
در بوته های وحشی درد من

دستی درون سينه من میريخت
سرب سکوت و دانه خاموشی
من خسته زين کشاکش دردآلود
رفتم بسوی شهر فراموشی

بردم زياد اندوه فردا را
گفتم سفر فسانه تلخی بود
ناگه بروی زندگيم گسترد
آن لحظه طلائی عطرآلود



آنشب من از لبان تو نوشيدم
آوازهای شاد طبيعت را
آنشب بکام عشق من افشاندی
ز آن بوسه قطره ابديت را.


گره - فروغ فرخزاد



۲۹.۱.۹۱

چیزی به جا نخواهد ماند

در کوچه باد میآید
این ابتدای ویرانیست
آنروز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن می گیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد .
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود ؟
نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری ؟

من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و می دانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند .
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد

قسمتی‌ از شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد از فروغ فرخزاد




۲۷.۱.۹۱

آن روز که دست های تو ویران شدند

 من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
.......





در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خستهٔ مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام
و من به جفت گیری گلها می اندیشم .

..............

سلام ای شب معصوم
سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
و در کنار جویبارهای تو ، ارواح بید ها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها می آیم
و این جهان به لانهٔ ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند .
سلام ای شب معصوم !

.............

در آستانهٔ فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که می رود این سان
صبور ،
سنگین ،
سرگردان ،
فرمان ایست داد .
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچ وقت زنده نبوده ست .

قسمتی‌ از شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد از فروغ فرخزاد


۲۶.۱.۹۱

ز شرم شکوفه لبريز


دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که میرسد از راه
یا نيازی که رنگ میگيرد
در تن شاخه های خشک و سياه

دل گمراه من چه خواهد کرد
با نسيمی که میتراود ازآن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان

لب من از ترانه میسوزد
سينه ام عاشقانه میسوزد
پوستم میشکافد از هيجان
پيکرم از جوانه میسوزد

هر زمان موج میزنم در خويش
میروم، میروم بجائی دور
بوته گر گرفته خورشيد
سر راهم نشسته در تب نور

من زشرم شکوفه لبريزم
يار من کيست ای بهار سپيد
گر نبوسد در اين بهار مرا
يار من نيست، ای بهار سپيد

دشت بیتاب شبنم آلوده
چه کسیرا بخويش میخواند
سبزه ها، لحظه ای خموش، خموش
آنکه يار منست میداند

در بهار او زياد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
مینهد روی گيسوانم باز
تاج گلپونه های سوزان را

ای بهار، ای بهار افسونگر
من سراپا خيال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خويش
شعر و فرياد و آرزو شده ام

میخزم همچو مار تبداری
برعلفهای خيس تازه سرد
آه با اين خروش واين طغيان
دل گمراه من چه خواهد کرد؟

شعر جنون - فروغ فرخزاد

سماع : استاد شاهرخ مشکین قلم

چه دور بود پیش از این زمین ما

نگاه کُن که غم درون دیده‌ام
چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایۀ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کُن
تمام هستیم خراب میشود
شراره‌ای مرا بکام میکشد
مرا به اوج میبَرد
مرا بدام میکِشد
نگاه کُن
تمام آسمانِ من
پُر از شهاب میشود

تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده‌ای مرا کنون بزورقی
ز عاج‌ها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر بشهر شعرها و شورها

براه پُر ستاره میکشانیم
فراتر از ستاره مینشانیم
نگاه کُن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخرنگ ساده دل
ستاره‌چین برکه‌های شب شدم



چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه‌های آسمان
کنون بگوش من دوباره میرسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کُن که من کجا رسیده‌ام
بکهکشان، به بیکران، بجاودان

کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکُن
مرا از این ستاره‌ها جدا مکُن

نگاه کُن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای‌لای گرم تو
لبالب از شراب خواب میشود
بروی گاهوارههای شعر من
نگاه کُن
تو میدمی و آفتاب میشود.


آفتاب می‌شود - فروغ فرخزاد
از مجموعۀ «تولدی دیگر»





۱۷.۱.۹۱

۱۴.۱.۹۱

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب, بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا


بروی ما نگاه خدا خنده میزند
هر چند ره بساحل لطفش نبرده ایم

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا

مارا چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست بشادی در بهشت

او می گشاید

او که بلطف و صفای خویش
گوئی که خاک طینت مارا زغم سرشت

توفان طعنه، خنده مارا زلب نشست
کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم

مائیم ... ما که طعنه زاهد شنیده ایم
مائیم ... ما که جامه تقوی دریده ایم

زیرا درون جامه بجز پیکر فریب
زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم

آن آتشی که در دل ما شعله میکشید
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود

دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکاره رسوا! نداده بود

بگذار تا بطعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما

"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما"

افتخار شعر معاصر ایران ، فروغ فرخزاد
یادش همیشه جاودان و پر افتخار باد


ما قلبهامان را بباغ مهربانیهای معصومانه میبردیم


آنروزها
آنروزها رفتند
آنروزهای خوب
آنروزهای سالم سرشار
آن آسمانهای پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر
آن بامهای  بادبادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها


۹.۱.۹۱

مغروق لحظه‌های فراموشی


در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم بچشم باز نمیآید
اندوهگین و غمزده میگویم
شاید ز روی ناز نمیآید

چون سایه گشته خواب و نمیافتد
در دامهای روشن چشمانم
میخواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه‌های نبض پریشانم

مغروق این جوانی معصومم
مغروق لحظه‌های فراموشی
مغروق این سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشی

می‌خواهمش دراین شب تنهائی
با دیدگان گمشده دردیدار
با درد، درد ساکت زیبائی
سرشار از تمامی خود سرشار

میخواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر هستیم بپیچد، پیچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را

در لابلای گردن و مو‌هایم
گردش کند نسیم نفسهایش
نوشد، بنوشدم که بپیوندم
با رود تلخ خویش بدریایش

وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله‌های سرکش بازیگر
درگیردم، بهمهمه درگیرد
خاکسترم بماند در بستر

در آسمان روشن چشمانش
بینم ستاره‌های تمنا را
در بوسه‌های پر شررش جویم
لذات آتشین هوسها را

می‌خواهمش دریغا، میخواهم
می‌خواهمش به تیره، به تنهائی
می‌خوانمش بگریه، به بی‌تابی
می‌خوانمش بصبر، شکیبائی

لب تشنه میدود نگهم هردم
در حفرههای شب، شبی بیپایان
او آن پرنده، شاید میگرید
بربام یک ستاره سرگردان.

فروغ فرخزاد



۸.۱.۹۱

روح با علمست و با عقلست یار ..... روح را با تازی و ترکی چه کار


سطری از شعر است که نباید به یاد آورم
خیابانی‌است که برای پاهایم ممنوع است
آینه‌ای است که درست در آخرین دم مرا دیده‌است
دری است که آن را بسته‌ام تا پایان جهان
در میان کتاب‌های کتاب‌خانه‌ام
از آن‌هایی که با من‌اند
هستند کتاب‌هایی که هرگز آن‌ها را نباید بازکنم.
شعر موزه از بورخس



خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش 
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا
کلیات شمس



به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم

بیا ای مرد، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری بزندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یکنفس را

منم آنمرغ، آنمرغی که دیریست
بسر اندیشه پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینه تنگ
بحسرتها سرآمد روزگارم

بلبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خودرا
بگوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را

بیا بگشای در تا پرگشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر

لبم بوسه ی شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با ناله خونینش از تو

ولی ای مرد، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
برآن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است، تنگ است

مگو شعر تو سرتا پا گناه ست
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده

کتابی، خلوتی، شعری، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانیست
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانیست

شبانگاهان که مه میرقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش

نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم بخورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید

بدور افکن حدیث نام، ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا میبخشد آن پروردگاری
که شاعر را، دلی دیوانه داده

بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر.

شعر عصیان- فروغ فرخزاد

۱۷.۱۲.۹۰

فروغ فرخزاد, ای شب از رویای تو رنگین شده

من حالا اینطور شعر میگویم، دیگر مدتهاست که دنبال کلمه نمیگردم، بلکه منتظر میشوم کلمه جای خودش را پیدا کند، بوجود بیاید، آنوقت من او را بیک نظم دعوت میکنم.



خیلی ها اینکار را کردند و میکنند و باورشان هم شده است که شاعر زمان هستند، چرا که فقط جرات کرده اند مصرع ها را کوتاه وبلند کنند. همین! درحالیکه روحیه شعرشان ادامه همان روحیه کهنه و پوسیده ای است که مجنون را با گروه کلاغان و آهوانش، در بیابانهای ادب پارسی، بکار خواستن وازجا نجنبیدن واداشت.


شعر برای من عبارت از زندگی کردن کلمه ها در درون آدمیست و بازنوشتن این کلمه ها بصورت زنده و جاندار در روی کاغذ.


فقط دلم می خواهد به آن مرحله از رشد روحی برسم که بتوانم هر موضوعی را در خود حل کنم. برای من احتیاج، کلمه ای بی معنی شود بتوانم زندگی را مثل یک گیاه زهری میان انگشتانم بفشارم و خرد کنم و بعد هم آنرا زیر پایم بگذارم و لگدمال کنم. دلم میخواهد به ابدیتی دست پیدا کنم که آرامش در آنجا مثل بستری انتظارم را میکشد و چشمهایم را میتوانم توی این بستر بدون هیچ انتظار خرد کننده ای رویهم بگذارم.


من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان میكنم ويرانه ای را
اگر خواهم كه خاموشی گزينم
پريشان میكنم كاشانه ای را.



شرمناك و پر از نيازی گنگ
با نگاهی كه رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت
بايد از عشق حاصلی برداشت!

۲۸.۱۱.۹۰

دنیا را از دریچه چشم من ببین


زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو
همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید " صبح بخیر "
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
ودر این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت


سهم من ،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت  وصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی  در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید :
 دستهایت را دوست میدارم




هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی
صید نخواهد کرد .


گوشه‌های از شعر تولدی دیگر از فروغ فرخزاد شاعر و افتخار ادبیات معاصر ایران.



فروغ در تعریف زندگی‌ به صراحت بیان می‌کند که زندگی‌ چیزی جز لحظات گذرا و آنچه که برای من و تو به وقوع میپیوند نیست، وقایعی هر چند بی‌ اهمیت و ناچیز، ولی‌ همین وقایع اجزای تشکیل دهندهٔ زمان و لحظات ما میشوند و شماری از این لحظات، امتداد و محتوا و مفهوم زندگی‌ من و تو رو تشکیل میدهند.

سپس فروغ میگه سهم هر کس از زندگی‌ می‌تونه هر چیزی باشد، میتواند محدود تا لبه پنجره باشد میتواند نازل تا حد پایین رفتن از پلکان متروکی باشد و میتواند یک خیال باشد و میتواند عشق باشد.

و پیام فروغ، اینست که چگونگی‌ داشتن این سهم کاملا بهمت منو تو بستگی دارد، هیچ صیادی، هیچ خواسته‌‌یی، بدون تلاش و تن‌ زدن بدریا، بدست نمیاد و مروارید یا موفقیتی را نسیب آدمی‌ که دست روی دست میگذارد نمیکند.

نامش همیشه جاوید و زنده باد.


۲۱.۱۱.۹۰

هر چیزی که تو رو نکشه، قویترت می‌کنه


آن داغ ننگ خورده که میخندید
بر طعنه‌های بیهده، من بودم
گفتم که بانگ هستی‌ خود باشم
اما دریغ و درد که " زن " بودم




اینجا ستاره‌ها همه خاموشند
اینجا فرشته‌ها همه گریانند
اینجا شکوفه‌های گًل مریم
بیقدرتر ز خار بیابانند



بگذار تا دوباره شود لبریز
چشمان من ز دانهٔ شبنمها
رفتم ز خود که پرده دراندازم
از چهر پاک حضرت مریم ها

با این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسان است
شهر من و تو، طفلک شیرینم
دیریست کاشانه شیطان است.

فروغ فرخزاد، افتخار ادبیات معاصر ایران

۱۷.۱۱.۹۰

همه ذرات جسم خاکی من، از تو ‌ای شعر گرم، در سوزند


یکی‌ از زیباترین صداهای ممکن، در بیستم ژانویه امسال، برای همیشه خاموش شد. اتا جیمز با صدای دلنشینش، یکی‌ از بزرگترین خواننده‌های زن، بلوز و جاز بود. و بسیاری از خواننده‌های معروف، آمریکا از او، الگو برداری کردند، خوانندگان معروفی مثل، ادل، جنیس جاپلین، بیانسه، کریستینا آگیلرا، دایانا راس و دیگران و دیگران.

فروغ فرخزاد، این زن استثنایی‌ در زمینه هنر و مقتدر در میدان نبرد با دنیای مردانه مردانه مردانه، میگوید: تنها صداست که میمانند. و اتاجیمز از دنیای مردانه مردانه مردانه میخواند.

با اینکه این دو زن، که برکت زمین بودند، هیچ گاه همدیگه رو ملاقات نکردند ولی‌ شعر یکی‌، امتداد آواز دیگری شد.
فروغ با جملهٔ گنه کردم، گناهی پر ز لذت ، ... بجنگ دنیای مردانه مردانه میرود و اتا جیمز میخواند، که دنیای مردانه مردانه بدون زن، هیچ است.




دنیا، دنیای مردهاست،
ولی‌ همین دنیا بدون زن یا دختر، هیچه
آره، مرد ماشین میسازد ، که جاده‌ها را طی‌ می‌کند
مرد قطار میسازد که بار‌های سنگین حمل می‌کند
مرد چراغ برق میسازد که تاریکی‌ را میزداید
مرد مثل نوح برای گذر از آبها، کشتی میسازد ،
ولی‌ این دنیای مردانه، مردانه، مردانه، بدون وجود زن و دختر .... هیچ نمی‌ارزد

مرد اسباب بازی میسازد ، و بچه‌ها رو خوشحال می‌کند
مرد همه چی‌ میسازد، باهرچه در قدرت دارد
و اگر خود نتواند، با پولی‌ که کسب می‌کند، مردان دیگری را بکار ساختن میگمارد
این دنیا مال مرد هاست، ولی‌ هیچه، بدون زن یا دختر

بدون زن، مرد در توحش غرق میشود
بدون زن، مرد در تلخی‌ فرو میرود.

ترانهٔ "دنیای مردان" از اتا جیمز.