۲۵.۱۱.۹۱

ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم

 آن کلاغی که پرید
از فراز سر ِ ما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی؛ پهنای افق را پیمود
خبر مارا باخود خواهد برد بشهر

همه میدانند
همه میدانند
که من وتو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم

همه میترسند
همه میترسند، اما منوتو
بچراغ و آب و آینه پیوستیم
ونترسیدیم

سخن از پیوند سست دونام
و هم آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
 سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایقهای سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن هامان، در طرّاری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهیها در آب


سخن از زندگی نقره ای آوازیست
که سحرگاهان فواره کوچک میخواند


ما در آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و درآن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پراز مروارید
و درآن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدم
که چه باید کرد؟

همه میدانند
همه میدانند
ما بخواب سرد و ساکت سیمرغان، ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را دریک لحظه نامحدود
که دو خورشید بهم خیره شدند


سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیا بیهوده میسوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور


 سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساخته اند

بچمنزار بیا
بچمنزار بزرگ
و صدایم کن، از پشت نفسهای گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها ازبغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندیهای برج سپید خود
بزمین مینگرند.


افتخار شعر معاصر ایران، فروغ فرخزاد

هیچ نظری موجود نیست: