۶.۱۰.۹۲

اندرون از طعام خالی دار.... تا در او نور معرفت بینی.... تهی از حکمتی بعلت آن ..... که پُری از طعام ... تا بینی (دماغ)


از بزرگ عمامه داران ملایان ، یكی با غلام خود گفت كه از مال خود، پاره‌ای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام شاد شد. بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه پاره‌ای خورد و باقی‌ گوشت به غلام سپرد. دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام فرمان برد.خواجه پاره‌ای دیگر از گوشت زهر مار كرد و باقی‌ گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل بود و از كار افتاده، گفت: این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. گفت:‌ای خواجه، تو را به‌خدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، اگر خیری در خاطر مبارك می‌گذرد، به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد كن!
عبید زاكانی

هیچ نظری موجود نیست: