بازرگانی را زنی خوش صورت بود كه زهره نام داشت. عزم سفر كرد. از بهر او جامهای سفید بساخت و كاسهای نیل به خادم داد كه هرگاه از این زن حركتی ناشایست پدید آید، یك انگشت نیل بر جامه او بزن تا چون بازآیم، مرا حال معلوم شود.
پس از مدتی خواجه به خادم نبشت كه:
چیزی نكند زهره كه ننگی باشد ؟
بر جامه او ز نیل رنگی باشد؟
خادم باز نبشت كه:
گر آمدن خواجه درنگی باشد
چون بازآید، زهره پلنگی باشد!
عبید زاكانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر