۱۲.۸.۹۴

ناصحا! افسون مده، واعظ مخوان افسانه را


محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را
غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را

بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را
این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را

گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌اند
کرده‌ام وقف می و معشوق این، ویرانه را

ما ز بیرون خمستان فلک، می میخوریم
گو بر اندازید، بنیاد خم و خمخانه را

ما زجام ساقی مستیم، کز شوق لبش
در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را

عقل را با آشنایان درش بیگانگی است
ساقیا در مجلس ما، ره مده، بیگانه را

جام دردی ده به من، وز من، بجام می، ستان
این روان روشن و جامی بده، جانانه را

سر چنان گرم است، شمع مجلس ما را، ز می
کز سر گرمی، بخواهد سوختن پروانه را

راستی هرگز نخواهد گفت، سلمان ترک می
ناصحا! افسون مده، واعظ مخوان افسانه را.

سلمان ساوجی