۸.۸.۹۴

که خیال دوست داند شب تیره آشنا را


ز شراب لعل نوشین من رند بی‌نوا را
مددی که چشم مستت بخمار کشت ما را

ز وجود خود ملولم قدحی بیار ساقی
برهان مرا زمانی ز خودی خود خدا را

بخدا که خون رز را بدو عالم ار فروشیم
بخریم هر دو عالم بدهیم خون بهارا

پسرا ز ره ببردی بنوای نی دل من
بسرت که بار دیگر بسرا همین نوا را

من از آن نیم که چون نی اگرم زنی بنالم
که نوازشی است هر دم زدن تو بینوا را

دل من به یارب آمد ز شکنج بند زلفت
مشکن که در دل شب اثری بود دعا را

طرف عذار گلگون ز نقاب زلف مشکین
بنمای تا ملامت نکنند مبتلا را

همه شب خیال رویت گذرد بچشم سلمان
که خیال دوست داند شب تیره آشنا را.

سلمان ساوجی