‏نمایش پست‌ها با برچسب حسین منزوی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب حسین منزوی. نمایش همه پست‌ها

۲۲.۱.۹۴

چو قلّه های مه آلود، محو و رویایی ست


لبت صریح ترین آیه ی شکوفایی ست
و چشم هایت، شعر سیاه ِگویایی ست

چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قلّه های مه آلود، محو و رویایی ست

چگونه وصف کنم هیأت غریب تو را
که در کمال ظرافت، کمال والایی ست

تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بُهت من تماشایی ست

در آسمانه ی دریای دیدگان تو،شرم
گشوده بال تر از مرغکان دریایی ست

شمیم وحشی گیسوی کولی ات نازم
که خوابناک تر از عطرهای صحرایی ست

مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسایی ست

نمی شود به فراموشی ات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زود آشنا و هر جایی ست

تو _ باری _ اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمّایی ست،

پناه غربت غمناک دست هایی باش
که دردناک ترین ساقه های تنهایی ست.
حسین منزوی



۲۱.۱.۹۴

یک صندلی برای نشستن کنار تو


از روز دستبرد به باغ و بهار تو
دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو

تقویم را معطّل پاییز کرده است
در من مرور باغ همیشه بهار تو

از باغ رد شدی که کشد سرمه تا ابد
بر چشم های میشی نرگس غبار تو

فرهاد کو که کوه به شیرین رها کند
از یک نگاه کردن شوریده وار تو

کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل
خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو

چشمی به تخت و پخت ندارم 

مرا بس است،
یک صندلی برای نشستن کنار تو.


حسین منزوی


۲۰.۱.۹۴

شهر یگانگی؟ فراموشش کن!

بشناس مرا حکایتی غمگینم
افسانه ی تیره ی شبی سنگینم
تلخم کدرم شکسته ام مسمومم
ای دوست! شناختی مرا؟ من اینم….
من اینم و غرق خستگی آمده ام
ویرانم و از شکسگتی آمده ام
از شهر یگانگی؟ فراموشش کن
از شهر هزار دستگی آمده ام
آن جا با هرکه زیستم کشت مرا
هر همخونی به خونی آغشت مرا
صدها دستی که دوست می خواندمشان
صدها خنجر شکست در پشت مرا.

حسین منزوی



۱۴.۱.۹۴

تا به کجایم بری ای جذبه ی خون ! ذوق جنون


بی تو به سامان نرسم ، ای سر و سامان همه تو
ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو

من همه تو ، تو همه تو ، او همه تو ، ما همه تو
هر که و هر کس همه تو ، این همه تو ، آن همه تو

من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من
تخته تو و ورطه تو و ساحل و توفان همه تو

ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم
رمز میستان همه تو راز نیستان همه تو

شور تو ، آواز تویی ، بلخ تو ، شیراز تویی
جاذبه شعر تو و جوهر عرفان همه تو

همتی ای دوست ! که این دانه ز خود سر بکشد
ای همه خورشید تو و خاک تو ، باران همه تو

تا به کجایم بری ای جذبه ی خون ! ذوق جنون !
سلسله بر جان همه من ، سلسله جنبان همه تو.

حسین منزوی


۱۲.۱۱.۹۳

چندین بغل از برف دماوند بچند است؟


یک بوسه که از باغ تو چینند بچند است؟
پروانه ی تاراج گُلت بند بچند است؟

خالی شدم از خویش و بخالت نرسیدم
آخر مگر این دانه اسفند بچند است؟

یک نامه بنامم ننوشتی مگر آخر
کاغذ بسمرقند تو ای قند بچند است؟

نرخ لب پُر آب تو و شعرِ ترِ من
در کشور زیبایی تو چند بچند است؟

با داروندار آمده ام پیش تو، پرکن
غم نیست که پیمانه سوگند بچند است؟

وقتی که به عُمری بدهی لب گزه ای را
در تعرفه عشق تو لبخند بچند است؟

یک، ده، صد و بیش است خط ساغر عُشاق
تا حوصله ذوق تو خُرسند بچند است؟

دل مجمر افروخته ام برد و نگفتند
کاین آتشِ با نور همانند بچند است؟

چند اَرزدم آغوش تو در هرم کویری ؟
چندین بغل از برف دماوند بچند است؟

حسین منزوی

۱۱.۱۱.۹۳

طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد


همواره عشق، بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد

وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه می رسد

اینت زهی شکوه که نزدت کلام من
با موکب نسیم سحرگاه می رسد

با دیگران نمی نهدت دل به دامانت
چندان که دست خواهش کوتاه می رسد

میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو، کی به کمین گاه می رسد!

هنگام وصل ماست، به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره یی ماه، می رسد

شاعر! دلت به راه بیاویز و از غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد.

حسین منزوی






۲۵.۱۰.۹۳

دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت


خالــی ام چون باغ بودا ، خالی از نیلوفرانش
خالی ام چون آسمان شب زده بی اخترانش

خلق، بی جان، شهر گورستان و ما در غار پنهان
یأس و تنهایـــی ِ من ، مانند لوط و دخترانش

پاره پاره مغربم، با من نه خورشیدی، نه صبحی
نیمــی از آفاقــم اما ، نیمه ی بـــی خاورانش

سرزمین مرگم اینک، برکه هایش دیدگانم
وین دل توفانی ام، دریای خون بی کرانش

پیش رویم شهر را بر سر سیه چادر کشیده
روسری هــای عــزا از داغ دیـده مادرانش

عیب از آنان نیست من دل مرده ام کز هیچ سویی
در نمــی گیرد مرا ، افســـون ِ شهـر و دلبرانش

جنگجویــــی خسته ام بعد از نبــــردی نابرابر
پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش

دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چـــون پیغمبری رو در روی ناباورانش.

حسین منزوی



۱۴.۱۰.۹۳

نهادم آینه ای پیش روی آینه ات


چگونه بال زنم تا به ناكجا كه تویی
بلندمی پرم اما، نه آن هوا كه تویی

تمام طول خط از نقطه ی كه پر شده است
از ابتدا كه تویی تا به انتها كه تویی

ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما كه منم تا من و شما كه تویی

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا كه تویی

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا كه تویی

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سغر همه پایان آن خوشا كه تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
كسی نشسته در آنسوی ماجرا كه تویی

نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا كه تویی

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها كه تویی نانوشته ها كه تویی.

حسین منزوی

۲۸.۳.۹۳

زابتدای سفر مشق انتها می­کرد


کسی از آن سوی ظلمت، مرا صدا میکرد
که بادبادک خورشید را، هوا میکرد
کسی- سبک­تر از اندیشه­ای- که چون می­رفت
بجای گام زدن در هوا، شنا میکرد
بشکل کودکی من کسی که با یک برگ
بقدر یک چمن غرق گل، صفا می­کرد
کسی که دفتر عمر مرا، بهم میریخت
و برگهای نشان خورده را جدا میکرد

دلم بوسوسه­اش رفته بود و تجربه­ام
در آستانه­ تردید پا بپا میکرد
مگر نه کودکی­ام، راهکوب پیری بود
که ز ابتدای سفر، مشق انتها میکرد
کسی نگفت نسیم از تبار توفانست
وگرنه غنچه کجا، مشت بسته، وا میکرد
بهار نیز که با خون گل وضو میساخت
هم از نخست به پاییز، اقتدا میکرد

«که می­گرفت» رها کن صفای صلح کسی
که آهوان گرفتار را رها میکرد
ترا بکینه چه دینی است کاش می­آمد،
کسی که دین جهانرا، بعشق ادا میکرد
عصا که مار شد اعجاز بود، کاش امّا
کسی بمعجزه­ای، مار را، عصا میکرد.

حسین منزوی


۲۲.۸.۹۲

کوتاه گیر قصه پست و بلند را



اینبار هم نشد که ببرم کمند را
وز پای عشق بگسلم این قید و بند را
اینبار هم نشد که به آتش درافکنم
با شعله ای زچشم تو هر چون و چند را
اینبار هم نشد که کنم خاک راه عشق
در مفدم تو ‌منطق اندیشمند را
اینبار هم نشد که زکنج دهان تو
یغما کنم به بوسه ای آن نوشخند را
تاکی زنم دوباره بگرداب دیگری
در چشمهای تو دل مشکل پسند را
پروایم از گزند تعلق مده که من
همواره دوست داشته ام این گزند را
من با تو از بلندی و پستی گذشته ام
کوتاه گیر قصه پست و بلند را.

حسین منزوی

۱۶.۵.۹۲

نه گرم و نه سرد ,نسیم ملس ,تلخواره گس ,دوباره هوس , تا حوالی وصل



دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس
دوباره عشق دوباره هوی دوباره هوس
دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار
دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس
دوباره باد بهاری - همان نه گرم و نه سرد
دوباره آن وزش میخوش آن نسیم ملس
دوباره مزمزه‌ای از شراب کهنه عشق
دوباره جامی از آن تند تلخواره گس
دوباره همسفری با تو تا حوالی وصل
دوباره طنطنه کاروان طنین جرس
نگویمت که بیامیز با من اما‏، آه
بعیدتر منشین از حدود زمزمه رس
که با تو حرف نگفته بسی بدل دارم
که یا بسامدش این عمرها نیاید بس
کبوترم بتکاپوی شاخه‌ای زیتون
قیاس من نه بسیمرغ می‌رسد نه مگس
برای یاختن آن براه آزادیست
اگر نکوفته ام سر بمیله های قفس.


حسین منزوی