۳۰.۴.۹۴

بدریا زدن این نیست


از زیستن بی تو مگو زیستن این نیست
ورهست بزعم تو بتعبیر من این نیست
از بویش اگر چشم دلم را نگشاید
یکباره کفن باد به تم پیرهن این نیست
یک چشم بگردابت و یک چشم بساحل
گیرم که دل اینست بدریا زدن این نیست
تو یکتن و من یکتن از این رابطه چیزی
عشق است ولی قصه ی یکجان دو تن این نیست
عطری است در این سفره ی نگشوده هم اما
خون دل آهوی ختا و ختن این نیست
سخت است که بر کوه زند تیشه هم اما
بر سر نزند تیشه اگر کوهکن این نیست
یک پرتو از آن تافته در چشم تو اما
خورشید من - آن یکتنه صد شب شکن - این نیست
زن اسوه ی عشق است و خطر پیشه چنان ویس
لیلای هراسنده ! نه ، تمثیل زن این نیست.

حسین منزوی
از کهربا و کافور




هیچ نظری موجود نیست: