‏نمایش پست‌ها با برچسب حافظ. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب حافظ. نمایش همه پست‌ها

۲۹.۲.۹۴

که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبان بادپیما را

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را.

حضرت حافظ 


۲۴.۲.۹۴

آه اگر از پی امروز بود فردایی


در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر (دف در) جایی

دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی

نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی

شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی

جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی

کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی

سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی.

حضرت حافظ 



۲۳.۲.۹۴

گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد


سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد

گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد
ناله فریادرس عاشق مسکین آمد

مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمد

رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد.

حضرت حافظ



۱۸.۱۲.۹۳

باده و گل از بهای خرقه می‌باید خرید


ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید
وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گوید رسید

شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه‌ام
بار عشق و مفلسی صعب است می‌باید کشید

قحط جود است آبروی خود نمی‌باید فروخت
باده و گل از بهای خرقه می‌باید خرید

گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دمید

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
از کریمی گوییا در گوشه‌ای بویی شنید

دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه‌ای در نیک نامی نیز می‌باید درید

این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید

عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید

تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
این قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکید.

حکیم علیقدر ایران زمین، حافظ شیرین سخن


۱۱.۱۲.۹۳

همه در سایه گیسوی نگار آخر شد


روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد


آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد


شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد


صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد


آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد


باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد


ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد


در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد.

حکیم علیقدر ایران زمین ، حافظ شیرازی


۱۰.۱۲.۹۳

غمخوار خویش باش غم روزگار چیست


خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

پیوند عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست

معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست

مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست

راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست

سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست

زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته کردگار چیست.

شیرین سخن شیراز، حافظ



۷.۱۲.۹۳

براحتی نرسید, آن که زحمتی نکشید


رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید

ز میوه‌های بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید

مکن زغصه شکایت که در طریق طلب
براحتی نرسید آن که زحمتی نکشید

ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید

چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید

من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعه‌ای نخرید

بهار می‌ گذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم وحافظ هنوزمی ‌نچشید.

آقای آدمیان حافظ شیراز



۲۶.۱۱.۹۳

چه فرخنده شبی


دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند

بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند.

حافظ شیرازی



نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست


ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست

بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست.

حافظ شیرازی

۶.۱۱.۹۳

که مست باده ازل است


در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است

جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بی‌بدل است

نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است

به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است

بگیر طره مه چهره‌ای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است

دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است

به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست باده ازل است.

حکیم عالیقدر ایران زمین ، حافظ شیرازی





دمیس روسُس، خواننده مشهور یونانی پس از یک دوره طولانی بیماری، در سن ۶۸ سالگی در بیمارستانی در آتن درگذشت. نام و یادش گرامی‌.

۲۲.۱۰.۹۳

که دردسر کشی جانا ، گرت مستی خمار آرد


درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که دردسر کشی جانا ، گرت مستی خمار آرد

شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون ، بسی لیل و نهار آرد

عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

بهار عمر خواه‌ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار ، و چون بلبل هزار آرد

خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد

در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد.

حکیم علیقدر ایران زمین ، حافظ شیراز



۲۱.۱۰.۹۳

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست


سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

مژدگانی بده‌ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد

گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد
ناله فریادرس عاشق مسکین آمد

مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمد

رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

چون صبا گفته ی حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد.

حکیم علیقدر ایران زمین ، حافظ شیرازی

۱.۱۰.۹۳

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست


هر آنکه جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی
ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد
چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد
سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ
به یادگار نسیم صبا نگه دارد.

حکیم علیقدر ایران زمین، حافظ شیراز



۲۴.۹.۹۳

باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد


راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
حافظ به حق انسان کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد.

حکیم عالیقدر ایران حافظ شیراز



۹.۹.۹۳

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی


بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

عاقبت خاک گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی

گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است
عیش با آدمیی چند پری زاده کنی

تکیه برجای بزرگان نتوان زد بگزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان
گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی

خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی

کار خود گر بکرم بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی.

حکیم علیقدر ایران زمین حافظ دوست داشتنی




۵.۸.۹۳

برافشان تا فروریزد هزاران جان زهر مویت


مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت

پس از چندین شکیبائی شبی یارب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جانرا نسخۀ باشد ز لوح خال هندویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارائی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت

وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان زهر مویت

من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

زهی همت که حافظ راست از دنیی واز عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت.

شیرین سخن شیراز، حافظ

Barafshan- Fared Shafinury

۲۴.۹.۹۲

سماع بسوی خدای عشق


جهان آکنده از زیبایی است .... از زمین زیر پای تا آسمان بالای سر و از ابر و موج تا کاغذ ابر و باد و از بیرنگی عشق تا نقوش رنگارنگ شمشیرهای دمشق از تقارن مهیب شیر تا لطافت نگاه آهو .... از افسون نظم تا نظام بی‌نظمی..... از ریاضیات که نشانه ی زلف پریشان عالم است تا نسیم شعر که بید مجنون دل را پریشان می کند.... همه جا نشانی از آن زیباست که نامش اوست... که نامش هوست

همه کائنات سرود خوان که هو، هو
و آدمیان فاخته سان که کو، کو

زیبایی حقیقت است
و حقیقت زیبایی است
و هر دو عین وجودند
و هر سه عین عشقند
و هرچهار همان شادی مطلق اند
و هر پنج دل آدمی است که چون پنجه آفتاب
جامی از شراب نور به دست جهانیان می دهد

دل آدمی ،اگر چون دهکده عالم جایگاه آب و ملک و دام و دد نباشد خانه عشق است و آنجا چون اتاق هزار آئینه زلیخا به هر سو بنگرد، جز جمال یوسف و یوسف جمال چیزی نمی بیند:

تا نقش تو در دیده ما خانه نشین شد
هر جا که نشستیم چو فردوس برین شد 

مولانا


از خیال تو به هر سو که نظر می کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می شد 

سعدی

مراد دل ز تماشای عـــالم چیست ؟
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن 

حافظ


اگر به نصیحت مولانا که گفت:

جمال صورت غیبی ز وصف بیرون است
هزار دیده عاشق به وام خــــواه ، به وام

۲۲.۹.۹۲

حافظ از جنس ماست و درود بر او و بر عاشقان زیبایی ودانایی ونیكویی باد


دوستان عیب نظربازی حافظ مكنید
كه من او را زمحبـــان خدا می بینم
حافظ

حافظ از محبان خداست و به مصداق سخن مولانا كه گفت :

هر كه عاشق دیدیش معشوق دان
كوبه نسبت هسـت هم این و هم آن
دلبران بر بیدلان فتــنه به جان
جمله معشوقان شــكار عاشقــان
مثنوی

خود نیز از محبوبان حضـــرت حق و از مستوران خیمه عزتّ اوست كه چون سخنش در آن درگاه مهر قبول یافت مقبول طبع مردم صاحب نظر گردید و مهرش در دل عارف و عامی بنشست‌ :

دلنشین شد سخنم تا تو قبولش كردی
آری آری سخن عشق نشان دارد

حافظ

سرّ محبوبیت سعدی و مولانا و همه شاعران و هنرمندانی كه به جاذبه حسن و كرشمه و دلبری ملك دلها را تصرف كرده اندهمین است كه از نقش و نغمه ایشان بوی خوش آشنایی به مشام می رسد و چون عطار آفاق جهان را به بوی آن یار كه پنهان و آشكار محبوب جمله جهان است عطرآگین كرده اند.

كردی‌ ای عطار بر عالم نثار
نافه مشك هر زمانی صد هزار
از تو پر عطر است آفاق جهان
و ز تو در شور ز عشاق جهان
منطق الیرعطار

شمس تا ملك ولایت به تصرف آورد
سنخش در همه آفاق روان می بینم
دیوان شمس

هر كجا بوی خدا می آید
خلق بین بی‌سروپا می آید
چون به عهد جوانی از در تو
به در كس نرفتم از بر تو
همه را بردرم فرستادی
من نمی خواستم تو می داد
هفت پیكرنظامی

۷.۱۰.۹۱

برحذر باش که سر می‌شکند دیوارش


فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آنست که باشد غم خدمتگارش
جای آنست که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
اینهمه قول و غزل تعبیه در منقارش
ایکه در کوچه معشوقه ما میگذری
برحذر باش که سر می‌شکند دیوارش
آنسفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا بسلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ایدل
جانب عشق عزیزست فرومگذارش
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصالست مجو آزارش.

حافظ




۸.۳.۹۱

ماریانه فون ویلمر ...... Marianne von Willemer

دیوان غربی ـ شرقی گوته نه‌ تنها برای آلمانها، بلکه برای ایرانیها نیز اثری با اهمیت است. گوته این اثر را در سال ۱۸۱۵ تحت تأثیر ادب فارسی می‌نویسد و به‌ویژه حافظ را بسیار می‌ستاید و آرزو دارد که شاگرد حافظ بوده و در جهان معنوی با حافظ جامی شراب بنوشد. در دیوان غربی شرقی یوهان ولفگانگ فون گوته اما قلم دیگری نیز نقش دارد. اشعاری زیبا سروده‌ی ماریانه فون ویلمر که به دیوان بُعد و ژرفای تازه‌ای می‌بخشد و اشعار عاشقانه‌ی دیوان را به گفت‌وگویی میان دو عاشق تبدیل می‌سازد.



ماریانه فون ویلمر (۲۰ نوامبر ۱۷۸۴ تا ۶ دسامبر ۱۸۶۰ در فرانکفورت)، سراینده‌ برخی از اشعار دیوان غربی شرقی گوته؛ اشعاری که از زیباترین گفتگوهای عاشقانه‌ی ادبیات جهان به شمار می‌آیند.


مادر ماریانه هنرپیشه‌ی تئاتر بود و ماریانه هم همانند مادر از نوجوانی بازیگری می‌کرد. از آنجا که بانکدار ثروتمند یوهان یاکوب فن ویلمر، ماریانه‌ی ۱۴ ساله را با بازیگری زیبایش بسیار می‌پسندد، او را از مادرش می‌خرد و آینده‌ی مادر را تأمین می‌کند. ماریانه ابتدا فرزندخوانده‌ی بانکدار و سپس معشوقه و همسر می‌شود. در سفری طولانی که گوته به گربرموله دارد و مهمان خانواده‌ی ویلمر می‌شود، علاقه و عاطفه‌ای شورانگیز میان او و ماریانه ایجاد می‌گردد. عشق استعداد شاعرانه‌ی ماریانه‌ی جوان را شکوفا می‌کند و از هنرپیشه و رقصنده، شاعر می‌سازد. تأثیر ادب شرق بر گوته‌ی ۶۵ ساله در کنار عشق او به ماریانه فون ویلمر ۳۰ ساله به دیوان ابعادی تازه می‌بخشد، تا جایی که در زلیخانامه گوته خودش را حاتم می‌نامد و ماریانه را زلیخا و دو عاشق در زلیخانامه با یکدیگر به سخن می‌نشینند.

گوته در دیوان نام حاتم را بر خود می‌گذارد و بر معشوقه‌اش ماریانه نام زلیخا. و زیباترین سروده‌های این بخش از جمله "باد غرب" و "باد شرق" سروده‌ی ماریانه است:


"...و تو ای باد، به راهت ادامه ده
از برای یاران و همه غم‌زدگان
آنجا که دیوارهای بلند بسوزند و از میان روند
عزیز خود را باز خواهم یافت..."


اما تنها سال‌ها پس از مرگ گوته و ماریانه بر جهانیان آشکار می‌گردد که شاعره‌ای نیز در سروده‌های دیوان نقش داشته است.