من آسوده تنم، زیرا که نشانههای حقیر دیروز را دیگر با خود حمل نمیکنم.
در درون من پافشاری و انکار ته نشین شده است و من این آرامش را مدیون من هستم.
با آنکه تن به غربت آلودهام، ولی یک قطره آب از دریا به یادگار دارم و میدانم که این قطره برای زخمهایم کافیست و بمن میگوید که مرگ دردناک نیست.
قلب من با تپشهای منظم، شرافت عشق را در خودش حل کرده است و من یاد گرفتهام به قلبم احترام بذارم.
و لبخندم هرچند بیرنگ ، نامردمیها را کم رنگ میکند، و برگها را دوست دارم، زیرا جای پای خاطرات زیادی را در جاده میپوشانند.
تو آب روان بودی و رفتی سوی دریا، ما سنگ سفالیم، ته جوی میمانیم.
یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم را مسخره میکنند. آنها به من میخندند، نمیدانند که من بیشتر به آنها میخندم.
فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم، زیرا در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطهٔ هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم، فقط برای این است که خودم را به سایهام معرفی کنم، سایهای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هر چه مینویسم با اشتهای هر چه تمامتر میبلعد.
در زندگی دردهای هست که مثل خوره روح انسان رو میخوره. تنها مرگ است که دروغ نمیگوید.
کسانی که دست از جان شسته اند و از همه چیز سر خورده اند، تنها آنان میتوانند کارهای بزرگ انجام دهند.
انسان نه فقط احمقترین حیوانات است، بلکه درندهترین و شریرترین آنهاست. انسان نه تنها حیوانی است که آلت دفاعیه او از سایر حیوانات کمتر است، بلکه راه زندگانی را هم نمیداند.
برای من بزرگترین معجزه همین است که من وجود دارم.
هر چه قضاوت آنها در باره من سخت بوده باشد، نمیدانند که من بیشتر و سخت تر خودم را قضاوت کرده ام.
انسان خون میریزد، تخم بیدادگری و ستم گری میکارد، در نتیجه، جنگ و درد و ویرانی و کشتار میدرود.
مردم راهنمای مدبّر و عاقل و خوب میخواهند که درد اصلی ملت را بفهمد و درمان کند. هنگامی که انسان از شادیهای دروغی و چیزهای مزخرف دست برداشت، خواهد فهمید که بهترین زندگانی را طبیعت به او میدهد.
حیوانات بر ما برتری دارند، زیرا که انسان محتاج وجود آنهاست در صورتیکه، آنها احتیاجی به ما ندارند.
وحشتناکترین عمل انحطاط یک جامعه خرافات و نادانی مردم است.
اُمّ کُلثوم (حدود ۴ مه ۱۹۰۴ - ۳ فوریه ۱۹۷۵) از محبوبترین خوانندگان زن مصر بود. آلبومهای موسیقی او هنوز جزء پرفروشترینها هستند. وی در میان اعراب به لقب «ستاره خاور» و «بانوی آواز عرب» شهرت یافته است. درحالیکه مصر هیچگاه یک کشور عربی نبوده و نیست. و عرب نامیدن آن بعمد و اصرار، نتیجه سیاستهای استعماری و تلقین تاریخ دروغین و محو کردن تاریخ امپراطوری پارس هاست.
أم كلثوم - أنت عمري - كاملة
چشمهای تو منو بگذشته میبرند
بروزای دیرینه من
چشمای تو بمن میگویند که گذشتهٔ من بیهوده و دردناک بوده
هرچه که دیدم روزهای پیش از دیدن تو تلف کردن عمر بوده
چگونه میتوانم روزهای پیش از تو را جز عمرم حساب کنم
تو زندگی منی
با نور تو سحر برای من شروع میشود
تو زندگی منی.
ترجمه گوشهای از ترانه این بانوی بزرگ ۶۰ سال برای مردم مصر خواند از ۱۳ سالگی تا ۷۳ سالگی، و زمان جنگ مصر و اسراییل، برای جمال عبدالناصر ترانهٔ الرییس را خواند و مردم مصر با صدای این بانوی بزرگ دوران جنگ را بر خود تحمل پذیر میکردند و با نوای موسیقی وی تسکین میافتند. به نظر من باید حرف ها، اشعار، ترانهها و تجربیات این مردم را شنید و به آنها دقت کرد، چرا که پشتوّانهٔ هزاران ساله دارد. ملت بزرگ مصر و کشور مصر قدمت و سابقه تمدن دیرینه دارد و دنیا از این ملت که تا جنگ جهانی اول جز امپراطوری پارسها بود، یاد گرفته است و مدیون این ملت شریف میباشد، درست مثل ایران عزیز ما.
من دارای دو شخصیت کاملا متفاوت با یکدیگر هستم، شخصیت درون خونه و شخصیت بیرون از خونه، مثلا بیرون از خونه و در بین غریبه ها، بسیار متین، متشخص، مؤدب، مهربون، فرهیخته و در خونه و بین عزیزان بسیار بی شخصیت، بیتربیت، عصبانی و بیرحم هستم. بیرون از خونه، لباس مرتب به تن، موها شونه کرده و تمیز و از من بوی خوشی به مشام میرسد، و در خونه، نامرتب، شلخته، بد بو و نفرت انگیز هستم، بیرون از خونه بقدری آهسته و با متانت خوراک میخورم تو گویی دهانم بیشتر از دهان گنجشک، گنجایش ندارد، و در خونه مثل یه گرگ گرسنه لقمه میزنه به اندازه کلهٔ تهی از مغزم.
- الان این کدوم شخصیتت است که داره حرف میزنه و اعترافات به این جالبی میکنه؟
خودم هم نمیدونم، شاید این هم شخصیت سومم است که تا به حال از وجودش بیخبر بودم.
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست.
تن و جان از همدیگر جدا نیستند، ولی با چشم تن نمیتوانی جان را ببینی، برای اینکه بچشم تن این دستور و این فرمان داده نشده است که بتواند جان را ببیند، یعنی برای کسی این امکان نیست که بتواند جان را ببیند. مولانا میگه با اینکه کسی نمیتونه جان را ببیند ولی جان از تن مستور یا پنهان نیست، یعنی هم جان از وجود تن آگاه است، و هم تن از وجود جان خبر دارد.
جسم و جان تویی، تو خودت جانی، خدایی، جان تو خدای تست، و خدا در تست و همه جا با تست، در کنار تو راه میره، با تو لذت میبره، با تو غصه میخوره، با تو میخنده، با تو گناه میکنه، با تو روحانی میشه با تو شیطانی میشه، اگر با او باشی به تو کمک میکنه، برات همه چیز فراهم میکنه، ولی جسم تو دستور دیدن او را ندارد، و به شرطی خدای تست که بخوانیش، که با او باشی که او را از خودت دور نکنی، ولی اگر انکارش کردی، اگر با او نبودی، او را کشتی، جان خودت را کشتی، خدای خودت رو کشتی، این آتش را در درون خودت کشتی، دیگه نداریش، میشی یه جسم، یه تیکه گوشت، کسی که با نیستی فرقی نداره، دیگه جسم و جان تو در هم آمیخته نیست، جدا کردی، شدی فقط تن. همه کس خدای خودش رو داره، که یکتاست و فقط مخصوص اوست، ولی همه کس از این راز خبر نداره، و فکر میکنه یه خدا در جای دور نشسته و بر همه آدما نظارت میکنه .... نه خدای تو در درون تست از تن تو مستور نیست ، در تو آمیخته پس با او باش تا خدایی کنی، خدا باش، و بی او باش و تبدیل به بره گم شدهٔ هابیل شو که هر گرگی بتونه تو رو از هم بدرد.
آتش است این بانگ نای و نیست, باد هر که این آتش ندارد نیست باد
این حرفی که من به تو میگم باد هوا نیست، اگر اینو باور نداری، زنده نیستی، بر فنا و نیستی استواری، این حرفی که من به تو میزنم آتشی است اگر بیندیشی ..... نالهٔ نی از بادی است که در آن نواخته میشود ولی نالهای که از حنجرهٔ من بیرون میاد، بر اثر آتش است، آتشی که در وجود من روشن است و نیست باد کسی که این آتش را در درونش ندارد، چرا که با یک شی یا یک موجود بی محتوا فرقی ندارد و بود و نبودش یکسان میباشد.
من خانه ندارم، کفش ندارم
پول ندارم، شخصیت ندارم
دوست ندارم، شاگرد ندارم
دنیا ندارم، کار ندارم
جایی برای ماندن ندارم
پدر ندارم، مادر ندارم
بچه ندارم، خواهر و برادر ندارم
اعتقاد ندارم، ایمان ندارم
مسجد و کلیسا ندارم، خدا ندارم
عشق ندارم، اسم ندارم
شراب ندارم، سیگار ندارم
پوشاک ندارم، کشور ندارم، دوست ندارم،
مال ندارم،
حامی ندارم، یار و یاور ندارم
دامن ندارم، ژاکت ندارم
عطر ندارم، رختخواب ندارم
ماشین ندارم، زمین ندارم، آینده ندارم
خوراک ندارم، هیچی برای زندگی ندارم!
پس چی دارم؟
اصلا چرا زنده ام؟
بگذار برایت بگویم که زندگی چه چیزی به من داده که بخاطرش زندهام
و کسی نمیتواند آنرا از من بگیرد ، مگر اینکه خودم بخواهم
زندگی بمن
مو داده، سر داده
بمن مغز داده، گوش داده
چشم داده، دماغ داده، دهان داده، بمن لبخند داده
زبان داده، چونه داده، گردن داده، پستان داده، قلب داده، روح داده، پشت داده، سکس داده
بمن بازو داده، دست داده، انگشت داده، پا داده، لنگ داده، انگشت پا داده
بمن کبد داده، خون داده
بمن زندگی داده، بمن دردسرای زندگی را داده، بمن روزهای خوب و روزهای بد داده
بمن آزادی داده
بمن جان داده
و این زندگی مال منست و هیچکس نمیتواند این زندگی را از من بگیرد
من زندهام، و زندگی خواهم کرد.
میفرمایند دانایان و آدمای عاقل، و آنانی که آگاه به دانش واقعی میباشند و کسانی که در زندگی به تجربیاتِ بیشتری رسیده اند، کمتر خشمیگن میشوند و کمتر تحت تاثیر قرار میگیرند، بهمین دلیل هم راحتتر و بهتر میتوان یک جوان را تحت تاثیر قرار داد و از نیروی عنان گسیختگی خشمش استفاده کرد تا یک پیر دهر، که پیراهنها بر تن دریده یا بر تنش دریده اند. البته هستند کسانی که اگر هزار سال هم زندگی کنند هنوز در جهل مرکبند و اینجا منظور این استثنأها نیستن و منظور انسانِ به اصطلاح طبیعی و شناخته شده در افکار عمومی است.
آیا این نکته درست است و صحت دارد و یا نه، باز و مطابق معمول از افکار کسانی تراوش شده که خود را بهتر از دیگران دانسته و میدانند؟ آیا خشمگین شدن و کلا خشم ناشی از بی خردی است؟
شاید مسئله را باید به روش حل مسائل فیزیک بررسی کرد ، یعنی اول آنرا به چند قسمت تجزیه و تقسیم کرده ، در مورد هر قسمت تفکر نموده و سپس تحلیلش کرد.(۱)
بخش نخست:
میفرمایند که خشم در گفتار، فرزند ناتوانی در "سخن گفتنِ با متانت" و "کمبود منطق لازم" برای متقاعد کردن دیگران است ( که عدم تجربه لازم، آگاهی و دانش، و عقل پیش برنده، میتواند دلیلی بر این ضعف باشد). یعنی وقتی حریف در سخن گفتن تواناست، و در میدان فصاحت بر ما غلبه کرده است، برای اینکه دستِکم دل را خنک کرده باشیم و احتمالاً طرف را تحقیر..... یا به تمسخر رو میآوریم و یا فحاشی و یا در بدترین حالت مثل بز خاموش فقط فکمان میجنبد، بدون اینکه حرف قابل توجهی زده باشیم.
بزبان دیگر ، اگر در بحثی شرکت جستی و کارت به ناسزا گویی، مسخره کردن، سخنان بیمعنی و بیربط زدن، رسید ، بدان و آگاه باش، که سه عامل تربیت اجتماعی را کم داری:
- عقل و منطق که در مجموع خرد ترا تشکیل میدهد.
- آگاهی و سواد، که نشان دهنده اکتساب و فراگیریهایت در طول عمری که کرده ای، میباشد.
- و در آخر و مهمترین اینکه عدم شجاعت در قبول ناتوانیها و نتیجتا عدم تحمل و پذیرش واقعیت را نماینگر است.
درحالیکه اگر در جایی که ناتوانی فردی بوضوح بنمایش گذاشته میشود ، اگر بجای خشم و تحریک عصبی، خاموشی برگزینی، دستکم ثابت کردی که شعور درک موقعیت را داشته ، و خود را بیکباره و کاملا با خاک یکسان نکردی.
قسمت دوم:
چرا بزرگترها ( بزرگتر از نظر بدنی، موقعیت اجتماعی، ثروت و قدرت ) به کوچکترها ( باز از نظر بدنی و جسمی، موقعیت اجتماعی، ثروت و قدرت)، زودتر و راحتر خشم خودشان را نشان میدهند، در حالیکه با بزرگتر از خودشان (از نظر بدنی، موقعیت اجتماعی، ثروت و قدرت)، این خشم اصلا بروز داده نمیشود و احتمالاً بسیار خفیف و کنترل شده و محتاط به نمایش درمیاید؟
من جدا در پاسخ این پرسش درمانده ام.
به اعتقاد عموم، دلیلش اینستکه آدما از حس برتری لذت میبرند ولی چون همزمان از ترسی نهان در رنج هستند پس سعی میکنند زمانی که کاملا مطمئن هستند که از این میدان برنده بیرون میایند، خشمشان را نشان دهند. مردم اعتقاد دارند که ، آدما را اگر جان به جانشان هم بکنی ، هنوز خوی و خصلت درندگی دوران ماقبل تاریخ را در درونشان، در گوشهٔ کاملا دور، مخفی کردهاند، و در هرجا که بتوانند ، آنرا از این صندوقچه بیرون آورده ، استفاده کرده و دوباره بسر جای اول برمیگردانند ، تا مورد استفاده بعدی فرا رسد. میفرمایند ، خشم در رفتار -ناشی از اعتقاد مطلق به برتری بر دیگران -و گاهی هم ناشی از عدم کنترل بر "احساسات برانگیخته" میباشد.
و پرسش اینجاست که اگر اینچنین است، پس چرا طبیعت هم بدین گونه رفتار میکند. چرا خشم طبیعت هم گریبانگیر ضعیفترین پدیدههای طبیعی است و ضعفا جایی در آغوش طبیعت ندارند و فقط آنانی که قویترند زنده میمانند ؟
و این گفته معروفِ که میگوید : برو قوی شو که در نظام طبیعت، ضعیف محکوم بفنا است....
که با همهٔ سنگین دلی، حقیقتی را بدوش میکشد، میتواند گفته دیگری بر این مدعا باشد.
پرسش اینجاست که چرا منطق طبیعت که در واقع منطق خدا است، درست بهمین گونه برخورد میکند؟
تا وقتی که ظلم میکنم نمیمیرم، بلکه از شکلی بشکل بدتر بدنیا خواهم آمد.
دلیل ازدیاد جمعیت دنیا، بجز دلایلی از قبیل بهداشت، کمکهای پزشکی، رفاه بیشتر، و مسائلی از ایندست شاید این باشد که تعداد خیلی کمی از میان ما میمیرند، شاید فقط آنهایی که نیکو کار بودند و بکسی بدی نکردند، آنها آمرزیده میشوند و بجهان باقی و نزد پروردگار میروند، و دیگران بشکل ظلمی که کردهاند، دوباره و دوباره و دوباره بدنیا خواهند آمد و ظلم خویش را تجربه خواهند کرد و مجازات خواهند شد و همان بذری را که کاشته اند ، درو خواهند کرد.
شاید ما پس از مرگ دوباره بدنیا میایم و اعمالی که در این دنیا انجام داده ایم میزان خوشبختی یا شوربختی ما در زندگی آینده خواهد بود.
و پاسخ، پرسشی که میگوید اگر خدا مهربان و بخشنده است، پس چرا یک بچه بیگناه با بیماری ایدز مادر زادی بدنیا میآید و از ابتدا با بدنی شکننده و نحیف مجبور میشود که با دیو بیماری در افتاد و رنج ببرد ، مگر یک بچه چه کرده و چه گناهی را مرتکب شده است که از اولین نفس در عذابی سهمگین است؟ چرا عدل خدا در اینجا آشکار نیست؟ چیست،
تصور کن یک اسرائیلی در زندگی بعدی بصورت یک فلسطینی بدنیا بیاد، یک ترک به شکل یک کرد، یک انگلیسی بشکل یک بچه هندی و یا آفریقایی، یک آمریکای بصورت یک عراقی و اینها در زندگانی دو، دچار همان رنجی بشوند که بر این بینوایان اعمال کرده اند,
تصور کن واقعا تناسخ وجود داشته باشد.
و آیا اگر ما میدانستیم که زندگی دیگری وجود دارد و ما بشکل همان کسی بدنیا میایم که بهش ظلم کرده ایم ، آیا دیگر ظلم و ظالمی در میان مردمان وجود داشت؟
آیا مایی که امروز در ایران دچار رنج و بی عدالتی هستیم، همانهایی نیستیم که به ایران حمله کردیم، کشتیم، سوزاندیم، غارت کردیم و به باد فنا دادیم؟
آیا عدالتی که وعده داده شده است همین نیست؟
سورهٔ بقره آیه ۲۸: چگونه خدا را منکرید با آنکه مردگانی بودید و شما را زنده کرد، باز شما را میمیراند و باز زنده میکند و آنگاه بسوی او باز گردانده میشوید.
و در جای دیگر میگوید:
من قتل مظلومًا فقد جعلنا لولیه سلطَنًا ؛ آنکس که مظلوم کشته میشود را بر ظالمش سلطه میدهیم.
و فردوسی کبیر در همین زمینه میفرماید: مزن بر سر ناتوان دست زور ..... که روزی دروفتی به پایش چو مور.
سعی میکنم برای اینکه حتما چیزی نوشته باشم ، ننویسم، ولی یکی از نکات منفی وبلاگ نویسی همین است که آدمی میپندارد حتما باید مطلبی نوشته شود و دفتر را مثل دل خود سیاه کند که چه شود؟ پس نادانسته و ناخواسته به خود فشار میاورد که از مغزش خرت و پرتی را بیرون بکشد. و همین فشارهای نامرئی و دشمن شاد کن که با مناسبت و بی مناسبت از طرف آدمی به خودش تزریق و گاهی تنقیه میشود و روان و جسم و موجودیت او را در بین منگنهای نامرئی تر گذاشته ، و دخل کلی سلول عصبی را یکجا دراورده ، و آدمی بیخبر از اینکه هیچ چیزی بدتر از خوییش دشمنی نیست - همچنان خود را تحت فشار و معذور گذاشته و خود باعث استرس خود میشود ، کاری که برای خیلیها کاملا عادت گشته است.
و در ضمن از کرامات "نوشتن برای نوشتن" یکی هم اینستکه اولا از کیفیت کار کم میکند ، و نتیجتا کلماتی هم که برای این نوع نوشتن خرج میشوند کاملا بیهویت و مصنوعیند و بدتر از ایندو، خیانت جانانهای است که آدمی به ذات طبیعی تفکر خود روا میدارد. چرا که وقتی الهام وار و بدون برنامه ریزی، قلم را روی کاغذ میدوانی(در واقع انگشتان را روی کیبورد میدوانی ) فکر تولید شدهٔ ناب و تراوشات کاملا طبیعی و خالص مغز را پیاده میکنی ولی وقتی پس از کلی کلنجار با خود، فکر را راه میندازی، تازه درمیمانی که چه بنویسی، و اینجاست که به معنای " بردنِ گاو بدون شیر و پستان به هندوستان" پی میبری.
از یکطرف هم حتما کسی در یک افقی، چیزی یعنی آن دور دورا نشسته و بیصبرانه منتظر و چشم براه نشسته و لحظه شماری میکند که تا نانی از این تنور بیرون داده میشود. ( اگر این فرضیات و رویاها و تصوّرات شیرین دلخوش کن نباشد، آدمی بکجا پناه ببرد ؟)
برای همین سعی میشود یکی از بیشمار جرقههایی که گاه و بیگاه از راه میرسند و مغز را نشان میگیرند و باعث ویرانی لحظات میگردند، را راست و ریست کرده، جلا داده ، و با کمی بازی با کلمات پر کرده و یا علی از تو مدد ...و یا آپدیت وبلاگ.
ولی اندکی پس از این دوباره فکر و روان تحت تاثیر خاری واقع شده و میپرسد: ... گیرم که خلق را به دروغی یا فریبی، فریفتی، با دست انتقام طعبیت ( وجدان) چه میکنی؟
پس برای اینکه هم با دوست مروتی شده باشد و هم با دشمن مدارایی، هم به داد وبلاگ رسیده شده باشد و هم ندای وجدان فضول با دستهای برهنه خفه کرده شود و هم گفتنیها که کم نیستند و این ما هستیم که کم گفتیم، گفته شود ، شرح حال دوستی را به نگارش دراورده و ثبت میکنم.
وقتی دختر بچه بود، فکر میکرد چون به خدا ایمان دارد و همیشه و تنها او را پرستیده است، پس به جبران این پرستش و ایمان خالصانه و بی شیله و پیله، خدا هم به او ، همچین بفهمی نفهمی، بدهکار است و نه تنها باید او را حفظ کند، بلکه گاه گاهی هم وظیفه دارد خواستههای رنگ وارنگش را اجابت کرده و به آنها جان بخشد. و چقدر ناامید و سرخورده میشد وقتی درمیافت که نه تنها آرزوئی برآورده نشد بلکه برعکس هم شد.
گاهی از سر ناامیدی و خشم سرش را رو به آسمان بلند کرده و درحالیکه از نگاهش سرزنش میبارید میپرسید چرا ؟
گاهی هم زیر لبی بدو بیراه میگفت، هر چند بعدا بشدت پشیمان گشته و توبه میکرد، و خلاصه این روند مضحک و این ناامید شدنها و دل شکستنها و بی اعتنائیهای خدا آنقدر ادامه پیدا کرد تا یکروز از خود پرسید: شاید اصلا خدایی وجود ندارد و او مانند برّه هابیل در بیابانی بیکران و خطرناک سرگردان و رها شده است و خود بیخبر از این تنهایی محض، خوشباورانه به پشتیبانی توانانی خیالی دل بسته و امیدوار است.
پس رفت بسراغ شناخت خدا و مبدا و پرسش اینکه اول مرغ بود یا تخم مرغ . و مقالات و ترجمهها و گفتار بسیاری را خواند ، شنید و دست آخر تاثیر پذیرفت.
دانشش بدانجا رسید که خدا را نفی و انکار کرد و از اینکه تمام دوران کودکی و نوجوانی و قسمتی از جوانیش را با خیالی پوچ دست بگریبان بوده است، با تمسخری تلخ، خود و دیگرانی که این خیالات را برایش ساخته و پرداخته بودند، سرزنش میکرد و لعنت مینمود. و چون میپنداشت به حقیقتی رسیده است، اشتیاق عجیبی برای دادن دانش و آگاهی تازه خود به دیگران داشت.
ولی در باره دلیل این اشتیاق و تشنگی مفرطی که برای متقاعد کردن دیگران به باور جدیدش داشت، جوابی نمیافت. بارها از خود پرسیده بود، اگر واقعا به این باور رسیده است که خدائی وجود ندارد، چرا تا اینحد به بحث خدا شناسی اهمیت میدهد و مایل است دیگران هم مانند او فکر کنند، اصلا چه اهمیت دارد که دیگران خدا را قبول داشته باشند و یا انکارش کنند، چرا او به دنبال پیدا کردن کسانی است که فکرش را تأیید میکنند؟ چرا همه جا به دنبال متقاعد کردن مؤمنین است که از ایمانشان دست بردارند؟ آیا هنوز در نیمهٔ راه است؟
آیا این درست است که انسان تا وقتی نادان است گرفتار خداست و وقتی دچار نیمچه سوادی میشود, میزند بصحرای طغیان و بیخدایی. و وقتی بدانش و معرفت واقعی میرسد دوباره خدا شناس میشود؟ آیا دانش او در اینباره کامل نیست؟ و پرسشهایی از ایندست که گاهی روحی که بهش اعتقادی نداشت، موریانه وار میجوید.
سالها با این افکار دست بگریبان بود تا زمانی که به عشق رسید.
پیش از ادامه داستان میبایستی درباره مفهوم عشق، چگونگی پیدایش عشق در انسان و عشق خوب و عشق بد کمی تا قسمتی نوشت.
عشق چیست؟
عشق یعنی ارضای روح و فکر، و همانگونه که جسم انسان بر اثر تحریکات خارجی یا تفکرات ناشی از تجربیات لذتی که داشته است به نوعی انزال میرسد، روح انسان هم در مدت زمانی بکوچکی چند صدم ثانیه بر اثر دیدن یا شنیدن یک عامل خارجی، به یک ارضا روحی دست پیدا میکند که همین ارضا باعث میشود که انسان مجذوب عاملی که او را به این حالت کشانده است، بشود و در پی دوباره تجربه کردن ان احساس مطلوب روحی، بدنبال معشوق منزل بمنزل برود و برای بدست آوردنش تلاش کند. و تا زمانی این تلاش از طرف انسان انجام میشود که بدان دست یابد و اگر اینچنین نشود انسان بنوعی دلسردی، بیاعتنایی یا بیزاری و یا سرخوردهگی از همان عاملی که بار اول این احساس را در او ایجاد کرده است میرسد. عشق در اولین نگاه، یعنی ارضای روح انسان در چند صدم ثانیه. و لذتی که این ارضا برای آدمی دارد آنچنان زیاد است که به یکبار تمام سیستم فکری آدمی را تحت تاثیر خود قرار میدهد. و فکر و روحِ متأثر، جسم را متأثر میکند و تحت کنترل خویش قرار میدهد تا جایکه حتی انسان دچار تب، پریدگی رنگ، طپش قلب، از بین رفتن تمرکز یا حواس پرتی شده و نفس کشیدن هم با طمأنینه و عمیق میشود.
زلالی خوانساری میگوید:
منم آن رند دانشور که هرگه ک... ادراکم
زند انزال یعنی عقل سازد جان بقربانش . :)
آیا عشق برای آدمی خوب است یا بد؟
برخی از جمله پیروان عقیده اپیکور معتقدند عشق بهر صورتکه باشد محترم و شایان ستایش است. و لذتی است که هر انسان پیش از مردن، حداقل یکبار باید آنرا تجربه کند. ولی گروهی هم اعتقاد دارند که درست است که نفس عشق همیشه خوب است ولی اگر هدف آن چیزی ناشایسته باشد، نتیجه آن شایان ستایش نمیتواند بود. عشق خود قابل تقدیس است ولی میتوان آنرا در راهی بکار برد که مستحق ملامت باشد، مثلا برای عشق یک زن خود فروش، تخت جمشید را سوزاند و یا برای یک دستمال قیصریه رو به آتش کشید.
ادامه داستان:
آشنایشان خیلی ساده اتفاق افتاد. روزهای اول دانشگاه منتورش بود، با گروه سال اولیها و چند نفر از دانشجویان سال بالاتر که او هم جزشون بود و رهبری گروهو داشتند، سه روز در طبیعت اردو زدند. آنروزها به او فکر نکرده بود ، حتی تا دو سال بعد از آنهم، دیدن مرتب او، در جاهای مختلف دانشگاه، حضور بموقع و گاه و بیگاه او، کمکها و دلسوزیهای مادر گونهای که نشون میداد، نتوانسته بود او را بیشتر از یک دوست، در فکرش جا اندازد. تنها وقتی در جشن فارغ التحصیلی او شرکت کرده بود، از دیدنش و از نگاهش جا خورده بود. سعی کرد نگاه او را مثل هر دختر بچه تازه بالغی به نفع خودش تعبیر نکند ولی چشمهای او همه جا دنبالش بود، و نگاهش با او حرف میزد. بعدها وقتی که دور از دغدغه زندگی، خلوت میکردند، او برایش تعریف کرده بود که چه جدالی با چشمهایش داشته است تا آخرین روز رازش را برملا نکرده و بهش خیانت نکند و او از همان لحظه اول دوستش داشته است و از بیخیالی او کلافه میشده است.
تا بالای گوشهاش عاشق شده بود و نیاز عجیبی داشت که از این احساس جدید حرف بزند . یکبار ناگهان تو پیاده رو ایستاد، فکر تازهای همه ذهنش رو پوشانده بود، برخلاف تمام آنچه که خوانده بود و یاد گرفته بود، برایش اتّفاقی افتاده بود که دست رد به سینهٔ همهٔ باورهایش میزد. احساس میکرد، فرا تر از جسم و تن، جریان دارد، سریعتر میدوید، بیشتر میخندید، باهوشتر و نکته سنجتر شده بود، حضور ذهن بیشتری داشت، همه چیز لذتی عجیب و دوست داشتنی و ماندگار داشت.
و دلیلی برایش نمیافت بجز عشق و از خودش پرسید، پدیدهای که میتواند همهٔ آنچه که حواس جسم خاکیش حس میکند را تحت شعاع قرار دهد، و فرارتر از همه اینها عمل کند، از کجا نشات میگیرد، از کجا میاید و قدرتش از کدام چشمه میجوشد؟ پس میبایستی قدرتهای دیگری هم وجود داشته باشند که زندگی آدمی را تحت شعاع خود قرار بدهند. اگر پیش از این کسی از نیروی عشق برایش سخن گفته بود، هرگز نمیتوانست آنها را درک کند، دستکم نه به اندازه زمانی که خود درگیر این میدان شده بود. چه چیزهای دیگری وجود دارند که بهمین اندازه نیرومندند و او از وجودشان بیخبر است؟ و خیلی افکار دیگر که شاید امروز از یاد برده باشد.
آنروز مردمی که از کنارش رد میشدند، زنی را میدیدند که به افق خیر شده و لبخندی از شرم و خرسندی همه صورتش را پوشانده و با صدایی بیصدا با خدای خود راز و نیاز میکند.
حکمت و معرفت و دانش واقعی اکتسابی نیست و نمیتوان آنرا منتقل کرد، بلکه حقایق همه در درون آدما نهفته است. و این آگاهی در درون آدما به ودیعه گذاشته شده است، ولی اکثرا از وجود آن بیخبر و غافلند و معنی جهل هم همین غفلت میباشد. و کار معلم این است که راه بیفتد و مردم را متوجه این حقیقت بکند و آنها را از وجود این گنج درونی باخبر سازد و آنها را وادار کند تا در ضمیر ناخداگاهشان جستجو کنند و این علم نهفته را از درون خویش بیرون کشند. و این کار را معلم با بحث و پرسش پی در پی و ایجاد فکر و اندیشه در دیگران انجام میدهد. این کار باعث میشود تا آدما حقایق را در درونشان کشف کنند و آنرا بهتر درک کنند و هم بهتر به خاطر بسپارند و هم بهتر به یاد بیاورند. اثبات این ادعا که علم و آگاهی در درون انسانها نهفته است، هم بسیار ساده میباشد، چرا که اگر آدما این دانش را در درون خویش نداشتند، هنوز در غارها زندگی میکردند.
خدا اول زن را آفرید، و نامش را لی لی گذاشت و لی لی مظهر عقل بود و شجاعت. و خدا سپس آدم را آفرید تا لی لی تنها نباشد و آدم از دست این زن بخدا شکایت کرد. چراکه نمیتوانست از پس او برآید. پس خدا لی لی را از دندهٔ چپ آدم، دوباره از نو آفرید تا از آدم پیروی کند، ولی چیزی را که آدم هیچگاه نفهمید، آن بود که خدا عقل و شجاعت لی لی را از او نگرفت، بلکه به او بیش از اینها بردباری داد، و به این سبب نامش حوا گشت. ( انجیل مریم، سورهٔ اول)
قرنها حوا نقش پرستار، سپر بلا و چوب زیر بغل آدم را بازی کرد، با اینکه این با سرشت لی لی که در درونش بفراموشی سپرده شده بود، در تناقض بود، ولی حوا میدانست که این آدم نیست که سرنوشت ساز است، بلکه این سرشت لی لی هست که تاریخ دنیا را مینویسد، چرا که برای آدم، در یکسؤ عشق جهنمی حوا است و در سوی دیگر پرستش پروردگار و زمین و آسمانها میباشد، و انتخاب بین این دو، همیشه به نفع حوا تمام میشود.
آدم در کتابش نوشت، که حوا کشتزار من است و هر وقت که بخواهم در آن میکارم و هر وقت بخواهم نمیکارم، و نمیدانست که این کشتزار است که اجازه میدهد در آن کاشته شود و کسی از تخم برای کاشتن اجازه نمیگیرد.
و حوا در گوشهای، در کمال بیگناهی میایستد و دم نمیزند، و چهره آدم بیشباهت به سگ کتک خوردهای نخواهد بود، وقتی در جهنم را بر روی خودش باز میبیند.
و قرنها اینبود و قرنها جز این نخواهد بود.
من کیم؟ لی لی و لی لی کیست؟ من؟
ما یکی روحیم اندر دو بدن ( مولانا)
خود شکن... آینه شکستن خطاست
بازدید از این وبلاگ را برای علاقمندان به دیدن آثار باستانی ایران که در موزهای دنیا نگهداری میشود، توصیه میکنم https://raeeka.wordpress.com
محو در محفل گرم و صمیمی و آموزنده یار مهربانی، همزمان در این فکر شناور شدم، که چرا بیشتر از نگهداشتن بداشتن میاندیشیم و آن همّت و پشتکاری که برای بدست آوردن خرج میشه برای نگهداری بهیچ گرفته میشود. حتما شما هم پای صحبت آن سفر کرده که صد قافله دل بهمراهش بوده، و به تازهگی برگشته، و از درختان و کوهستانهای کشور بازدید شده یا از ابنای تاریخی و باستانی جاهای دیده شده و یا از رودخانهها و سواحل نقرهای و یا از ساختمانهای مدرن ساخته شده که اعجاب انگیزند و و و ، ساعتها اسب زبان را در میدان گوشهای میزبان میتازاند، با لبخندی بیمعنی که فقط بعنوان نشان دادن اینکه از این وصف العیش، نصف العیشای هم نصیبم شده است، نشسته اید، و همزمان فکر کردهاید که خوب از این درختان سر بفلک کشیده که میوههای عجیب و غریب آن دهانت رو هم آب انداخته و هم دقایقی باز نگاه داشته، در کشوری که زندگی میکنیم هم پیدا میشه و گیرم نه در طبیعتش ولی بطور یقین در گلخانهای حفاظت شده، از آن اثری خواهی یافت، و آیا مطمئن هستی که از این پاره خشتهایی که باستان شناسان خوشحال، با قلم مویی باریک از دل خروارها خاک بیرون کشیده اند در جای که تو زندگی میکنی وجود ندارد؟ و یا تا بحال تلاش کردی که اصلا بدانی در جای که زندگی میکنی ساحلی هر چند سنگی و غیر قابل آبتنی وجود دارد یا خیر؟
سالها نوشتم، خط زدم، فکر کردم، از فکر خالی شدم، خیره شدم، چشمامو بستم. تنها صدا نیست که میماند، این خاطرهٔ پرواز است که در ذهن هک میشود و برای ابد ماندنی است.
اما شاپلن زادهٔ ۱۹ می ۱۹۷۴ در جنوب پاریس است.او در دوران کودکی بیشتر به ورزشهایی مثل فوتبال و فعالیتهای پسرانه مانند از درخت بالا رفتن تمایل نشان میداد و هیچ نشانی از علاقه به موسیقی یا خوانندگی در او مشاهده نمیشد. زندگی شاپلن از زمانی تغییر یافت که یکی از دوستانش او را به یک معلم موسیقی معرفی کرد. اِمای چهارده ساله شروع به فراگیری فن آواز نزد استاد ۷۰ سالهاش کرد.
در نوزده سالگی خانه پدریاش را ترک کرد و به آپارتمان خودش در قسمتی دیگر از پاریس نقل مکان کرد. در همین دوره که همچنان مشغول فراگیری فنون خوانندگی نزد اساتید مختلف بود اولین دموی خود را ضبط کرد و با یاری یکی از دوستانش موفق شد که نوار دمو را به خواننده معروف فرانسوی ژان پاتریک کپدویل عرضه کند. کپدویل که شیفته صدای اِما شده بود و البته سلیقهای همسو در زمینه اپرا با او داشت به وی پیشنهاد ساخت قطعات نخستین آلبومش را داد. بعد از مشورت با چند تهیهکننده آنها به این نتیجه رسیدند که آلبوم اول اِما در ژانر کلاسیک ساخته شود.
«Spente le stelle» و «Cuor Senza Sangue» اولین آهنگهای تکی از آلبوم Carmine Meo بودند که منتشر شدند. این آلبوم که در دسامبر ۱۹۹۷ منتشر شد نوید ظهور یک استعداد جدید در میان خوانندگان زن دهه ۹۰ را میداد. Carmine Meo به سرعت به جایگاه نخست در جدول فروش فرانسه دست یافت و در کمتر از ۲ ماه ۱۰۰/۰۰۰ نسخه از آن بهفروش رفت.
آلبوم بعدی شاپلن که Etterna نام داشت در سال ۲۰۰۲ روانه بازار شد. با اینکه زبان مادری اِما شاپلن فرانسوی است او آثارش را به زبان ایتالیایی میخواند.
"جستجویم برای حکمت، آرامش فکر و آگاهی از واقعیتهای مرئی و نامرئی دچار روزمرهگی و بی معنا شده اند."
پائولو کوئلیو
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را.
من طبعا آدم درونگرایی هستم. میخواستم بشیوهٔ خودم برای درک و لذت بردن از چیزهای متعالی زندگی و رسیدن بنوعی باریک بینی راهی بگشایم. هروقت سرحال بودم خیال میکردم آنچه میخواهم بدست آوردنی است و آن ارزشها جایی در درونم پنهان است. اما خودم را فریب میدادم. من سخت آلودهٔ امور این دنیا و فضاحتهایش هستم، و توان پایداری در برابر آنرا ندارم. امروز این دگردیسی عجیب و مضحک گریبانم را گرفته، درحالیکه دیروز در چنگال ابتذالهای روزمرهگی زندگی اسیر بودم. ( سلمان رشدی )
در صد کتاب یک سخن از سر عشق نیست
گفتیم یکسخن که درآن صد کتاب بود.
تعدادی صفحهی گرامافون قدیمی که در بین آنها تعداد زیادی از آهنگهای خواننده معروف و بزرگ و قدیمی ایرانی، بنان وجود داشت، از پدر بزرگ خلد آشیانش به او به ارث رسیده بود. و بهمین خاطر هم یک گرامافون تهیه کرده بود و روزای تعطیل که بناچار خانه بود ، و روزها پس از رهایی از کار و مشغلههای زندگی به آنها گوش میداد. و هرچه بیشتر میشنید، بیشتر غرق نوای این آهنگها میشد و گوشِ جانش بر روی ٔنتها پر میکشید. گاهی همراه با آهنگ کاروان بنان، بغضِ سودا زدهای جانش را شیفته میکرد و گاهی با مرا عاشقی شیدا تو کردی، از عظمت عشقی که در شعر این آهنگ موج میزد، بهت زده میشد.
تو گویی این ضیافتِ ساده و بی پیرایهِ نتها، چیزی را در او بیدار میکرد. همیشه میدانست که یک Eros یا خدای عشق در وجودش خوابیده و از بیدار شدنش هراس داشت، چرا که میدانست این خدا هیچ مرزی را نمیشناسد و اگر بیدار شود، او را تا پای لگدمال کردن تمام ارزشهایش پیش میبرد.
و بنان میخواند:
همچو گًل میسوزم از سودای دل آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغِ پیدا، ساختم
سوختم از داغِ ناپیدای دل
از نوای آسمانی خوشتر است
هایهای و اشک و زاریهای دل
دل اگر از من گریزد، وایِ من
غم اگر از دل گریزد، وایِ دل.
اندیشید، کدام ارزش کدامین معیار و سنجش میتواند از آرامش و شادی روحش مهمتر باشد ؟ اصولأ چرا باید به آنچه که دیگران با افکار مسخره و تهی و بی معنی ساخته اند، بعنوان ارزش نگاه کرد، و از آنهم بدتر، این ساختهها را ملاکِ تصمیم گیری و الگوی زندگی قرار داد. ساختههای از قبیل آبرو، ادب، اخلاق! مگرنه آنکه هر کسی تنها میمیرد، و تنها از این دنیا میرود، مگر نه انست که مرگ تنها سفری هست که هیچگاه کسی در آن همراهی نمیکند، مگر زمان آفریده شدنش تنها آفریده نشده، پس چرا زندگیش را اینگونه با دیگران تقسیم کند؟
بشریت ابهام زده، اخلاقیات اهانت دیده، غریزه هایی که آفریدهٔ خدا هستند ولی تا حد حیوانی پست انگاشته میشوند، غافل از اینکه هر حیوانی در این دنیا شریفتر از این افکارِ مثلا انسانی است ....
طوفان احساسات کشته شده، خویشتنداریهایی که تاحد ترحم، نفرت انگیزند و بقیمت تباهی روح تمام میشوند، روحی که تنها سرمایه اصلی و تنها داشتهِ واقعی است که آدما دارند،
و به استقبال همهٔ اینها یک تنه رفتند.... مضحکه... تنها به دنیا امدن، تنها مردن، ولی با ارزشهای دیگران زندگی کردن، ارزشها!!!!! مزخرفترین کلمهٔ دنیا !
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند بموجی
رود گوشهای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آنشب
که خود در میان غزلها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم، آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد`
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی، آغوش بگشا
که میخواهد این قوی زیبا بمیرد.
کسی میگفت:
" خداوندا بمن قدرتی ده تا چیزهای را که میتوانم تغییر دهم ، شجاعتی ده تا بتوانم مسائلی را قبول کنم که ... نمیتوانم، و دانشی ده که بتوانم تفاوتها را تشخیص دهم. "
انسان واقعی و کامل کیست؟
-انسان واقعی یا راستین و انسان کامل کسی است که خودش باشد
چطوری یک انسان میتواند خودش باشد؟
- یک انسان وقتی خودش است که به احساس خودش اهمیت بدهد و نه نظری که دیگران راجع بهش دارند
این تعریف یه انسان خودخواه نیست؟ انسانی که به احساس خودش بیشتر اهمیت بده، آیا ما در یک اجتماع زندگی نمیکنیم، و لازمه و اصل زندگی در یک اجتماع، توجه به دیگران و خواسته و احساسات آنها نیست؟
- نه به هیچ وجه، انسان خودخواه انسانی هست که بیتوجه به خواستهای دیگران راه خودش رو میره، در حالی که انسانی که خودش هست، برای ایجاد جوی راحت تر با دیگران، تظاهر و تقلید بیجا رو کنار میذاره و با داشتههای خودش و احساس واقعی که داره در بین جمع ظاهر میشه
حتی اگر این کار به قیمت ناراحتی عدّهای تموم بشه؟
در یکی از سایتهای ایرانی آهنگی از یک سریال ژاپنی به اسم اوشین گذشته شده بود که بسیار با احساس بود، من کمی راجع به این سریال تحقیق کردم و متوجه شدم که این سریال یکی از سریالهای محبوب ایرانیها در سالهای بعد از انقلاب بوده است و تعداد زیادی از ایرانیها به این سریال علاقه داشته و ازش خاطرات زیادی دارند، برخی یاد دوران کودکیشون میافتند که با مادر یا خانواده شون این سریال رو تماشا میکردند، برخی دوران نوجوانی یا جونیشون رو با این سریال سیر میکنند و الا آخر. البته با کمی گشت و گذار تو اینترنت متوجه شدم که این فقط ایرانیها نیستن که با این سریال تا این اندازه احساس مطلوبی رو در خودشون حس میکنن، آمریکاییها و اسپانیایها و چینیها و خیلی از ملتهای دیگر هم با همین احساس مشترک در باره این سریال گفتگو میکنند.
این سریال شامل ۲۹۷ قسمت است که مدت زمان هر قسمت ۱۵ دقیقه میباشد.
یادآوری میشود که این سریال با همکاری هالیوود و با هدف کمرنگ ساختن عواقب حمله وحشیانه آمریکا به ژاپن ساخته و در آن تلاش شده است تا جامعه ژاپن پیش از حمله آمریکا به این کشور، را یک جامعه فقیر و تحت ستم ، و در عوض چگونگی رسیدن ژاپنیها به پیشرفت و رفاه و آزادی بعد از حمله امریکاییها به کشور به نمایش بگذرد!! بسیار سریال مسخره و دروغینی است.
موسیقی متن سریال : سالهای دور از خانه (اوشین)
آهنگساز : کوئیچی ساکادا
تاریخ انتشار : ۱۹۸۳
سالهای دور از خانه، (اوشین) نام سریالی تلویزیونی است که در سال ۱۹۸۳ در کشور ژاپن تولید شد و در دههٔ شصت در ایران پخش میشد. شخصیت اصلی این داستان خانمی است که اوشین نام دارد و در سنین پیری خاطرات زندگی سختش از زمان کودکی تا بزرگسالی را تعریف میکند. این سریال محبوبیت زیادی نزد مردم یافته و بارها از شبکههای مختلف تلویزیونی دنیا پخش شده است. یکی از مرورگران سایت ایمدب شخصیت اصلی این سریال (اوشین) را معروفترین زن ژاپنی در دنیا میداند.
مولانا داستان زندگی را اینچنین زیبا به تصویر میکشد:
از جمادی مُردم و نامی شدم — وز نما مُردم بهحیوان سرزدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم — پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟
جملهٔ دیگر بمیرم از بشر — تا برآرم از ملائک بال و پر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو — کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک پران شوم — آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چو ارغنون — گویدم انا الیه راجعون
از جمادی مُردم و نامی شدم وز نما مُردم بهحیوان سرزدم
اول مرده بودم، یک جسم خشک و بیجان بودم، از یک چیز خشک و بیجان مثل دانه گیاه، مثلا دانهٔ گندم، رشد کردم، یعنی این جسم بیجان که جماد هست، رشد و نمو میکنه و به گیاه تبدیل میشه، (از جمادی مٔردم و نامی شدم) یعنی وقتی دانهای بیجان و خشک و جماد میمیره تبدیل به گیاهی جاندار میشه، یعنی از مردن یک دانهٔ بیجان، چیزی جاندار به اسم گیاه تولید میشه، نتیجه مرگ اول: از چیزی خشک و بیجان به موجودی جاندار که میتونه رشد و نمو کنه، نتیجه : مرگ یعنی تکامل، از مرگ به حیات رفتن.
سپس از گیاه به حیوان تبدیل شدم، (فرضیه داروین، تبدیل گیاه به حیوان)، مرگ دوم: رسیدن به مرحله کاملتر از مرحله گیاهی به مرحلهٔ حیوانی (و ز نما مٔردم به حیوان سر زدم، از صورت نباتی به حیوانی رسیدم)
مٔردم از حیوانی و آدم شدم .... پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟؟
از مرحلهٔ حیوانی که مٔردم، به صورت آدم متولّد شدم (باز هم فرضیه تکامل)، چرا باید از مرگ ترسید؟ من از مردن کم نمیشم، بلکه بر عکس، هر بار که میمیرم به موجودی کاملتر و بهتر تبدیل میشوم و دوباره متولّد میشوم.
سپس مولانا میفرماید: جملهای دیگر بمیرم از بشر .... تا برآرم از ملائک بال و پر، مرگ بعدی من رسیدن از مرحلهٔ آدمی به چیزی کاملتر هست و تا به صورت آدمی نمیرم، به صورت ملک بدنیا نخواهم آمد ولی اگر به عنوان یک آدم با ویژگیهای انسانی مٔردم، آنگاه به صورت ملک دوباره نما خواهم کرد.
حافظ در همین زمینه به صورت برعکس اشاره میکنه:
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود .... آدم آورد در این دیر خراب آبادم
من ملک بودم و در بهشت جای داشتم، این خصأص و ویژگیهای رذیلانه و خودخواهیهای کودکانه من است که مرا دچار زندگی سخت و دشوار و رنج آلود زمینی میکنه و مرا ساکن این خراب آباد میسازه، یعنی اگر میخواهی ملک باشی و در بهشت زندگی کنی و خوشبخت باشی ابتدا برو و صورت آدمی پیدا کن که بعد از آن اگر به عنوان یک انسان واقعی بمیری در بهشت به شکل ملک دوباره سرمیزنی. هر چه هست از من است.
سپس مولانا شاهکار تفکر رو ترسیم میکنه: و ز ملک هم بایدم جستن ز جو .... کلّ شی هالک الا وجهه
از صورت ملک هم باید جدا شده و به شکل ولاتری برسم، چرا که همه چیز فانی است، به جز اصل و ذات، اصل و ذاتی که جنسش برای ما معلوم نیست و نمیدونیم که از چی ساخته شده.
بار دیگر از ملک پران شوم ..... انچه اندر وهم ناید آن شوم
یک بار دیگه از ملک بودن هم باید بمیرم و به صورتی در آیم که امروز حتی در فهم و ذهنم هم تصورش رو نمیتونم بگنجانم، به شکلی در خواهم آمد که در وهم هم جا نمیگیره، چیزی که امروز بهش میگیم خدا، شگفت انگیزه
پس عدم گردم عدم چو ارغنون ..... گویدم انا آلیه راجعون
سپس به آخر میرسم، به جای که در مقابل وجود قرار داره، به نهایت به اوج به چیزی بالاتر از خدا، چرا که مقصد همگی ما آنجاست، حیرت آور
مولانا میگه هر بار که مٔردم، به صورت موجودی برتر و بهتر دوباره متولّد شدم، اول گیاهی بودم به حیوان تبدیل شدم و وقتی صورت حیوانی خود را از دست دادم به انسان تبدیل شدم و آنقدر خواهم مرد و زنده خواهم شد تا به صورت یک انسان بمیرم،( سورهٔ بقره آیه ۲۸: چگونه خدا را منکرید با آنکه مردگانی بودید و شما را زنده کرد، باز شما را میمیراند و باز زنده میکند و آنگاه به سوی او باز گردانده میشوید.
سورهٔ بقره، آیه ۱۵۴: و کسانی را که در راه خدا کشته میشوند، مرده نخوانید بلکه زنده اند ولی شما نمیدانید.) و اون موقع یعنی زمانی که یک انسانی واقعی شدم و سپس مٔردم، به شکل یک ملک به دنیا خواهم آمد، و در کار ملک بودن هم وقتی به کمال برسم و چیزی خواهم شد که در فهم امروز ما جای نمیگیره، و این راه ادامه داره تا به عدم یا چیزی بالاتر از وجود برسم، پس ترس از مرگ برای چی، وقتی که مرگ... من رو به موجودی بهتر تبدیل میکنه؟؟
یعنی اگه تمام فلاسفهٔ دنیا جمع بشند و آخرین و بهترین تلاش فکری و تراوشات مغزیشون رو روی هم بریزند، به زیبایی این چند بیت مولانا نمیتونند فلسفهٔ زندگی و وجود و مرگ آدمی رو توضیح بدهند، شگفت آوره، و خوشوقت پارسی زبانی که میتونه این دریای اندیشه رو به زبون اصلی بخونه.
گاهی آدم دوست داره بیشتر از اینکه حرف بزنه ساکت باشه، بعضیا میگن کسی که میخواد فلسفه ببافه بهتره اول ماهیگیری کنه، دلیلش هم همون ساکت نشستن و به آب نگاه کردن و درنتیجه فکر کردن میتونه باشه، یادمه اون قدیما که داستانهای خوب برای بچههای خوب مٔد بود، من دنبال خوندن داستانهای سرخ پوستهای آمریکا بودم، و عجیب به خوندن این جور قصّهٔها علاقه داشتم، شاید در زندگی گذشتهام یه سرخ پوست بودهام و یا بدون اینکه خودم بدونم یه ژن سرخ پوستی تو دی ان اِ فامیلیم هست و یا دلایلی از این دست، به هر حال هر چه بود این جور داستانها برام جالب بود.
داستانها اکثرا راجع به یه سرخ پوستی بود به اسم خرس خاکستری و یا عقاب پر ریخته و یا خورشید ظهر و از این دست نام ها(حداقل این اسمهای سرخ پوستی، دارای یه معنی یا مفهومی هست، معنی و مفهومی که اینقدر ملموس و نزدیک هستند که بی اختیار آدم رو به یاد طبیعت میندازند و همین یاد آوری اثری شگرف در روحیه داره، بر عکس اسمهای مثل اسمهای دینی که آدمو بی اختیار یاد بدبختیهای که رهبران مذهبی در زندگیشون نصیبشون شده میندازه، و چقدر جای تاسف هست که ما با اینکه میدونیم اینها خودشون هشتشون گروی نهشون بوده و معمولا هم یا کشته شدن یا از بیماری و فقر مردن، باز میریم و به قبرشون دخیل میبندیم و از اونها درخواست میکنیم که زندگیمون رو راست و ریس کنند، غافل از اینکه کل (کچل) اگر طبیب بودی، سر خود دعوا نمودی .... کاش با هر بشکهٔ نفت که از این مملکت میره، چند خط از این مذهب کذائی که باعث این همه حماقت و جهالت هست هم میرفت، تا وقتی مثل هندوستان خشکمون میکردند و بعد رهامون میکردند اون زمان از شر این مذهب هم خلاص میشدیم )، به هر حال این سرخ پوست داستان, آدم ساکتی بود که حرفای بزرگی میزد و تازه وقتی که پیر میشد و برای جمع کردن گیاهان داروئی ساعتها در دامن کوه و دشت راه میرفت و به هر جونهای احترام میذاشت و سعی میکرد پاش رو روی اونها نذاره، و وقتی برگهای درختها میرقصیدند، با نسیم حرف میزد، و وقتی که دیگه خیلی پیر میشد و نمیتونست از خودش نگهداری کنه، میرفت تو کوه مینشست و یه جوری به استقبال مرگ میرفت به جای اینکه از مرگ بترسه...... یادمه اون موقعه چقدر دلم براش میسوخت که تنهاست، ولی حالا فکر میکنم که این سرخ پوست ما چقدر خوش بخت بوده که میتونسته اونجوری زندگی کنه. "ای والی سکوت وای خصم سخن، روی بنما و وجود خودم از یاد ببر".
سعی کردم به کارهای بشر نه بخندم، نه بگریم، نه تنفر بورزم، بلکه آنها را بفهمم. اسپینوزا.
اگه یه روز تو خیابون یکی رو ببینی که سر و صورتش رو انبوهی پشم و مو پوشانده و یه نیم تنهٔ پوست پلنگی به میان بسته و با یه تبر سنگی رو دوش تو خیابون گشاد گشاد قدم میزنه، حداقل عکس العمل طبیعی که نشون خواهی داد، یه لبخند تمسخر آمیزه، همین لبخند رو کارگردانی که از پشت صحنه تأتر خبر داره با دیدن تماشاچیهای ساده دلی که با دیدن نمایش، چشمهاشون خیس شده میزنه و باز همین لبخند رو سیاست مردانی که میدونن دنیا دست کیه هنگام تماشای فیلمهای خبری از اتفاقاتی که در دنیا میافته، مثلا همین قیامها و اتفاقات اخیر در کشورهای فقیر عربی، میزنن (کشورهای ثروتمند عربی در سکون و آرامش هستند با اینکه با سیستم پادشاهی و مرتجع و مستبد اداره میشن، پیدا کنید عوامل آشوب را)، و از همهٔ اینها مسخره تر دیدن آدمی است که با اعتقادات کهنه و مرتجع که متعلق به افکار و سطح هوش آدم هزار سال پیش است، برای گذران امروز طرح زندگی میریزه.
فلسفه یعنی تعریف زندگی، و فیلسوف کسی هست که این تعریف رو به بهترین نحو به دیگران میدهد.
تعریف اینکه من کیم، از کجا آمدم و به کجا میروم مقدور و ممکن نیست، یعنی هیچ بشری نمیتونه به این سؤالات جواب بده، ولی زندگی رو میشه تعریف کرد. و میشه برای راههای که به وسیله آنها، زندگی عمق و مفهوم واقعی پیدا میکنه، دستور عملی نوشت.
من بعد از اینکه گرد جهان را گشتم، و نظرات و افکار فلاسفهٔ بزرگ دنیا رو خوندم، تازه به این نتیجه رسیدم که آب در میان کوزه بود، و هر چه که میخواستم بدانم، در همین نزدیکیها قرار داشت. منظورم این است که احتیاجی نیست که افکار عجیب و غریب هر بیگانهای رو بخوانیم تا بداینم که:
توانا بود هر که دانا بود ..... ز دانش دل پیر برنا بود
آنچه که جهان اول رو از جهان سوم متمایز میکنه، اینه که آنها این پند و گفته فردوسی کبیر رو که در بیش از ۱۰۰۰ سال پیش فرموده است، گرفتن و به آن عمل کردن، و میدانند و باز هم دنبال بیشتر دانستن هستند ولی ما نشنیدیم و گوش نکردیم و اگر هم شنیدیم و گوش کردیم، عمل نکردیم و نتیجه این شد که نمیدانیم و نمیدانیم که نمیدانیم.
فردوسی میگه، توانایی در دانستن است، و یا دانستن را دلیل اصلی قدرت معرفی میکند و اینو هزار سال پیش به ما گفته است. فقط همین یه جمله، فقط و فقط اگر به همین یک جمله گوش داده بودیم و بهش عمل کرده بودیم، فقط و فقط همین یک جمله رو سرمشق زندگی قرار داده بودیم، امروز در جهان مادی برتری از دیگران زندگی میکردیم. دیگران فقط سرمایههای مادی ما رو نبردند، بلکه همین گفته فردوسی که بزرگترین سرمایه خرد انسانی است، چراغ راه عاقلی شد که با یک اشاره، برهنه و فریاد زنان در کوچه و بازار دوید و گفت یافتم یافتم.
خوب این از جهان مادی که فیلسوف بزرگ عالم بشریت فردوسی، راه به دست آوردنش را داده است، و اما جهان معنوی چی؟
اینجا هم فردوسی فیلسوف محبوب من، دستور عمل میدهد:
میازار موری که دانه کش است .... که جان دارد و جان شیرین خوش است.
تصور کن، این جمله ساده میشد راه و راسم، آیین و کیش هر ایرانی. آیا دیگر آزاری وجود داشت، و جای که آزاری نباشد و کسی را با کسی کاری نباشد، آنجا را بهشت نمینامند؟
حالا چرا اینا رو نوشتم؟ در مجلسی بودم و ابلهی داد سخن میداد که نیچه و کانت و ساتر اینچنین گفتند و آنچنان گفتند، و تمام خوشبختی مردم مغرب زمین این است که این فلاسفه بزرگ را داشتند و ما چون این چنین کسان را نداشته ایم، اینچنین عقب مانده ایم. و من غرق این تفکر شدم که آیا چون این دو جمله سرنوشت ساز، مهم و با ارزش فردوسی رو در دبستان به ما آموختن، فکر میکنیم، سخنی دبستانی و ناچیز هستند، و به همین خاطر آنها رو ناچیز مینگاریم، یا اصولأ مشتی ابلهیم که همیشه مرغ همسایه برایمان غاز است، حتی اگر به جز غاز در حیاط خودمان مرغی یافت نشود؟
اینجا هم فردوسی جواب من رو میدهد، انگار او میدانست که انسانها در هزار سال بعد چگونه میاندیشند. فردوسی میگه ابلهی سنگ قیمتی و جواهری که روشنتر از خورشید و ماه است و لایق این است که به بازوی جمشید بسته شود را پیدا میکند و آن جواهر گران بها را به گردن خرش میبندد، و بعد اضافه میکند که ....
یکی ابلهی شب چراغی بجست .... که با وی بودی عقل پروین درست
فروزانتر از ماه و خورشید بود ... سزاوار بازوی جمشید بود
خری داشت آن ابله کور دل .... به جانش بودی جان خر متصل
چنین شب چراغی که نآمد بدست .... شنیدم که بر گردن خر ببست
من آن شب چراغ سحرگاه یم ... که روشن کن از ماه تا ماهیم
ولیکن مرا بخت ابله شعار ... ببسته است بر گردن روزگار
حکیم عالیقدر ایران میفرماید: من همان گوهر ارزشمند و بی نظیرم، همان گوهری که مانند چراغ، تاریکی شب را میزداید و آن را مانند روز روشن میگرداند، من آنم که تمام آنچه که در بین ماه که در آسمان است تا ماهی که در عمق زمین است را روشن میکنم، تمام رازهای که در بین آسمان و زمین قرار دارد، را من شکافتهام و شرح دادهام، ولی افسوس که دست روزگار مرا در جایی قرار داده که سزاور من نیست.
و جدا حیف از فردوسی و شاهنامه که در دست ما مردم ناسپاس و ناگاه، قرار دارد.
چند روز پیش مسابقه ی انتخاب بهترین آهنگ اروپا بود که هر سال دراروپا برگزار میشه و چون سال پیش کشور آلمان این مسابقه رو برده بود در نتیجه امسال میزبان برگزاری این مسابقه بود .
البته هدف من از نوشتن این چند خط، گزارش خبری این مسابقه نیست، هدف من بیشتر، نوشتن چند نکته است که ضمن دیدن این برنامه به فکرم رسید.
اولا که شنیدن خبر پخش این برنامه شور و حالی در بین ابنا بشر در این مملکت ایجاد کرد، و ملت نقشه میکشیدن که چگونه گروهی در یک جای جمع بشند و دسته جمعی این برنامه رو ببیند، و اگر روز به فروشگاهها سر میزدی میدیدی که عدهای جدا در حال تهیه و تدارک برای دیدن این برنامه هستند، خلاصه بازار فروش آبجو و شراب و مخلفات و سرسوروسات گرمتر از روزای دیگه بود.
یعنی تو کشوری که ثبات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، آنچنان بر پایهای مستحکمی سوار است که طوفان هم حریفش نیست و امینیتی آنچنان قوی در سطح کشور و برای تمامی آحاد ملت وجود دارد که "امنیت آغوش مهربان مادر برای یگانه فرزندش" را به خاطر میآورد، در کشوری که مردم نه دغدغه نان دارن، نه بیخانه مانی، و امید به فردایی بهتر از امروز، به عنوان یک اصل پذیرفته شده، و تا پای اعتقاد پیش رفته است، و این اعتقاد آنچنان ریشه حقیقی دارد که کهنسالی شوخ ۷۰ ساله تازه به دنبال فراگیری نواختن گیتار است، در اینچنین جامعهای مگر میشود جز این انتظار داشت که برگذاری مسابقاتی از این دست، تبدیل به یک جشن ملی نشه، و به همون اندازه هم هیجان انگیز و شادی آور نباشه؟؟؟
در ضمن در اکثر کشورهای دنیا، دولتها سعی میکنن با به راه انداختن جشن و سرور و ساختن روزهای بخصوص ، مردمشان رو شاد کنن و همچنین اتحاد و همبستگی بین مردم یک ملت را به این طریق بالا ببرن، این در حالی است که اکثر این کشورها دارای تاریخ و سنتهای غنی و زیادی نیستن، در حالی که در کشور عزیز ما ایران، دولت متجاوز، غیر ایرانی و اشغالگر جمهوری اسلامی سعی داره که با این سنتهای دیرینه که سابقه هزاران ساله داره و باعث شادی و اتحاد مردم ایران میشه، با شدت و قدرت هر چه تمامتر مبارزه کرده و آنها رو سرکوب کنه و از بین ببره، در نظام جمهوری اسلامی ایرانیها فقط اجازه دارن گریه کنن، بدبختی بکشن، کشته بشن، تحقیر بشن، و اگر بنا به یک سنت قدیمی که از هزاران ساله پیش به آنها رسیده خواستن لبخندی بزنن به جرم شاد بودن به عنوان مجرم باهاشون برخورد بشه. و یا اینکه با برگذاری مسابقات فوتبال که در واقع یک میدون جنگ و محلی برای ایجاد نفرت بین آحاد ملت است، هر چه بیشتر باعث جدای ایرانیها از همدیگه بشند. خداوند ما ایرانیها رو از خواب سنگین هر چه زودتر بیدار کنه.
به هر حال موج شادی که سرایتی بیشتر و سریعتر از ویروس سرما خوردگی داره، دامن من رو هم گرفت و منو تماشاچی این مسابقه کرد. ۲۵ آهنگ مختلف گاهی به صورت سولو و انفرادی گاهی به صورت گروهی و گاهی دویت یا دو نفره به روی صحنه رفت و اجرا شد. به جز ایتالیایها که جاز خوندن و خواننده فرانسوی که آهنگش رو در مایه اپرا اجرا کرد، و گرجیها که راک خوندند بقیه رو به جرات میشه گفت که تقریبا تو یه مایه و شاخهٔ پاپ بودند. ولی این مهم نیست، یعنی مهم نیست که آهنگها تو چه شاخهای از موزیک اجرا شدند، مهم این بود که بجز اسپانیایها که به زبون خودشون خوندن، تمامی این آهنگا به زبون انگلیسی و با شکل غربی اجرا شدند، یعنی آنچه که این گروهها رو از یکدیگر تمیز میداد تنها اسم کشورها بود، و آنچه که بر روی صحنه میرفت، بقدری به یکدیگر شباهت داشت که انگار همگی از یک کشور آمده بودن، لباسا، رقص ها، زبان، شکل اجرا، تنظیم حرکات روی صحنه و خلاصه چیزی نبود که بشه گروهها رو از هم تفکیک کرد، چرا که در فیلتری که قبلا صورت گرفته بود، کلا (به جز اسپانیا) تمام آهنگهای که به زبان اصلی خونده شده بود از دور مسابقه خارج شده بودند، و من به فکر نشستم که چقدر دنیا به سوئ یک نواختی پیش میره، چرا تمدن ها، سنتهای زیبا، لباسهای مخصوصی که هر ملیت به خودش داره، زبانهای زیبا و مختلف، رقصهای متفاوت، باید کنار گذاشته بشه و در شبی که میشه با همهٔ اینها آشنا شد و از دیدن و شنیدن تک تک آنها لذت برد، از آنها محروم شد و به جاش ۲۵ بار یک شکل آمریکای انگلیسی کسل کننده رو شاهد بود، چه اتفاقی در شرف رخ دادن برای مردم دنیا است؟
یکی از مسائل تاسف باری که در حال به وقوع پیوستن هست، تسلط فرهنگ غربی و زبان انگلیسی به طور کلی و کامل بر فرهنگها و زبانهای دیگر دنیا است، و این فرهنگ و زبان انگلیسی، فرهنگها و زبانها را دارد در خودش ذوب میکند، و آنها را میبلعد و متاسفانه قدرت تکنولوژی و کارخونهٔ فرهنگ سازی هالیوود دست در دست یکدیگر، بولدوزر وار از یک طرف و از طرف دیگر خود ملتها با دل و جون در پی دگردیسی به فرهنگ و زبان انگلیسی هستند و با جدیتی مضحک سعی در تقلید از آن دارند. مثلا زوج آذربایجانی که این مسابقه رو بردند، آهنگی رو به زبان انگلیسی ( و با لهجه که جز تفکیک ناپذیر برای یک زبان بیگانه محسوب میشه و خود ملکه انگلیس هم اگه قرار باشه مثلا فارسی حرف بزنه، مطمئناً با لهجه خواهد بود)، خوندند که نه تنها فرق یا برتری بر دیگر آهنگها نداشت، بلکه به نظر من اجرای بسیار ضعیفی رو هم ارائه دادند، و لباس خواننده زن و حرکات سینمای مصنوعی این زوج هنرمند، مزید بر علت شد، و مجموعهای رو به وجود اورد که، در بهترین حالت، لبخند تمسخر را بر روی لبها مینشاند. من سالها پیش یک رقص و آواز آذربایجانی بسیار زیبا دیده بودم و لذتی که از شنیدنش بردم رو هنوز به یاد دارم، و چقدر متاسف شدم وقتی یه کپی مسخره از آهنگهای پاپ درجه دهم کشور انگلیس رو با عنوان آهنگ انتخابی از آذربایجان دیدم و فکم به روی زانو هام افتاد وقتی دیدم که این زوج رو به عنوان نفر اول از بین ۴۳ کشور شرکت کننده، انتخاب کردند.
به هر حال من مطمئنم که خیلی از جوانهای ما و کشورهای همسایه، با دیدن نتیجه مسابقه، به دام پیام به عمد یا غیر عمدی این نمایش مضحک خواهند افتاد، پیامی که به جوونهای کم اطلأع ما این رو تلقین میکنه که اگر مثل اینها باشی و عمل کنی میتونی در جوامع بین المللی حرفی برای گفتن داشته باشی و اگر غیر این باشی وحشی و بیفرهنگ درنظر گرفته میشی، و در نتیجه راهی هم به شکوه و عظمت دنیای مدرن نخواهی برد.
تصویر: زوج آذربایجانی و برنده مسابقه
Eurovision Song Contest که در ۱۲ ماه مه در شهر دوسلدوف آلمان برگزار شد، در واقع پنجاه و ششمین سال برگزاری این مسابقه بود و برنده این مسابقه هم کشور آذربایجان شد و کشورهای ایتالیا و سوئد به ترتیب دوم و سوم شدن.
این مسابقه اولین بار در سال ۱۹۵۶ در کشور سوئیس برگزار شد و هر سال مجددا در کشور برنده برگزار میشه، و تمام کشورهای که در قارهٔ اروپا هستند به اضافه اسرائیل، اجازه شرکت در این مسابقه را دارند. و اگر در زمان قاجارها آذربایجان به همراه ۱۷ شهر قفقاز از ایران جدا نشده بود، مسلما ایران هم میبایستی در این مسابقات شرکت میداشت.
یه روز یکشنبه بود در جریان یه کار بی اهمیت بودم اینقدر بی اهمیت که حتی یادم نمیاد چی بود، با بیحوصلگی جواب زنگ تلفن که منو صدا میزد را، دادم، صدای زن جوان و نااشنای بود، و نگرانی که تو زنگ صداش موج میزد، حواس منو به خودش جلب کرد. با فروتنی مودبانهای پوزش خواست و پرسید که آیا از پدر پیرش که درست دو خونه اونورتر روبه روی خونه من زندگی میکند خبری دارم یا نه. تازه یادم اومد که پیرمرد همسایه چند سال پیش از من اجازه گرفته بود که شماره تلفنم رو به دخترش بدهد ، شاید از اینکه جواب لبخندش رو با لبخند میدادم، فکر کرده بود که میتونه برای همچین روزی روی من حساب کنه.
و باز یادم اومد که درست یک هفته پیش وقتی داشتم باغچههای جلو در خونه رو تمیز میکردم با شورت کوتاه و قرمزی که اکثرا به تن داشت با بالا تنهٔ چروک و برهنه اومد و کنار من ایستاد و احوال پرسی کرد و من سرد جوابش رو دادم ، نمیدونم چرا اون روز اینقدر سرد باهاش رفتار کردم ، شاید همون فرهنگ قدیمی و کهنهای که هر جا میری با خودت میبری، همون فرهنگ مسخره که میگه آدما رو اونجوری که دوست داری باشند دوست داشته باش و نه اونجوری که هستن، باعث رفتار اون روزم بود، شاید هم از دیدن شورت قرمز و تن لختش، ناخودآگاه فرهنگ اسلامیم که ۱۴۰۰ سال بر من حکومت کرده، از ضمیر ناخوداگاهم سر بر داشت و به پیشونیم خطوط غریبه گی انداخت، به هر حال هر چه بود و به هر دلیلی آنچنان نامردمی کردم که رفت و رفتنی که دیگه ندیدمش و وقتی به درخواست زنی که زنگ زده بود به پلیس خبر دادم و وقتی با دستگاه و ماشین مخصوص جنازهٔ متلاشی شدهاش رو از خونه بردند و سگش رو که تمام این مدت کنار صاحبش بود و از بوی جسد متلاشی شده و گرسنگی تقریبا بیحال بود تو ماشین گذاشتند و وقتی که خونهاش رو ضد عفونی میکردند، تا چند روز تو سکوت عجیبی با خلوت خودم، از رو به رو شدن با اون منی که جواب سلام پیر مرد تنهایی رو آنچنان سرد میده که پیر مرد جرأت لبخند زدن دومی رو پیدا نمکنه، از رو به رو شدن با اون "من وحشتناک" ، هراس داشتم.
پیر مرد سالها بود تنها زندگی میکرد و رفتارش همراه با همان بیتفاوتی و بیخیالی که معمولا افراد مسن دچارش میشوند، توام بود و حتی گاهی تا حد ترمز بریدگی پیش میرفت، ظاهراً به خاطر زبون تیز و برندهای که داشت، و لحن تمسخر آمیزی که معمولا چاشنی برای حرف هاش بود ، دوست و آشنایی نداشت ، حتی زن همسایه خونهٔ رو به رو به خاطر همین اخلاق او و شاید هم بیشتر به خاطر صدای سگش که در واقع یه گرگ تربیت شده بود، آنچنان از او دوری میکرد، و آنچنان آشکارا از رو به رو شدن با پیرمرد میگریخت که گاهی باعث تفریح من میشد.
پیر مرد تمام عمرش به عنوان مربی سگ برای اداره پلیس کار کرده بود و آخر سر به این نتیجه رسیده بود که دیگر تربیت هیچ سگی مثل تربیت یه گرگ نمیتونه براش جالب باشه، بنابر این در زمان بازنشستگی، گرگ سفید و خاکستری رنگی رو از بچگی تربیت کرده بود و به شدت بهش علاقه داشت به طوری که وقتی به خاطره صدای واق واق گاه و بی گاهش به او اعتراض میکردند با لبخند تمسخر آمیزی معترض رو به ریشخند میگرفت . بچههای محل دوستش داشتند چون هم محل درآمدی براشون محسوب میشد، و برای کوتاه کردن چمنهای حیاط بزرگش با هم مسابقه میذاشتن، ظاهراً پول خوبی از این بابت گیرشون میومد و هم پیر مرد با شکلاتهای آلمانی که ماهی یک بار از سفر آلمان با خودش میاورد ازشون پذیرای میکرد ، و هم اجازه پیدا میکردند که با گرگ تربیت شدش بازی کنن
رفتار پیرمرد با من همیشه دوستانه و با احترام بود، ظاهراً اطلاعات زیادی راجع به شرق داشت و گاهی برای اینکه سر به سر من بذاره، فلسفه میبافت که اگه فقط شرقیها از زیبایی زنهاشون استفاده میکردند، دنیا رو میتونستن تسخیر کنن، یک بار عکسی از جوونیهای فرح دیبا رو به من نشون داد و گفت بار اولی که این عکس رو دیده تا مدتها دلش میخواسته با این زن از نزدیک ملاقات میکرده، ظاهراً چشمها و گونههای برجستهٔ فرح دیبا، براش زیبای بخصوصی رو تداعی میکرده است.
پیرمرد به جای که میبایست سفر کنه ، در کمال تنهایی ، راهی شد. انسان میتواند بدون دوست سالها زندگی کند ولیکن هنگام مرگ دست کم احتیاج به یک دوست دارد و من بارها به این سوال فکر کردم که در آخرین لحظات، آیا هنوز هم میتونست با لحنی که عادت به حرف زدن داشت با مرگ سخن بگه؟ و اگر مجبور به انتخاب فقط یکی از این دو گزینه بود ، کدوم یک رو انتخاب میکرد؟ تنها بودن، یا تنها مردن؟ هر چند زندگی قبلا این انتخاب رو به جای او کرده و او را محکوم به قبول هر دو نموده بود .
به هر حال من این چند خط رو به خودم و به پیرمردی که خداحافظی سردی رو از من با خودش به یادگار برد، بدهکار بودم، چرا که به قول دانته، بزرگترین عذاب برای یه مسافر دیار دیگر، فراموش کردن او و به یاد نیاوردنش است، و به قول سعدی کبیر، مرده ان است که نامش به نکویی نبرند.
دقیقا مطمئن نیستم از کجا باید شروع کرد. افکاری که باعث قلقلک مغزم شده اند یک دیس ماکارونی را میمانند که گرچه سر رشتههای آن معلوم هستند ولی انتهایشان در گیر و دار پختن گم شده و رشتهای که بدست گرفته و میاندیشی انتهای رشته است ، سر رشتهٔ یکی دیگر از آب درمیاد و اگر شانس آورده و رشتهای را که بیرون میکشی ، آنقدر کوتاه نباشد که باعث دلخوری شود ، تازه معلوم نیست همان رشته باشد که میخواستی به آن بپردازی، ......... گاهی نبود میانجی هم مصیبتی است ، بویژه وقتی با خوییشتن خویش دست به گریبان میشوی ، کسی نیست که ختم قیل و قأل کند.
شاید باید بدین گونه گفت:
من نه بخاطر تو نه بخاطر دیگری و نه حتی بخاطر خدا، با تو دشمنی نمیکنم، بهت ظلم نمیکنم، برایت نقشه نمیکشم، مسخره ات نمیکنم، باعث زمین خوردنت نمیشوم ، مال تو را نمیبرم، بهت تجاوز نمیکنم ...... یعنی هر جوری فکرشو میکنم میبینم، آنچنان دوستت ندارم که بخواهم به تو بدی کنم.
این یک بحث فلسفی نیست. این یک حقیقت علمی است که مولکولها و اتمهای هوایی که همین لحظه در ریههای من درحال رفت و آمد هستند، قبلا در ریههای یک آفریقایی، یک چینی یک آمریکای یک پرتغالی یک افغانی یک اسکیمو بودهاند و همانطوریکه داخل ریههای من معلق میزنند، در ریههای آنها هم میرقصیدند. و سپس هم همین اتمها به ریههای یک ژاپنی, یک عرب، یک سومالیایی، یک نروژی خواهند رفت و آنجا را آباد خواهند کرد. آبی را که یک پیرمرد بنگالی با آن سر و تنش را شستشو میدهد ، تو در ایالت تگزاس مینوشی و برعکس آبی که تو با آن زخم دستت را میشویی در حلق یک انگلیسی با لذت فرو میرود.
و تصور کن، وقتی مولکولها و اتمها به این ترتیب بین تمامی مردم دنیا به اشتراک گذاشته میشوند، چند درصد از عمل و کردار و کارهایی که تو انجام میدهی، یا هر آنچه که انجام دادی، به اشتراک گذاشته نشده و دوباره به تو برنمیگردند؟
بارها این سخن پر نغز و با ارزش و معروف سعدی کبیر را که زبان آوری بود بسیارمغز ، شنیده ایم که میفرماید:
بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش زیک گوهرند
ولی آیا تا بحال اندیشیده ایم که منظور این مرد بزرگ و دانشمند و جهانگرد که چندی زندانی وحشیهای غربی در جنگلهای کاج آنجا بود، و در آخر مسیح آنها گشت، با گفتن این سخن، تنها جنبه و بخش انسانی و معنوی آن نبوده و نمیخواسته که فقط نصیحتی کرده و به رفتار انسانی سفارشی کرده باشد بلکه این واقعا یک حقیقت علمی است که بنی آدم اعضای یک پیکرند و هرچه که بر این پیکر میرود، در بین تمامی اعضا بشراکت گذاشته میشود.
و تنها فلاسفه و دانشمندان پارسی نبودند که با وجود سوزاندن و غارت کتب و آثارشان، بهرحال پیامشان سینه به سینه و بطور معجزه آسا بما رسیده، بلکه این روند ، پس از امپراطوری پارس ها، در تمام دنیا و بوسیلهٔ هر انسانی که توانسته از اندیشهاش بهره بگیرد بطور مسئولانهای انجام شده است.
داستان موش و قورباغه که یکی از افسانههای قدیمی پارسی است، که البته آنرا منسوب به اسپوس شاعر و افسانه نویس یونان (قرن ششم پیش از میلاد مسیح) دانستند ( غافل از اینکه یونان هم یکی از شهرهای کوچک امپرطوری پارسها بوده که در زمان جنگ جهانی نخست از پیکر ایران جدا شده است.) و لافونتن شاعر قسمت اعظم افسانهای خود را از او گرفته است. البته ولتر این شاعر یعنی اسپوس را همان لقمان حکیم معروف شمرده و متولد در ایران دانسته است. بهرحال این قصه موش و وزغ توسط لافونتن به شعر در آمده است ( قصههای لافونتن، کتاب چهارم، قصه دوم).
در این داستان، روزی موشی برای عبور از برکهای چاره جویی میکند، و قورباغهای بدو پیشنهاد میکند که او را بر دوش خود نشاند و به آنسوی برکه ببرد، با این نیت و خیال که در وسط راه، موش را در آب غرق کند, و چون میبیند که موش بدو اعتماد ندارد، به او پیشنهاد میکند که دم خودش را به یکی از پاهای قورباغه گره بزند تا قورباغه نتواند او را در میان امواج رها کند. موش چنین میکند ولی در وسط آب قورباغه در آب فرو میرود و چون دم موش به او گره خورده، موش را نیز با خود به درون آب میکشد، اما در همان ضمن که موش برای جلوگیری از غرق شدن دست و پا میزند، بازی که در هوا سراغ طعمه میگیرد، او را میبیند و بمنقار میگیرد و بالا میبرد، و چون پای قورباغه به دم او گره خورده بود، قورباغه نیز همراه موش طعمه قوچ میشود، یعنی این گره زنی که برای هلاک موش صورت گرفته بود، باعث هلاک خودش میشود و چاه کن به چاه میافتد. و این درست سرنوشت بیخبری هست که با ظلمی که به دیگری میکند، دقیقا چاهی برای خود کنده است.
مثال دیگر اینستکه, در جوامعی که بروش اشتراکی و براساس معرفت پارسی، یعنی "یکی برای همه و همه برای یکی"، اداره میشوند، و تامین اجتماعی و رسیدگی به بینوایان، از ارکان اصلی دولتمردان آن است، دیده شده است که:
سوای بهرمندیهای اقتصادی و سیاسی و اجتماعی که این اشتراک دارا است، فلسفهٔ انسانی، منطقی و حتی علمی آن هم این است که سرنوشت یک انسان سرنوشت یک جامعه است و تک تک آدمهایی که در یک جامعه هستند میتوانند بر روی روند جلو رفت یا واپس گرای آن جامعه بیک طریقی اثرگذار باشند ، پس چه بهتر که این تاثیر در سمت و سوی مثبت و سالم سوق داده شود.
در نتیجه و بدون اغراق میتوان ادّعا کرد که جملهٔ معروف نیچه که از زبان زرتشت جاری شد را بتوان براحتی فهمید که به ماری که او را نیش زده بود گفت:" مرا به محبّت تو احتیاجی نیست، بیا زهرتو از تن من بیرون بکش ".
و باز هم تکرار میکنم " من آنقدر ترا دوست ندارم که بخواهم بتو بدی بکنم ".
اینجهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
مولوی