و باز یادم اومد که درست یک هفته پیش وقتی داشتم باغچههای جلو در خونه رو تمیز میکردم با شورت کوتاه و قرمزی که اکثرا به تن داشت با بالا تنهٔ چروک و برهنه اومد و کنار من ایستاد و احوال پرسی کرد و من سرد جوابش رو دادم ، نمیدونم چرا اون روز اینقدر سرد باهاش رفتار کردم ، شاید همون فرهنگ قدیمی و کهنهای که هر جا میری با خودت میبری، همون فرهنگ مسخره که میگه آدما رو اونجوری که دوست داری باشند دوست داشته باش و نه اونجوری که هستن، باعث رفتار اون روزم بود، شاید هم از دیدن شورت قرمز و تن لختش، ناخودآگاه فرهنگ اسلامیم که ۱۴۰۰ سال بر من حکومت کرده، از ضمیر ناخوداگاهم سر بر داشت و به پیشونیم خطوط غریبه گی انداخت، به هر حال هر چه بود و به هر دلیلی آنچنان نامردمی کردم که رفت و رفتنی که دیگه ندیدمش و وقتی به درخواست زنی که زنگ زده بود به پلیس خبر دادم و وقتی با دستگاه و ماشین مخصوص جنازهٔ متلاشی شدهاش رو از خونه بردند و سگش رو که تمام این مدت کنار صاحبش بود و از بوی جسد متلاشی شده و گرسنگی تقریبا بیحال بود تو ماشین گذاشتند و وقتی که خونهاش رو ضد عفونی میکردند، تا چند روز تو سکوت عجیبی با خلوت خودم، از رو به رو شدن با اون منی که جواب سلام پیر مرد تنهایی رو آنچنان سرد میده که پیر مرد جرأت لبخند زدن دومی رو پیدا نمکنه، از رو به رو شدن با اون "من وحشتناک" ، هراس داشتم.
پیر مرد سالها بود تنها زندگی میکرد و رفتارش همراه با همان بیتفاوتی و بیخیالی که معمولا افراد مسن دچارش میشوند، توام بود و حتی گاهی تا حد ترمز بریدگی پیش میرفت، ظاهراً به خاطر زبون تیز و برندهای که داشت، و لحن تمسخر آمیزی که معمولا چاشنی برای حرف هاش بود ، دوست و آشنایی نداشت ، حتی زن همسایه خونهٔ رو به رو به خاطر همین اخلاق او و شاید هم بیشتر به خاطر صدای سگش که در واقع یه گرگ تربیت شده بود، آنچنان از او دوری میکرد، و آنچنان آشکارا از رو به رو شدن با پیرمرد میگریخت که گاهی باعث تفریح من میشد.
پیر مرد تمام عمرش به عنوان مربی سگ برای اداره پلیس کار کرده بود و آخر سر به این نتیجه رسیده بود که دیگر تربیت هیچ سگی مثل تربیت یه گرگ نمیتونه براش جالب باشه، بنابر این در زمان بازنشستگی، گرگ سفید و خاکستری رنگی رو از بچگی تربیت کرده بود و به شدت بهش علاقه داشت به طوری که وقتی به خاطره صدای واق واق گاه و بی گاهش به او اعتراض میکردند با لبخند تمسخر آمیزی معترض رو به ریشخند میگرفت . بچههای محل دوستش داشتند چون هم محل درآمدی براشون محسوب میشد، و برای کوتاه کردن چمنهای حیاط بزرگش با هم مسابقه میذاشتن، ظاهراً پول خوبی از این بابت گیرشون میومد و هم پیر مرد با شکلاتهای آلمانی که ماهی یک بار از سفر آلمان با خودش میاورد ازشون پذیرای میکرد ، و هم اجازه پیدا میکردند که با گرگ تربیت شدش بازی کنن
رفتار پیرمرد با من همیشه دوستانه و با احترام بود، ظاهراً اطلاعات زیادی راجع به شرق داشت و گاهی برای اینکه سر به سر من بذاره، فلسفه میبافت که اگه فقط شرقیها از زیبایی زنهاشون استفاده میکردند، دنیا رو میتونستن تسخیر کنن، یک بار عکسی از جوونیهای فرح دیبا رو به من نشون داد و گفت بار اولی که این عکس رو دیده تا مدتها دلش میخواسته با این زن از نزدیک ملاقات میکرده، ظاهراً چشمها و گونههای برجستهٔ فرح دیبا، براش زیبای بخصوصی رو تداعی میکرده است.
پیرمرد به جای که میبایست سفر کنه ، در کمال تنهایی ، راهی شد. انسان میتواند بدون دوست سالها زندگی کند ولیکن هنگام مرگ دست کم احتیاج به یک دوست دارد و من بارها به این سوال فکر کردم که در آخرین لحظات، آیا هنوز هم میتونست با لحنی که عادت به حرف زدن داشت با مرگ سخن بگه؟ و اگر مجبور به انتخاب فقط یکی از این دو گزینه بود ، کدوم یک رو انتخاب میکرد؟ تنها بودن، یا تنها مردن؟ هر چند زندگی قبلا این انتخاب رو به جای او کرده و او را محکوم به قبول هر دو نموده بود .
به هر حال من این چند خط رو به خودم و به پیرمردی که خداحافظی سردی رو از من با خودش به یادگار برد، بدهکار بودم، چرا که به قول دانته، بزرگترین عذاب برای یه مسافر دیار دیگر، فراموش کردن او و به یاد نیاوردنش است، و به قول سعدی کبیر، مرده ان است که نامش به نکویی نبرند.
۱ نظر:
I Love Maryam
ارسال یک نظر