۸.۵.۰۱

عيادت بايزيد از بيمار




در اين بخش از دفتر دوم مثنوى، مولانا ضرورت انسان بودن را متذكر ميشود.

از صحابه خواجه‌ای بیمار شد
واندر آن بیماریش چون تار شد
بايزيد آمد عیادت سوی او
چون همه لطف و کرم بد خوی او
يكى از شاگردان بايزيد بسطامى از عرفاى ايران و عزيز خدا، بيمار شده و بر اثر بيمارى ضعيف و لاغر مانندتار شد. پس بايزيد به عيادت او رفت. چنانكه خوى و خصلت و عادت او بود و آن لطف و كرم به ديگران. بايزيد از زمره مردان خدا و صاحب خلق و خوى انسانى و متعالى بود.

در عیادت رفتن تو فایده‌ست
فایدهٔ آن باز با تو عایده‌ست
فایدهٔ اول که آن شخص علیل
بو كه قطبی باشد و شاه جلیل
ميفرمايد كه به عيادت بيمار رفتن، براى آدمى چندين فايده و عايده و يا بهره دارد. اولين فايده اينست كه شايد آنشخص بيمار عزيز خدا باشد، كه در نتيجه عيادت از او عين صواب و كار نيك در حق خويش است. چراكه عزيزخدا را خرسند ساختن، درواقع خرسند ساختن خدا است. و خرسندى خدا، همان بهشت وعده داده شده است. وبرعكس، چزاندن عزيز خدا، موجب روى برگرداندن خدا از آدمى شده و درنتيجه تيره روزى حاكم ميشود. (و بازهم داستان فتنه ٥٧ و چزاندن عزيز خدا، و يا شاه فقيد ايران، و بر تخت نشاندن ضحاك و داستان تيره روزى ملت. )

چون كه چشم دل نداری ای عنود
که نمی‌دانی تو هیزم را ز عود
چون تو يك آدم معمولى هستى و گمراهى (عنود) وآن بصيرت و معرفت و قوه تشخيص لازم و چشم سوم را دارانيستى، پس پيش تو هيزم و عود يكيست.

هيزم شاخه ای خشك كه از درخت جدا شده است و عود چوبی است که دخان آن بوی خوش دارد. و سیاه رنگاست و بجهت بخور بسوزانند.(١)

چونک گنجی هست در عالم مرنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
بهرحال دنيا از مردم نيك سيرت خالى نشده و هنوز اميدى هست كه در كسانى آدميت را پيدا كنى. هنوز در دنياگنج هست، و شايد در همان ويرانه اى باشد كه تو تصور ميكنى، خالى از گنج است. و آن درويش بى مال ومنال يكى از عزيزان خدا باشد.

قصد هر درویش می‌کن از گزاف
چون نشان یابی بجد می‌کن طواف
بهرحال به هر آدمى با محبت برخورد كن، و اگر نشانى از معرفت در او ديدى، مثلا او محبت ترا جبران كرد، دودستى او را بچسب و دور كعبه وجودش طواف كن و بگرد.

چون ترا آن چشم باطن‌بین نبود
گنج می‌پندار اندر هر وجود
و چون تو صاحب آن تشخيص درست، كه هر خردمندى ميبايست داشته باشد، نيستى، اساس را بر اين بگذاركه همه خوبند.

ور نباشد قطب یار ره بود
شه نباشد فارس اسپه بود
اگر بيمار از مردان خدا نباشد، دستكم يار و رفيق و دوست كه است. گيريم كه اينها هم نباشد، همين كه خداشناس باشد، كافى است. اگر شاه(عزيز خدا) نبود، جزء لشگر و سپاه شاه (خداشناس و يا فارس اسپه) كه هست.

پس صلهٔ یاران ره لازم شمار
هر که باشد گر پیاده گر سوار
پس رعايت حال ياران و آشنايان لازمه زندگى است، و فرقى نميكند كه در كدامين جايگاه قرار دارند.

ور عدو باشد همین احسان نکوست
که باحسان بس عدو گشتست دوست
ور نگردد دوست کینش کم شود
زانک احسان کینه را مرهم شود
گيريم كه همه اينها نبوده و اصلا دشمن توست كه بيمار گشته. در اينحالت، عيادت تو از دشمن بيمار، موجب كم شدن دشمنى و كينه بين تو و او شده و شايد باب دوستى بين شما باز شود. و اگر هم دوست نشود، كينه اش كمرنگ تر ميشود، چرا كه محبت و احسان، چاره زخم كينه و دشمنى است.

بس فواید هست غیر این ولیک
از درازی خایفم ای یار نیک
خلاصه اينكه، فوايد زيادى در عيادت از بيماران وجود دارد كه گفتن همه آنها در حوصله اين بخش نيست.

۶.۵.۰۱

زکریا رازی و شاگردان



در اين بخش از دفتر دوم مثنوى، به دو مطلب پرداخته ميشود: ١- روح را صحبت ناجنس عذابيست عليم. يعنی مصاحبت و همنشينى میبایستی بطور معمول ميان جانداران همگون برقرار گردد. و جانداران ناهمگون يكديگر را بهم جذب نكرده و هيچگونه همراهى و رفاقتى ميان آنان بوجود نميآيد. ( و اين واقعا اشتباه است. همسايه من، سگ و گربه اى دارد كه عاشق همديگرند و با هم ميخورند، ميخوابند، بازى ميكنند و دوستان جدا ناشدنى هستند. وامثال اینگونه دوستیها در بین حیوانات نا همجنس بسیار است. و موارد زيادى وجود دارد كه دو نا همجنس، در كنار هم با مسالمت و دوستى روزگار ميگذرانند. در اينجا همچنین گفته میشود كه اگر آدماى بدجنس به كسى اظهار علاقه و برقرارى دوستى كنند، بايد انديشناك شد كه آيا در ميان آنان تجانس و نقطه مشتركى وجود دارد و يا موضوع چيز ديگريست. و آيا اينكه ميگويند، كه افراد را ازهمنشينان و دوستانشان، ميتوان شناخت، صحت دارد يا خير. ٢- به دو روش ميشود آدم خدايى را شناخت: - ملائك بر او سجده ميكنند. - ابليس او را انكار كرده و با دشمنان او جهودان و يا انكار كنندهگانند.

۳.۵.۰۱

خرس و اژدها و سوار ۳



در ادامه داستان خرس و اژدها و سوار، چندين بيت است كه متعلق به مولانا است و از همين چند بيتى كه در زيرميآيد، ميتوان فرق بين تفكر و نوشتار مولانا با ابيات مسخره و تقلبى و وارداتى به مثنوى را ديد و حس كرد. دراينجا مولانا از حقانيت خود و اينكه او خورشيدى تابان و يا شمس تبريز است ميگويد.

گفت از اقرار عالم فارغم
آنک حق باشد گواه او را چه غم
نيازى به تائيد ديگران(عالم) ندارم، وقتى ايزد توانا، مرا قبول دارد و گواه من است، چه غم كه يك عالم مخالفم باشند.

گر خفاشی را ز خورشیدی خوریست
آن دلیل آمد، که آن خورشید نیست
در واقع اگر نادانان مرا تائيد كنند، دليل آن ميشود كه من ناحقم. مانند اينكه اگر خفاش بگويد كه از نورخورشيد نوشيده است، بدان و آگاه باش كه آن خورشيد نبوده است.

نفرت خفاشکان باشد دلیل
که منم خورشید تابان جلیل
در واقع نفرت خفاش صفتان كه جز پليدى و تاريكى قادر به ديدن چيزى نيستند، دليل وجود نور و خورشيداست، دليل اينكه من(مولانا) خورشيد تابانم، شمس تبريزم.

گر گلابی را جعل راغب شود
آن دلیل ناگلابی می‌شود

اگر جعل(حشره سرگين خور) به خوردن گلاب مايل گردد، در گلاب بودن آن بايد شك كرد، و دليل آن است كه گلاب واقعى نيست.

گر شود قلبی خریدار محک
در محکی‌اش در آید نقص و شک
اگر مثلا طلاى تقلبى(قلبى) محكى آورده و بگويد كه با اين مرا محك بزنيد، در اصالت محك بايد شك كرد.

دزد شب خواهد نه روز اینرا بدان
شب نیم روزم که تابم در جهان
يك دزد براى دزدى نياز به شب و تاريكى دارد و نه روز، و من روز هستم، روزى كه نورش همه جهان را روشن وتابناك ميكند.

فارقم فاروقم و غلبيل وار
تا که، که از من نمی‌یابد گذار
من محك جدا سازى حق از ناحق و باطلم، و مانند غلبيل، خالص را از ناخالص جدا ميسازم. سره را از ناسره نشان ميدهم. غلبيلى هستم كه كاه را از گندم جدا ساخته و اجازه نميدهم كه كاه از من گذر كند. غلبيل: غربال

آرد را پیدا کنم من از سبوس
تا نمایم کین نقوشست آن نفوس
من سبوس را از آرد جدا ميكنم، تا ذات و اصل را از ظاهر جدا ساخته باشم. و بگويم، اين نقش است و آن ذات. نفوس يعنى ارواح سه گانه، روح گياه، حيوان و انسان.

من چو میزان خدایم در جهان
وا نمایم هر سبک را از گران
ميفرمايد من ترازو و ميزان خدا در روى زمينم. توسط من افراد سبك و سنگين شده و حق و باطل از هم تشخيص داده ميشوند. اگر فهميدى مولانا چه ميگويد، حقى، درغير اينصورت در خودت شك كن.

گاو را داند خدا گوساله‌ای
خر خریداری و در خور کاله‌ای
در عالم يكى مانند گوساله، گاو ميپرستد و او را خدا ميداند، تو هم كه درگير دين و مذهب ساخت بشرى، درواقع خریدار خرى و شايسته آخور.

من نه گاوم تا که گوسالم خرد
من نه خارم که اشتری از من چرد
من گاو نيستم كه يك گوساله مرا بپرستد. خار هم نيستم كه اشتران بدنبال استفاده از من باشند و توسط من به نان و نوايى برسند. از من بت نسازيد و يا با تظاهر به مولانا شناسى، براى خود اعتبار كسب نكنيد.

او گمان دارد که با من جور کرد
بلک از آیینهٔ من روفت گرد
او ( منظور از او كيست؟ خصم؟ منكران؟ مغرضان؟ مردم ناروا؟) گمان دارد كه با ستم به من ضربه زده است. ديگر نميداند كه در واقع زنگ و غبار آينه روح و روان مرا زدوده و باعث بهتر شدن، تابانتر شدن، و والاتر شدن من ميشود. ادب از كه آموختى؟ از بى ادبان.

– تتمهٔ خرس و اژدها و سوار:

شخص خفت و خرس می‌راندش مگس
وز ستیز آمد مگس زو باز پس
چند بارش راند از روی جوان
آن مگس زو باز می‌آمد دوان
خشمگین شد با مگس خرس و برفت
بر گرفت از کوه سنگی سخت زفت
سنگ آورد و مگس را دید باز
بر رخ خفته گرفته جای و ساز
بر گرفت آن آسیا سنگ و بزد
بر مگس تا آن مگس وا پس خزد
خرس كه به ناجى خود دل بسته بود، زمانى كه مرد ميخفت، در كنار او به نگاهبانى ميپرداخت و مگسهاى او راميپراند. يكبار يك مگس سمج روى صورت مرد نشست و خرس چندين بار او را پراند. درآخر خشمگين شد و ازكوه سنگى جدا ساخته و بسراغ مگس رفت. از قضا مگس روى صورت مرد نشسته بود. خرس سنگرا محكم بروی مگسى كه در صورت مرد جا خوش كرده بود كوبيد.
سنگ روی خفته را خشخاش کرد
این مثل بر جمله عالم فاش کرد
سنگ صورت مرد را از هم پاچيد و "مثل", دوستى خاله خرسه را در دنيا مشهور گرداند.

مهر ابله مهر خرس آمد یقین
کین او مهرست و مهر اوست کین
با ابله دوستى كردن مانند دوستى با خاله خرسه است، آنجاييكه محبت ميكند، درواقع ضربه ميزند، و آنجايی که مهر ورزى ميكند، و قهر كرده و ميرود، لطف كرده است.

عهد او سستست و ویران و ضعیف
گفت او زفت و وفای او نحیف
دوست ابله به قول خود عمل نميكند. ادعايش زياد و عملش كم است.

گر خورد سوگند هم باور مکن
بشکند سوگند مرد کژسخن
اگر حتى سوگند بخورد هم نبايد به او اعتماد كرد و حرفش را باور نمود، چراكه آدم دروغگو سست پيمان هم هست و سوگند خود را هم خواهد شكست.

چونک بی‌سوگند گفتش بد دروغ
تو میفت از مکر و سوگندش بدوغ
چه با قسم و سوگند و چه بدون آن، گول احمق را نبايد خورد.

نفس او میرست و عقل او اسیر
صد هزاران مصحفش خود خورده گیر
افراط و زياده روى در اعمال ابله، حرف اول را ميزند، چرا كه كم خرد است. و حتى اگر صدها كتاب هم خوانده باشد، باز هم كلاس اول است.

چونک بی سوگند پیمان بشکند
گر خورد سوگند هم آن بشكند
بى سوگند پيمان ميشكند، با سوگند هم همينطور.
زانک نفس آشفته‌تر گردد از آن
که کنی بندش به سوگند گران
چرا كه اين خاصيت آدم عاميست كه اگر چيزى را بر او منع كنى، بدان راغبتر ميگردد. اگر با سوگند او رامجبور به كارى كنى، او براى انجام آن كار، از اين بند حريصتر ميگردد و مشتاقتر.

چون اسیری بند بر حاکم نهد
حاکم آن را بر درد بیرون جهد
مگر ميشود يك اسير ضعيف بند بر حاكمى قوى نهد؟ شدنى نيست، چون هم بندى كه ميبندد سست است و همحاكم قويست.

بر سرش کوبد ز خشم آن بند را
می‌زند بر روی او سوگند را
پس حاكم آن بند ضعيف را با قدرت پاره كرده و بر سر اسير ميكوبد. آدمى هم كه اسير زياده خواهى و زبونی افراط گردد، درواقع اين ديو ها را حاكم بر خود كرده است. و سوگند او حكم همان بتد سستى است كه بر ديوحاكم، ميبندد و در نتيجه پيمان شكنى خواهد كرد.

وانک حق را ساخت در پیمان سند
تن کند چون تار و گرد او تند
درحاليكه خدا شناس، اگر پيمان ببندد، هيچ چيزى نميتواند باعث شكستن آن پيمان شود، چراكه او آن پيمان راماتتد ريسمانى ضخيم بدور نقاط ضعف و زبونى خود كشيده و اجازه نميدهد كه او را تحت كنترل درآورده و عهدشكنى كند. چون براى خداشناس، دوستى و رضايت خدا، اصل اول زندگيست و باقى همه هيچ.

۲.۵.۰۱

خرس و اژدها و سوار ۲



داستان خرس و سوار و اژدها بدين ترتيب ادامه ميابد كه:

خرس هم از اژدها چون وا رهید
وآن کرم زان مرد، مردانه بدید
چون سگ ياران غار آن خرس زار
شد ملازم در پی آن بردبار
خرس وقتى با لطف و دلاورى سوار از چنگ اژدها رهايى يافت، مانند سگ ياران غار و يا اصحاب كهف دنبال سوار، براه افتاد. داستان ياران غار از داستانهاى باستانى ايرانىيست كه در اديان ساختگى يهود ومسيحيت و اسلام كپى شده (داستان اصحاب كهف) و نام و ماهيتش تحريف و تغيير يافته است. (شرح ماجرادر انتهاى اين قسمت)

آن دلاور سر نهاد از خستگی
خرس حارس گشت از دل‌بستگی
پس از مدتى سوار دلاور به استراحت پرداخت و خرس هم كه به ناجى خود دل بسته بود، به نگاهبانى پرداخت. حارس يعنى حراست كننده، نگهبان.

آن یکی بگذشت و گفتش حال چیست
ای برادر مر ترا این خرس کیست
مرد و خرس باهم سفر ميكردند و همه جا باهم بودند تا اينكه فضولى از ديدن ايندو متعجب گشته و از سوارشرح حال را پرسيد.

قصه وا گفت و حدیث اژدها
گفت بر خرسی منه دل ابلها
سوار داستان خرس و چگونگى نجات او از چنگ اژدها را تعريف كرد و گفت كه پس از آن خرس به او دل بسته ودوستش شده است. مرد فضول گفت، دل به محبت خرس نبند و خواهان دوستى خاله خرسه نباش، اى ابله.

دوستی ز ابله، بتر از دشمنیست
او بهر حیله که دانی راندنیست
چراكه خرس ابله است و نادان و با چنين موجود ابلهى نبايد دوستى كرد، چرا كه دوست احمق از دشمن بدتراست و بهر تدبيرى ميبايستى او را از خود دور ساخت.

۳۱.۴.۰۱

خرس و اژدها و سوار ١



اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس!

مولانا در اين بخش از دفتر دوم مثنوى، به گوشه ديگرى از خصوصيات آدمهاى خدايى پرداخته و به راهكارهايىكه ميشود توسط آنان، خدايى شد، اشاره ميكند. طبق معمول مثالى آورده و ميگويد، مردان خدا براى كمك به ستمدیده گان در دهان اژده ها ميروند. داستان ناقص است و با عنوانى كه در مثنوى به آن داده شده اصلامطابقت ندارد.
ابیات بسیار پیش پا افتاده است و از معنای ژرف ویژه مولانا خبری نیست.
اژدهایی خرس را در می‌کشید
شیر مردی رفت و فریادش رسید
مرد شجاع و دلاورى به كمك خرس بينوايى رفت كه يك اژده ها گرفته و قصد كشتنش را داشت. آيا اژدها درزمان مولانا وجود خارجى داشته است؟

شیر مردانند در عالم مدد
آن زمان کافغان مظلومان رسد
هرگاه افغان و ناله مظلومان بلند شود، اين مردان خدا هستند كه بكمك شان ميشتابند.

بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند
آن طرف چون رحمت حق می‌دوند
مردان خدا مانند رحمت و لطف الهى، از هر جا صداى مظلومى را بشنوند، به همانجا راهى ميشوند.

آن ستونهای خللهای جهان
آن طبیبان مرضهای نهان
مردان خدا مانند پايه هاى جهانند كه بر اثر ظلم رو به فروپاچى است. مانند پزشكانى كه بيماريهاى پنهان درنهاد آدميان را درمان ميكنند.

محض مهر و داوری و رحمتند
همچو حق بی علت و بی رشوتند
مردان خدا مانند خدا بدون چشم داشت، لطف و مهر و محبت واقعى به ديگران ارزانى ميدارند.

این چه یاری می‌کنی یبکارگیش
گوید از بهر غم و بیچارگیش
چرا بى شائبه به مردم بيگانه محبت محض ميكنند؟ چون يك همدردى و دلسوزى عميق با آنان دارتد و درد آنان رادر خود حس ميكنند. اين مطلب پايه و اساس استدلال مسيحيان براى توجيه به صليب كشيده شدن عيسى توسط جهودان است. و ميگويند عيسى براى نجات بشريت گناهان آنان را بدوش كشيد و بجاى همه مجازات را پذيرفت و بدينگونه محبت محض خود را به بشريت نشان داد.

مهربانی شد شکار شیرمرد
در جهان دارو نجوید غیر درد
اين محبت به ديگران و همدردى با ستمديدهگان بلاى جان اين شير مردان/زنان است، چرا كه مانند عيسى دراينراه دچار هزاران مصيبت ميشوند، ولى همچنان مانند دارو، بدنبال درمان بيماران هستند.

هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا پستیست آب آنجا دود
هركجا درد باشد، همانجا دارو هم هست، چنانكه آبهاى جارى بر سطح زمين بطرف پايين و پستى روان ميشوند.

۲۷.۴.۰۱

سوار دانا و مرد مار خورده



در داستان مرد مار خورده و سوار دانا، مولانا از مردان خدا، و تاثيرى كه بر مردم دارند، ميگويد. در اين داستان عوام را به مردى خفته با دهان باز تشبيه ميسازد، دهانى كه فقط براى خوردن و حرافى ، شكايت و ناله و نفرين باز است.(و متاسفانه اكثر عوام بدينگونه اند و اين يك حقيقت تلخ امروز جامعه بشريست.)

مرد خدا را به سوارى دانا، بينا و نيكو كار و صاحب عمل و كم حرف، تشبيه كرده و پليديها را به مار سياه وترسناك و فربه اى كه، در زمانى كه عوام در خواب (در بيخبرى و نادانى) بسر ميبرند، وارد تن آنان شده و آنانرا بيمار ميسازد. و شلاق سوار و سيبهاى ( و باز هم سيب! ماجرا ساز ميشود) كه به خورد مرد ميدهد، را به ابزار مرد خدا براى درمان نا آگاهى عوام، مانند ميكند. مولانا ميفرمايد، عوام ظاهر بين، شلاق و رفتار مرد سواركارخدايى را، به ستمى ناروا بخود ميدانند، و نيت نيك او را به اشتباه، ظلم ميبينند، و فقط زمانى كه از شرپليديها رهايى مييابند، تازه درميابند كه در واقع سخت در گمراهى بودند و آنچه كه رنج جانكاه ميدانستند، درحقيقت راه و مسير آنان به طرف آگاهى و سلامت روحى بوده است. و پرسش اينجاست كه آيا واقعا رنج مايه تندرستى روحى است؟ كاملا واضح است كه رنج مايه، بخود آمدن آدمى است، ولى آيا اين بخود آمدن، و آگاهى،موجب سلامت روحى او هم هست و يا در بسيارى از مواقع رنج ، موجب تباهى روح بشر است؟ آيا در داستان آدم و حوا، به همين نتيجه نميرسيم كه، آگاهى و خوردن سيب، موجب رنج آدمى شده، و متعاقب آن موجب بيرون رفت او از سعادت و خوشبختى و بهشت ميگردد؟ درد كه مربوط به جسم آدميست، او را از انجام خيلى از كارهايى كه ميتواند او را به خطر اندازد، ممانعت ميكند، و درواقع براى بقاى بشر لازم است. و رنج كه مربوط به عوالم روح و روان است، درواقع واكنش آدمى به رخداد ها و پديده هاى محيطش ميباشد. و اين واكنش در افراد مختلف، متفاوت است. گاهى آنچه موجب رنج يكى است، موجب تفريح ديگرى است.

۲۴.۴.۰۱

موسى و شبان٥




در ادامه پرسش و پاسخ بين موسى و خدا برميخوريم به ابياتى كه از نظر من با بيشرمى وارد مثنوى گشته اند. بعنوان مثال چند بيت را نوشته و شرح ميدهم:
هر که را دیدی بزر و سیم فرد
دانک اندر کسب کردن صبر کرد
با صبورى و كم كم ميتوان به خواسته هاى مادى و معنوى رسيد.

بی سبب بیند چو دیده شد گذار
تو که در حسی سبب را گوش دار
ديده كه خدايى شد، هنگامى كه آدمى صاحب چشم سوم شد، براحتى و بى سبب و پادرميان، ميتواندحقايق را ببيند. و تو كه هنوز در گير احساس و عالم مادى هستى، محتاج سبب و استدلالى.

آنک بیرون از طبایع جان اوست
منصب خرق سببها آن اوست
كسى كه جان آگاهش از غرايض برى و جدا است، هستى و وجودش، خود دليل وجود حق و معجزه است. خرق سبب ها يعنى معجزات.
طبائع. كلمه جمع طبع و بمعنى طبیعت . غرایز. خویها. سجایا. سرشتها. نهادها.- طبایع اصلى چهار گونه است و عبارتند از ؛ حرارت ، برودت ، رطوبت و یبوست . اول سرد تر، دوم سرد خشک ، سوم گرم تر و چهارم گرم خشک.

۲۲.۴.۰۱

موسى و شبان ٤




در داستان موسى و شبان كه يكى از حكاياتى است كه مولانا بصراحت از طرز فكر خود در مورد دين و مذهب سخن ميگويد، ٩٨ درصد از مردم دنيا در مقابل يك پيامبر قرار داده شده و او را بزير ميكشند. مولانا برضد اين گهراهى بزرگ برميخيزد كه پيامبران را از هرگونه ايرادى برى دانسته و از آنان موجودات تخيلى و پاك و آگاه مطلق ميسازد و بصراحت با اين داستان، مردم عامى را گامها از آنان جلوتر قرار ميدهد. و حتى كار را از اين هم دراماتيك تر كرده و در ادامه، از موسى ميخواهد تا به نا آگاهى خود، مهر تاييد زده و پرسشى را از خداوند زيبا بپرسد كه براى بشر آگاه مايه خنده است. پس مينويسد:


گفت موسی ای کریم کارساز
ای که یکدم ذکر تو عمر دراز
موسى بخدا ميگويد: اى بخشنده و سامان بخش روزگار، اى كه يك لحظه مناجات با تو به يك عمر مى ارزد.

نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل
چون ملایک اعتراضی كرده دل
در من پرسشى آزاردهنده موجب اين گفتار شده است، اندر آب و گل كنايه از خود موسى است كه ساخته شده از آب و گل است. نقش كژمژ در اينجا يعنى ايرادى كه دليلش معلوم نيست. همانگونه كه فرشتگان در اطاعت امر خدا به آدم سجده كردند، بجز شيطان كه اعتراض كرد و گفت من تنها در برابر تو(خدا) سجده ميكنم. موسى ميگويد مانند ابليس در دل من هم ترديدى پيدا شده كه خود توانا بحل آن نيستم.

که چه مقصودست نقشی ساختن
واندرو تخم فساد انداختن
و آن پرسش اين است كه: چرا آدم را خلق كردى و در درونش بدى و فساد را آفريدى؟ تو گويى خدا مسئول تربيت غلط آدميست، و كودكى كه بدنيا ميآيد از ابتدا، پليد بدنيا آمده است! تا اين حد موسى پايين كشيده ميشود.

۱۸.۴.۰۱

موسى و شبان ٣




پس از اينكه بر اثر آخوند بازى موسى، شبان بيگناه سر به بيابان گذاشت، خداوند موسى را بسيار نكوهش كرد، و سپس براى اينكه موسى دوباره حماقت نكند، در اينجا ميگويد كه در سر موسى بفرمان حق، دانش الهى قرار داده شد! و رازهايى به او گفته شد كه نبايد از آنها سخن گفت! اينجا دو پرسش بوجود ميآيد: ١- آيا خدا از نادانى موسى خبر داشت؟ پاسخ ، "خير" ، نميتواند باشد، چراكه چيزى از خدا پنهان نيست. پس پرسش بعدى پيش ميآيد كه اگر خدا از نادانى موسى در علم خداشناسى خبر داشت و ميتوانست، توسط وحى، دانشها و آگاهيهاى لازم را در مغز موسى بگذارد، چرا اينكار را زودتر نكرد و پيش از اينكه موسى، به شبان لطمه روحى بزند، او را مطلع نساخت؟ و رندان معتقد هستند كه گفتن اسرار به آدمى مرحله پنجم و شهر پنجم عشق و عرفان عطار است و در اين مرحله خدا اسرار ناگفته را به آدمى ميدهد و موسى اين مرحله را پس از برخورد با شبان، طى ميكند! كه بعيد بنظر ميآيد كه بنده اى كه هنوز در نيمه راه است، هنوز ناقص است، بعنوان رهبر معنوى مردم و پيامبر به آنان حقنه شده و ما ترا براى وصل كردن فرستاديم به او چسبانده شود. و مولانا بسيار زيركتر و باهوشتر و آگاهتر از اين حرفهاست، و بهمين جهت، پنج بيت بعدى بشدت مشكوك است و ظاهرا توسط يهوديان به مثنوى وارد شده است، چرا كه در اين پنج بيت، نويسنده سعى دارد تا موسى را از حماقت و نادانى و نداشتن آگاهى در علم خداشناسى واقعى تطهير كرده و او را از زير سئوال بيرون بكشد. پس ميگويد كه خداوند به موسى دانشى داد كه عدم آن باعث حماقت او در برابر شبان شده بود. تصور من اينست كه اين پنج بيت وارداتيست و از مولانا نيست، چون بسيار سطحى و بيمعناست، وصله اى كه به مولاى ما نميچسبد.
بعد از آن در سر موسی حق نهفت
رازهایی گفت کان ناید بگفت
بر دل موسی سخنها ریختند
دیدن و گفتن بهم آمیختند
چند بیخود گشت و چند آمد بخود
چند پرید از ازل سوی ابد
بعد ازین گر شرح گویم ابلهیست
زانک شرح این ورای آگهیست
ور بگویم عقلها را برکند
ور نویسم بس قلمها بشکند
بيچاره مولاى ما كه بيش از يك ميليون كيلومتر سخن گفته تا مردم را آگاه سازد و در اينجا به يكباره آخوند و يا بهتر بگويم خاخام گشته و مردم را به نا آگاهى فراخوانده و حتى بشيوه جهودان تهديد كرده كه اگر رازى را افشاء كرده و بگويد، آتشى آيد بسوزاند خلق را! و عقلها را از جا ميكند و قلمها را ميشكند!
برگرديم به مثنوى:
چونک موسی این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید
پس از اينكه خداوند موسى را نكوهش كرد، موسى بدنبال شبان بطرف بيابان دوان شد.