۲۹.۵.۹۵
۲۸.۵.۹۵
ز اغیار نترسیدم گفتم سخن سر بست
از پرده برون آمد، ساقی، قدحی در دست
هم پردهٔ ما بدرید، هم توبهٔ ما بشکست
بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا
چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست
زلفش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست
جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست
در دام سر زلفش ماندیم همه حیران
وز جام می لعلش گشتیم همه سرمست
از دست بشد چون دل در طرهٔ او زد چنگ
غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست
چون سلسلهٔ زلفش بند دل حیران شد
آزاد شد از عالم وز هستی ما وارست
دل در سر زلفش شد، از طره طلب کردم
گفتا که: لب او خوش اینک سرما پیوست
با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست
با جان و جهان پیوست دل کز دو جهان بگسست
از غمزهٔ روی او گه مستم و گه هشیار
وز طرهٔ لعل او گه نیستم و گه هست
میخواستم از اسرار اظهار کنم حرفی
ز اغیار نترسیدم گفتم سخن سر بست.
عراقی
۲۷.۵.۹۵
آشفتهٔ موی اوست پیوست
ساقی قدحی شراب در دست
آمد ز شراب خانه سرمست
آن توبهٔ نادرست ما را
همچون سر زلف خویش بشکست
از مجلسیان خروش برخاست
کان فتنهٔ روزگار بنشست
ماییم کنون و نیم جانی
و آن نیز نهاده بر کف دست
آن دل، که ازو خبر نداریم
هم در سر زلف اوست گر هست
دیوانهٔ روی اوست دایم
آشفتهٔ موی اوست پیوست
در سایهٔ زلف او بیاسود
وز نیک و بد زمانه وارست
چون دید شعاع روی خوبش
در حال ز سایه رخت بربست
در سایه مجو دل عراقی
کان ذره به آفتاب پیوست.
عراقی
۲۶.۵.۹۵
روم به دیوار!
در گذشتههای نچندان دور شاید تا ۸۰ سال پیش در بین ایرانیان رسمی برقرار بود که از این رسم زیبا امروز تنها ضرب المثلی باقی مانده است. گفتار کوتاهی که میگوید : "(رویم )روم به دیوار".
سرگذشت این ضرب المثل بدینگونه است که مردم مهربان ایران زمین عادت داشتند که پس از فراغت از کار در قهوه خانهها جمع گشته و ضمن نوشیدن قهوه و یا چای به نقّالی و شنیدن داستانهای شاهنامه گوش میدادند و در مورد همه مسائل جاری با یکدیگر گفتگو میکردند.
و پس از اینکه ساعتی را به استراحت و گفت و شنید میگذراندن، پیش از رفتن بخانه، هنگام پرداخت صورت حساب خود، به مناسبت اینکه آن روز چقدر به ایشان خوش گذشته بود و از محفل لذت برده بودند، به صاحب قهوه خانه میگفتند که یک، دو و یا چند چوب خط روی دیوار پشت سرش بکشد. و هر چوب خط به معنی پرداخت یک چاشت برای فقرا، غربا و درماندگان بود که آنها از پیش به صاحب قهوه خانه میپرداختند. بدین ترتیب هر کسی میتوانست وارد قهوه خانه شده و آنجا ساعاتی را به استراحت و گفت و شنید بگذرانند، حتی کسانی که آهی در بساط نداشتند. بدین گونه که هنگامی که فقیر و یا نیازمندی وارد قهوه خانه میشد، به هنگام پرداخت صورت حساب کافی بود بگوید "رویم و یا روم به دیوار". پس صاحب قهوه خانه یکی از چوب خطها را پاک میکرد و با گوینده "روم بدیوار" تسویه حساب میکرد.
امروزه دیگر این رسم از ایران برفتاده است، ولی هنوز از این ضرب المثل استفاده میشود و آنرا معمولاً پیش از اینکه سخن زشتی را بیان کنند میگویند که همان مفهوم نداشتن را میدهد. (اینجا نداشتن ادب و نامردمی بودن)
سرگذشت این ضرب المثل بدینگونه است که مردم مهربان ایران زمین عادت داشتند که پس از فراغت از کار در قهوه خانهها جمع گشته و ضمن نوشیدن قهوه و یا چای به نقّالی و شنیدن داستانهای شاهنامه گوش میدادند و در مورد همه مسائل جاری با یکدیگر گفتگو میکردند.
و پس از اینکه ساعتی را به استراحت و گفت و شنید میگذراندن، پیش از رفتن بخانه، هنگام پرداخت صورت حساب خود، به مناسبت اینکه آن روز چقدر به ایشان خوش گذشته بود و از محفل لذت برده بودند، به صاحب قهوه خانه میگفتند که یک، دو و یا چند چوب خط روی دیوار پشت سرش بکشد. و هر چوب خط به معنی پرداخت یک چاشت برای فقرا، غربا و درماندگان بود که آنها از پیش به صاحب قهوه خانه میپرداختند. بدین ترتیب هر کسی میتوانست وارد قهوه خانه شده و آنجا ساعاتی را به استراحت و گفت و شنید بگذرانند، حتی کسانی که آهی در بساط نداشتند. بدین گونه که هنگامی که فقیر و یا نیازمندی وارد قهوه خانه میشد، به هنگام پرداخت صورت حساب کافی بود بگوید "رویم و یا روم به دیوار". پس صاحب قهوه خانه یکی از چوب خطها را پاک میکرد و با گوینده "روم بدیوار" تسویه حساب میکرد.
امروزه دیگر این رسم از ایران برفتاده است، ولی هنوز از این ضرب المثل استفاده میشود و آنرا معمولاً پیش از اینکه سخن زشتی را بیان کنند میگویند که همان مفهوم نداشتن را میدهد. (اینجا نداشتن ادب و نامردمی بودن)
ز خود فارغ شد و از جمله وارست
عراقی بار دیگر توبه بشکست
ز جام عشق شد شیدا و سرمست
پریشان سر زلف بتان شد
خراب چشم خوبان است پیوست
چه خوش باشد خرابی در خرابات
گرفته زلف یار و رفته از دست
ز سودای پریرویان عجب نیست
اگر دیوانهای زنجیر بگسست
بگرد زلف مهرویان همی گشت
چو ماهی ناگهان افتد در شست
به پیرانسر، دل و دین داد بر باد
ز خود فارغ شد و از جمله وارست
سحرگه از سر سجاده برخاست
ببوی جرعهای زنار بربست
ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد
که دل را درسر زلف بتان بست
بیفشاند آستین بر هردو عالم
قلندروار در میخانه بنشست
لب ساقی صلای بوسه در داد
عراقی توبهٔ سیساله بشکست.
عراقی
۲۵.۵.۹۵
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت
جهان کلاه ز شادی بر آسمان انداخت
سپاه عشق تو از گوشهای کمین بگشود
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
حدیث حسن تو، هر جا که در میان آمد
ز ذوق، هر که دلی داشت، در میان انداخت
قبول تو همه کس را بر آشیان جا کرد
مرا ز بهر چه آخر بر آستان انداخت؟
چو در سماع عراقی حدیث دوست شنید
بجای خرقه به قوال جان توان انداخت.
عراقی
اشتراک در:
پستها (Atom)