‏نمایش پست‌ها با برچسب نوروز پیروز. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نوروز پیروز. نمایش همه پست‌ها

۲۹.۱۲.۰۰

نوروز پیروز


امروز روز نو برای زمین و خورشید است. روزیست که زمین یک دور کامل بدور خورشید چرخیده و میرود که دور نویی را آغاز کند. امروز همچنین روز نویی برای خورشید است چراکه دور کهنه بپایان رسیده و گردش زمین برای خورشید نو میشود و اینرا انسان آریایی در ده هزار سال پیش میدانست  و میدانست که وقتی این اتفاق رخ دهد، ماهیها جاذبه زمین را به سخره گرفته و به بالا میپرند. و میدانست که امروز شب و روز بطور یکسان ساعات را در بین خود تقسیم میکنند و دقیقا ۱۲ ساعت روز فرصت جلوه گری دارد و ۱۲ ساعت شب خودنمایی میکند. امروز روزیست که نظم طبیعت بهم میریزد و همه چیز بطرف نویی و تازهگی متحول مبگردد. تمامی ویژهگیهای مدارها در منظومه شمسی ( و شاید در عالم کائنات) تغییر یافته و دیگرگون میشوند. امروز نوروز است، روزی که قدرت اهورا و اهریمن درون آدمی یکسان شده و این انسان است و فقط انسان است که بدون دخالت این دو و فقط با خرد خود تصمیم میگیرد بکدامین طرف متمایل گردد. امروز روز انسان است که اگر امروز را از دست دهد دقیقا یکسال باید صبر کند تا دوباره چنین فرصت طلایی را بدست آورد، اگر عمر به او مهلت دهد. نوروز را زمین و آسمان و گیاه و جانوران نفس میکشند و بشکرانه آن بنوعی که توان دارند فرخنده میدارند. نوروز برای تو برای من برای هرکه مثل ماست پیروز و شاد باد. 
 

نماهنگ شاد عید نوروز

شکوفه‏‌ها همه چون پیله‏‌ها شکافته شد


بهار با نفس گرم بادها آمد
زمین جوانی ازو جست و آسمان از او
گلوی خشک درخت 
چنان فشرده شد از بغض دردناک بلوغ
که برگ، سر بدر آورد چون زبان از او
بنفشه، بوی سحرگاه خردسالی را
بکوچه‏‌های مه ‏آلود بی‏چراغ آورد
نگاه نرگس همزاد خاکی خورشید 
براه خیره شد و صبح را به باغ آورد
طلای روز در آیینه‏‌های جوی چکید
چمن ز روشنی و آب، تار و پود گرفت
شکوفه‏‌ها همه چون پیله‏‌ها شکافته شد
هوا لطافت ابریشم کبود گرفت
ایا بهار، الا ای مسیح تازه‏نفس
که مردگان نباتی را به یمن معجزه‏‌ه ای
رشک زندگان کردی
نهال لاغر بیمار را شفا دادی
درخت پیر زمینگیر را جوان کردی
ایا بهار، الا ای بشیر تازه‏ طور 
ایا پیمبر فصل، تویی که آتش نارنج را ز شاخه‏ سبز 
به یک نسیم، برافروزی و برویانی
سپس بحکم عصایی که سرسپرده‏ توست 
شکاف در دل امواج نیل شب فکنی
که تا قبیله‏‌ خورشید را بکوچانی
مرا به وادی سرسبز خردسالی بر
مرا بخامی آغاز زندگی بسپار
ایا بهار، الا ای بشیر تازه‏‌ طور
ایا بهار، الا ای مسیح سبز بهار.

 مجموعه «از آسمان تا ریسمان» نادر نادرپور
 

Happy Nowruz!

پدر نمونه سال

هم اكنون شما در پسين روز سال


شگفتا نخستين شب فرودين
بزاد از پسين روز اسفند ماه
حريق شفق، ققنس سال را
 ز نو  زاد در خرمن شامگاه

ازين شب كه بوی زمستان دراوست
نيايد بهاران نو، باورم
الا ای درختان تاريك شب
من از روح باران پريشانترم

شما لرزه‎های تن خويشرا
 فرو میتکانید درهم هنوز
من اما ز سوز زمستان دل
 نيفشرده‎ام ديده برهم هنوز

 الا ای درختان تاريك شب
 شما در نخستين دم كائنات
زمين را بزير قدم داشتيد
زمينی چو پايان شطرنج، مات

 شما چون سپاهی بهنگام فتح
 به هر گام، بيرق برافراشتيد
 ولی چون بگوش آمد آوای «ايست»
 همه پای خود در زمين كاشتيد

 چو در پيش تقدير زانو زديد
 شما را جهان دست ياری گرفت
شما چاره را در سكون يافتيد
مرا دل، ره بيقراری گرفت

 شما را سكون گر دل آسوده كرد
مرا بيقراری، مرادی نداد
 زمين چون مرا مست خورشيد ديد
به نامردیم بند برپا نهاد

 هم اكنون شما در پسين روز سال
 من اندر نخستين شب فرودين
 درختيم، اما، يكی بی‎بهار
يكی گل برآورده از آستين

 بگوييد تا صبح ارديبهشت
برآيد ز آفاق تاريك من
مگر بركشد غنچه آفتاب
سر از شاخساران باريك من.
نادر نادرپور 
 

( آهنگ های شاد نوروز ۱۴۰۱ )

۲۶.۱۲.۰۰

سحابی ‌قیرگون برشد ز دریا


سحابی ‌قیرگون برشد ز دریا
که قیراندود شد زو روی دنیا
خلیج پارس گفتی کز مغاکی
بدوزخ رخنه کرد و ریخت آنجا‌
بناگه چون بخاری تیره و تار
ازآن چاه سیه سر زد به بالا
علم زد برفراز بام اهواز
خروشان قلزمی جوشان‌ و دروا
نهنگان درچه دوزخ فتادند
وز ایشان رعدسان برخاست هرا
هزاران اژدهای کوه پیکر
به گردون تاختند از سطح غبرا
بجست از کام آنان آتش و دود
وزان شد روشن و تاربک صحرا
هزیمت شد سپهر از هول و افتاد
ز جیبش‌ مهرهٔ‌ خورشید رخشا
تو گفتی کز نهان اهریمن زشت
شبیخون زد به یزدان توانا

۲۵.۱۲.۰۰

خوشا فصل بهار و رود کارون

نه تنها نماد ماه و ستاره که مسلمین کش رفتند ایرانیست بلکه نماد یهودیان هم ایرانیست و نماد مسیحیان هم ایرانیست واز آن جالبتر نماد جمهوری اسلامی هم ایرانیست.😏

خوشا فصل بهار و رود کارون
افق از پرتو خورشید گلگون
 ز عکس نخل‌ها بر صفحهٔ آب
نمایان صدهزاران نخل وارون
 دمنده کشتی «کلگا»‌ی زیبا
 به‌دریا، چون‌ موتور بر روی هامون
 قطار نخل‌ها از هر دو ساحل
نمایان گشته با ترتیب موزون
 چو دو لشگر که بندد خط زنجیر
به قصد دشمن از بهر شبیخون
 شتابان کف به سطح آب صافی
چو بر صرح ممَرد درَ مکنون…..
:::::::::

محمد تقی بهار ، ملک الشعرا
 

 


کنسرت شاهکار بینش پژوه - قسمت اول

یکی را به تن خسروانی ردا


دگر باره خیاط باد صبا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا
بسی حله آورد و ببرید و دوخت
به نوروز، خیاط باد صبا
یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا
به دست یکی بست زیبا نگار
به پای یکی بست رنگین حنا
بیاراست بر پیکر سرو بن
یکی سبزکسوت زسرتا به پا
برافکند بر دوش بید نگون
ز پیروزه درّاعه‌ای پربها
بسی ساخت بازبچه و پخش کرد
به اطفال باغ ازگل و ازگیا
به دست یکی پیکری خوب‌چهر
به چنگ یکی لعبتی خوش‌لقا
یکی‌بسته شکلی‌به‌رخ بلعجب
یکی هشته تاجی به سر خوشنما
یکی را به بر طرفه‌ای مشگ‌بیز
یکی را به کف حلقه‌ای عطرسا
پس آنگه بسی عقد گوهر ز هم
گسست و پراکندشان بر هوا
درخت شکوفه ده انگشت خویش
فراپیش کرد و ربود آن عطا
سیه ابر توفنده کز جیش دی
جدا مانده در کوه جفت عنا
بر آن شد که آید به یغمای باغ
بتاراجد آن ایزدی حله‌ها
برآمد خروشنده از کوهسار
بپیچید از خشم چون اژدها
که ناگاه باد صبا دررسید
زدش چند سیلی همی برقفا
بنالید از آن درد ابر سیاه
شد آفاق از ناله‌اش پرصدا
تو گفتی سیه بنده‌ای کرده جرم
دهد خواجه اکنون مر او را جزا
ببارد ز مژگان سرشک آنچنان
کزان تر شود باغ و صحن سرا
گه از خشم دندان نماید همی
بتابد ز دندانش نور و ضیا
ببالد چمن زان خروش و غریو
بخندد سمن زان فغان و بکا
جنان کز خروشیدن کوس رزم
بخندد همی لشکر پادشا

الا تا گلستان بفصل بهار
چو روی نکو‌بان شود دلگشا
سرت سبز باد و تنت زورمند
ترا دولت و دولتت را بقا
وطن باد در سایهٔ عدل تو 
برومند و بالنده و باصفا.

محمد تقی بهار، ملک الشعرا


مد از ره فصل بهار نوروز) نوبهار)

۲۲.۱۲.۰۰

سپید رود




هنگام فرودین که رساند زما درود
برمرغزار دیلم و طرف سپیدرود
کز سبزه و بنفشه وگلهای رنگرنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود
دریا بنفش و مرزبنفش وهوا بنفش
جنگل کبود وکوه کبود و افق کبود
جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند
وین‌ جایگه بنفشه بخرمن توان درود
کوه از درخت گویی مردی مبارزاست
پرهای گونه گون‌زده چون جنگیان به خوود
اشجارگونه گون و شکفته میانشان
گل‌های سیب و آلو و آبی و آمرود
چون لوح آزمونه که‌نقاش چرب دست
الوان گونه گون را بر وی بیآزمود
شمشاد را نگر که‌ همه تن قدست وجعد
قدیست ناخمیده و جعدیست نابسود
آزاده را رسد که بساید به ابر سر
آزاد بن ازین رو تارک به ابر سود
بگذر یکی به خطهٔ نوشهر و رامسر
وز ما بدان دیار رسان نو به نو درود
آن گلستان طرفه‌بدان فر و آن جمال
وان کاخ‌های تازه بدان زیب و آن نمود
از تیغ کوه تا لب دریا کشیده‌اند
فرشی کش از بنفشه وسبزه‌ است تاروپود
آن‌بیشه‌ها که‌ دست طبیعت بخاره سنگ
گل‌ها نشانده بی‌ مدد باغبان و کود
ساری نشید خواند بر شاخهٔ بلند
بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود
آن از فراز منبر هر پرسشی کند
این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود
یکجا به شاخسار، خروشان تذرو نر
یکسو تذرو ماده بهمراه زاد و رود
آن‌یک نهاده‌چشم‌، غریوان براه جفت
این‌یک ببسته گوش ولب‌ ازگفتو ازشنود
برطرف رود چون بوزد باد بر درخت
آید بگوش نالهٔ نای و صفیر رود
آن شاخ‌های نارنج اندر میانمیغ
چون پاره‌های اخگر اندر میان دود
بنگر بدان درخش کز ابرکبود فام
برجست و روی ابر به ناخن همی شخود
چون کودکی صغیر که با خامهٔ طلا
کژ مژ خطی کشد به‌ یکی صفحهٔ کبود
بنگر یکی به‌ رود خروشان بوقت
آنک دربا پی پذیره‌اش آغوش برگشود
چون طفل ناشکیب خروشان زیاد مام
کاینک بیافت مام و درآغوش او غنود
دیدم غریو و صیحهٔ دریای آسکون
دربافتم که آن دل لرزنده را چه بود
بیچاره مادریست کز آغوشش آفتاب
چندین هزار طفل به‌ یک لحظه در ربود
داند که آفتاب‌، جگرگوشگانش را
همراه باد برد و نثار زمین نمود
زین‌ رو همی خروشد و سیلی زند
بخاک از چرخ برگذاشته فریاد رود
رود بنگر یکی بمنظر چالوس
کز جمال صد ره به زیب وزینت مازندران فزود

۲۱.۱۲.۰۰

چون چرخ پر ستاره کند باغ را بهار



دی بامداد عيد که بر صدر روزگار
هر روز عيد باد به تاييد کردگار
بر عادت از وثاق بصحرا برون شدم
با يک دو آشنا هم از ابناء روزگار
در سر خمار باده و بر لب نشاط می
در جان هوای صاحب و در دل وفای يار
اسبی چنانکه دانی زير از ميانه زير
وز کاهلی که بود نه سک سک نه راهوار
در خفت و خيز مانده همه راه عيدگاه
من گاه زو پياده و گاهی برو سوار
نه از غبار خاسته بيرون شدی بزور
نه از زمين خسته برانگيختی غبار
راضی نشد بدان که پياده شوم ازو
از فرط ضعف خواست که بر من شود سوار
گه طعنه ای ازين که رکابش دراز کن
گه بذله ای از آن که عنانش فرو گذار
من واله و خجل به تحير فرو شده
چشمی سوی يمينم و گوشی سوی يسار
تا طعنه که ميدهدم باز طيرگی
تا بذله که مي کندم باز شرمسار

۲۰.۱۲.۰۰

به بستان بگسترد پیروزه نطع


بهار آمد و رفت ماه سپند
نگارا درافکن بر آذر سپند
به نوروز هر هفت شد روی باغ‌
بدین روی هر هفت امشاسفند
زگلبن دمید آتش زردهشت
براو زند خوان‌ خواند پازندو زند
بخوانند مرغان بشاخ درخت
گهی کارنامه گهی کاروند
بهار آمد و طیلسانی کبود
برافکند بر دوش سرو بلند
به بستان بگسترد پیروزه نطع
به گلبن بپوشید رنگین پرند
به یکباره سرسبز شد باغ و راغ
ز مرز حلب تا در تاشکند
بنفشه زگیسو بیفشاند مشک
شکوفه به زهدان بپرورد قند
به یک ماه اگر رفت جیش خزان
ز رود ارس تا لب هیرمند
به یک هفته آمد سپاه بهار
زکوه پلنگان‌ به کوه سهند
ز بس عیش و رامش‌، ندانم که چون
ز بس لاله وگل‌، ندانم که چند
به نرگس نگر، دیدگان پر خمار
به لاله نگر، لب پر از نوشخند
چو خورشید بر پشت ابر سیاه
ز که، بامدادان جهاند نوند
تو گویی که بر پشت دیو دژم
نشسته است طهمورث دیوبند


جشن نوروز در تاجیکستان

۱۹.۱۲.۰۰

نوروز آمد جشن ملک آفریدونا



نوبهار آمد و شد گیتی دیگرگونا
باغ رنگین شد از خیری و آذریونا
رده بستند بباغ اندر، گلهای ‌جوان
جامه‌ها رنگین چون لشگر ایرانی یونا
سرخ گل خنده زد ومرغ شباویز گریست
از لب کارون تا ساحل آبشگونا (۱)
برگ سبزآورد آن زرد شده شاخ درخت
کودک نو، زاد آن پیر شده عرجونا(۲)
گل طاوسی ما تا صنم سامری است
عرعر وناژو چون موسی وچون هارونا
ارغوان هست یکی خیمهٔ تورنگ شده (۳)
کامده بیرون از خم  بقم اکنونا(۴)
پیچک لاغر آویخته در دامن سرو
مثلی باشد از لیلی و از مجنونا
دشت قرمز شد یکپارچه از لالهٔ سرخ
ریخته گویی در دشت فراوان خونا
یا برون‌آمده از خاک و پراکنده شدهست
با یکی زلزله‌، گنج کهن قارونا
قطرهٔ باران آویخته از برگ شقیق(۵)
چون زگوش بت دوشیزه در مکنونا
از پس نرگس آمدگل شببوی سپید
وز پس شببو بشگفت گل میمونا
گونه گون ازبر یکمرز بنفشه بدمید
وز بر مرز دگر سنبل گوناگونا
دو بنفشه‌است یک‌افرنجی و دیگر طبری
طبری خرد است اما به شمیم افزونا
شببو و اطلسی و میخک و میناگویی
کرده فرش چمن از دیبه سقلاطونا
شمعدانیست فروزندهٔ هر باغ که هست
تا مه مهر ز فروردین روزافزونا
بنگر آن‌شب‌بوی صد پر که‌نسیم‌خوش او
بمشام آید از آذر تاکانونا 
 

Kurdish Newroz (Nawroz) Nashville 2018 Full Video

۱۸.۱۲.۰۰

درود باد براین موکب خجسته، درود


رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
 درود باد براین موکب خجسته، درود
بکتف دشت یکی جوشنی ست مینا رنگ
 بفرق کوه یکی مغفری ست سیم اندرود
سپهر گوهر بارد همی به مینا درع
 سحاب لل پاچد همی به سیمین خود
شکسته تاج مرصع بشاخک بادام
 گسسته عقد گهر بر ستاک شفتالود
بطرف مرز برآن لاله‌های نشکفته
 چنان بود که سر نیزه‌های خون‌آلود
بروی آب نگه کن که از تطاول باد
 چنان بود که گه مسکنت جبین یهود
صنیع آزر بینی و حجت زردشت
 گواه موسی یابی و معجز داوود
به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل
 به هرچه برگذری، اندهی کند بدرود
یکیست شاد بسیم و یکیست شاد بزر
 یکیست شاد بچنگ و یکیست شاد به رود
همه بچیزی شادند و خرمند ولیک
مرا بخرمی ملک شاد باید بود.

محمد تقی بهار, ملک الشعرا

نوروز خجسته باد

وز شاخه گل داد دل زار گرفتند



عید آمد و مرغان ره گلزار گرفتند
وز شاخه گل داد دل زار گرفتند
نوروز همایون شد و روزی می گلگون
پیمانه کشان ساغر سرشار گرفتند. 
 مولانا
 
هایده - نوروز آمد

۱۷.۱۲.۰۰

به بستان رو به پیروزی دمی با باد نوروزی

 
بگو‌ای ماه تا ساقی ز می‌مجلس بیارآید
که خورشید جهان آرا بدولتخانه می‌آید
 به بستان رو به پیروزی دمی تا باد نوروزی
ببوی زلف مشکین تو عنبر برسمن ساید.

 سلمان ساوجی
 

پوران - گل اومد بهار اومد

۱۶.۱۲.۰۰

ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی

 
بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
 وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم 
هفت اختر بی‌آب را کاین خاکیان را می خورند
 هم آب بر آتش زنم هم باده‌هاشان بشکنم
 از شاه بی‌آغاز من پران شدم چون باز من
 تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم
 ز آغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدای شه کنم 
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم 
امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم 
روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور 
چون اصل‌های بیخشان از راه پنهان بشکنم
من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور را
گر ذره‌ای دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم
هرجا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم 
گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او
 گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم 
گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی 
پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم
گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می 
دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم 
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم 
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
خوان کرم گسترده‌ای مهمان خویشم برده‌ای 
گوشم چرا مالی اگر من گوشه نان بشکنم
نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو 
جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم
ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند
من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم.

محمد بلخی- مولانا
 

نوروز - کوروش یغمایی

۱۵.۱۲.۰۰

پرنیان هفترنگ اندر سرآرد کوهسار، نوروز پیروز

 
چون پرند نیگلون بروی بندد مرغزار
پرنیان هفترنگ اندر سرآرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار
دوش وقت نیم شب بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
بادگویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان جلوه دارد درکنار
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله
نسترن لولوی لالا دارد اندر گوشوار
تا برآمد جامهای سرخ مل برشاخ گل 
 پنجه های دست مردم سر برون کرد از چنار
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند 
باغهای پر نگار از داغگاه شهریار.

فرخی سیستانی
 

میکس بهترین آهنگهای‌های خاطر انگیز و قدیمی‌

۷.۱.۹۹

ابر نوروزی زند بر سنگ چون موسی عصا

 
آفتاب اندر شرف شد بر جهان فرمانروا
کرد دیگرگون زمین و کرد دیگرسان هوا

داد فرمان تا کند در باغ نقاشی سحاب
کرد یاری تا کند در راغ عَطّاری صبا

گلبن از یاقوت رمّانی نهد بر سر کلاه
یاسمین از پرنیان سبز بر بندد قبا

هرکجا باشد بیابانی ز بی‌آبی چو تیه
ابر نوروزی زند بر سنگ چون موسی عصا

تا کنند از مرکبان در موج فوجی تاختن
تا کنند از آهوان در سیل خیلی آشنا

هست در عالم خلایق راکنون وقت‌نظر
هست در صحرا بهایم را کنون جای چرا

سرخ شد منقار کبک و سبز شد سم ‌گوزن
تا توانگر گشت کوه از لاله و دشت از گیا

شنبلید و لالهٔ نعمان به روی سبزه بر
هست پنداری به مینا در، عقیق و کهربا

خصم سوسن‌ گشت نرگس‌ چشم او زان شد دُژم
عاشق‌ گل شد بنفشه‌ پشت او زان شد دو تا

بلبلان وقت سحر گویی همی دستان زنند
پیش تخت شاهِ شاهان مطربان خوش نوا

قمریان‌ گویی همی‌گویند شاه شرق را
پادشا گوهر خداوندی‌، عجم را پادشا

آن جهانگیری که هست او بر سریر مملکت
آفتاب خسروی بر آسمان کبریا

بازوی دولت خطاب و افسر ملت لقب
از ملوک عالم او دارد که هست او را سزا

بازوی نصرت به این بازو همی گردد قوی
افسر ملت به این افسر همی‌گیرد بها

بخت عالی چون بدرگاهش رسد هر بامداد
خاک درگاهش بچشم اندر کشد چون توتیا

او سلیمان است و تیغ تیز او انگشتری
وین مبارک پی وزیر‌ش آصف‌ بن‌ برخیا

پهلوانان سپاهش روز بزم و روز رزم
چون پری و دیو در فرمان او فرمانروا

رای هر یک عالم آراید همی چون آفتاب
خشم هر یک دشمن او بارد همی چون اژدها

از لطافت آسمان تفضیل دارد بر زمین
هست با هر دو به تایید و سعادت آشنا

گر دلیلی باید این را طالع او بس دلیل
ور گواهی باید آن را طینت او بس ‌گوا

شد ز رای این وزیر و دانش این دو امیر
کار این خسرو عجب چون معجزات انبیا

رنجِ قارون است حاسد را ز تو روز نبرد
گنج قارون است سائل را ز تو روز عطا

با عنا باشد کسی ‌کز حکم تو تابد عنان
بی‌هوی باشد کسی کش سوی تو باشد هوا

بادِ عدل تو بگرداند بلا از دوستان
آتش شمشیر تو بر دشمنان بارد بلا

درگه میمون توکعبه است و دستت ز‌مزم است
پایهٔ تخت تو رکن است و رکاب تو صفا

از فَزَع شوریده‌ گردد رآی را تدبیر و رآی
وز نهیب اندیشهٔ خان ختا گردد خطا

بر سریرِ خسروی بادت بقای سَرمدی
تا بود خاک و هوا و آب و آتش را بقا

دشمنت را باد همچون آسیا پر آب چشم
تا همی‌گردد سپهر آبگون چون آسیا.

امیر معزی




اصفهان ـ تکنوازی تار فرهنگ شریف

۵.۱.۹۹

اگر کسری و دارا را درین ایام ره بودی


چه جرمست اینکه هر ساعت زروی نیلگون دریا
زمین را سایبان بندد بپیش گنبد خضرا

چو در بالا بود باشد بچشمش آب در پستی
چو در پستی بود باشد بکامش دود بر بالا

گهی از دامن دریا شود بر گوشۀ گردون
گهی از گوشۀ گردون رود زی دامن دریا

فلک کردار برخیزد ، کران پر اختر روشن
صدف کردار بر جوشد ،میان پر لؤلؤ لالا

زموج آسمان پهنا ، زچرخ چنبری گوهر
زچرخ چنبری گوهر ، زموج آسمان پهنا

بجای قطرهٔ باران هوا او را دهد لؤلؤ
بعرض لؤلؤ مکنون زمین او را دهد مینا

هوا از چهر او گردد بسان دیدهٔ شاهین
زمین از اشک او گردد بسان سینهٔ عنقا

سپاهش را برانگیزد ، بدریا برزند غارت
مصافش را بپیوندد ، بگردون برکند غوغا

از ان غارت پدید آید هوا را افسر لؤلؤ
وزین غوغا بپوشاند زمین را صدرهٔ دیبا

معنبر گردد از چهرش بعینه پیکر گردون
منور گردد از چشمش بلؤلؤ جامۀ صحرا

همی گرید ازو گردون بسان دیدهٔ وامق
همی خندد ازو صحرا بسان چهرۀ عذرا

گهی گوهر برافشاند چو دست شاه گوهربخش
گهی آتش برانگیزد چو تیغ شاه در هیجا

تو گویی خدمتی سازد همی برسم نوروزی
ز شکل لؤلؤ عمان ، زنقش دیدۀ صنعا

تا لاله بباغ سرنگون ساخت جرس


نوروز شد و جهان برآورد نفس
حاصل زبهار عمر, ما را این بس

از قافلهٔ بهار آمد آواز
تا لاله بباغ سرنگون ساخت جرس.

ابوسعید ابوالخیر


فرهاد- بوی عیدی