‏نمایش پست‌ها با برچسب فریدون مشیری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فریدون مشیری. نمایش همه پست‌ها

۵.۲.۹۴

در کجای این ملال آباد


در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟

شهر را گویی نفس در سینه پنهان است
شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد

آسمان در چار دیوار ملال خویش زندانی است
روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست

آفتاب از اینهمه دلمردگی ها رویگردان است
بال پرواز زمان بسته است

هر صدائی را زبان بسته است
زندگی سر در گریبان است

ای قناریهای شیرین کار
آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار

ای خروشان موجهای مست
آفتاب قصه هاتان گرم

چشمه آوازتان تا جاودان جوشان
شعر من می میرد و هنگام مرگش نیست
زیستن را در چنین آلودگیها زاد و برگش نیست

ای تپشهای دل بی تاب من
ای سرود بیگناهیها

ای تمناهای سرکش
ای غریو تشنگی ها

در کجای این ملال آباد
من سرودم را کنم فریاد؟

در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟

فریدون مشیری

۲۰.۱.۹۴

با ساز و نی، با جام می، با یاد وی


ما دلشدگان خسرو شیرین پناهیم
ما كشته ی آن مهرخ خورشید كلاهیم
ما از دو جهان غیر تو ای عشق نخواهیم
صد شور نهان با ما،تاب و تب جان با ما
در این سر بی سامان،غمهای جهان با ما
با ساز و نی، با جام می، با یاد وی
شوری دگر اندازیم، در میكده ی جان
جمع مستان غزل خوانیم
همه مستان سر اندازیم، سر افرازیم
جز این هنر ندانیم، كه هر چه می توانیم
غم از دلها بر اندازیم ، بر اندازیم.

فریدون مشیری



۲۰.۱۲.۹۳

بهار را باور کن


باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است

همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست

باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست

توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست

حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن.
 

فریدون مشیری




۲۵.۱۱.۹۳

چرا از مرگ می ترسید


چرا از مرگ می ترسید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید


مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز

مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام

زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو، زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید

که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید!

فریدون مشیری



۱۱.۱۱.۹۳

اگر ماه بودی اگر سنگ بودی


اگر ماه بودم ، به هر جا که بودم ،
سراغ ترا از خدا میگرفتم
و گر سنگ بودم ، به هر جا که بودی ،
سر رهگذار تو ، جا میگرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز، شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
و گر سنگ بودی ، به هر جا که بودم ،
مرا می شکستی ، مرا می شکستی.


فریدون مشیری

۱۰.۱۱.۹۳

این روشنی سپیده دم است


می وزد باد سردی از توچال
در سکوتی عمیق و رویا خیز
برف و مهتاب و کوهسار بلند
جلوه ها می کند خیال انگیز
خاصه بر عاشقی که در دل خویش
دارد
از عشق خاطرات عزیز
داند آن کس که درد من دارد
خورده در جام شب شراب نشاط
ساقی آسمان مینایی
شهر آرام خانه ها خاموش
جلوه گاه سکوت و زیبایی
نیمه شب زیر این سپهر کبود
من و آغوش باز تنهایی
در اتاقی چراغ می سوزد
ماه مانند دختری عاشق
سر به
دامان آسمان دارد
چشم او گرم گوهر افشانی است
در دل شب ستاره می بارد
گوییا درد دوری از خورشید
ماه را نیمه شب می آزارد
آه او هم چون من گرفتار است
آفرید این جهان به خاطر عشق
آنکه ایجاد کرد هستی را
ا مگر آدمی زند برآب
رقم نقش خود پرستی را
عشق آتش به
کائنات افکند
تا نشان داد چیره دستی را
با دل شاعری چه ها که نکرد
در اتاقی چراغ می سوزد
کنج فقری ز محنت آکنده
شاعری غرق بحر اندیشه
کاغذ و دفتری پراکنده
رفته روحش به عالم ملکوت
دل از این تیره خاکدان کنده
خلوت عشق عالمی دارد
نقش روی پریرخی
زیبا
نقشبندان صفحه دل اوست
پرتوی از تبسمی مرموز
روشنی بخش و شمع محفل اوست
دیدگانی میان هاله نور
همه جا هر زمان مقابل اوست
هر طرف روی دوست جلوه گر است
شاعر رنجیده در دل شب
پنجه در پنجه غم افکنده
گوییا عشق بر تنی تنها
محنت و رنج عالم افکنده
دل
به دریای حسرت افتاده
جان به گرداب ماتم افکنده
در تب اشتیاق می سوزد
سوخته پای تا به سر چون شمع
می چکد اشک غم به دامانش
می گذارد ز درد ناکامی
درد عشقی که نیست درمانش
دختر شعر با جمال و جلال
می کند جلوه در شبستانش
در کفش جامی از شراب سخن
دامن دوست
چون به دست آمد
دل به صد شوق راز می گوید
گاه سرمست از شراب امید
نغمه ای دلنواز می گوید
گاه از رنج های تلخ و فراق
قصه ای جانگداز می گوید
تا دلی هست های و هویی هست
می وزد باد سردی از توچال
می خرامد به سوی مغرب ماه
شاعری در سکوت و خلوت شب
کاغذی
بی شمار کرده سیاه
به نگاه پریرخی زیبا
می کند همچنان نگاه نگاه
آه این روشنی سپیده دم است.

فریدون مشیری

۱۵.۱۰.۹۳

به وصالی برسی یا نرسی , سینه بی عشق مباد

آه
باز این دل سرگشته من
یاد ‌آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین
تیشه می زد فرهاد
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
رمز شیرینی این قصه کجاست
که نه تنها شیرین
بی نهایت زیباست
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد.
چکامه سرای ارزشمند معاصر ایران زمین، استاد فریدون مشیری



۱۲.۱۰.۹۳

از هزار راه


ای ره گشوده در دل دروازه‌های ماه
با توسن گسسته عنان
از هزار راه
رفتن به اوج قله مریخ و زهره را
تدبیر می کنی
آخر به ما بگو
کی قله بلند محبت را
تسخیر می کنی ؟

فریدون مشیری

۱۱.۱۰.۹۳

ای رهنورد خسته چه نالی ز سرنوشت


در کوره راه گمشده سنگلاخ عمر
مردی نفس زنان تن خود میکشد به راه
خورشید و ماه روز و شب از چهره زمان
همچون دو دیده خیره به این مرد بی‌پناه
ای بس به سنگ آمده آن پای پر ز داغ
ای بس به سر فتاده در آغوش سنگ ها
چاه گذشته بسته بر او راه بازگشت
خو کرده با سکوت سیاه درنگ ها
حیران نشسته در دل شبهای بی‌سحر
گریان دویده در پی فردای بی‌امید
کام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت
عمرش به سر نیامده جانش به لب رسید
سو سو زنان ستاره ی کوری ز بام عشق
در آسمان بخت سیاهش دمید و مرد
وین خسته را به ظلمت آن راه ناشناس
تنها به دست تیرگی جاودان سپرد
این رهگذر منم که همه عمر با امید
رفتم به بام دهر برایم به صد غرور
اما چه سود زین همه کوشش که دست مرگ
خوش می کشد مرا به سراشیب تنگ گور
ای رهنورد خسته چه نالی ز سرنوشت
دیگر ترا به منزل راحت رسانده است
دروازه طلایی آن را نگاه کن !
تا شهر مرگ راه درازی نمانده است.

فریدون مشیری



۱۰.۱۰.۹۳

گرم تر بتاب


بگذار سر به سینه ی من تا كه بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی درد مند را

شاید كه بیش از این نپسندی به كار عشق
آزار این رمیده ی سر در كمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق كدامست، غم كجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان كه اگر بینمت به كام
خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت

شاید كه جاودانه بمانی كنار من
ای نازنین كه هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون كبوتری كه پرم در هوای تو

یك شب ستاره‌های تو را دانه چین كنم
با اشك شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت‌ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت‌ای چشمه ی شراب

بیمار خنده‌های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب .

فریدون مشیری

۲.۶.۹۳

صدایی که خنجرش رو بخداست


دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود
خدا با بنده هایش مهربانتر بود
ازین بیچاره مردم یاد میفرمود

دلم میخواست زنجیری گران

از بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان، خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویشتن آگاه میکردند.

فریدون مشیری


۳.۳.۹۳

گفتم صبا دستم بدامانت


یکی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمیخواند
به برگ گل نوشتم من
ترا دوست میدارم
ولی افسوس او گل را
بزلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
بمهتاب گفتم ‌ای مهتاب
سر راهت بکوی او
سلام من رسان و گو
ترا من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب بروی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم بدامانت
بگو از من بدلدارم ترا من دوست میدارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وامانده از هرجا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند.

فریدون مشیری



Hayedeh- yeki ra doost daram

من بخاکِ سرد نشینی عادت دیرینه دارم (۱)
سینه مالامال درد اما دلی‌ بی‌ کینه دارم

پاکبازم من ولی‌ در آرزویم عشق بازیست
مثلِ هر جنبنده‌ای من هم دلی‌ در سینه دارم

من عاشقِ عاشق شدنم
من عاشقِ عاشق شدنم

در کدامين مکتب و مذهب جرمست پاکبازی
درجهان صدها هزاران پاکباز در سينه دارم

کار هرکس نيست مکتبداری اين پاکبازان
هديه از سلطان عشق بر هر دو پايم پینه دارم

من از ویرانه های حله برمیگردم و آواز شب دارم (۲)
هزار و یکشب دیگر نگفته زیر لب دارم

مثالِ کوره میسوزد تنم از عشق امید تعب دارم (۳)
حدیث تازه‌ای از عشق مردان حرب دارم (۴)

___________________________________

(۱) خاکِ سرد نشینی = بر روی زمین بی‌ فرش نشستن. اکثرا خاکِ سرد نشینی را به اشتباه خاکستر نشینی مینامند.

(۲) حله (هله) شهری از شهر‌های آباد امپراطوری پارس‌ها که تا پیش از جنگ جهانی‌ اول با نام جایگاه مغان نامیده میشد -"جامغان"- آنچنان زیبا و باشکوه بود که به آن یاقوت شرق میگفتند. این شهر مانند دیگر شهر‌های ایران در جنگ جهانی‌ اول بکلی تاراج و چپاول گشته مردمش قتلعام شدند و بنا‌های زیبای آن تماماً در آتش توحش قبایل بغایت وحشی و بربر انگل سکسون، گل، ویکینگ، ترک و عرب ویران گشت. شهر حله در میان بغداد و کوفه واقع شده و چون هنوز آثار امپراطوری پارس‌ها در آنجا وجود داشت و به نام ویرانه‌های شهر بابل معروف بود ، غربی‌ها توسط تروریست‌های ترک و عرب خود، بار دیگر در سال‌های پس از فتنه ۵۷ به آنجا حمله کرده و توسط تروریست‌های دأعشی خود آنچه که از امپراطوری پارس‌ها برجا مانده بود، یا ویران ساختند، یا به اتش کشیدند و یا چپاول ساختند تا رد پایِ جنایات خود را پوشانده باشند و تاریخ جعلی را بخورد احمق‌های که نه چشمشان میبیند، نه هوشی برای درک مطالب دارند، بدهند.

این شهر تا زمان جنگ جهانی‌ اول از بهترین شهرهای ایران بشمار میرفت. و شعرا ایرانی‌ درباره ٔ ویرانی و به خاک و خون کشیده شدن آن بسیار شعر سروده اند، می‌گویند داستان‌های هزار و یک شب در این شهر افسانه‌ای اتفاق افتاده است.

(۳) تعب = رنج و محنت و زحمت و سختی و ماندگی

(۴) حدیث تازه‌ای از عشق مردان حرب دارم

حرب = شهری در ایران بزرگ که در زمان جنگ جهانی‌ اول از پیکر ایران جدا شد. مردان پارسی این شهر به دلاوری و جنگندگی معروف بودند و آنچنان به عشق ایران می‌جنگیدند که آنان را شیران جنگ جو مینامیدند. عشق این مردان به ایران تا جایی‌ بود که جان خود را در راه ایران میباختند، و آنان به این عشق معروف ا‌ند. در جنگ جهانی‌ اول چون حریف مردان حرب در میدان جنگ نمیشدند، زنان فاحشه‌شان را در لباس کلفت و آشپز به سراغ آنان فرستاده و در خوراکشان سم ریخته و همگی‌ را در اردوگاهشان، به نامردی و با مکر، کشتند. همین کار را هم در چند سال اخیر در اردگاه‌های سربازان ایرانی‌ در سوریه کردند.

۲.۱.۹۳

با نسیم دلکش سحر، چشم خسته بسته میشود


ای ستاره ها که از جهان دور
چشمتان بچشم بیفروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید؟
در میان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید؟
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شماست
گوشتان اگر بناله من آشناست
از سفینه ای که می رود بسوی ماه
از مسافری که میرسد ز گرد راه
از زمین فتنه گر حذر کنید


ای ستاره ای که پیش دیده منی
باورت نمیشود که در زمین
هرکجا بهر که میرسی
خنجری میان مشت خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمی
خار جانگداز حیله ای شکفته است
آن که باتو میزند صلای مهر
جز بفکر غارت دل تو نیست
ای ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
وان که با تو صادقانه درد و دل کند
های های گریه شبانه است
ای ستاره باورت نمیشود
در میان باغ بی ترانه زمین
ساقه های سبز آشتی شکسته است
لاله های سرخ دوستی فسرده است
غنچه های نورس امید
لب بخنده وا نکرده مرده است
ای ستاره ای ستاره غریب

ما اگر زخاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمیرسد؟

ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمیرسد؟

بگذریم از این ترانه های درد
بگذریم از این فسانه های تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
می گریزد از فغان سرد من
گوشِ از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من بدامنت نمیرسد
اشک من بدامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده های گریه شبانه ام
در گلو شکسته میشود.

فریدون مشیری


۱۳.۷.۹۲

زير و بالا بسته هر سو راه او

پشه ای در استكان امد فرود
تا بنوشد انچه واپس مانده بود


كودكی -از شيطنت- بازی كنان
بست با دستش دهان استكان!


پشه ديگر طعمه اش را لب نزد
جست تا از دام كودك وارهد


خشك لب می گشت حيران راه جو
زير و بالا بسته هر سو راه او


روزنی می جست در ديوار و در
تا به ازادی رسد بار دگر


هرچه بر جهد و تكاپو می فزود
راه بيرون رفتن از چاهش نبود


انقدر كوبيد بر ديوار سر
تا فرو افتاد خونين بال و پر


جان گرامی بود و ان نعمت لذيذ
ليك ازادی گرامی تر عزيز.

فريدون مشيری

۳۰.۱۰.۹۱

این بندگی که زندگیش نام کردهست



جان میدهم بگوشه زندان سرنوشت
سر را بتازیانه او خم نمیکنم
افسوس بر دوروزه هستی نمیخورم
زاری براین سراچه ماتم نمیکنم
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روحِ مرا رام کردهست
جان سختی ام نگر که فریبم ندادهست
این بندگی که زندگیش نام کردهست
بیمی بدل زمرگ ندارم که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی بجام من
گر من بتنگنای ملال آور حیات
آسوده یکنفس زده باشم حرام من
تا دل بزندگی نسپارم بصد فریب
میپوشم از کرشمۀ هستی نگاه را
هرصبح و شب چهره نهان میکنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را
ای سرنوشت ازتو کجا میتوان گریخت
من راهِ آشیان خود از یاد برده ام
یکدم مرا بگوشۀ راحت رها مکن
بامن تلاش کن که بدانم نمرده ام
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا
زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را مکن دریغ
روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز
ای سرنوشت هستی من درنبرد توست
برمن ببخش زندگی جاودانه را
منشین که دست مرگ زبندم رها کند
محکم بزن بشانه من تازیانه را .

فریدون مشیری




۲۸.۹.۹۱

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد


پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جامها کز پی هم میشود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد

من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد

هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمیبرد

در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب ‌آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد

پر کن پیاله را.

فریدون مشیری



۲۸.۸.۹۱

نشیمن تو نه این کنج محنت‌آبادست

رمیده از عطش سرخ آفتاب کویر،
غریب و خسته رسیدم به قتلگاه امیر

زمان، هنوز همان شرمسارِ بهت‌زده،
زمین، هنوز همان سخت‌جانِ لال شده،
جهان، هنوز همان دست بستۀ تقدیر!

هنوز، نفرین می‌بارد از در و دیوار
هنوز، نفرت از پادشاهِ بدکردار،
هنوز، وحشت از جانیان آدمخوار،
هنوز، لعنت، بر بانیان آن تزویر

هنوز دستِ صنوبر بر استغاثه بلند،
هنوز بیدِ پریشیده سر فکنده به زیر،
هنوز همهمه سروها، که: «ای جلاد!
مزن! مکُش! های؟!
ای پلیدِ شریر!
چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام؟
چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر!؟»

هنوز، آب، به سرخی زند که در رگِ جوی،
هنوز،
هنوز،
هنوز،
به قطره قطرۀ گلگونه، رنگ می‌گیرد،
از آنچه گرم چکید از رگ امیرکبیر!

نه خون، که عشق به آزادگی، شرف، انسان،
نه خون، که دارویِ غم‌هایِ مردمِ ایران!
نه خون، که جوهر سیال دانش و تدبیر

هنوز زاریِ آب،
هنوز نالۀ باد،
هنوز گوشِ کرِ آسمان، فسونگر پیر!

هنوز منتظرانیم تا ز گرمابه،
برون خرامی، ای آفتاب عالمگیر.

«نشیمن تو نه این کنج محنت‌آبادست»
«تو را ز کنگرۀ عرش می‌زنند صفیر!»

به اسب و پیل چه نازی که رخ به خون شستند،
در این سراچۀ ماتم پیاده، شاه، وزیر!
چون او دوباره بیابد کسی؟
ـ محال . . . محال . . .
هزار سال بمانی اگر،
چه دیر . . .
چه دیر . . .!

فریدون مشیری

شنیده شد که پس از قتل امیر، مردم وقتی می‌خواستند از کاری محال نام ببرند، می‌گفتند: «وقتی امیر از گرمابه بیرون آمد!»

۱۲.۸.۹۱

چگونه این همه بیداد را نمی بینی


بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد
به کوه خواهد زد
به غار خواهد رفت
تو کودکانت را بر سینه می فشاری گرم
و همسرت را چون کولیان خانه به دوش
میان آتش و خون می کشانی از دنبال
و پیش پای تو از انفجارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهر ها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد
خیال نیست عزیزم
صدای تیر بلند است و ناله های پیگیر
و برق;اسلحه
خورشید را خجل کرده ست
چگونه این همه بیداد را نمی بینی
چگونه این همه فریاد را نمی شنوی


۳۰.۴.۹۱

صاحب اندیشه داند چاره چیست


گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جاریست پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر

هرکه گرگش را در اندازد بخاک
رفته رفته میشود انسان پاک

وآنکه با گرگش مدارا میکند
خلق و خوی گرگ پیدا میکند

در جوانی جان گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را میدرند
گرگهاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست اینسان دردمند
گرگها فرمانروایی میکنند

وآن ستمکاران که باهم محرمند
گرگهاشان آشنایان همند

گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت اینحال عجیب؟

گرگ - فریدون مشیری

اگر این درنده خویی، ز طبیعتت بمیرد

همه عمر، زنده باشی‌ به روان آدمیت.
 سعدی کبیر