۱۷.۷.۹۴

که بساقی نتوان شکوه ز بیش و کم زد


تا صبا شانه بر آن سنبل خم در خم زد
آشیان دل یک سلسله را بر هم زد

بود از زلف پریشان توام خاطر جمع
فتنه عشق چو گیسوی تواش برهم زد

تابش حسن تو در کعبه و بتخانه فتاد
آتش عشق تو بر محرم و نامحرم زد

تو صنم قبلهٔ صاحب نظرانی امروز
که زنخدان تو آتش به چه زمزم زد

گر نه از مردن عشاق پریشان‌حال است
پس چرا زلف تو صد حلقه درین ماتم زد

حال دلسوختهٔ عشق کسی میداند
که بدل داغ تو را درعوض مرهم زد

اگر آن خال سیه رهزن من شد شاید
زان که شیطان بهمین دانه ره آدم زد

چشم بد دور که آن صف‌زده مژگان دراز
خنجری بر دل صد پارهٔ ما محکم زد

خجلت عشق بحدی است که در مجلس دوست
آستین هم نتوان بر مژهٔ پر نم زد

اولین نقطهٔ پرگار محبت ماییم
پس از آن کلک قضا دایرهٔ عالم زد

هر چه در جام تو ریزند فروغی می‌نوش
که بساقی نتوان شکوه ز بیش و کم زد.

فروغی بسطامی