۱۵.۷.۹۴

تو مست گردش پیمانه‌اش چه میدانی


مرا زمانه در آن آستانه جا دادهست
چنین مقام کسی را بگو کجا دادهست

خوشم به آه دل خسته خاصه در دل شب
که این معامله را هم به آشنا دادهست

تو مست گردش پیمانه‌اش چه میدانی
که دور نرگس ساقی بما چها دادهست

بخون من صنمی پنجه را نگارین ساخت
که کشته را ز لب لعل خون بها دادهست

چنان ز درد بجان آمدم که از رحمت
طبیب عشق بمن مژدهٔ دوا دادهست

به تشنه کامی خود خوشدلم که خضر خطش
مرا نوید بسر چشمهٔ بقا دادهست

بخون خویش تپیدیم و سخت خرسندیم
که آن دو لعل گواهی بخون ما دادهست

خبر نداشت مگر از جراحت دل ما
که زلف مشک فشان بر کف صبا دادهست

خراش سینهٔ صاحب‌دلان فزونتر شد
تراش خط مگر آن چهره را صفا دادهست

کمال حسن به یوسف رسید روز ازل
جمال وجه حسن دولت خدا دادهست

مهی نشانده بروز سیه فروغی را
که آفتاب فروزنده را ضیا دادهست.

فروغی بسطامی