‏نمایش پست‌ها با برچسب دفتر اول. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دفتر اول. نمایش همه پست‌ها

۲۲.۷.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش دوم



در حكايت، شاه جحودان كه از روى حسد و تعصب جحودانه، مانوييان را ميكشت، كه در دفتر نخست مثنوى جلالدين محمد بلخى، آورده شده است. مولانا چگونگى آغاز تيره روزى بشر و آلوده شدن زمين به پليدى، توسط جحودان را شرح داده و از شيوه رذيلانه اى كه در اين داستان از آن استفاده شده، سخن ميگويد. قابل ذكر است كه اين شيوه رذيلانه بعد ها مرامنامه قبايل ذليل گشته و از آن بهره ها بردند. اقوامى كه بطول تاريخ و به شهادت تاريخ، از نظر جسمى و فكرى آنچنان ناتوان بوده اند كه در ميدان كارزار مردانه، جرأت حضور نداشته، و عاجزانه خود را در پشت اين و آن پنهان كرده اند. و درنتيجه از اين شيوه، نه تنها استفاده، بلكه بارها و بارها توسط اين خباثت سوءاستفاده شده و آنها را به تمامى اهداف شوم خود رسانده است. روشى كه جحودان پيشه خود كردند، موجب تباهى اين عصر از زندگى موجودات زنده بر روى كره زمين شده و خواهد شد.

حكايت مثنوى از اينقرار است كه: جحودان بر دولت صفويه كه يك امپراتورى از علم و هنر و انسانيت و زيبايى را در سراسر دنيا ايجاد كرده بودند، حسد برده و بر سر اعتقادات مذهبى با آنان در تضاد بوده و براى از بين بردن آنها، به شكنجه هاى هولناك و سپس كشتار مانوييان دوران امپراتورى صفوى روى آوردند. (حسين منصور حلاج و يا شخصى كه به اين نام بما معرفى شده يكى از معروفترين قربانيان از اين دست است. ) اما چون حريف بسيار قدر تر از آن بود كه اين حقيران را بحساب آورد، دست به دامان حيله و نيرنگ شدند. پس وزير جحودان در لباس فردى بسيار مهربان و مومن به اصول انسانيت و جوانمردى و آيين انسانساز مانى، در بين مانوييان ظاهر ميگردد. مردم به او علاقمند شده و به او احترام گذاشته و بعنوان پيشواى معنويشان او را ميپذيرند. مكارى وزير آنچنان بالا ميگيرد كه تمامى مردم هفت اقليم آباد جهان، او را حتى بعنوان نايب مانى مينامند. وزير مكار ساليان دراز با مكر و حقد جحودانه و در لباس مهر و محبت و انساندوستى در بين مانوييان زندگى ميكند و در آخر گوشه نشينى اختيار كرده و اينرا وحى الهى خوانده و در غارى بمناجات مينشيند. سپس خود را در بستر مرگ قرار داده و اعلام ميكند كه عمرش بپايان رسيده و ميخواهد با همه بدرود گويد. پس سران هفت اقليم در غارى كه او براى گوشه نشينى برگزيده، گرد هم ميآيند. وزير رهبران هفت اقليم دنيا، بطور جداگانه و در خلوت گفتگو ميكند. پس هر يك از دوازده رهبر معنوى آن زمان امپراتورى صفوى را تنها بخلوت طلبیده و با او بسخن مينشيند. وزير مكار بهر یک از آنها ميگويد که پس از من، جانشين و نايب برحق( نایب مانى) و خلیفه من بر روى زمين، تو هستى. پس آنچه اكنون بتو ميگويم را خوب بخاطر بسپار و به آنها عمل كن چرا كه تو عزيز خدايى و يزدان زيبا، همگى را شیفته و مطيع تو قرار داده است. پس اين فرمانها را به اجراء درآر:

١- پس از من تمامى رهبران مردم را جمع كرده و به آنها بگو كه باید با تو بيعت کنند، چراكه تنها توى كه بر حقى! ولى بدان و آگاه باش كه ديگران براى انكار تو بدروغ ميگويند كه خود برحقند. پس به سخن آنان گوش نده و هر شهريارى که گردن کشى کرده و از تو اطاعت نكرد را یا گردن بزن و يا او را به اسيرى بگير و مردمش را قتلعام كن تا پليدى گسترش نيابد و آيين راستى درامان بماند.

٢- این کتاب، طومارى از احکام يزدان است، آن را بگیر و براى امت خود یک بیک بخوان و آنان را به پذيرش احكام، فرابخوان و چون پذيرفتند و مطيع شدند، احكام را مقدس شمار تا براى نسلهاى بعدى، جاى پرسش نباشد.

٣- به امت بگو، که جز تو در دین خدا نایب و خلیفه اى نیست.

اما تا من زنده هستم این راز را آشکار مکن و ریاست خود را عملى ننما.

وزير يكايك رهيران هفت اقليم را جداگانه خواند و هر یک را در خلوت عزیز و محترم شمرد و آنچه باو گفته بود بدیگر امیران نیز همان را گفت. و بهر یک طومارى داد كه در نكاتى با هم در تضاد بودند و مندرجاتشان با هم اختلاف داشت.

و چون همه كتب در اصل يكى و در فرع ضد هم بود. موجب اختلاف بين مردم و بوجود آمدن مذاهب گوناگون شد. اين مذاهب هر كدام خود را بر حق و برتر از ديگران دانسته و انكار خود را گناه خوانده و نفرت و كينه كسانيرا كه، غير از اين ميگفتند، را بدل گرفتند. و بمدت طولانى(نزديك به دو قرن) جنگهاى هولناك و خونبار بنام جنگهاى چليپى(معرب آن جنگهاى صليبى است)بين مانوييان درگرفت و آنان يكديگر را توسط هم ريشه كن كردند. تمامى آبادانى هفت اقليم از بين رفت و دنيا در فقر و گرسنگى و بيمارى و دربدرى و ويرانى غرق گشت. و اين دامان خود جحودان را هم گرفت و آنان را هم كم و بيش ريشه كن ساخت ولى بطور كلى از بين نبرد و ريشه فساد و فتنه بطور كلى خشك نشد. ولى درعوض ابر انسانهاى بيشمارى قصابى شدند. بر اثر انبوه اجساد، بيماريهاى هولناك جذام و طاعون و وبا و غيره در دنيا شيوع پيدا كرد و بر اثر فقر و گرسنگى و كشتار و ظلم، آدميان سنگ دل و بيرحم و گمراه شدند و براى زنده ماندن دست بهر پليدى و شيوه نادرست زدند. آيين انسانيت تبديل به شوخى و جك خنده دار شد و خرافه و جادوگرى و خداى جبار جاى آنرا گرفت. نادر شاه در تلاشى شبانه روزى تعداد زيادى از نسخ كتاب وزير جحود را از ميان برداشت و ايرانى كه تقريبا ويران شده بود را از چين تا شمال آفريقا، دوباره منسجم كرد و ميرفت كه بخش به اصطلاح اروپايى را هم به ايران بزرگ پيوند بزند كه باز به ناجوانمردى توسط كنيزى جحود در خواب كشته شد. و تيره روزى آدميان از اينجا آغاز گشت و در ادامه به دو جنگ جهانى بزرگ كه معرف حضور همه هست گسترش يافته و صدها جنگ ديگر را تا به امروز مسبب بوده و هنوز هم ادامه دارد.

اين حكايت شايد پاسخى درخور به اين پرسش دهد كه چرا جحودان از ايرانيان متنفرند و چرا تمامى مردم دنيا، از جحودان بيزارند، چراكه و با وجود اينكه، جامعه جحودى تلاش بسيارى در پنهان كردن و تحريف تاريخ بشريت كرده و براى زدودن نقش جحودان از اين جنايت ابليس منشانه، تمامى آثار ب استانى و كتب و نشانه ها را يا جمع آورى و يا پنهان كرده و يا ويران و سوزانده است، با اينحال تاريخى كه در سينه مردم نوشته ميشود، پاك شدنى و تحريف كردنى نيست. و اين نفرت در سينه مردم دنيا زير خاكستر پنهان است، و اين حقيقت را جحودان هم ميدانند.

بهرحال، مولانا جلالدين محمد بلخى ضمن شرح جنگ هفتاد و دو ملت و يا جنگهاى چليپى(معرب آن صليبى است)(١) دلايل پيروزى وزير مكار را توسط روانكاوى آدميان بيان كرده و براى شناسايى ذات آدمى مثالها ميآورد. مولانا ميگويد كه حتى خردمندان و موشكافان مانوييان هم در كار وزير مانده و حيران بودند و سپس در بخشى كه پس از اين ميآيد، و پيش از ادامه داستان، به اين پرسش پاسخ ميدهد كه چگونه وزير مردم پارسا را گمراه ساخت تا جاييكه بجان هم افتادند و بدست خود ريشه راستى و مانوييت براى هميشه سوزاندند. در اين بخش مولانا مقايسه اى دارد،بين آيين انسانساز مانى و آيين جحوديت و به برخى از آنها ميپردازد.

صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا
براى آدمى، در مسير رسيدن به آخر عمر، در زير هر سنگ، پشت هر درخت، درون هر بيشه، يك خطر در كمين است. شيادان و مكاران و انسان نماها، صدها هزار دام پهن كرده و چاله و چاه كنده اند، و ما آدمها چه اين واقعيت را بدانيم و چه ندانيم، بخاطر بى خردى و يا از روى طمع و حرص، خود را گرفتار اين دامهاى مهندسى شده، ميكنيم. درست مثل مرغ گرسنه و حريصى كه صياد و مكرش را فراموش ميكند. چرا؟ چون آدمى هزار پيچ و خم دارد كه حتى خودش هم به آنها آگاه نيست. ميتواند شاهكار خلق كند و درعين حال توانايى ايجاد يك ارتباط انسانى را نداشته باشد. ميتواند به عرش برسد ولى هنوز حرص خاك سرد را داشته باشد. ميتواند همه چيز باشد و در عين حال هيچ. و درست بدليل همين ناشناخته بودن و پيچ و خم هاى درونيش، ميبايست به اصل خويش برگردد و خداى درونش را با پرهيز از پليدى بزرگ كند و او را قادر مطلق نمايد تا سر بزنگاه، دستش را بگيرد و مانع از سقوطش شود. تا بتواند با خيال راحت بر لب جوى نشسته و گذر عمر ببيند.

دم بدم ما بسته دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
مولانا ميفرمايد، حتى اگر حتى خود مرغ خرد، يعنى سيمرغ هم كه باشى، به دام خواهى افتاد، و براى اينكار فقط يك لحظه غفلت كافى است. چرا؟چون آدمى از يك ثانيه ديگرش، خبر ندارد و بيخبرى از آنچه قرار است رخ دهد، آدمى را آسيب پذير مينمايد. و بسبب آن احتمال وقوع هر رخدادى براى او ميرود. و من شاهم و قدرت دارم و پول دارم و لشگر دارم و و و هم به اين آسيب پذيرى كمكى نميكند و از سقوط و نيستى او جلوگيرى نخواهد كرد. آدمى اگر خدايش بزرگ نباشد، به باد فنا رفتنش در دستور كار و اجتناب ناپذير است.

میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ما بى نياز
اما آنچه كه ما را، به تكرار اشتباهاتمان ميكشاند، نياز و يا احتياج به اين و آن نيست، حرص و طمع و حقد و غفلت و بى خردى و نا آگاهى و حسدمان است. و با اينكه دم بدم ما را نجات ميدى ولى باز هم درس نميگيريم.

ما در این انبار ، گندم می کنیم
گندم جمع آمده گم می کنیم
مثلا آدمى تمام بهار و تابستان و پاييز كار ميكند و لى گندمهايى كه با دست رنج سه فصل كاركرد در انبار جمع كرده، رها ميسازد. و زمستان كه سراغ گندم انبار شده، ميرود، براى او چيزى باقى نمانده! چرا؟ چون فكر همه جا را نكرده. چون براى داشته هايش ارزش قائل نشده و از آنها بخوبى پاسدارى نكرده و شكر نعمت بجا نيآورده است. در نتيجه براحتى آنها را از دست ميدهد و تازه وقتى از دست داد، قدر آنها را دانسته و انگشت حسرت بدندان گزيده و دست پشت دست ميكوبد.
پس فقط داشتن مهم نيست، نگاهداشتن از آن مهمتر است.

می نیندیشیم آخر ما به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
آدمى گاهى حتى پا را از حماقت آنطرفتر گذاشته و نميفهمد كه از كجا خورده! مثال بارز و زنده اش همين فتنه ٥٧ است كه يك عده هنوز نميدانند چگونه آنان را خودكشى كردند و گندمهايشان را بردند و فقط بوى گندم برايشان ماند! هنوز نميدانند انبارشان توسط كدامين موشها خورده شده! يك عده هنوز نميدانند دشمنان اصلى و موشهاى انبار چه كسانى هستند! يك عده هنوز قادر به نشان دادن جاى دوست و دشمن نيستند! و نتيجه اين بى هوشى، ٤٤ سال زندان با اعمال شاقه است. نتيجه اش قتل و غارتى هولناك و آرام و بى سر و صداى ايرانيان توسط جحودانى است كه در لباس آخوند شيعه بر سر جان و مال ايرانيان نشسته اند.

موش تا انبار ما حفره زده ست
وز فنش انبار ما ویران شده ست
موش كه در اينجا كنايه از دشمن است، در خانه ما سالهاست لانه ساخته و مشغول غارتگرى و كشتار است و از فتنه و مكر و حيله اش، خانه مان ويران شده و بتاراح رفتيم و ديگر چيزى برايمان باقى نمانده است.

اول ای جان دفع شر موش کن
وآنگهان در جمع گندم کوش کن
پس پيش از اينكه اسير حرص جمع آورى مال شوى، ابتدا انبارت را از دشمن خالى كن، چون تا زمانى كه انبار موش دارد، گندمى در آن نخواهد ماند. پيش از اينكه دنبال مال دنيا باشى دست وزير مكارى كه در لباس آخوند شيعه مشغول قتل و غارت است را كوتاه كن.

گرنه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
وگرنه اگر دشمن بر سر جان و مالت نيست، پس نتيجه اعمال چهل و چهار ساله ات كجاست؟ چرا كه در حالت طبيعى امكان ندارد كه چهل و چهار سال زحمت كشيد و تمامى ذخاير نفت و گاز و طلا و اورانيوم و مس و آهن و آلمنيوم ليتيوم و و و را صادر كرد و ثروتمندترين سرزمين دنيا بود و روز بروز پس رفت و بر فقر و عقبماندهگى خانه افزود. مگر اينكه جحودى دشمن در لباس آخوند شيعه درخانه ات، جا خوش كرده باشد و نرم نرم بهترين ايرانيها را بكشد و با بى رحمى چشمهاى زيباى جوانان را كور كند، به كودك و پير و درمانده هم رحم نكرده و همه را به دار حسد و حقد جحودانه بكشد، و تو حتى اينرا نفهمى!

ریزه ریزه صدق هر روزه چرا
جمع می ناید در این انبار ما ؟
ثروتهايمان كجاست؟ چرا ثروتمندترين كشور دنيا، در بدترين شرايط زندگى ميكند؟ چون بدترين، ب يرحم ترين، جنايتكارترين دشمنان تاريخى مان با ما هم خانه كه هيچ، همه كاره خانه شدند!

بس ستاره آتش از آهن جهید
و آن دل سوزیده پذرفت و کشید
ما در اين بدترين شرايط، با هيچ و دست خالى، هزاران ستاره در سرزمينمان بدنيا هديه داديم، و با دل سوخته و هزاران نابغه پرورش داديم، با دل خون هزاران ستاره آفريديم.
پذرفت يعنى تعهّد. وعد. ضمان دل سوخته را با وعده و وعيد راضى به قبول و رضايت به آنچه هست كرديم.

لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
مینهد انگشت بر استارگان
ولى در اين بازار ظلم، دشمنان جنايتكار خانگى، در تاريكى به كمين نشسته و به اين نجابت ما هم اعتنا نكرده و بيشرمانه و وقيحانه تمام تلاشهاى ما را بى نتيجه ميسازند. و هرچه ريسيديم، را پنبه ميكند و ستارهگان(كودكان ، جوانان) ما را ميكشد و آنان را خاموش ميكنند. خانه مان را ويران ميكنند و معنويات ما را هم بنام خود ثبت كرده و جنايات و توحش شان را بما نسبت ميدهند. و درحاليكه ٤٤ سال تمامى دنيا مشغول ساختن خانه و آبرو و تاريخ و فرهنگ براى خود هستند، خانه ما را ويران و هويت و فرهنگ و تاريخ و آبروى ما را ميبرند.

میکشد استارگان را یک بیک
تا که نفروزد چراغی از فلک
ستارهگان را يك به يك به زير ميكشد، تا آسمان روزگار ما هميشه تاريك و ظلمانى باشد. تا در بين ما آبادانى و شكوه و پيشرفت نباشد و فقط تباهى و سياهى و مرگ حكم كند. تا نااميد شده و مجبور شويم خانه مان را ترك كنيم و آنرا براى دشمنانمان جا بگذاريم.

۱۰.۷.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش نخست



شرح و تفسیر جنگ هفتاد و دو ملت

انقراض امپراتورى ساسانى برخلاف آنچه گفته شده، بعلت برخورد شهاب سنگى بزرگ و يا زلزله عظيمى كه درمنطقه آناتولى در غرب ايران رخ داده، صورت پذيرفته است. و اينرا بتازگى از روى آثار باستانى كشف شده كه به شكل كاخهاى مدفون شده است و لوگوى ساسانيان را بر خود دارد، و در منطقه آناتولى از زير خاك به بيرون كشيده شده، ميگويند. منطقه آناتولى كه امروزه تركيه ناميده ميشود، خانه بزرگترين و مهمترين آتشكده هاى زرتشتيان و كاخها و آثار بجا مانده ار دوران امپراتورى ساسانيان و پارسهاست كه البته با جديت آنها را پنهان كرده و يا بنام اين و يا آن ميزنند. بهرحال اين رخداد آنچنان هولناك و مهيب بوده كه زمين منطقه را به سه قسمت شكافته است، كه بعدها اين سه قسمت، توسط برخى بيخبر و يا داراى غرض و مرض، به قاره آسيا، آفريقا واروپا نامگذارى شده اند. اين زلزله و شكاف عظيم، تمامى ساخت و سازهاى پارسها و شهرهاى زيباى منطقه رابزير خاك كشيد و ويران نموده و مردم بسيارى را كشته و به امپراتورى ساسانيان كه بر هفت اقليم آبادآنزمان در دنيا حكومت ميكردند، پايان داده است. پس از وقوع اين زلزله هولناك، تا حدود دويست سال منطقه دچاربهت بوده كه به دو قرن سكوت معروف است. و اولين دولت بشرى كه پس از اين زمين لرزه هولناك و پس از دو قرن در منطقه بوجود آمده، مجدا توسط آرياييهاى بازمانده از اين فاجعه تشكيل و سلسله سامانيان ناميده شده و بعدها اين دولت بزرگ شده و در شكل امپراتورى صفويه جهانگير و در تاريخ ثبت گشته است.

اما چرا امپراتورى عظيم و قدرتمند و با شكوه صفويه ازهم فرو ريخت و نادرشاه هم زنده نماند تا امپراتورى رادوباره باز سازى كند؟ انقراض امپراتورى علم و هنر صفوى در جهان، علت وحشتناكى دارد كه در غرب بنام جنگهاى صليبى و در شرق بنام جنگ هفتاد و دو ملت معروف است. و پنهان كردن اين بخش از تاريخ ايران، و پنهان كردن دشمنان واقعى ايرانيان از آنها، بسيار ناجوانمردانه و جنايتكارانه است چرا كه موجب تكرار چندين باره اين فاجعه شده كه آخرين آن فتنه ٥٧ ناميده ميشود.

پس از جنگ هفتاد و دو ملت كه در حدود ٣٥٠ سال پيش رخ داد، نظم موجود دنيا كه به آن هفت اقليم ميگفتند،بهم خورده و كشورها بوجود آمده و آيين انسانساز مانى و زرتشتى تقريبا ريشه كن شده و در عوض دوازده شاخه دين انحرافى، كه افيون جامعه است در بين مردم دنيا زاييده ميشود. اسلام و مسيحيت و هندو و بودايى و جحود و زير شاخه هاى هر يك از اينها.
و مولانا در دفتر اول مثنوى در حكايت شاه جحودان كه مانويان (نصرانيان)را ميكشت، آنرا شرح ميدهد. و من با خرده سوادى كه دارم، آنرا در زير بازگو خواهم كرد.

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره بيگانه زدند!

ابتدا خلاصه حکایت رهبر جحودان که مانوييان را میکشت:
جحودان مردم بسيار بيرحمى بودند كه در عصر امپراتورى صفوى مناطقى را در اختيار داشتند. احتمالا در مكانى كه امروز قزطبه ناميده ميشود و در آن زمان يك بخش كوچك از اقليم آندلس(جنوب اروپا) را شامل ميگشته است. به گفته اى اين منطقه قرارگاه جحودان بوده كه مدت زمان كوتاهى، در حدود ٤٠ سال از سال422 تا461 ه. ق. آنها در اين مكان حضور داشتند. و پس از آن بعلت شيوه زندگى ابتدايى و بيمارى زايشان، از اين منطقه توسط مردم رانده شده و سرگردان و كولى وار ميزيستند و در حاشيه شهرها اطراق كرده و ازطريق قتل و غارت نان بر سر سفره ميآوردند. نام جحود از آنرو بر آنان گذاشته شده بود كه اينها آيين راستى رامنكر شده و دشمنى عجيبى با زرتشت و آيين انسان ساز او داشتند. دليل اصلى اين دشمنى عجيب كه هنوز هم ادامه دارد، را ميتوان اختلاف مذهبى و خدا باورى دانست، چرا كه بقول مرلانا مومنان مانى اعتقاد داشتند كه خدا از انسان جدا نيست و ايندو يكى هستند. ولى جحودان احول بوده و يك را دو ميديدند و معتقد بودند و هستند كه خدا پديده اى است دست نيافتنى و ناديدنى كه در آسمانها نشسته و نامه اعمال آدما را مينويسد. وصاحب بهشت و جهنمى است و و و. مولانا در اينجا، داستان احولى را بيان ميكند كه مانند شاه جحودان، يك را دو ميبيند، و ميفرمايد بين آدمى و خدا، جدايى نيست و هر دو درواقع يكى هستند، يكى خادم و حامل ديگريست و چون يكى نباشد آن ديگرى هم نيست، و من شرح اين داستان را جداگانه پيش از اين آورده ام، كه در اينجا هم همان بخش را تكرار خواهم كرد، چون اهميت بسزايى دارد. بهرحال جحودان مانويان را كافر ميدانستند. درحاليكه مانويان اينها را موجوداتى منكر خداى راستين و گبر و گمراه ميدانستند، چراكه اينها بز را نماينده خدايشان بر روى زمين قرار داده بودند كه بعدها اين بخش سانسور شد! دليل ديگر دشمنى عجيب جحودان بامانويها، حسادت بود، چون اين قوم به قوم حسودان معروفند. و اينان از بزرگى و شكوه صفويان بشدت در رنج بوده و حسادت ميكردند. و همچنين بعلت فقر و ناراستى كه داشتند، از طرف ديگر مردمان مورد تحقيرى بودند كه بطول تاريخ به آنها روا داشته ميشده، و آنان دولت پارسى را مقصر اين امر ميدانستند. بهرحال، علت هرچه بود،دشمنى تا حد پدر كشته گى ادامه داشت و هنوز هم دارد. اين جحودان مرتبا با دولت صفوى بر سر مال و ثروت در جنگ و گريز بودند. و اين درحالى بود كه هميشه در مقابل ارتش مجهز صفوى شكست خورده و تحقيرميشدند. دولتمردان صفوى يك امپراتورى از علم و هنر و راستى و انسانيت را در سراسر دنياى آن زمان پراكنده بودند و امروزه آثار بجا مانده از آنهمه هنر و علم را در علوم امروزى و همچنين كاخهايى كه اكثرا به كليسا و مسجد تبديل شدند و يا هنوز بعنوان كاخ، مورد استفاده ميشوند، ميتوان ديد. كارخانجات اسلحه سازى صفويان كه توليداتشان تفنگ هايى بود كه با باروت شليك ميكردند، اولين كارخانجات اسلحه سازى در دنيا ميباشند كه بعد ها در دوران قاجارها، توسط جحودان به اروپا و سپس به آمريكا برده شدند.

بهرحال برطبق مثنوى، جحودان تلاش زيادى كردند تا با جنگ و خونريزى بر صفويان چيره گردند ولى اين خيال باطل هيچگاه عملى نشد. جحودان كه از اين امر بشدت خشمگين بودند، بارها و بارها پارسها و يا زرتشتيهايى كه به آيين مانى، ايمان آورده بودند، را ربوده و آنان را تحت شكنجه وحشيانه قرار ميدادند تا از اسرار پيروزى هميشگى ارتش شاهنشاهى صفوى آگاهى يابند. ولى حتى يك پارسى را نتوانستند بشكنند و اسرار دولتى را ازاو به بيرون بكشند و اين موجبات خشم بيش از پيش جحودان را در بر داشت. رهبر جحودان اطاق فكرى داشت كه رئيس اين اطاق فكر كه در واقع وزير و داماد او هم محسوب ميشد، در خباثت، دستهاى ابليس را از پشت بسته بود وشايد خود ابليس بود، بهرحال فرد بسيار زيرك و مكارى بود. او پس از مطالعات زياد متوجه شد كه سربازان پارسى نه تنها بخاطر قدرت بدنى شگفت انگيزى كه داشتند، بلكه بيشتر بخاطر اعتقادو ايمان خلل ناپذيرى كه به آيين راستى و زرتشت و مانى پيامبر مريد زرتشت داشتند، چنين شكست ناپذير و فتح ناشدنى ميباشند. ووقتى او به اين واقعيت پى برد، ديگر يافتن نقطه ضعف و پاشنه آشيل پارسها پيچيده و سخت نبود. وزير به رهبرجحود خود گفت كه با جنگ نميتوان بر مانوييان چيره شد، و میبايست تدبير ديگرى انديشيد. چراکه ایمان وعقیده مانوييان را نمی توان با خشم و زور از میان برداشت بلکه برعکس هر چه زور و خشونت سخت تر باشدعقیده و ایمان آنها استوارتر ميگرد.
ادامه حكايت را در شرح مثنوى ميخوانيم.

شرح مثنوى:
بود شاهى در جحودان ظلم ساز
دشمن مانى و نصرانی گداز
شاه جحودان از مردم پارسى و زرتشتى بشدت بيزار بود و در جنگهايى كه براه ميانداخت مردم بيدفاع شهرهاى مرزى را گروه گروه ميكشت. نصرانى يعنى مانوى هاى زرتشتى، و برخلاف تلاش مذبوهانه اى كه در جهت مصادره و تحريف اين كلمه شده، بهيچوجه معنى پيروان عيسى را نميدهد.

عهد مانى بود و نوبت ، آن او
جان مانى او و مانى ، جان او
آن دوران ، دوران مانى بود یعنی مردم آيين مانى پيغمبر نقاش ايرانى كه نشآت گرفته از آيين زرتشت بود را بجاميآوردند. و در حقیقت جان مردم توسط جان مانى با ايزد پيوند خورده بود..

۳۱.۶.۰۲

حكايت استاد و شاگرد احول دفتر نخست مثنوى



چگونگى ديدن از نظر مولانا.

داستان طوطى و بقال از دفتر اول مثنوى، كه پيش از اين داستان آمد، حكايت مردمى است كه همگان را مانند خود ميبينند. و در حكايتى كه در ادامه ميآيد، مولانا از مردمى سخن ميگويد كه يك را دو ميبينند. و اين ديدن،بمعنا و مفهوم درك آدمى از فلسفه زندگى است. و اين درك و تميز پديده ها از يگديگر است كه تاريخ اشتباهات آدمى را ساخته و ميسازد.

و اما اين دو ، از نظر مولانا چه كسانى هستند كه درواقع يكى ميباشند ولى اكثر مردم دنيا احولند و آنها را دوميبينند؟ پيش از پرداختن به پاسخ اين پرسش، ميبايستى دوباره تاكيد كنم كه اين داستان دقيقا ثابت ميكند كه مولانا تاچه حد از مذاهب ساخت بشر بيزار بوده و از آنها دورى ميجسته است. پس هرجا تعريف اسلام و يهود ومسيحيت ديديد، بدانيد و آگاه باشيد كه از مولانا نيست. در اين داستان مولانا بوضوح به مردم ميگويد كه آدمى وخدا يكى هستند، و از هم جدا نيستند و اگر يكى نباشد، آن ديگرى هم نيست، و فقط بايد احول نبود و درست ديد. يعنى از اين واضحتر ديگر نداريم! و مولانا در اين حكايت بوضوح ايراد آدمى را در درك نادرست مذاهب ازخدا، براى مردمان آشكار ميكند. و راهكار رسيدن به اين مهم را، درست ديدن، ميداند و براى درست ديدن، ابتداميبايستى احولى كنار گذشت و نادرستى را از ميان برداشت.

مولانا سپس از مرحله فنا ميگويد. چرا كه وقتى يكى از اين دو از ميان برود، آن ديگرى هم وجود ندارد. در نزد بيخدايان، خدايى موجود نيست ، و آدمى مانند بره هابيل در دشت زندگى تنها و بحال خود رهاست. در نزد خدايكى شده گان، انسان موجود نيست و تنها خداست كه حاكم است. پس وقتى يكى شكست، آن ديگرى هم نيست و آدمى به مرحله نيستى خواهد رسيد، چه نيستى در برهوت و يا هپروت، و چه نيستى در جبروت و ملکوت و يا همان نيستى و فنايى كه هزاران بار توسط تمامى عارفان و حكما و فلاسفه و دانشمندان ايران به مردم به طرق مختلف گفته شده است. تا اين تفكر اشتباه كه خدا و آدمى دو هستند از ميان رفته و آدمى بخداى خود برسد. مولانا و عطار وديگر ابر انسانها اين مهم را در غالب داستان و ايماء و اشاره بيان كردند تا سره از ناسره جدا گردد و پيام برسدبدست اهلش، و احمقها تحريك نشده و بجانشان نيفتند، و منصور حلاج بصراحت گفت و او را مثله كردند.

گفت استاد احولی را کاندر آ (١)
رو برون آر از وثاق آن شیشه را (٢)
احول يعنى لوچ و يا كژ چشم، و يا كسيكه يك را دو ميبيند. روزى يكى از استادان داروسازى از شاگردش كه اتفاقا احول بود، خواست تا رفته و يكى از شيشه هاى دارويى كه در جلو آنها در قفسه هاى دارو چيده شده بود،بياورد. وثاق يعنى حجره، قفسه. استفاده مولانا از طبيب دارو ساز هم در نوع خود اعجاز است. قهرمان اصلى او كسى است كه براى بيمارى آدمى، دارو و درمان ميسازد. و احول هم كنايه از عوامى است كه اشتباه برداشت ميكنند و كژ ميبينند.

۱۳.۵.۰۲

حكايت مرد بقال و طوطى٢



از اينجا تا چندين بيت وارداتى است و گفته حضرت جلال دين محمد بلخى نيست. و سفسطه و قياس مع الفارغ (قیاس مع الفارق، اشتباه است) يعنى قیاس كردن فارغ از منطق، تحريفگران مثنوى آغاز ميگردد. يعنى آمده اند و چیزی را با چیزی دیگرى مقايسه كردند، كه بدون علت و مناسبت و اشتراک و دليل منطقى بين آن دو است. مثلا دو آدم را با یکدیگر ميسنجند و مقایسه ميكنند بدون اينكه اصولا مناسبتى بين اين دو باشد. و اين در واقع ايراد به فلسفه آفرينش پروردگار است. يعنى خداوند زيبا، مخلوق بد و ناقص و نجس آفريده كه آدميان بايد آنرا اصلاح كنند! در اين قياس، زنبور عسل خوبه، و ديگر زنبورها بدرد نخورند! پيامبران و اوليا و آخوندها و كشيشان و خاخامها، آدم خوبها و نيك سرشت ها، هستند و ديگر آدميان، پيش پا افتاده و نفهم و بدرد نخور! و با اين منطق احمقانه صفحات بسيارى از مثنوى را مانند دل خود سياه كردند و از آن بدتر، همه را به گردن مولاى ما، جلال دين محمد بلخى انداختند. درواقع مولانا جلال دين محمد بلخى دروس خود را خيلى پيشتر داده و داستان را به پايان ميبرد، ولى طبق معمول، رندان، در ادامه چندين صفحه را مانند دل خود سياه كرده و ابياتى سبك و بى معنى از زبان مولانا آورده اند تا هم تبليغ مذهب و نمايندگان و مبلغين مذهب، آخوند و كشيش و خاخام و و و شده باشد و هم اين حماقت را در ميان مردم جا اندازند كه خدا در ميان آدميان فرق قائل است و مابين آن همدست ابليسى كه بظاهر دم از خداى ناپيدا كه مانند آدمى خشمگين ميشود، انتقام ميگيرد و تهديد ميكنند، با آن سالم و ساده انديشى كه دم از انسان و طبيعت عيان، ميزند تفاوت و فرق گذاشته و اولى را به دومى ترجيح ميدهد! و از ايندست افكار پليد شيطانى كه مثنوى را هفتاد من ساخته است.
رندان از قول مولانا ميگويند:
گفته اینك ما بشر ایشان بشر
ما و ایشان بستۀ خوابیم و خَور
این ندانستند ایشان از عمی(عما)(١)
هست فرقی در میان بی منتهى(بى منتها)
در تفسير اين ابيات در اينترنت آمده است كه، این ظاهر بینان گفتند : ما بشریم و ابدال خدا ( پارسها به اين ابدال در داستانهاى باستان، آواتار ميگفتند) هم بشرند ، و ما و ایشان وابسته به خوابیدن و خوردن و نیازهای طبیعی و مقتضیات غریزی هستیم . (در آیه ١٠ سوره ابراهیم آمده است « … گفتند ، شما نیستید مگر بشری همچو ما … » مصراع دوم نیز ناظر است به آیه ٧ سوره فرقان « و گفتند این چه رسولی است که (همانند ما) طعام خورَد و در بازار (و معابر) راه رود »این افراد ظاهربین بواسطه کوردلی خود این حقیقت را درک نکردند که میان آنان و ابدال خدا، فرقی بینهایت وجود دارد. ( اين ابيات را به جلال دين محمد بلخى نسبت ميدهند كه در داستان موسى و شبان، ميفرمايد: خداوند به شبان ساده دل بيش از پيغمبرش ارج مينهد و او را دوست دارد! اين تناقض گويى، نه مربوط به مولاناست، بلكه ابيات بى ارزشيست كه به مثنوى تحميل گشته است.)

۷.۳.۰۲

حكايت مرد بقال و طوطى١



داستان ديگرى از دفتر اول مثنوى:
پيش تر آ تا بگویم قصه ای
بو که یابی از بیانم حصه ای
پيشتر آ، يعنى جلو تر بيا، دل بده، گوش تيز كن، توجه كن، تا برايت داستان ديگرى بگويم، باشد كه بهره ها گيرى و رستگار شوى. حصه يعنى بهره، نصیب، بخه، جمع حصص.
بود بقالی و او را طوطیی
خوش نوا و سبز و گویا طوطیی
بر دكان بودی نگهبان دكان
نكته گفتی با همه سوداگران
يكى بود يكى نبود، غير از خدا هيچكس نبود، (مسلمانان اين گفته نغز پارسى يعنى يكى بود يكى نبود،غير از خدا هيچكى نبود را به لا اله الا الله ترجمه كردند. ) بقالى يك طوطى سبز زيبا و سخنگو و باهوش داشت. طوطى باهوش در دكان بقال هم نگاهبان دكان بود و هم با مشتريها خوش و بش كرده و به اصطلاح مشترى جمع كن بود. (طوطى سبز، در اينجا ميتواند بمعنى طوطى زنده دل و خوشحال هم باشد. چرا كه رنگ سبز آدمى را بياد طبيعت انداخته و در طبيعت هم فقط منطق حاكم است و شادى وخرسندى و غم و اندوه روحى جايگاهى ندارد. هرچند درد جسمانى بسيار است. )
در خطاب آدمی ناطق بدی
در نوای طوطیان حاذق بدی
طوطى هم بزبان آدميان تسلط داشت و ناطق بود و هم بزبان طوطيان چهچه ميزد. اينبار قهرمان داستان مولانا، يك طوطى خوش بيان است، كنايه از مردم سخنور و خوش مشرب. مردمى كه فقط زبانند و مغزى به اندازه مغز مرغ دارند. ولى بدليل زبان ناطق و حاذق، محبوب و مورد توجه و مشهور گشته وروزگار ميگذرانتد. ولى اين طوطى در زمانى كه بايد از مغز و خرد خود استفاده كند، عاجز مانده وخسران ميبيند.
خواجه روزی سوی خانه رفته بود
بر دکان طوطی نگهبانی نمود
گربه ای بر جست ناگه از دکان
بهر موشی، طوطیک از بیم جان
جست از صدر دكان، سویی گریخت
شیشه های روغن ُگل را بریخت
روزى كه بقال براى انجام كارى به خانه رفته بود و طوطى هم طبق معمول مشغول نگاهبانى در دكان بود،
بناگهان موشى بدرون دكان پريد و در پى موش، گربه اى كه قصد شكار موش را داشت. طوطى كه بشدت ترسيده بود از سر درب دكان كه نشسته بود، رميده و بطرف داخل دكان پر زد و از بخت بد خوردبه قفسه هايى كه شيشه هاى روغن گل را در خود جاى داده بودند و شيشه ها بر زمين افتاده وشكستند و روغن گرانبها پخش زمين شد. روغن گل، روغنی است که از ترکیب برگ گل سرخ تازه درروغن کنجد به دست آید و مصرف دارویی دارد.
از سوی خانه بیامد خواجه اش
بر دكان بنشست فارغ خواجه وش
دید پُر روغن دكان و جاش چرب
بر سرش زد، گشت طوطی كل ز ضرب
وقتى بقال به دكان برگشت، بيخيال و سرحال و خوشحال بر روى سكوى ورودى دكان طورى نشست كه براى كسى جاى ترديدى نماند كه صاحب و خواجه دكان، اوست. و بناگهان متوجه چرب شدن جامه اش شد. خوب كه نگاه كرد ديد اى دل غافل، همه كف دكان پر از روغن و شيشه هاى شكسته است. به طوطى نگاه كرد و ديد پرهاى طوطى هم چرب است. پس بدون تفكر و تفحص و جستجوى دليل ماجرا وشناخت و مقصر اصلى، طوطى را به دادگاه برد و محكوم كرد و حكم صادر كرد و بعنوان مجازات باضرب زد به سر طوطى! آن بيگناه طوطى نيز از اين بيداد، هم ضربه جسمى خورد و سرش شكست وكچل شد، و هم ضربه روحى خورد و زبانش بند آمد و نطقش كور شد و ساكت به گوشه اى نشست.

۳۱.۱.۰۲

بخش پنجم توانگر و دوشيزه دفتر اول مثنوى



همانطورى كه در مقدمه اين داستان نوشتم، منظور و هدف جلال دين محمد بلخى از نوشتن داستان پادشاه و كنيچك، پرداختن به روحيات آدمى، و نماياندن ويژهگيهاى اخلاقى او بطور اخص و شناسايى جامعه بشرى بطور اعم است. و چرا اينكار را ميكند؟ چون تا شناخت لازم و كافى و واقعى از انسان بوجود نيايد، راه رسيدن به هدف هموار نميگردد. و هدف هرچه هست، مثلا رسيدن به آرامش و يا رسيدن به سعادت و حتى اهداف پليد مانند چزاندن آدميان، تنها و تنها با شناخت حقيقى و راستين از ذات و جوهره هر پديده اى امكان پذير است . درنتيجه در تمامى مثنوى، تلاشى براى قهرمان سازى و خوب و بد جلوه دادن اين و آن نشده و قهرمانان داستانهاى مثنوى، جنبه هاى منفى و مثبت خود را آزادانه بنمايش ميگذارند و استثناء هم ندارد. از پادشاه و طبيب و زن و مرد و كوچك و بزرگ، گرفته تا پيغمبر و حيوانات و گياهان، همگى همانگونه كه هستند در صحنه داستان ظاهر شده، نقش خود را بازى كرده و صحنه را ترك ميكنند. چرا كه هدف مولانا انسانها و بطور كلى موجودات نيستند، هدف او ترويج، تشويق و نشر علوم انسانى، آگاهى و شناخت در جامعه بشرى است. چراكه كه اين بزرگمرد ادبيات ما، راه نجات بشر را آگاهى واقعى و رستن از دروغ و خرافات و مذاهب ساخته بشر ميداند. و اين از نظر كسانيكه خود را به مثنوى تحميل كردند، بسيار ناخوشايند و نا مطلوب است و در نتيجه با دستكاريهاى ابلهانه، سعى در روبراه كردن مثنوى برطبق اهداف و اميال خويش بوده و هستند. مثلا در بخشى كه پس از پايان اين داستان ميآيد و اين بخش كاملا وارداتى به مثنوى است، تلاش شده تا داستان را بنفع خود تفسير كنند. چون مثنوى در زمان قاجارها بطور كامل دستكارى شده، در نتيجه مذاهب يهود و مسيحيت و اسلام بطرز مسخره و غيرقابل قبول و بخششى خود را به مثنوى تحميل كرده اند. از آنطرف هم در اين داستان(از نظر تحريف كننده گان و نادانان كه منظور مولانا جلال دين محمد بلخى را نفهميدند) پادشاه نقش منفى دارد و چون سيستم پادشاهى است و نبايد پادشاه بهر طريق و روشى ضايع و در چشم عوام خراب شود، پس اين بخش را به پايان داستان توانگر و كنيچك افزوده اند كه هم تبليغ مذهب و خداى ساخته گيشان را كرده باشند و هم مقام پادشاه را تطهير و پاك و مبرى از بدى و پليدى نموده باشند و هم مثنوى را از اعتبار راستين خود دور و آنرا بى اعتبار ساخته باشند. تا زمانيكه جوان ايرانى به دروغهايى كه به او گفته شده، پى برد، مثنوى را دو دستى دور افكند و بگويد اينهم همان اراجيف مذهبى و تحميلى است. يعنى اگر روزى ايرانى به بلوغ فكرى رسيد و هر مزخرفى را آيين و مرام زندگى خود قرار نداد و مذاهب را بزير كشيد، مولانا هم بطور خودكار، به زير كشيده شود.
درنتيجه بخش نتيجه گيرى را فقط و فقط بمنظور آوردن مثالى از خباثت اجانب در تحريف ادبيات سالم و كهن ايرانى، بويژه آثار بزرگان ادبيات پارسى مانند، محمد بلخى، در اينجا مينويسم. و متذكر ميشوم كه تمامى آنچه در بخش نتيجه گيرى داستان ميآيد به مثنوى وارد گشته و گفتار مولانا نيست و درضمن تمامى آنچه در بخش نتيجه گيرى و در پرانتز ها جاى دارد، نوشتار و نظريات آدم برفى است و مربوط به تحريفگران و در ادامه مفسران و ماله كشان نيست.
ابتدا ادامه داستان:

۱۸.۱.۰۲

تازى، تاژى، و دهقان، بخش چهارم از داستان توانگر و دوشيزه




قاصدی بفرست کاخبارش کنند
طالب این فضل و ایثارش کنند
مرد زرگر را بخوان زآن شهر دور
با زر و خلعت بده او را غرور

پس پيكى به سمرقند بفرست و در آنجا زرگر را پيدا كرده و بگو كه پادشاه شهرت تو را شنيده و ميخواهد به تو كارى واگذار كند. و اگر تو كار شاه را راه اندازى، پادشاه جايزه بزرگى به او خواهد داد. در اينجا جلال دين محمد بلخى به سه نكته مهم از خصوصيات آدمى اشاره ميكند كه شايد كمتر كسى به آن توجه كرده باشد. ١- مردم دوست دارند كه از آنان تعريف شود، هرچند در خلوت خود، بدانند كه بى اساس است. پس ابتدا بايد زرگر را از يك خبر خوب، در رابطه با خودش آگاه ساخت و آن اينكه او بعنوان زرگرى معروف، مورد توجه شاه قرار گرفته است. ٢- سپس با شايعه سازى بايد او را مشتاق و يا طالب هدف ساخت. مثلا پس از فتنه ٥٧ يك شايعه بى اساس مبنى بر بهشت بودن كشورهاى اروپايى در بين مردم دهان بدهان مىگشت و اينكه با پناهجويان ايرانى مانند افراد مهم برخورد ميشود، و موجب تشويق اليت جامعه براى ترك ايران ميشد، تا هدف اشغالگرى بى درد سر صورت پذيرد، كه پذيرفت. ٣- گام بعدى، بيدار كردن ديو آز و طمع آدمى و سوء استفاده از آن است، كه با وعده پول و مقام و شهرت براحتى صورت ميگيرد.
چون ببیند سیم و زر، آن بینوا
بهر زر، گردد ز خان و مان جدا
زر خرد را واله و شیدا کند
خاصه مفلس را که خوش رسوا کند
زر اگر چه عقل میآرد، ولیک
مردِ عاقل یابد او را نیک نیک
به او وعده ثروت و مال دنيا را بده تا ديو آز او بيدار شود، و به طمع رسيدن به مال، از خانه و خانواده جدا شده و بطرف شاه حركت كند.
پس دو طرفندى كه اكثر آدميان را ميفريبد: ١- تاثير تبليغ و شايعه نزد مردم و عوام و يا اكثريت قريب به اتفاق آدميان. ٢- سوء استفاده از طمع و زياده خواهى آدمى و يا برانگيختن ديو آز درون آدميان، را در مورد زرگر بكار گرفتند. سپس مولانا توضيح ميدهد كه مال و ثروت كه زر و طلا نمايانگر آن هستند، موجب زايل شدن خرد نزد آدميان است. بويژه اگر آدمى تنگ دست و بى مال باشد. با اين حال مردم خردمند كسانى هستند كه در رابطه با مال و زر، عاقلانه رفتار كرده و نه افراط كنند و نه خست بخرج دهند. عقل در مصراع اول، يعنى منقبض كننده و يبوست آورنده و منظور بسته شدن خرد از روى طمع است. و اينكه مرد عاقل از زر به نحو صحيح و نيك استفاده ميكند.
شه فرستاد آنطرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول
در اينجا مولانا عظمت عشق واقعى را نشان داده و آنرا از عشق مجازى مجزا و جدا ميكند. قهرمان داستان مولانا، يك شاه است ، يعنى صاحب مطلق قدرت و ثروت. ولى اين قهرمان كه هم اكنون معشوق را در اختيار دارد، بخاطر سلامتى و شادى معشوق همه چيز را فراموش كرده و تنها به او مى انديشد. پس مانند جاهلان، غيرتى نشده و از روى خودخواهى تصميم نميگيرد. بلكه بيدرنگ
دو مامور كار كشته و لایق و با کفایت كه در عين شجاعت، داراى معرفت و جوانمردى هم هستند را سوی سمرقند گسیل داشته ،تا زرگر را بروش انسانى بيآورند. دنيايى كه مولانا در آن ميزيسته، شامل انسانهايى ميشده كه با وجود شاه بودن، يعنى صاحب قدرت و ثروت در يكزمان، ولى كارى را بزور انجام نداده و بدنبال تدبير و چاره براى حل مشگل بودند و نه سر نيزه و جبر و توسل به قوه قهريه. ميفرمايد، قاصدان و رسولان شاه، حاذقان و كافيان بس عدول بودند يعنى افرادى كه در كارشان استاد و حاذق بودند و در عين حال به جوانمردى و عدالت هم معتقد و نه جلادان و زورگويان مسلح و جاهل.

تا سمرقند آمدند آن دو رسول
از برای زرگر شنگ فضو
دو پيامبر و رسول شاه به سمرقند رسيده و خود را به زرگر ى كه دل دخترك را دزديده بود رساندند.
کای لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر;شهرها از تو صفت
رسولان شاه پس از معرفى خود به زرگر گفتند: اى كسى كه آنچنان در كار خود استادى كه شهرتت در شهرها پراكنده شده و وصف مهارت تو در بين مردم شهرها زبان بزبان ميچرخد.
نک ، فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد زیرا مهتری
شاه ما هم وصف استادى ترا شنيده و مشتاق استخدام و به خدمت گرفتن تو براى امور زرگريهاى دربار خود است.
اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
چون بیایی خاص باشی و ندیم
اينك اين هداياى طلا و نقره اى را بپذير و همراه ما به نزد شاه بيا كه در آنجا بسيار محبوب و محترم خواهى زيست.
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد ، از شهر و فرزندان برید
پس غرور زرگر برانگيخته شد و در نتيجه خرد خود را باخت و با ديدن هدايايى گرانبها و جامه هاى زربافت و مفخر، خانه و خانواده و شهر و موطن خود را رها ساخته و عازم بارگاه شاه شد.
اندر آمد شادمان در راه ، مرد
بیخبر ، کان شاه قصد جانش کرد
مرد بيخرد، شاد از ظواهر و مال و شهرت ساختگى، بطرف شاه رفت، غافل از اينكه اينهمه خوبى، آنهم يكجا،
نميتواند واقعى باشد و احتمالا ظاهر فريبنده فريبى است كه جانش را ميگيرد.
اسب تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت
پس زرگو طماع شاد و سرحال بر اسبى تيز رو نشست، تا خود را هرچه زودتر به بارگاه شاه برساند، غافل از اينكه اين جامه شاهى، درواقع پول خون اوست.

كلمه «تازی» در پارسى از مصدر «تاختن» می‌آید. لفظ تاز بمعنی تازنده و براى حيوانات تيز رو و تيز پا مانند آهو و خرگوش بكار برده ميشود. همچنين به اسبها و سگ هايى كه در مسابقات شركت ميكنند، اسب تازى و يا سگ تازى، ميگويند. يعنى اسب و سگى كه تاخت ميزند. و كلمه "یکه تازی" هم كه بمعنى يك تنه تاختن، در هر ميدانى، است، از همين فعل تازى ميآيد.
همان گاو دوشان بفرمانبری
همان تازی اسبان همچون پری. فردوسی

تازی اسبان پارسی پرورد
همه دریاگذار و کوهى نورد.نظامی

ای گشته سوار جلدبر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی ؟ناصرخسرو.

در هر زمین که راه نوردی هوای آن
از سم ّ تازیان تو مشکین غبار باد.مسعودسعد.

صهیل تازیان آتشین جوش
زمین را ریخته سیماب در گوش .نظامی.

همچنين در پارسى كلمه اى وجود دارد بنام تاژ و تاژ بمعنی چادرنشین است ، و پارسها به قبايل آواره، تاژ ميگفتند. همانگونه كه به روميان يون ميگفتند. و اعراب چون قادر به تلفظ حرف ژ نيستند، تاژى را تازى ميگويند. کلمه ٔ تاژ و تاز بمعنی چادر و خیمه و یاء نسبت(بدوى و عقبمانده)، و همیشه آن را مقابل دهقان ميآورند. چون دهقان بمعنى صاحب زمين است و به ايرانيان كه صاحبان زمين در دنيا بودند، دهقان ميگفتند. پس دهقان بمعنی زمينداران بزرگ و تازی بمعنی چادرنشین است ، قبايل چادرنشین که مرتبا از جايى بجاى ديگر ميروند، در مقابل دهقان که ساکن و تخته قاپو باشد.
تاژى در ابتدا بمعنی مطلق چادرنشین بوده است و سپس بمعنی خاص تری فقط بر عرب اطلاق شده است. و چون به اسب تيز رو هم تازى گفته ميشد، برخى از رندان اين تازى را به آن تازى وصل كرده و اسب تيز رو و اسب تازى را به اسب عربى ترجمه كردند. درحاليكه اعراب با اسب بطور كلى غريبه و نا آشنا بوده و هستند. مردم چین، عرب را تاش نامند و این تاش مأخوذ ازکلمه ٔ پارسى تاژی و يا معرب آن، تازیست و این نشان میدهد که مردم چین در ابتدا، عرب را بتوسط ایرانیان دریانورد و تجار برّی ایران شناخته اند. ایرانیان باستان تمام یونان را بنام قبیله (یونیام ) نام نهادند.

قدیمی‌ترین آثار حضور اسبها و سگ‌های تازی در منطقه‌ای یافتند که قدیمی‌ترین محل سکونت بشر در دشت است كه به آن تمدن سليك ميگويند و بيش از ۶۵۰۰ سال قدمت دارد. در تپه‌های باستانی سیلک، واقع در نزدیکی شهر کاشان، علاوه بر استخوان حیوانات اهلی دوران پیشین، استخوان‌های اسب و يك سگ تازی نیز به دست آمد که متعلق به هزاره چهارم پیش از میلاد بود. يعنى حدودأ ۶۵۰۰ سال پيش.
در برخی از ظروف سفالین منقوش به نقوشی از سگ‌های تازی در تعقیب حیواناتی از جمله گوزن، آهو و بزکوهی برمی خوریم که با نهایت دقت و به سبکی انتزاعی ترسیم شده است. سفالینه‌های مکشوف از تل باکون در نزدیکی تخت جمشید نمونه‌های منحصر به فردی از نقوش اسبها و سگهاى تازی را از ۴۲۰۰ تا ۳۸۰۰ سال پیش از میلاد به نمایش گذاشته‌اند. باریکی اندام، دست‌ها و پاهای بلند و کشیده، پوزه باریک و دمی حلقه مانند همه از خصوصیات بارز سگ‌های تازی است که بر این سفال‌ها تصویر شده است.
علاوه بر ظروف سفالین، نقش تازی‌ها را بر روی مهرها و اثر مهرهای به جا مانده از ایران باستان نیز می‌توان مشاهده کرد.
از آثار یافت شده در گورهای فراعنه مصر که متعلق به ۲۱۰۰ سال پیش از میلاداند شواهدی به دست آمد که نشان می‌دهد در آن زمان اجساد اسبها و سگهاى تازی‌ها را مانند خداوندگارشان مومیایی کرده و به خاک می‌سپردند.
در اسطوره‌های باستان ایرانی شکار آموختن به سگان از ابداعات هوشنگ شاه پیشدادی است. در ايران شاهان و بزرگان به شکار با سگ‌های تازی علاقه داشتند و همیشه در تازی-خانه‌های آن‌ها تعداد زیادی تازی وجود داشت که هر یک دارای خدمه و مسئول خاص خود بودند. سلاطين و شهرياران پارسى، تمام تازی‌های خود را جل اطلس و زربفت می‌پوشاند و گردن بند جواهرنشان به گردنشان می‌انداخت. در رستم التواریخ نیز آمده است، كه بويژه در دوران امپراتورى باشكوه و عظيم صفویه، آراستن تازيها به جواهرات قيمتى رسمى رايج و محبوب بوده است. و در دوران قاجار هم مسئول سگ‌های شکاری را «تازی‌کش باشی» می‌نامیدند و تازی خانه‌های آن‌ها پر بود از «سگان شیرگیر پلنگ فرسا و تازی‌های نخجیر گیر آهو ربا.»
در تمام طول تاريخ ايران و تا پيش از فتنه ۵۷، تازی‌ها برای شکار انواع حیوانات صحرایی از قبیل آهو، جبیر، گور و خرگوش استفاده می‌شده است.

از اسبان تازی به زرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام .فردوسی.

ورا دید بر تازئی چون هزبر
همی تاخت در دشت برسان ببر. فردوسی .

تبیره سیه کرده و روی پیل
پراکنده بر تازی اسبانش نیل . فردوسی .

ز اسبان تازی به زین پلنگ
ز برگستوانها و خفتان جنگ . فردوسی .

فروماند اسبان تازی ز تگ
توگفتی در اسبان نجنبید رگ. فردوسی

كلمه تازى در شاهنامه:
بر طبق شاهنامه اولين انسان، كيومرث نام دارد، كيومرث پسرى داشت كه او را سيامك مينامند. ( در شاهنامه فردوسى كيومرث نام اولين انسانيست كه از گياه پديد آمده و در گيلگميش كه اولين شاهنامه ايرانيان است، نام اولين انسان ميشى و همسرش ميشانه است كه هر دو از گياه پديدار ميشوند. و ايندو در بين مردم به آدم و حوا معروفيت دارند. ) بر اساس گيلگميش ، سيامك بنام شیث، آمده است. و سومین فرزند، ميشى و ميشانه( آدم و حوّا ) پس از هابیل و قابیل است. با استناد به گيلگميش، شیث پس از قتل هابیل به‌دستِ قابیل، متولّد گشت و حوّا او را جانشینی برای هابیل دانست. نام فرزند شیث در تورات، انوش است. و عمر شیث ۹۱۲ سال نوشته شده‌ است. او صاحب فرزندان بسیاری ميشود. بر اساس شاهنامه سيامك صاحب دو پسر ميشود، بنامهاى بهرام و فرهاد تاز. و اين فرهاد تاز، و نسل پس از او كه در شاهنامه بعنوان تازى و تازيان، سخن گفته ميشود هيچ ربطى به اعراب و لقب تاژى آنان كه بعربى تازى شده، ندارد.
وزان پس چو آگاهی آمد ز راه
ز فرهاد تازی و فرزند شاه .فردوسی.

چو زنگی نمود آنچنان بازیی
ز رومی نیامد عنان تازیی .نظامی

۸.۱۲.۰۱

بخش سوم از داستان توانگر و دوشيزه دفتر اول مثنوى




خلوت طلبیدن ابن سينا از پادشاه جهت دریافتن رنج كنيچك

چون حکیم از این سخن آگاه شد
وز درون همداستان شاه شد
گفت: ای شه، خلوتی كن خانه را
دور كن هم خویش و هم بیگانه را
كس ندارد گوش در دهلیزها
تا بپرسم از كنيچك چیزها
در برخى از نسخ قديمى آورده شده است كه مولانا منظورش از اين طبيب حاذق و الهى همان ابن سينادانشمند و پدر پرشكى دنياست. چرا كه مشابهه همين داستان در احوال ابن سينا و درمان شاهزاده اى بنام وشمگير كه مبتلا به عشق پنهانى شده بود، آمده است. و درضمن، در زمان تحريف ادبيات ما، معمولا نام بزرگان و دانشمندان ايرانى را يا پاك كردند و يا نام عرب و يا يهودى و مسيحى را جايگزين. بهرحال هنگامى كه ابن سينا از حال دخترك آگاه شد، با شاه كمى صميمى تر گشته و به او گفت، شاها، من بايد با همسر تو تنهاسخن بگويم، پس خلوتى فراهم كن كه حتى در دالانها و دهليز هاى آن هم گوش شنوايى نباشد، تا در آن خلوت بتوانم از دخترك پرسشهاى لازم را بپرسم.

در گذشته، در پشت درب سالنها و اطاقهايى كه شاه و يا افراد خانواده اش در آنجا حضور داشتند، جمع بزرگى از خدمتكاران ويژه و غلامان ترك حلقه بگوش و محافظان مصرى بخدمت مى ايستادند، تا بمحض اينكه پادشاه آنان را ميخواند، بحضور برسند. و طبيب از شاه درخواست كرد كه حتى آنها را هم مرخص كند. تاگوشى به سخنان آنها گوش نداده و او بتواند پرسشهاى سرپوشیده و خصوصی از همسر او بپرسد.

خانه خالی کرد شاه و شد برون
تا بپرسد از كنيچك او فسون
خانه خالی ماند و، یك دیار نی
جز طبیب و جز همان بیمار، نی
شاه به ميل طبيب عمل كرد و همه را مرخص كرده و بجز طبيب و كنيچك كس ديگرى نماند.
ديار در اينجا بمعنى مرئی بودن . آشکار و هویدا بودن است. و منظور اين است كه خانه از آشكار و نهان، خالى گشت و بجز طبيب و بيمار كسى حضور نداشت.

نرم نرمك گفت: شهر تو كجاست؟
كه علاج اهل هر شهری جداست
واندر آن شهر از قرابت كیستت؟
خویشی و پیوستگی با چیستت؟
وقتى خلوت حاصل شد، طبيب حاذق نبض دخترك را در دست گرفت و نرم نرمك شروع به پرسش از او كرد. ابتدااز او پرسيد، اهل كدام شهر است، چون مردمان هر شهر بخاطر آب و هواى متفاوت شهرها، درمانی جداگانه داشتند. سپس از او سراغ خانواده و خويشان و دوستانش را گرفت و در ضمن گفتگو نبض دخترك را در دست داشت.
در طب كهن ايران، رسم براين بود كه براى مردمانى كه در هر یک از شهرهاى ايران ميزيستند، به اعتبار دوری ونزدیکی آن شهر از خط استوا و کوهستان و دریا و … مزاجی قائل بودند كه براى درمان بيماريشان آنرا مد نظرميگرفتند. و بدين ترتيب طبيعت و اثرات آن بر روى آدمى را مهم دانسته و آنرا بطور جدى درنظر ميگرفتند. دانشى كه در طب امروزى فراموش شده است.

دست بر نبضش نهاد و یك به یك
باز میپرسید از جور فلك
ابن سينا همچنان كه دستش بر نبض كنيچك بود، از پرسشهاى معمولى كار را بهه پرسشهايى درباره احوال روزگارو جور فلك كشاند.

نبض شناسی یکی از اصول طب كهن ايرانى و شگرد ابن سينا بود كه بكار گيرى آن محتاج مهارت طبيب است. سالها پيش در هاليود يك سريال انگليسى ساخته بودند كه قهرمان با گرفتن نبض متهمان از آنان اقرار ميگرفت،يعنى يك تقليد مضحك از اين روش ابن سينا و علم كهن ايرانى.

چون كسی را خار در پایش خلد
پای خود را بر سر زانو نهد
وز سر سوزن، همی جوید سرش
ور نیابد میكند با لب ترش
خار در پا شد چنین دشوار یاب
خار در دل چون بود،.واده جواب
درآوردن خار در پا اينگونه است كه آنكسى كه خار كوچكى به پايش رفته ابتدا پايش را روى زانوى پاى مقابل گذاشته و با سر سوزن دنبال سر خار ميگردد. اگر سر خار را بدين طريق نيابد، انگشت خود را با آب دهان تركرده و محل خار را تر ميكند تا با سر انگشت آنرا بيابد. براى يافتن خار كوچكى كه در پا فرو رفته، چنين دشوارى را بايد متحمل شد، پس بايد كار يافتن خارى كه در دل آدميست، بسيار سخت باشد.

خار دل را گر بدیدی هر خسی
دست كی بودی غمان را بر كسی
اين بيت يكى ديگر از ابيات ارزشمند مثنوى است كه در آن جلال دين محمد بلخى با استادى تمام و مانند يك روانشناس حاذق به مطلب مهمى اشاره ميكند كه دانستنش، موجب سهولت كار براى خيلى از كسانيست كه بر سر دو راهى چكنم ايستاده اند. در اينجا مولاى ما ميگويد، اگر هر نااهلى، هر بيمقدارى، هر مدعى بيسوادى، هر خسى، توانا به يافتن مشكلات واقعى روحى وروانى آدميان بود، و ميتوانست خار هاى روحى كه در دلشان است را يافته و آنرا بيرون كشد،آدما تا اين اندازه در رنج و درد و مشكلات روحى و روانى غوطه ور نبودند. پس نبايد خود را به هر ابلهى سپرد، با او راز دل گفت و انتظار سرانجام نيك داشت.

كس به زیر دم خر، خاری نهيد
خر ندانست دفع آن، بر ميجهيد
خر ز بهر دفع خار، از سوز و درد
جفته می انداخت، صد جا زخم كرد
آن لگد، کی دفع خار او کند؟
حاذقی باید که بر مرکز تند
بر جهد آن خار محكمتر زند
عاقلی باید كه خاری بر كند
حكايت آن خرى است كه وقتى ظالمى خارى به زير دمش فرو برد، خر كه راه دفع خار را نميداند، براى رهايى ازرنج سوزش آن، بر ميجهيد و جفتك به هر جا ميانداخت و اينكار باعث شد كه بدنش در صد جاى ديگر هم زخم شود. چون با جفتك كه نميتوان چاره خار فرو رفته را كرد. برعكس خار بيشتر فرو ميرود. پس بايد كسى باشد كه بلد كار باشد و دفع خار كند. و اين حكايت كسانيست كه ادعاى دانستن ميكنند ولى بجاى بيرون آوردن خارهاى روحى دل مردم، آنها را عميقتر و وخيمتر ميسازند. آدمى بر اثر ناملايمات روزمره دچار پريشانى، نگرانى، ترسو نا اميديست، و مانند غريقى كه براى نجات به لبه خنجر هم چنگ ميزند، براى رهايى از فشار ناراحتى، رو به كسانى كه جامه مردان خدا را بتن كرده اند ميآورد تا از طريق سخن با آنان، آرامش بيابد. ولى آنها به بيمار چه ميدهند و چه راه حلى در پيش پايش ميگذارند؟ داستانهاى غير منطقى و افسانه هاى احمقانه كه در حد جفتك زدن است وخار را در دل او فروتر مينمايد.
و يا همينطور مردم عادى كه دچار ظالمى گشتند كه خارى به پشتشان فرو كرده، به جای ریشه یابی ناراحتی ودفع ظالم و بجاى اينكه براى درمان به عاقلى مراجعه كنند و درمان و دفع خار را از او بجويند، دست به انجام اعمال نابخردانه زده كه در نتيجه، نه تنها رفع خار نكرده بلكه موجب زخمى شدن بيش از پيش آنها ميشوند.

۳۰.۹.۰۱

بخش نخست داستان توانگر و دوشيزه از دفتر اول مثنوى



داستان توانگر و دوشيزه از دفتر اول مثنوى داستانيست بسيار تفكربرانگيز و جذاب.

مولاى ما دراين داستان برخى از زواياى روحى آدمى را با دقت پيدا كرده وآنها را بنمايش خواننده ميگذارد تا آنان را به علم انسانشناسى و در نتيجه به مهمترين علم انسانى، يعنى خودشناسى، رهنمون باشد.

در اين داستان، مولانا از دو انسان عاشق ميگويد كه در برخورد با يك اتفاق مشترك، كاملا متضاد هم عمل ميكنند. اولين عاشق بخاطر معشوق بيمار، ازهمه چيز خود گذشته و تنها سلامتى معشوق را در نظر و هدف دارد، درحاليكه عاشق دوم با زرد رو و ضعيف شدن معشوق، از او بيزار و زده ميشود. وبدين ترتيب، مولانا دو نوع عشق را بنمايش ميگذارند، يك عشق بديگرى و ديگرى عشق بخود! و يا عشق مجازى كه آدمى عاشق خود وآنچه در ذهن خويش پرورده است، ميشود.
همچنين مولانا برخى از جنبه هاى روحى آدمى را هم بميان كشيده و آنرادرست جلو چشم خواننده ميشكافد.
اين داستان ميبايستى در رشته روانشناسى و در دانشگاه تجزيه و تحليل ميشد، چرا كه درس انسانشناسى بزرگى را در خود نهان دارد.

در ميان داستان بخشى آورده ميشود كه با داستان آنچنان در ارتباط نيست و بيشتر به يك زنگ تفريح ميماند. با اينكه اين بخش بسيار ارزشمند است ولى چون در ميان داستان قرار ميگيرد،آنچنان توجه برانگيز نيست و بيشتر منحرف كننده افكار خواننده از اصل ماجراست. در نتيجه،من اين بخش را جدا كرده و پيش از شروع داستان مينويسم تا هم در بيان داستان وقفه رخ ندهد وهم ارزشمندى اين بخش محفوظ بماند.

از خدا جوئیم توفیق ادب
بی ادب محروم گشت از لطف رب
ادب يعنى فرهنگ و دانش و پرهيخته گى.
مولانا از خدا، ميخواهد كه به او توانايى و توفيق بدست آوردن دانش، و فرهنگ استفاده از اين دانش را بدهد. چرا كه خداوند دوستدار آدمى است كه دانا است، و ميداند چگونه از دانش و خردش استفاده كند. پس با چنين آدمى همراهى كرده و به او لطف دارد. و از نظر مولانا، خرد و دانش و فرهنگ استفاده از آن، موجب رستگارى آدمى است و زندگى با نشاط را براى او امكان پذير ميسازد.

بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
اگر كسى دانش و آگاهى نداشته باشد، به خود بد كرده است. اما اگر كسى دانش و آگاهى دارد ولى فرهنگ استفاده از اين دانش را نداشته باشد، به همه عالم بد ميكند. مثلا تا دويست سال پيش كه دانش در اختيار ايرانيان بود، بقاى كره زمين و هستى موجودات روى آن، تضمين و بزيباى و باآرامش جريان داشت و ميليونها گونه گياهى و جانورى و ده ها گونه انسانى با آرامش در كنار هم ميزيستند و از بين نرفته بودند. نه از آلودگى هوا و سوراخ شدن ازون و يا لايه حافظ زمين، خبرى بود و نه از آب شدن يخهاى دو قطب زمين و نه از بيماريهاى بى درمان. چون پارسها فرهنك استفاده از دانش را داشتند و مثلا ميدانستند نفت و گاز وجود دارد ولى مثل بربرها آنرا به بيرون نكشيده و بدون آگاهى از نتايج فاجعه آور آن، نميسوزاندند. بجاى آن، گرم آبه هايى ميساختند كه با يك شمع، هميشه آب را،گرم نگاه ميداشت و اين شمع از همان گازى روشن بود كه در زير لايه هاى زمين قرار داشت. چرخهايى ساخته بودند كه با برخوردارى از آب و باد، توليدانرژى ميكردند. باتريهايى كه تماما براساس قوانين بى ضرر شيمى ساخته شده بودند. نياكان ما حتى از ميخ و سيمان، در ساخت كاخ ها و بناهاى شگفت انگيزى كه در سراسر دنيا ساختند و همگى نشانگر يك معمارى وآنهم معمارى شگفت پارسى است، استفاده نميكردند و كاخ ها و بناهايى شگفت انگيز و غولپيكرى كه بيش از سيصد متر ارتفاع دارند، كانال سوئز، اهرام ثلاثه در مصر، هفت شگفتى و عجايب در سراسر دنيا و و و كه همگى شاهكار هاى پارسهاست، را فقط و فقط با تكيه بر اساس قوانين فيزيك بوجود ميآوردند. نياكان ما از علم انرژى هسته اى، بيش از امروزيهامطلع بودند ولى هيچگاه بمب اتم نساختند و آنرا بروى مردم بيگناه شهرها نينداختند. كشتيهاى غولپيكر ساختند و نقشه هاى راه هاى آبى و زمينى كشيدند، ولى هيچگاه به مردم بومى سرخ و زرد و سياه وحشيانه حمله نكرده و كشتار ها و نسلكشيهاى هولناك براه ننداخته و آنان را به بردهگى نكشيدند. با اينكه هنوز از اسرار ودانش نجوم پارسى بطور كامل درك و فهم نشده، و نياكان پارسى نقشه كهكشانها را هم كشيده بودند، و موشكها هم ساخته بودند ولى هيچگاه مردم دنيا را سر كار نگذاشته و ادعاى سفر به كره ماه را نكردند.

از دويست سال پيش كه دانش پارسى بدست بربر هايى افتاد كه فرهنك استفاده از آن را نداشتند، زمين و هستى موجود بر روى آن دچار تغييرات بسيار مخرب گشت. و علاوه بر اينكه، ميليونها گونه جانورى و گياهى و دهها نژادهاى انسانى از بين رفتند، بلكه خود زمين هم دچار اين جهنمى شد كه امروزه با آن روبرويم. و روز بروز در منجلآب آن بيشتر فرو ميرويم.

درنتيجه همانگونه كه مولانا ميفرمايد، داشتن دانش به تنهايى كافى نيست و بدون فرهنگ استفاده از آن موجب تباهى است. و يك بى ادبى است كه موجب خسران مردم ميشود و برعكس، اين دو همراه با هم، ادبى است كه انسانساز است و موجب پارسايى ميگردد.

مائده از آسمان در میرسید
بی صُداع و بی فروخت و بی خرید
اين بيت در برخى نسخ چنين آمده است:

مائده از آسمان در ميرسيد
بى شرى و بيع و بى گفت و شنيد
بهرحال:
آدمى روزى مقرر خود را بدون دردسر، بدون واسطه، بدون داد و ستد، ميگيرد و هيچكس نميتواند روزى او رابخورد. و اين روزى يعنى چى؟ يعنى تمام آن عواملى كه براى گذران عمر براى آدمى واجب است و تنها منحصربه خوراك نيست.
صداع يعنى درد سر.
و چرا مولانا اينرا ميگويد؟ تا بلكه فيلترى براى اقيانوس حرص آدمى ساخته باشد.

۱۰.۹.۰۱

ديباچه دفتر نخست مثنوى


پيش از اين در باره ديباچه دفتر نخست مثنوى مقدارى نوشته بودم و امروزتصميم گرفتم آنرا ادامه دهم، پس بخش پيشين را ابتدا مينويسم و در ادامه به باقيمانده ابيات ميپردازم.

دفتر اول نی نامه:
بشنو از نی چون حکایت می‌کند
از جدایی‌ها شکایت می‌کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
معنای صوری و ظاهری این ابیات اینستکه: نوای نی در واقع ناله‌ نی بریده شده از نیستان است که از دردجدایی شکایت می‌کند. جدایی نی از نیستان و یا دوری از محل و سرزمین و دور افتادن از جایی‌ که هر موجودى خود را در آنجا در امنیت و راحتی‌ میبیند.

مولانا در واقع شرح جدایی انسان از مبدأ خود یعنی‌ خدای خود و یا اصل خویش را بیان مینماید. و این جدایی همان جدایی آدم از بهشت است . و نی زبان و احوال و افسانهٔ آدم را می‌نوازد که ۲۰۰ سال برهنه بر روی تخته سنگى نشسته و بخاطر جدایی از بهشت و یا خدا، ناله و زاری میکرد.
نوای نی سوزناک و غم‌انگیز است، و انسان را بی‌ اختیار تحت تاثیر خود قرار میدهد. و غم جدایی و دوری ازکسی‌ که بسیار عزیز است، سهمگین و سوزناک‌ترین غم‌هاست و هر ناله‌ای که از این غم جانسوز برمیخیزدلاجرم بر دل‌ آدمى می‌نشیند و او را نیز به نالیدن وامیدارد. و یا تحت تاثیر قرار میدهد. و مولانا خود را به نی جدامانده از نیستان و یا جدا گشته از اصل خويش، تشبیه کرده، و میفرماید از من بشنو که چنین غم را میشناسم وآنرا تجربه کردهام، و حرف‌های من مانند نوا و یا نالهٔ نی که هر آدمى‌ را تحت تاثیر قرار میدهد ، مطمئناً ترا نیزمتاثر خواهد نمود، و پس از آن دلت نواخته و از زنگار نامردمی پاک خواهد شد.

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
سخن مرا تنها سینه‌ای سوخته و از درد فراق شرحه شرحه و یا پاره پاره گشته ، درمیابد و میداند. و مولانا چنین سينه اى میخواهد تا با او از درد اشتیاق بگوید.

دردِ اشتیاق دردِ جانکاهی است، که تمامی فکر و زندگی آدمی‌ را تحت شعاع خود قرار داده و در اشغال خود پرمی‌کند، تا جاییکه دیگر برایش هیچ مهم نیست و تنها رسیدن بهدف و معشوق و در نتیجه مداوای دردی که سراپای او را در بر گرفته است, هدف از زنده بودن و زنده ماندنش میگردد.
از نظر من، فیلسوف و دانشمند کبیر و حکیم علیقدر ایران زمین، محمد بلخی معروف به مولانا در اینجا از دوگونه درد سخن میگوید. یک درد فراق و دیگری درد اشتیاق.

۲۵.۶.۹۸

تا بگویم شرح درد اشتیاق


دفتر اول نی نامه:
بشنو از نی چون حکایت می‌کند
از جدایی‌ها شکایت می‌کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند

معنای صوری و ظاهری این ابیات اینستکه: نوای نی در واقع ناله‌ نی بریده شده از نیستان است که از درد جدایی شکایت می‌کند. جدایی نی از نیستان و یا دوری از محل و سرزمین و دور افتادن از جایی‌ که هر موجودی خود را در آنجا در امنیت و راحتی‌ میبیند.

برخی‌ می‌گویند که مولانا در واقع شرح جدایی انسان از مبدأ خود یعنی‌ خدای خود و یا اصل خویش را بیان مینماید. و این جدایی همان جدایی آدم از بهشت است . و نی زبان و احوال و افسانهٔ آدم را می‌نوازد که ۲۰۰ سال برهنه بر روی تخته سنگی‌ نشسته و بخاطر جدایی از بهشت و یا خدا، ناله و زاری میکرد.

نوای نی سوزناک و غم‌انگیز است، و انسان را بی‌ اختیار تحت تاثیر خود قرار میدهد. و غم جدایی و دوری از کسی‌ که بسیار عزیز است، سهمگین و سوزناک‌ترین غم‌هاست و هر ناله‌ای که از این غم جانسوز برمیخیزد لاجرم بر دل‌ زن و مرد می‌نشیند و آنها را نیز به نالیدن وامیدارد. و یا تحت تاثیر قرار میدهد. و مولانا خود را به نی جدا مانده از نیستان و یا جدا گشته از شمس، تشبیه کرده، و میفرماید از من بشنو که چنین غم را میشناسم و آنرا تجربه کردهام، و حرف‌های من مانند نوا و یا نالهٔ نی که هر مرد یا زنی‌ را تحت تاثیر قرار میدهد ، مطمئناً ترا نیز متاثر خواهد نمود، و پس از آن دلت نواخته و از زنگار نامردمی پاک خواهد شد.

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

سخن مرا تنها سینه‌ای سوخته و از درد فراق شرحه شرحه و یا پاره پاره گشته ، درمیابد و میداند. و مولانا چنین سینه‌ای میخواهد تا با او از درد اشتیاق بگوید.

دردِ اشتیاق دردِ جانکاهی است، که تمامی فکر و زندگی آدمی‌ را تحت شعاع خود قرار داده و در اشغال خود پر می‌کند، تا جاییکه دیگر برایش هیچ مهم نیست و تنها رسیدن بهدف و معشوق و در نتیجه مداوای دردی که سرا پای او را در بر گرفته است, هدف از زنده بودن و زنده ماندنش میگردد.

از نظر من، فیلسوف و دانشمند کبیر و حکیم علیقدر ایران زمین، محمد بلخی معروف به مولانا در اینجا از دو گونه درد سخن میگوید. یک درد فراق و دیگری درد اشتیاق. (۱)

یعنی‌ هم دوری و جدایی و فراق از هدف و هم هیجان و انتظاری که از بس بزرگ است به اشتیاق تبدیل گشته است. که در این حالت، هیچ عامل دیگری نمیتواند از رسیدن آدمی‌ بهدف جلوگیری کند و تا زمانی‌ که این خواستِ بزرگ و یا اشتیاق براورده نشود، آدمی‌ در حالتی‌ استسنأیی و ویژه بسر برده که هم دردآور است و هم انگیزه و جلو برنده. و مولانا میفرماید که درد فراغ دردناکترخواهد شد اگر دل آدمی‌ به اشتیاق هم آلوده شود . و مولانا چنین دردی را در خود دارد.

و خودِ این اشتیاق یعنی‌:
- به انتظارِ رسیدن
- هیجانی که آدمی‌ در تمامی مسیری که تا هدف طی‌ می‌کند
- آگاهی‌ از لذتی که آدمی‌ در لحظه رسیدن به نقطه پایان به آن دست میابد
- بدست آوردن
- رسیدنِ به معشوق
اینها همگی‌ محرک آدمی‌ برای رسیدن بهدف (هرچند دست نیافتنی) میباشد.

هر کسی‌ کاو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

آدمی‌ اگر از ذات و از طبیعت خود بهر دلیلی‌، دور گردد، دچار رنج و ناکامی گشته و مرتبا سر بر دیوار میکوبد، بی‌ آنکه دلیل آنرا دریابد. و تا زمانی‌ که جسم او را بخاک باز نگردانند و با طبیعت یکی‌ نگردد، آرام نخواهد گرفت. چرا که اصل و ریشه ما از طبیعت و از خاک است و بار‌ها و بار‌ها بخاک باز خواهیم گشت.

پروردگار و خالق هستی‌، طبیعت آدمی‌ را باشکوه و بسیار ساده و درعینحال تفکر برانگیز ساخته است. آدما جز کوچکی از طبیعتِ زیبا و پر از رنگ و اسرارند . ولی‌ متاسفانه آدمی‌ زندانی خویش است. او خود را در درون مرز‌هایی که با سیم‌های خاردار محکم شده‌اند، اسیر کرده و دنیایی کوچک و مصنوعی برای خود ساخته که نه تنها به او لذتی نمیدهد، بلکه او را از ذات و طبیعت خود نیز دور میسازد.
او با نشاندن معیار‌های نادرستی که برای زندگی‌ خود و اجتماعی که در آن میزید، ساخته، تمامی ارزش‌های واقعی‌ انسانی، از قبیل باهم بودن، باهم زندگی‌ کردن و باهم مردن، را از برنامه زندگی‌ خود حذف و بجای آن معیار‌های از قبیل مذهب، ثروت، قدرت، مقام، خود پرستی، نژاد پرستی‌، و زیبا رویانی از این دست، نشانده که او را از طبیعت خالص و زیبایش دور و نااشنا گردانده است. ولی‌ مولانا نوید میدهد که مرگ او را دوباره به اصل خویش برمیگرداند.

من بهر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی‌ از ظن خود شد یا‌ر من
از درون من نجست اسرار من

مولانا با دسته‌ها و گروه و جوامع گوناگون، دمخور و همزبان گشته است. با کسانی‌ که دیوانه می‌‌خواندنشان، ندار ها، فقرا، بیماران، بدحالان ...... با کسانی‌ که، دانشمند می‌‌خواندنشان، عاقلان، داراها، خوشحالان ..... دوست ، یار ، و جفت شده است. ولی‌ همه این آدما براساس فکر و شعور و دانش و توانای‌ها‌ی فکری، مغزئ و درونیشان ، او را فهمیده ا‌ند. و مولانا از اینمیان کسی‌ را نیافته است تا منِ واقعی‌ او را فهمیده، درک کرده و با او همدلی نماید.

چرا؟ ایراد از کجاست؟ از مولانا یا از دیگران؟ آیا او آنچنان پیچیده‌ و سخت است که حتی یک تن هم نمی‌تواند او را بفهمد و بازشناسد؟ آیا آدمی‌ بطور کلی‌ آنچنان پیچیده است که کسی‌ را یارای بازشناسی‌ او نیست؟ و یا آدما طوری ساخته شده‌اند که نمیتوانند بدور از خصلت‌ها و ویژگی‌‌های روحی‌ و فکری و اکتسابی‌شان، پا را فراتر نهند و مثلا مانند یک فرد بیطرف و یا سوم شخص حاضر و ناظر به قضایا نگاه کنند و قضاوت کنند و تشخیص بدهند. آیا ما همانی هستیم که فکر می‌کنیم، هستیم؟

سرّ من از نالهٔ من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن‌ ز جان و جان ز تن‌ مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

مولانا دقیقا بهمین نکته میرسد که آدما بدلیل دوری از ذات و طبیعت، توانایی‌های خویش را از دست داده و در نتیجه نمیتوانند صاحب معرفت گشته و سره را از ناسره تشخیص داده و دریابند. و با اینکه اسرار و سخنان پنهانی‌ که مولانا تلاش دارد بگوشِ همگان برساند، در ناله‌های او بطورِ آشکار، نهفته است ، ولی‌ کو آن چشم و آن گوش که در آن نور معرفت تابیده باشد تا بتواند از ناله‌های مولانا به اسراری که آشکار می‌کند، پی‌ ببرد.

اولین راز‌ی که حکیم علیقدر ایران آشکار می‌کند اینستکه: تن‌ و جان از یکدگر جدا نیستند، ولی‌ با چشم تن‌ نمیتوان جان را دید، چرا که به چشم سر این دستور و این فرمان و اینکار سپرده نشده که بتواند قضایا را شکافته و مغز را از بیرون پوست ببیند. مولانا میفرماید با اینکه آدمیزاد امروزه از خود پاک گشته و نمیتواند با چشم سر جان را ببیند ولی‌ این دلیل نمی‌شود که جان از تن‌ و یا چشم سر مستور یا پنهان باشد ، یعنی‌ هم جان از وجود تن‌ آگاه است، و هم تن‌ از وجود جان خبر دارد، و هنوز میتوان به آدمی‌ که از خود جدا گشته، و از اصل خویش دور مانده امیدوار بود.

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد;


سخنانی که با تو میگویم، بر اساس منطق انسانی‌ است، پس آنها را باد هوا نپندار، چرا که اگر آنها را باور نداری، به یقین در متفکر بودنت باید شک داشت ، بر فنا و نیستی‌ دنیا استوار و پا برجایی ، این سخنی که با تو میگویم ، آتشی است اگر بدانی‌ ..... نالهٔ نی از بادی است که در آن نواخته میشود و ناله‌ و یا سخنی که از حنجرهٔ من بیرون میاید ، بر اثر آتشی است که در وجود من روشن است و نیست باد ، زنده نباشد، آنکه این آتش در درونش نیست ، چرا که با یک شی‌ یا یک موجود بی‌ محتوا فرقی‌ ندارد و بود و نبودش یکسان است . معنی بیت بالا و این بیت: جسم و جان تویی، تو خودت جانی، خدایی، جان تو خدای تست، و خدا در تست و همه جا با تست، در کنار تو راه میرود ، با تو لذت میبرد ، با تو غصه میخورد ، با تو میخندد ، با تو گناه! (بحث گناه مفصل است و کلا در طبیعت و نزد خدا چیزی به عنوان گناه وجود ندارد.) می‌کند ، با تو روحانی میشود با تو شیطانی میشود ، اهریمنی میگردد، اهورایی می‌کند و تنها شرط اینستکه با او باشی‌ و او را حس کنی‌. در اینحال اوست که بتو کمک میکند، برایت همه چیز فراهم می‌کند ، و هرچند که جسم تو دستور دیدن او را ندارد، ولی‌ جان تو ، او را حس می‌کند. و او بشرطی خدای تست که او را بخوانی ، که با او باشی‌ که او را از خودت دور نکنی‌، ولی‌ اگر انکارش کردی، اگر با او نبودی، اگر نتوانی‌ او را حس کنی‌، در نتیجه او را کشتی‌، جان خودت را کشتی‌، خدای خودت رو کشتی‌، این آتش را در درون خودت کشتی‌، و دیگر او را نداری، دیگر جسم و جان تو در هم آمیخته نیست ، جدا کردی این آتش را. و در نهایت میشوی یک جسم، تکه‌ای گوشت و کسی‌ که سالهاست مرده و تنها بخاکسپاریش بعقب افتاده است.;

همه کس خدای خودش را دارد ، که یکتاست و فقط مخصوص اوست، ولی‌ همه کس از این راز خبر ندارد ، و فکر می‌کند یک موجودی بنام خدا در جای دور (مثلا در آسمان )نشسته و بر همه آدما نظارت می‌کند! و قلم و کاغذ دستش است تا یک یک بیراه روی‌های آدمی‌ را نوشته و مانند فردی عقده‌ای منتظر روز و زمان مشخص است تا انتقام جانانه‌ای از آدمی‌ بگیرد!! .... نه خدای تو در درون تست از تن‌ تو مستور نیست ، در تو آمیخته.

پس با او باش تا خدایی کنی‌ و خدا باشی‌.

و بی‌ او بودن یعنی‌ تبدیل به بره گم شدهٔ هابیل گشتن که هر گرگی میتواند او را ازهم بدرد.

بار امانتی که دیگران نتوانستند بکشند، همین جان است که خداوند در آدم دمید و بخاطر همین جان است که خداوند بدیگر فرشتگانش فرمان داد که در مقابل آدم به زانو درایند چرا که گوشه‌ای از خدا در وجود آدم هاست که جان نامیده شده و همه جا با اوست و خدای اوست.


آتش عشقست کاندر نی فتاد

جوشش عشقست کاندر می فتاد

این آتشی که در نی (در وجود من) افتاده است، آتش عشق است، مستی این عشق و آتش است که مرا همچون می بجوش و خروش آورده است. حافظ بزرگوار در همین زمینه میفرماید: ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم.


نی حریف هر که از یاری برید

پرده‌هایش پرده‌های ما درید

من وقتی‌ از یار جدا گشتم (خداوند در من دمید، بمن روح بخشید، از روح خودش بمن بخشید، روح من از او جدا گشت)، پرده‌هایش (دانش و آگاهی‌ که به این ترتیب بمن داد) ناگاهی من را، پرده‌های مرا، چیزهای که برای من روشن نبود، اسرار را برای من روشن کرد به کمک دانش و آگاهی‌ که بمن داد، اسرار زندگی‌ بر من آشکار شد.

هرکه از این یار جدا گشت، از این آتش جدا شد، روح خدا در او دمیده شد، پرده‌هایش (نا اگاهیش) از بین میرود ، دریده میشود. یعنی‌ خدا عقل و شعور داده که از راه اندیشه به اسرار دست پیدا کنی‌.

تمام دارائی‌ آدمی‌ همین جان اوست. فردوسی‌ کبیر ، آدمی‌ را متشکل از سه جز میداند: تن و جان و خرد.
و مولانا میفرماید، آدمی‌ صاحب و دارای چیز دیگری
بجز جان و خرد و تن، نیست. ولی‌ با جان است که همه چیز برای او آشکار شده و پردهای نادانایش ازهم دریده میشود و صاحب معرفت میگردد.

۱۶.۹.۹۲

فاش بگفتم این سخن: شمس من و خدای من


بهترین معرف هر گوینده سخن اوست كه اگر چون مشك مشام جان را معطر كند، نیاز به گفتن عطار ندارد:

یوسف كنعانیم، روی چو ماهم گواست
هیچكس از آفتاب خط و گواهی نخواست
ای گل و گلزارها، كیست گواه شما؟
رنگ كه در چشمهاست، بوی كه در مغزهاست
دیوان شمس

آفتاب جمال محمد بلخی ملقب به خداوندگار و یا مولانا نیز اكنون چندین هزار ماه است كه در آسمان ذوق و معرفت ایرانزمین طلوع كرده و همچنان در وسط آسمان عالم جان بر تخت نیمروز نشسته و از مدح و ستایش جهانیان بی نیاز است.

چه نیاز كه گویند در ۱۵ مهر ۵۸۶ ( وفات ۴ دی ۶۵۲ هجری شمسی) در بلخ به دنیا آمد؟ آن كس كه نه صدف گردون را بر گوهر یكتای خویش تنگ دیده و از مضیق جهات بیرون پریده است , در بلخ و بخارا كی گنجد؟

این جهان وان جهان مرا مطلب
كاین دو گم شد در آن جهان كه منم.
دیوان شمس

و آن كس كه در بغداد ازل كوس اناالحق زده و پیش از این انگورها مِیخورده و باده در جوشش گدای جوش اوست دستخوش سال و ماه كی باشد؟

پیش از آن كاندر جهان جام می و انگور بود
از شراب لایزالی جان ما مخمور بود
ما به بغداد ازل كوس اناالحق میزدیم
پیش از آن كاین گیرودار و قصه منصور بود
دیوان شمس


و آن عاشق سرمست كه زندان زمان را در شكسته و در شب معراج عشق و شب های چله گیسوی دوست با قافله سالار خویش، دیدار كرده است بازیچه روز و شب كی گردد؟

تا ز روز و شب برون جستم چنان
كه ز اسپر بگذرد نوك سنان
كه از آن سو جمله ملت یكی است
صد هزاران سال و یك ساعت یكی است
هست ازل را و ابد را اتحاد
عقل را ره نیست سوی انتقاد
مثنوی

آن شب كه خسرو برگذشت از چاروپنج و هفت و هشت
بر هشتمینش من بدم، من عاشق دیرینه ام
دیوان شمس

و چه حاجت كه گویند پدرش بهاء الدین، ملقب به پادشاه دانشمندان، از عالمان بزرگ ایران بوده است؟ آنكس كه خود را طفل عشق می خواند و عم و خال و آدم و حوا نمیشناسد و همه نسبتها و پیوندهای خاكی را لهو و بازیچه میداند فرزند بهاءالدین چون باشد؟
كسی كه عاشق روی پری رخی باشد
نه زاده است ز آدم، نه مادرش حواست

خویش من آن است كه از عشق زاد
خوشتر از این خویش و تباریم نیست.

نهادم پای در عشقی كه بر عشاق سر باشم
منم فرزند عشق جان، ولی پیش از پدر باشم.
دیوان شمس

با اینهمه، چون در جهان صورت و عالم كثرتیم، بناچار باید ظهور محمد بلخی را كه گفت:
چرخ در گردش اسیر هوش ماست
باده در جوشش گدای جوش ماست
باده از ما مست شد، نی ما از او
قالب از ما هست شد نی ما از او
مثنوی

در قالب زمان و مكان و آیینه آب و گل كه آفریده جان اوست مشاهده كنیم. هرچند تاریخ زندگی محمد بلخی مقب به خداوندگار با افسانه ها و روایات اغراق آمیز درآمیخته، ترسیم خطوط اصلی چهره او چندان دشوار نیست. بهاء الدین ولد، فرزند ارشد مولانا، و سپهسالار و افلاكی، از مریدان او، به تفصیل درباره جزئیات حیات مادی و معنوی خداوندگار معرفت و خرد مطالب بسیار نوشته اند، كه از وجوه مشترك آنها و مقایسه آن با آثار خود مولانا میتوان به تاریخ واقعی زندگی جلالالدین تا آن حد كه برای شناخت شخصیت عرفانی او لازم است نزدیك شد. شیخ بهاءالدین ولد، پدر مولانا، در بلخ مسند ارشاد و هدایت داشت. و چون بر طریق عارفان بود، علمای ظاهر بین و اهل جدال و قیل و قال هوای بلخ را بر آن بزرگ زمان غبار آلود ساختند. و بهاءالدین در سال ۶۱۶ با تمامی اهل بیت از بلخ بیرون آمد. و در آن زمان جلالالدین دوازده سال داشت. بهاءالدین، به سنت عارفان، به هر شهر كه میرسید، از بزرگان آن دیار جویا میشد و به خدمت ایشان میشتافت. معروف است كه در نیشابور به دیدار شیخ عطار رفت و شیخ كه نشان بزرگی در جبین كودك خردسال بهاءالدین مشاهده كرد، نسخه ای از مثنوی اسرارنامه خود را به جلالالدین هدیه كرد و پدر را گفت : «زود باشد كه این پسر تو آتش در خرمن سوختگان عالم زند.» و مولانا سالها بعد در مثنوی خود بدین نكته اشاره كرد:
سوختم من! سوخته خواهد كسی
تا زمن آتش زند اندر خسی؟

در سال ۶۴۲ رویدادی شگرف بنیاد هستی مولانا را زیر و زبر ساخت و :
برقی از خیمه لیلی بدرخشید سحر،
وه كه با خرمن مجنون دل افكار چه كرد!
حافظ


مولانا بر مسند تعلیم و ارشاد، كه ناگاه خورشیدی از تبریز به یغمای دل و جان مولانا تاختن آورد تبریزی شهر آشوب كه:
نرگس مستش هزاران دشنه داشت
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت
عطار

فتنه صد چنگیز در سر، آتش هزار مغان در دل و جلوه صد هزار بهار در دیدار:
از خانه برون رفتم، مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و كاشانه
دیوان شمس


نامش نزد خلق شمسالدین ملك داد تبریزی بود و او را «شیخ پران» و «شمس پرنده» میخواندند، از اینكه پیوسته از شهری به شهری میرفت و چون خضر، گمشدگان بیابان حیرت را دست میگرفت و نزدیك آبادی میرساند و خود ناپدید میشد. او را با عوام كاری نبود، بلكه بحق انگشت بر مرشدان كامل مینهاد و به ارشاد ایشان همت میگماشت:
آنها كه بگفتند كه ما كامل و فردیم
سرگشته و سودایی و رسوای جهان كرد،
دیوان شمس

گویا سحرگاهی از غیب او را گفتند:
«آن بنده نازنین ما [مولانا]
میان قوم ناهموار گرفتار است.
دریغ است كه او را به زیان برند.»
مقالات شمس

و نیز در نهان او را بشارت دادند كه این بنده نازنین یكی از همان اولیای پنهان در پرده عزت است كه به اشتیاق دیدار آنها سر به كوه و بیابان نهادهای. شمس با شوقی تمام در آن سال فرخنده، كه بحقیقت تولد معنوی خداوندگار بود، بر مولانا فرود آمد و :
پیش او بر رست خوبی بی نقاب،
آنچنان كز شرق روید آفتاب.
مثنوی
و تمام ذرات وجود مولانا مست و حیران در هوای آن آفتاب به رقص آمد و گفت:

آمد بهار جانها، ای شاختر به رقص آ !
چون یوسف اندر آمد، مصر و شكر به رقص آ !
دیوان شمس

اگر نقاشان چیره دست مجموعه تمثیلات خیال انگیز مولانا را از دیدار این تبریزی غارتگر به عالم صورت در آورند، نگارخانهای پدید آید كه رشك نگارستان چین و نزهتگاه دیده جان خواهد بود. و زیبد كه بر آستان آن بنویسند:
ای بستگان تن، به تماشای جان روید
زیرا رسول گفت: تماشا مبارك است.
دیوان شمس

بدانگونه كه رامبراند نزدیك به صد تصویر در اطوار و احوال گوناگون از خشم و خنده و رنج و راحت و پیری و جوانی از چهره خود كشید، و هر بار از روزنه تازهای بر خود نگاه كرد، مولانا بیش از هزار چهره از شمس بركشید و در پیش چشم ناظران نهاد و در هر تصویر وجه دیگری از جاذبه روحانی این نادره دوران و آشنای غریبان را كه بحق دعوی « من رانی» داشت باز نموده، تا هر كه روی او بیند روی معبود عالم را دیده باشد، كه گفتهاند: مؤمن آیینه مؤمن است،

آن یكی را روی او شد سوی دوست
وان دگر را روی او خود روی اوست
مثنوی


از این رو شمس در آثار مولانا گاه اشاره به آفتاب مطلق هستی است و گاه جلوه خاص او در شمس تبریزی است و نیز اغلب اشاره به مقام انسان كامل و مثال كلی انسان است كه باطن مولانا و حقیقت ذات همه آدمیان است و همان روح و نفس خداوندگار است كه حق در آدم دمید و فلك و ملك را به سجود آورد.
هنگامی كه مولانا از شمس سخن میگوید، همه این معانی با هم میآمیزد، چنان كه معلوم نیست روی سخن با كیست و مخاطب او خداست، شمس است، عشق است، باطن مولانا و یا انسان مطلق است. تصویرهای مولانا از شمس همه كاینات را در بر میگیرد: پیامبران و اولیای پیشین از آدم و نوح و خلیل و منصور و ادهم و بایزید، و مظاهر طبیعت از خورشید و زهره و ماه و كوه و دریا و آسمان و گل و سرو و بوستان، و گوناگونی پرندگان و حیوانات جنگل چون طوطی و طاووس و شیر و آهو، و اسباب عیش و طرب چون مطرب و ساقی و شمع و شاهد و مشك و عنبر و عود، و نامهای افسانهای چون سیمرغ و كوه قاف و ققنوس ایرانی ، و مظاهر عالم دیگر از صوراسرافیل و رستاخیز تا بهشت و كوثر و پری و صدها نام دیگر همه رمزی است از معشوق و خدای مولانا كه شمس واسطه در چهره دیدار او بوده است:
این نیمه شبان كیست چو مهتاب رسیده؟
پیغمبر عشق است به یاران رسیده
آورده یكی مشعله، آتش زده در خواب
از حضرت شاهنشه بیخواب رسیده.

تو آسمان منی، من زمین به حیرانی
كه دم بدم ز دل من چه چیز رویانی.

اینك آن جویی كه چرخ سبز را گردان كند!
اینك آن رویی كه ماه و زهره را حیران كند!
اینك آن نوحی كه لوح معرفت كشتی اوست
هركه در كشتیش ناید غرقه توفان كند!

ساقیا، آن لطف كوكان روز همچون آفتاب
نور رقصانگیز را بر ذرهها میریختی؟

گر سر برون كردی مهش روزی ز قرص آفتاب
ذره به ذره در هوا لیلی و مجنون آمدی.

مطرب مهتاب رو آنچه شنیدی بگو
ما همگی محرمیم، آنچه كه دیدی بگو
ای گل بستان ما، ای طربستان ما
در حرم جان ما در چه رسیدی؟ بگو.

بر چرخ، سحرگاه، یكی ماه عیان شد
از چرخ فرود آمد و در من نگران شد
چون باز كه برباید مرغی به گه صید
بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد
در خود چه نظر كردم، خود را بندیدم
زیرا كه در آن مه تنم از لطف چوجان شد
نُه چرخ فلك جمله در آن ماه فرو رفت
كشتی وجودم همه در بحر نهان شد
آن بحر بزد موج و خرد باز برآمد
آوازه در افكند: چنین گشت و چنان شد!

آن دلبر عیار جگر خواره ما كو؟
آن خسرو شیرین شكر پاره ما كو؟
موسی كه در این خشك بیابان به عصایی
صد چشمه برون آرد از این خاره ما كو؟


ای برده اختیارم، تو اختیار مایی
من شاخ زعفرانم؛ تو لاله زار مایی.

این كیست این؟ این كیست این؟ این یوسف ثانی است این؟
خضر است و الیاس این مگر، یا آب حیوانی است این؟
گلهای سرخ و زرد بین، آشوب بَردابَرد بین،
در قعر دریا گرد بین، موسيِّ عمرانی است این.

مثال لذت مستی، میان چشم نشستی
طریق فهم ببستی، چه آفتی! چه بلایی!

آینهای، رنگ تو عكس كسی است
تو ز همه رنگ جدا بودهای.

چو طوطیان خبر قند دوست آوردند
ز دشت و كوه برویید صد هزار نبات.

این كیست چنین مست ز خمار رسیده؟
یا یار بود یا ز بر یار رسیده.
یا شاهد جان باشد، روبند گشاده
یا یوسف مصر است ز بازار رسیده
یا زهره و ماه است در آمیخته با هم
یا سرو روان است زگلزار رسیده
یا برق كله گوشه خاقان شكاری است
اندر طلب آهوی تاتار رسیده.

ای رستخیز ناگهان، ای رحمت نامنتها
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشهها ...

ای خواجه، نمیبینی این روز قیامت را،
این یوسف خوبی را، این خوش قد و قامت را؟


آن مطرب خوش نغمه شیرین سخن آمد،
جانها همه مستند كه آن جان به تن آمد.

ای نوبهار حسن، بیا كاین بهار خوش،
برباغ و راغ و سبزه و صحرا مبارك است.

دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش:
به كه ماند، به كه ماند، به كه ماند، به كه ماند؟
دیوان شمس
قصه پردازان نیز از این دیدار حكایتها كردهاند:
از جمله گویند: روزی مولانا با مریدان در کنار حوض مدرسه نشسته بود- كتابها در پیش و قیل و قال و بحث و جدال در میان. درویشی بگذشت و گفت: مولانا، این كتابها چیست؟ گفت: علم قال است. درویش به یك دم آن همه را در آب افكند و فریاد و فغان از مراد و مریدان برخاست كه: این همه كتاب نفیس را در آب چون افكندی! درویش به دمی دیگر كتابها را از آب برگرفت و خشك در پیش روی ایشان نهاد، گفتند: این چیست؟ گفت: این علم حال است. مولانا نعرهای بزد و در دامن درویش آویخت و او شمسالدین ملك داد تبریزی بود.

و یا حكایت كنند كه: روزی جلالالدین با جمع مریدان، سوار بر اسب، از بازار میگذشت. درویشی ندا كرد كه : مولانا، مرا سؤالی است. گفت: بازگوی تا به جواب آن، همه بهرهگیرند. گفت: محمد برتر بود یا با یزید؟ مولانا گفت: این چه جای سؤال است؟ كه با یزید از امت محمد بود و مقام سلطانی از تاج پیروی احمد داشت. درویش گفت: چون است كه محمد با حق گفت «ما عرفناك حق معرفتك» (تو را چنانكه شایسته مقام توست نشناختم؟) و با یزید گفت:
نیست اندر جبه ام الا خدا؛ ( من خودم خدام )
چند جویی در زمین و در سما؟
مثنوی
چرا محمد که پیغمبر است میگوید : که خدا را نشناخته است ولی بایزد که بنده ی بیش نیست خدا را آنچنان نزدیک و آشنا به خود میبیند که از پیراهن به تنش نزدیکتر است ؟

مولانا فرو ماند و گفت: درویش، تو خود برگوی. گفت: اختلاف در ظرفیت است كه محمد را گنجایش بیكران بود: هرچه از شراب معرفت در جام او میریختند همچنان خمار بود و جامی دیگر طلب میكرد! اما بایزید به جامی مست شد و نعره برآورد: شگفتا كه مرا چه مقام و منزلتی است ! سبحانی ما اعظم شأنی!
و باز در روایت دیگر آمده است: مولانا با جمعی از مریدان، سوار بر اسب، از مدرسه به خانه میرفت. شمس بر وی درآمد و گفت: مولانا، منظور از علم چیست؟ گفت: روش سنت و آداب شریعت. گفت: اینها همه از روی ظاهر است. مولانا گفت: ورای این چیست؟ شمس گفت: علم آن است كه به معلومی رسی.

و از دیوان سنایی این بیت برخواند:
علم كز تو، تو را بنستاند
جهل از آن علم به بود بسیار.

مولانا به پای آن بزرگ افتاد و از تدریس و افاده باز ماند. و این داستان های سخیف را گفتند تا شان بزرگان ایران را تا حد خود پایین کشند.
این قصه ها بهره عوام از باده خاصان است و هر چند جامی گفته است:

پیش ارباب خرد شرح مكن مشكل عشق؛
سخن خاص مگو، محفل عام است اینجا

توصیه مولانا این است كه:
اگر از عام بترسی كه سخن فاش كنی،
سخن خاص، نهان در سخن عام بگو.

و شأن قصه همین است كه صورت آن دام عامیان است و معنای آن دانه گره گشا و آن دانه این است كه شمس نگاهی بر كتاب دل مولانا كرد: بزرگان علم و حكمت دید، صدر بر صدر نشسته، متین و استوار و خاموش و با وقار، و آنجا از جوش و خروش و فریاد و غوغا نشان ندید. پس بناگاه همچون یوسف برآن جمع درآمد:
و چون او را دیدند، شگفت و عظیم یافتند
و از حیرت دستهای خود بریدند و گفتند:
حاش كه این بشر نیست،
فرشتهای جمیل و با كرامت است!
یوسف، ۳۱
و به دست افشانی برخاستند و آواز برآوردند كه:
میرسد یوسف مصری، همه اقرار دهید.
میخرامد چو یكی تنگ شكر، بار دهید.
دیوان شمس

به تعبیر افسانه، مولانا آتش عشق در آن کتاب افکند و آن را چون شعله سراپا به رقص آورد ، چنانکه نه تنها اعراب و نشانهای حرکت به جنبش آمدند ، بلکه نشان جزم و سکون نیز به پایکوبی برخاست :
گر شمس تبریزی کند بر مصحف دل یک نظر
اعراب آن رقصان شده ، هم جزم آن پا کوفته

و به روایت افسانۀ دیگر، شمس آن كتابها را در آب افكند، و آن آب حیات بود كه همه ذانش مولانا را زنده كرد و دفتر دل را -كه بدون عشق هیچ معنی نداشت- به شراب محبت معنی بخشید، كه

این خرقه كه من دارم در رهن شراب اولی
این دفتر بی معنی غرق می ناب اولی
حافظ
باری این دیدار كیمیا آثار بود كه مولانا را از مرگ به زندگی، از غم به شادی، از خار به گل، از عقل به عشق، از علم به معلوم، و از عرض به جوهر و از شب به روز و از خزان به بهار جاودان آورد:

مرده بدم، زنده شدم؛ گریه بدم، خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم.

خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم
خویش را چون زهر دیدم در شكر آویختم
این بوالعجب كاندر خزان شد آفتاب اندر حمل
خونم به جوش آمد، كند در جوی تن رقص الجمل
این موج بحر خون نگر، صحرا پر از مجنون نگر
وین عشرت بیچون نگر، ایمن ز شمشیر اجل.

یك حمله مردانه مستانه بكردیم
تا علم بدادیم و به معلوم رسیدیم.

غم مرد و گریه رفت و بقای من و تو باد
هرجا كه گریهای است كنون خنده میشود.

صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید
نیمشبی ناگهان صبح قیامت دمید.
دیوان شمس
و محققانی !! ( صاحبان کارخانه احمق سازی ) كه گفتند سرّ دیدار مولانا و شمس بر ما پوشیده است و نمیدانیم شمس چه سحر و افسونی در گوش مولانا خواند كه آن مسندنشین سجاده تقوا را بازیچه كودكان كوی گردانید!! (کسانی که عشق را باور ندارند , از این افسانه ها زیاد میسرایند ) راست گفتند، كه :

محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست.
مثنوی

آخر قصه این دیدار، كه در سراسر دیوان شمس و مثنوی و هزاران جمله فیه مافیه به زبان فصیح بیان شده است، چگونه مجهول تواند بود؟
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
كه: نهان شدم من اینجا، بكنید آشكارم!
دیوان شمس

شمس سحر بیان و جادوی سخن داشت، اما سحر و افسونی در گوش مولانا نخواند:
گفتم: جادوگری! سست بخندید و گفت:
سحر اثر كی كند؟ ذكر خدا میرود!
دیوان شمس
بلكه شمس در دانشگاه معرفت استاد كرسی شهود و معلوم درس نظر بود:

در آید سنگ در گریه، درآید چرخ در کدیه
ز عرش آید دو صد هدیه، چو او درس نظر گوید.
دیوان شمس
و به یك نظر آرزوی مولانا را كه گفت:
گوشم شنید قصه ایمان و مست شده؛
كو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست،


برآورده ساخت و روزی در كنار پنجره سماع كه به گلستان دل باز میشد جمال شاهد یكتای عالم را بینقاب به مولانا نشان داد و گفت:
گر صد هزار شخص تو را ره زند كه نیست
از ره مشو به عشوه، كه آن است آن یكی.
دیوان شمس

این دیدار سرمایه همه پیامبران و اولیا و هنرمندان جهان است: حقیقت دین دیدار خداست و جوهر عرفان دیدار معروف است و جان هنر دیدار جمال مطلق، این است تمامی آن سخن كه آن را تمامی نیست و :
شرح این گرمن بگویم بر دوام
صد قیامت بگذرد وان ناتمام.

زانكه تاریخ قیامت را حد است
حد كجا آنجا كه عشق بی حد است؟
مثنوی

شاعرانی كه به دولت این دیدار رسیدهاند كلامشان از گفتار دیگر شاعران كه در مقام گوش توقف كرده و به تقلید از شراب و شمع و شاهد حكایت میكنند ممتاز است و نشان راستی و شكوه دیدار در سیمای سخن ایشان هویداست:
اگر تو یار منی، پس بگو كه دوش چه بود
میان این دل و آن یار می فروش چه بود
وگر به چشم بدیدی جمال حضرت یار
مرا بگو كه در آن حلقه های گوش چه بود.
دیوان شمس

نمیدانم چه محفل بود شب جایی كه من بودم
به هر سو رقص بِسمِل بود شب جایی كه من بودم
پری پیكر نگاری، سرو قدی، لاله رخساری
سراپا آفت دل بود، شب جایی كه من بودم
خدا خود میر مجلس بود اندر لامكان خسرو
محمد شمع محفل بود، شب جایی كه من بودم.
امیر خسرو

منم، یارب، در این دولت كه روی یار میبینم
فراز سرو سیمینش گلی پر بار میبینم
كدام آلاله را بویم كه مغزم عنبر آگین شد
چه ریحان رسته بندم چون جهان گلزار میبینم.
سعدی
بیخود از شعشه پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند.
حافظ

این دیدار آدمی را عاشق و دیوانه میكند و دكان عقل شیطانی را میبندد:

ای عاشقان، ای عاشقان آن كس كه بیند روی او
شوریده گردد عقل او، آشفته گردد خوی او.
دیوان شمس

معشوق را جویان شود، دكان او ویران شود
بر روی و سر پویان شود، چون آب اندر جوی او.
دیوان شمس

عشق سوزان مولانا به شمس، كه قصه عاشقان جهان را منسوخ كرد، محصول همین دیدار حق بود،( ای بابا ) الا آنكه چون آفتاب جمال الهی از آینه روی شمس بر مولانا تافت، در آغاز مولانا روی در شمس آورد، كه عشق به هر موجود مشاهده جلوهای از حق در آن موجود است و معشوق حقیقی در همه حال خداست .و اگر مولانا گفت:

فاش بگفتم این سخن: شمس من و خدای من!
دیوان شمس
بحقیقت كفر نیست، كه تعبیری از همان معنی اناالحق است، چنانكه در مثنوی روشنتر بیان كرده است:

شمس تبریزی، كه نور مطلق است
آفتاب است و ز انوار حق است.

بیان عشق و شوریدگی مولانا پس از طلوع شمس در این مختصر نمیگنجد، مولانا خود، پس از چندین هزار بیت، در بیان عشق گفت:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم، خجل گردم از آن.
مثنوی


اما بازتاب این واقعه شگرف از مرتبه بیان دور نیست. اگر حكایت شیح صنعان و عشق او به دختر ترسای زرتشتی صفت و زنّار بستن و خرقه رهن خانه خمار نهادن، چنانكه عطار در منطقالطیر روایت كرده است، خیال و افسانه باشد، قصه مولانا و عاشق شدن او بر درویشی بی نام و نشان و رها كردن مقام و مسند پیشوایی و تبدیل مجلس قیل و قال به محفل وجد و سماع عین حقیقت است. مریدان مولانا نیز با مولانا چنان كردند كه مریدان شیخ صنعان با او: نصیحت، ملامت، تشنیع، رد و انكار و سرانجام توطئه و آزار:

آن یكی گفتا كه : ای شیخ كبار
خیز و این وسواس را غسلی برآر!
گفت با او: «هر شب از خون جگر
كردهام صد بار غسل، ای بی خبر
آن دگر گفتا: «پشیمانیت نیست؟
یك نفس درد مسلمانیت نیست؟
گفت: «كس نبود پشیمان بیش از این
كه چرا عاشق نگشتم پیش از این
آن دگر گفتش كه: «ای دانای راز
خیز و خود را جمع گردان در نماز
گفت: «گو محراب روی آن نگار
تا نباشد جز نمازم هیچ كار؟
منطقالطیر
مولانا این ملامتها را به جان میخرید و آن را نقل باده عشق میشمرد و با مرده دلان جنگی نداشت:

ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود
با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود
دیوان شمس

با این همه، فتنه و آشوب مریدان و عالمان صورت پرست بالا گرفت و شمس پس از چند ماه به دمشق پناه برد و فریاد مولانا برخاست كه:
بروید، ای رفیقان، بكشید یار ما را
به من آورید یك دم صنم گریز پا را
به ترانه های شیرین، به بهانه های رنگین
بكشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گوید كه «دم دگر بیایم»
همه وعده مكر باشد، بفریبد او شما را.
دیوان شمس
پس بهاءالدین را با عده ای از مریدان و نامه ها و غزلیات جانگداز در شرح مراتب اشتیاق خویش به دمشق فرستاد و شمس، كه دریای مهر بود، عذر یاران پذیرفت و بار دیگر راهی شد، و مولانا به استقبال آمد و گفت:
بار دگر آن مست به بازار در آمد
وان ساقی مخمور به خمار در آمد
یك حمله دیگر همه دامن بگشاییم
كز بهر نثار آن شه دربار درآمد.
دیوان شمس

دوران دومین مصاحبت مولانا با شمس حدود شانزده ماه بود كه طی آن شمس آنچه از گوهرهای آسمانی در گنجینه خاطر داشت بر مولانا و یارانش نثار كرد. مقالات شمس، كه از عمیقترین اثار عرفانی به نثر پارسی است، گردآوری پریشانی از كلام اوست كه چون الماس درخشان، برنده، سخت و بدیع و گرانبهاست. كمال سادگی و ایجاز و كمال قوت و تأثیر كه در كلام شمس به هم پیوسته و سخن او را از جمله مشایخ پیشین ممتاز ساخته یادآور ستایشی است كه ویلیام هزلیت (۱۸۳۵-۱۷۷۸)، ادیب و منقد انگلیسی، از سادگی کلام او كرده است:
جان هنر
و شكوه بیان
و آفتاب تابان ادبیات
سادگی است.

اما تعبیر بدیع و شگفت مولانا از كلام ساده و حیاتبخش هم گویاترین تعریف و هم زیباترین نمونه و سرمشق چنین سخن است و شاید جامه ای است كه مولانا برقامت كلام شمس دوخته:
چراغ افروخته چراغ نا افروخته را بوسه داد و رفت
او به مقصود رسید .

فیه مافیه

سرّ تأثیر كلام شمس افروختگی جان اوست كه، به اقتضای سنخیت معلول با علت، در كلام او نیز راه یافته است. این شعله در سراسر دیوان شمس، مثنوی و فیه مافیه- سه اثر جاویدان مولانا – روشن است و هر لحظه یاد شمس را زنده میكند، نكته دیگری كه در تعریف مولانا نهفته این است كه چراغ افروخته تنها چراغ نا افروخته را روشن میكند كه همه شرایط چراغ روشن در او جمع است و جز به یك بوسه از چراغ افروخته نیاز ندارد:
گر ز مسیح پرسدت «مرده چگونه زنده كرد»،
بوسه بده به پیش او جان مرا كه «همچنین!»
دیوان شمس

باری شمس چراغ مولانا را بوسه داد و برفت. و هرچند تذكره نویسان غیبت دوم او را نیز چون غیبت اول معلول آزار مریدان و ملال خاطر شمس دانسته اند، اما حقیقت این است كه چون مولانا سراپا افروخته شد و گفت:
آتشم من، گر تو را شك است و ظن،
امتحان كن، دست را بر من بزن
مثنوی
( گفته اند که پسران و برادران مولانا از ترس آبرو ریزی شمس را میکشند و او را در محلی نامعلوم خاک میکنند )
دیگر رسالت شمس به پایان رسیده بود و میبایست به دنبال سرگشتگان در گرد بیابان ناپدید شود. و آن ملالتها بهانه هاست. بیقراری مولانا در هجران شمس تكرار بیقراری شمس در جستجوی مولاناست. شمس یاری میجست تا گستاخ و دلیر تمامی هستی خویش در او بنماید:
كسی میخواستم از جنس خود كه او را قبله سازم و روی بدو آرم،
كه از خود ملول شده بودم؛
تا تو چه فهم كنی از این سخن كه میگویم از خود ملول شده بودم.
اكنون چون قبله ساختم آنچه من میگویم فهم كند، دریابد.
مقالات شمس
همچنین هجران شمس برای مولانا فرقت یاری بود كه مولانا در کنار او سراپا میشكفت:

آن درختی كو شود با یار جفت
از هوای خوش زسر تا پا شكفت.
مثنوی


پس از رفتن شمس، مولانا در آغاز همچنان به یافتن او امیدوار بود و در سراسر ممالک ایران به سفر برخاست و در جستجوی او به دمشق رفت. از هركجا و هركس نشان میپرسید. وقتی یكی گفت من شمس را در فلان خطه ایران بسلامت دیده ام، مولانا خرقه از سر به در آورد و بهدیه بر او نثار كرد. یاران گفتند این سخن بدروغ میگوید. مولانا گفت این پیرهن هدیه دروغ اوست كه اگر راست گفتی جان بر او نثار میكردم. اما بتدریج اخبار ناگوار از مرگ شمس و غیبت نهایی او قوت گرفت و مولانا فریاد برآورد كه:
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ
كان چنان ماهی نهان شد زیر میغ!
ای دریغا مرغ خوش پرواز من؛
زانتها پریده تا آغاز من!
ای دریغا، اشك من دریا بدی،
تا نثار دلبر زیبا شدی!
مثنوی


و پس از هزاران دریغ دریافت كه:
این «دریغا»ها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است.
مثنوی

پس مانند شمس در طلب یاری بر آمد كه خود را در آینه او بنماید، و آن یار صلاح الدین فریدون زركوب از مریدان مولانا بود. این مرد عامی و ساده دل چندان در دل مولانا جای گرفت كه او را بر مسند ارشاد مریدان نشاند و دختر او فاطمه خاتون را برای فرزند خویش بهاءالدین به همسری گرفت. درجه احترام و محبت مولانا نسبت به خاندان صلاح الدین از نامهای كه به فاطمه خاتون و نیز به بهاءالدین نوشته است بخوبی روشن میگردد:
اگر فرزند عزیز بهاءالدین در آزار شما كوشد حقا و ثم حقا كه دل از او بركنم و سلام او را جواب نگویم.
توقع است كه آتش در بنیاد عذرها زند و یك دم و یك نفس- نه قصد، نه سهو– حركتی نكند ... كه در خاطر ایشان یك ذره تشویش بیوفایی و ملالت درآید.
در دیوان شمس بیش از هفتاد غزل به نام صلاح الدین تخلص یافته كه از همه زیباتر غزل مولانا در سوك او به مطلع زیر است:
ای زهجرانت زمین و آسمان بگریسته،
در میان خون نشسته عقل و جان بگریسته.

چون صلاح الدین بناگاه درگذشت و در هجران او آسمان و زمین و چشمهای پیدا و نهان گریست، مولانا در جستجوی آینه ای دیگر برآمد كه چون به حق پیوسته بود تاب مستوری نداشت.

روی خوبان زآینه زیبا شود؛
روی احسان از گدا پیدا شود.
مثنوی

گدایی میجست كه گنج پنهان عشق را بر او نثار كند و درویشی كه او را به سلطانی عالم دل نشاند. این گدای خوشه چین حسامالدین چلبی، شاگرد و مرید مولانا، بود كه تشنگی بی پایان او بحر مواج مثنوی را از آسمان معنی به زمین الفاظ نازل كرد:
آب كم جو، تشنگی آور به دست،
تا بجوشد آبت از بالا و پست.
مثنوی


شرح مقامات حساما لدین در سرآغاز دفترهای مثنوی به طور صریح آمده و تمامی مثنوی نیز، به رمز و كنایه، شرح مقام حسام الدین است كه خود رمزی از شمس و از همه عاشقان خدا و معشوق ایشان است كه در میانشان جدایی نیست:
همچنین مقصود من زین مثنوی،
ای ضیاءالحق، حسام الدین، تویی.
پیش من آوازت آواز خداست؛
عاشق از معشوق، حاشا، كی جداست؟
مثنوی
مثنوی محصول دوران پختگی و كمال ذوق و اندیشه مولاناست و گرانبهاترین میراث عرفانی و اخلاقی در ادبیات جهان است، و ما باختصار از آن سخن خواهیم گفت، هرچند:
گر بریزی بحر را در كوزهای،
چند گنجد قسمت یك روزهای؟
مثنوی


در سال ۶۷۲ مولانا را فرمان رسید كه:
ای صاحب نفس مطمئن،
به سوی پروردگارت باز گرد:
تو از وی خشنود
و او از تو خرسند.
فجر، ۲۷
این فرمان بازگشت و صفیر عرش در صورت بیماری «حِمای مُحرِق» بر مولانا درآمد و او را از پای بینداخت .مولانا پیش از این گفته بود كه در مرگ من تهمت بر سبب ها منهید كه:
این سبب ها در نظرها پرده هاست
كه نه هر دیدار صنعش را سزاست.
مثنوی
بیماری ناگهانی مولانا مریدان را به تشویش و اضطراب آورد و خویشان و مریدان دعا گویان به دیدار او شتافتند. مولانا گفت: بعد از این، سلامتی شما را باد! كه در میان ما و معشوق حجاب برخاسته است:
من شدم عریان زن تن، او از خیال
می خرامم در نهایات الوصال.
مثنوی


گویند مولانا در آخرین شب حیات خویش كه آتش تب بالا گرفت و یاران و خویشان اضطراب عظیم داشتند و بهاءالدین هر لحظه سراسیمه به بالین وی میآمد و چون تحمل مشاهده آن حال نداشت با غمی جانكاه باز میگشت، غزل زیر را برای تسلای خاطر ایشان سرود و این غزل، بنا به روایات، واپسین كلمات آتشین مولاناست:
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها كن
ترك من خراب شبگرد مبتلا كن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا كن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق، تو صبر كن، وفا كن
دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم كان درد را دوا كن؟
در خواب دوش پیری در كوی عشق دیدم
با دست اشارتم كرد كه : «عزم سوی ما کن.»
دیوان شمس
و در شامگاه یكشنبه، شمس وجود مولانا در افق خاكیان غروب كرد و :

در رفتن شمس، از شفق خون بچكید
مه روی بكند و زهره گیسو ببرید
شب جامه سیه كرد در این ماتم و، صبح
بر زد نفسی سرد و گریبان بدرید.

از خرد و بزرگ و مرد و زن - بر پیکار بیجان خداوندگار حاضر شدند و در فراق او اشك ریختند، و در میان یاران ، صدر شهقه ای بزد و از هوش رفت، و سراج ضمن ابیاتی گفت: خاك بر سر ما را كه بر سر خاك مولانا حاضر شده ایم و زنده ایم! و حسام را خود معلوم است كه چه گذشت:

هركه او از همزبانی شد جدا
بینوا شد، گرچه دارد صد نوا.
مثنوی

اكابر کنیه (قونیه) بر خاك مولانا بنایی افراشتند كه به «قبه خضرا» معروف است و زیارتگاه اهل ذوق و تفرجگاه ارباب معناست.
اما، بحقیقت، مزار مولانا -چون مزار همه قدیسان و قدسیان، -در سرا پرده دلهای عاشقان او جای دارد و تربت مولانا اشعار و سخنان اوست كه از وی در عالم خاك به جای مانده است. و باید كه بر این خاک چون تربت حافظ با می و مطرب نشست و با شوق و مستی و اخلاص و ارادت، فارغ از غوغای عقل و هوش، اشعار او را به آواز خوش برخواند تا مولانا خود رقص كنان از میانه اشعار برخیزد و سرّ نی باز گوید:
سّر من از ناله من دور نیست،
لیک چشم و گوش را آن نور نیست.
سّر پنهان است اندر زیر و بم؛
فاش اگر گویم، جهان بر هم زنم.
مثنوی


گفتیم كه شمس مولانا را به اقلیم عشق آورد تا جهان را سراسر بهشت دید و آنجا به نور دیده عاشق، كه قاف تا قاف است، خیال معشوق ازل را در پیاله عالم مشاهده كرد:
خیال شه خرامان شد، كلوخ و سنگ ما جان شد،
درخت خشك خندان شد، سترون گشت زاینده.
خیالش چون چنین باشد، جمالش بین كه چون باشد؛
جمالش می نماید در خیال ما نماینده.
دیوان شمس


و مدتی بدین خیال خوش- كه در آیینه ماه و خورشید و دیده مردمان متجلی بود -عشق ورزید و، همراه با آن خیال، رقص و پایكوبی كرد و سرود مستانه خواند:
چون خیال تو درآید به دلم رقص كنان،
چه خیالات دگر نیز سرآرد ز میان! ...
گرد بر گرد خیالت همه در رقص شوند،
وان خیال چو مه تو به میان رقص كنان.
همین خیال بود كه حافظ بر «كارگاه دیده» كشید و بر «پرده گلریز هفتخانه چشم» تحریر كرد و از مشاهده آن «شرب مدام» داشت، و همین خیال بود كه برای مولانا شراب میآورد:
خیال دوست بیاورد نزد من جامی
كه: «گیر باده خاص و ز خاص و عام مترس.»
بگفتمش: «مه روزه ست و روز.» گفت:«خموش!
كه نشكند میجان روزه صیام، مترس!»
دیوان شمس

اما مولانا با آن شرب مدام همچنان خمار باده وصال بود و صبحگاهی مست و حیران بر براق همت نشست و به معراج شهود رفت به ضیافت جاودانه ساقی ابرار راه یافت. در آن محفل خاص، كه جبرئیل امین را در آن راه نیست، راز دل را كه از غیرت با خلیل و جبرئیل باز نگفته بود با معبود خویش در میان نهاد و، آستین افشان، دامن دلدار را گرفت و التماس كرد كه اجازت دهند در آن بارگاه انس بماند. اما با وی گفتند كه نجات بتنهایی میسر نیست؛ باید به بازار مكاره عالم باز گردد و مردمان را نیز بدین مقام دعوت و هدایت كند:
صبحدم گشتم چنان از باده انوار مست
كافتاب آسا فتادم بر در و دیوار، مست.
جبرئیل آمد، براق آورد، گفتا: «برنشین!
جام بر دستند بهرت منتظر، بسیار، مست.»
برنشستم، برد بر چرخم براق برق سیر؛
دیدم آنجا قطب را با كوكب سیار، مست.
در گشادند آسمان را و به پیشم آمدند
«ابشرو» گویان ملایك، جمله از دیدار، مست.
از سپهر چارمین روحالله آمد پیش من،
ساغر خورشید بر كف، از می انوار، مست.
گفتم: «ای چون تو هزاران در خمار جام عشق،
كی شود مخمور جز در خانه خمار، مست؟»
دست او بگرفتم و با خود به بالا بردمش؛
برگذشتیم از سواد عرصه اغیار، مست.
بحر ظلمت ماند از پس، بحر نور آمد به پیش؛
عقل گفتا: «بگذر از این تا رسی در یار، مست.»
برلب دریای اعظم كشتیی دیدم، در او
احمد مرسل به حال و حیدر كرار، مست.
دست من بگرفت حیدر اندر آن كشتی نشاند؛
بگذرانیدم از آن دریای گوهربار، مست؛
از مقام «قاب قوسین»ام به «او ادنی» كشید؛
گفتم آنجا راز را با ساقی ابرار، مست.
باده از دست خدا نوشیدم و بوسیدمش،
آستین افشان گرفتم دامن دلدار، مست.
گفتم: «اكنون باز میداری در این محفل مرا؟
یا مرا گویی برو در عرصه بازار، مست؟»
گفت: «نی، نی، ساربان ما تویی، ای شمس دین،
رو مهار اشتران گیر و بكش قطار، مست.»
دیوان شمس

توان گفت كه فیه مافیه و مثنوی و بسیاری از غزلیات دیوان شمس در اجرای همین فرمان خلق شده، و مقصود شیخ بهائی كه گفت:
من نمیگویم كه آن عالیجناب
هست پیغمبر، ولی دارد كتاب،

همین معنی است كه از سخن مولانا رایحه رسالت الهی استشمام میشود، چنانكه مولانا خود اشاره كرده است:
روزی بیاید كاین سخن خصمی كند با مستمع،
كاب حیاتم، خواندمت، تو خویشتن کر ساختی!
دیوان شمس
از این رو به مصداق كلام او در مثنوی كه گفت:
دو دهان داریم گویا، همچو نی؛
یك دهان پنهانست در لبهای وی.
یك دهان نالان شده سوی شما،
های و هویی در فكنده بر سما.
لیك داند هركه او را منظر است
كاین زبان این سری هم زان سر است
گاه سخن را به زبان خود منسوب میكند و صلا میدهد كه:
بیایید، بیایید، كه خورشید دمیدهست!
بیایید، بیایید، كه دلدار رسیدهست!
بیارید، بیارید همه جان و جهان را
به خورشید سپارید، كه خوش تیغ كشیدهست!

و گاه خلق را از ندا و آواز و صفیر دوست خبر میكند كه:
ندا رسید به جانها كه: چند میپایید؟
به سوی خانه اصلی خویش باز آیید!
چوقاف قربت ما اصل زاد و بوم شماست،
به سوی قاف برآیید خوش، كه عنقایید!
خدای پر شما را ز جهد ساخته است؛
چو زندهاید، بكوشید و جهد بنمایید!
دیوان شمس
و گاه، فاش و بی هراس، خود را از میان برمیدارد و، بی واسطه، از زبان حق خلق را فرا میخواند كه:
بیا، بیا، كه نیابی چو ما دگر یاری؛
چوما، به هر دو جهان، خود كجاست دلداری،
بیا، بیا و به هر سوی روزگار مبر،
كه نیست نقد تو را غیر من خریداری.
تو همچو وادی خشكی و من چو بارانی؛
تو همچو شهر خرابی و من چو معماری.
به غیر خدمت من -كه مشارق شادی است-
ندید خلق و نبیند ز شادی آثاری
دیوان شمس

و گاه نیز پرده از محفل عاشقان بر میكشد و، در جامه تخیلات شاعرانه، آن آیت الهی را كه فرمود «در سلك بندگان من در آی و به بهشت من داخل شو» (فجر، ۲۷) تفسیر میكند:
بیا، بیا كه پشیمان شوی از این دوری؛
بیا به محفل شیرین ما، چه میشوری!
حیات موج زنان گشته اندر این مجلس،
خدای ناصر و هر سو شراب منصوری.
به دست، طره خوبان به جای دسته گل؛
به زیر پای، بنفشه به جای محفوری.
هزار جام سعادت بنوش، ای نومید؛
بگیر صد زر و زور، ای غریب زرزوری.
میان بحر عسل بانگ میزند هر جان
صلا كه: باز رهیدم ز شهد زنبوری!
فتادهاند به هم عاشقان و معشوقان،
خراب و مست، رهیده ز ناز مستوری.

شكوفه های شراب خدا شكفت، بهل
شكوفه ها و خمار شراب انگوری.
دیوان شمس

این است دعوت مولانا به دارالسلام عشق و صلح مطلق با عقل كل و آفریدگار جهان كه بهشت موعود و وعده فردای زاهد را نقد میكند:
من كه صلحم دائماً با این پدر،
این جهان چون جنت استم در نظر.
بانگ آبش میرسد در گوش من،
مست میگردد ضمیر هوش من.
شاخه ها رقصان شده چون ماهیان،
برگها كف زن، مثال مطربان.
هر زمان نو صورتی و نو جمال،
تا ز نو دیدن فرو میرد ملال.
مثنوی
محور اصلی سخن مولانا در دیوان شمس و مثنوی و فیه ما فیه عشق است:
این سخن آبی است از دریای بی پایان عشق
تا جهان را آب بخشد جسمها را جان كند.
دیوان شمس
الا آنكه در دیوان شمس عشق در شور و غوغای مستی سرود شیدایی میخواند و دست افشانی و پایكوبی میكند: «با دوست دست افشان، به عالم پای كوبان»:
به زیر پای بكوبیم هرچه غیر وی است،
چرا كه شرط چنین شد در امتحان سماع.
دیوان شمس
این سماع ابدی كه به «نماز دائم» و به زبان عارفان «شرب مدام» است در پی قد "قامت عشق "و به یاد قامت معشوق عالم كه كبرای عاشقان است برپا میشود.
قامت عشق صلازد كه: سماع ابدی است!
جز پی قامت او رقص و هیاهوی مكن!
دیوان شمس
یك دست جام باده و یك دست زلف یار،
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست.
دیوان شمس
دستی در زلف یار كه رشته رسن بازان معركه عشق و نجات بخش یوسف جان از چاه طبیعت است:
رسن زلف تو ما را چو رهائید ز چاه،
ما از آن روز رسن باز و حریف رسنیم.
دیوان شمس
و به دستی جام باده محبت كه صداع و خمار و هوشیاری به دنبال ندارد:
چونكه مستم كردهای، حدم مزن؛
شرع، مستان را نیارد حد زدن.
چون شدم هشیار، آنگاهم بزن،
كه نخواهم خود شدن هشیار من.
مثنوی
نماز شام قیامت به هوش باز آید
كسی كه خورده بود می ز بامداد الست.
سعدی
شراب بی خمارم بخش ساقی،
كه در وی هیچ دردسر نباشد.
حافظ

آنگاه رقصی موزون و اطواری خوش و دلفریب در میانه میدان عالم! این است زندگی مولانا پس از دیدار شمس؛ رقصی به سوی خداوند:
طاعت كه بی رقص و وجد و عشق است
مقبول درگاه كبریا نیست.
الهی قمشه ای
حلال است رقصی كه بر یاد اوست،
كه هر آستینیش جانی در اوست.
سعدی


غزلیات شمس بحقیقت هزار جان است كه مولانا از آستین غیب بر قامت كلمات افشانده و مائدهای است كه در این سماع به دستی از خوان آسمان ربوده و به دیگر دست بر سفره خاكیان نهاده است:
پیام كرد مرا بامداد بحر عسل
كه موج موج عسل بین، به چشم خلق، غزل.
این عسل گاه خبر جاوادنگی است كه تلخی مرگ را شیرین میكند:
هر سوی شمع و مشعله، هر سوی بانگ و مشغله
كامشب جهان حامله، زاید جهان جاودان.
زین شمعهای سرنگون وین پردههای نیلگون
خلقی عجب آید برون، تا غیبها گردد عیان.

همچو موج از خود برآوردیم سر؛
بازهم در خود تماشا میرویم.

و گاه خبر لطف الهی است كه خارخار شك و وسوسه را به گلزار ایمان بدل میكند:

شد خارها گلزارها از لطف رویت بارها،
تا صد هزار اقرارها افكند در ایمان ما.

و گاه مژده سریان مستی و شادی از ساقی ازل تا عمق ذات همه موجودات است:

ساقیا، چون مست خویشی، خویش را بر من بزن؛
ذكر فردا نسیه باشد، نسیه را گردن بزن.
تا درون سنگ و آهن تابش شادی رسید،
گر زمن باور نداری، سنگ بر آهن بزن.

وگاه حلاوت زیباترین تفسیر از آیات الهی و تلمیحات و كنایات شیرین به كتاب وحی است:
«ایاك نعبد» است زمستان دعای باغ؛
اندر بهار گوید: «ایاك نستعین.»

آن كه چون شیر نجست از صفت گرگی خویش،
چشم آهو فكن یوسف كنعان چه كند؟

همچو سیمرغ دعاییم كه بر چرخ پریم؛
همچو سرهنگ قضاییم كه لشگر شكنیم.

ما در نماز سجده به دیدار میبریم؛
بیچاره آن كه سجده به دیوار میبرد.

و فی الجمله آن چهار جوی شراب و آب و شیر و عسل، كه در بهشت به صالحان وعده كردهاند، در باغ غزلیات مولانا جاری است كه هم مستی میبخشد هم آب زندگی است هم شیر معرفت و غذای جان است و هم شهد و شادی ابدی است كه غم در آن راه ندارد:


ای غم، از اینجا برو! ورنه سرت شد گرو،
زانكه شب تیره را تاب مه یار نیست.
حلقه غین تو تنگ، میمت از آن تنگتر؛
تنگ متاع تو را عشق خریدار نیست.
دیوان شمس


و عشق در مثنوی ذكر موزونی است از نامهای نیكوی معشوق به سی هزار زبان كه ترجیع بند آن ترانه توحید است:
مثنوی ما دكان وحدت است،
غیر وحدت هرچه بینی آن بت است.
همچو یك خورشید در صحن سما،
صد شود نسبت به صحن خانه ها.
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری،
یك شود چون آب آن را بفشری.
مثنوی


عشق نزد مولانا نقطه وحدت است. دریایی است كه میعادگاه همه نهرها و رودهاست؛ صلحی است كه ملتقای همه جنگها و تضادهاست؛ بینهایتی است كه همه خطوط موازی «مایی» و «تویی» در آنجا به هم میرسند:
بحث دور و تسلسل كه پای فیلسوفان عالم را در زنجیر كرده به سلسله گیسوی دوست میپیوندد:

سلسله این قوم جعد مشكبار؛
مسئله دور است، اما دور یار.
مثنوی
زیرا دوگانگی علت و معلول و دور و تسلسل ناشی از آن در وحدت عشق راه ندارد:
چو در سلطان بی علت رسیدی،
هلا، بر علت و معلول میخند!
دیوان شمس


و غوغای جبر و اختیار، كه فتنه عقل عقیله است، در صلای سلطان عشق خاموش میشود كه در عشق جبر و اكراه هیچ نیست، همه شوق و خواستن است؛ و اراده و اختیار هیچ نیست، همه جذبه و تسخیر است-«وكل مسخرات بامره.»
ای لطیفی كه گل سرخت چو دید
از لطافت پیرهن را بر درید،
با تو ما چون رز به تابستان خوشیم؛
حكم داری، هین، بكش تا میكشیم!
باد ما و بود ما از داد توست؛
هستی ما جمله از ایجاد توست.
لذت هستی نمودی نیست را،
عاشق خود كرده بودی نیست را.
ما همه شیران، ولی شیر علم:
حملهمان از باد باشد دم بدم.
حملهمان از باد و ناپیداست باد
جان فدای آنكه ناپیداست باد.
مثنوی


باد و عالم عشق را بیگانگی است؛
واندر آن هفتاد و دو دیوانگی است.
غیر هفتاد و دو ملت كیش او؛
تخت شاهان تختهبندی پیش او
مذهب عاشق ز مذهبها جداست؛
عاشقان را مذهب و ملت خداست.
مثنوی

زین خمر خور همیشه كه در روی خمار نیست؛
این عشق را گزین كه نه تازی نه اعجمی است
دیوان شمس


حقیقت این است كه عرفان از نهاد بشر برخاسته و از ایران و ایرانی و پارسی بیرون است و پیوسته در عالم، لطیف طبعانی بودهاند كه از مشاهده كلك خیالانگیز عالم دریافتهاند كه:


لعبت بازی پس این پرده هست،
ور نه بر او این همه لعبت كه بست؟
نظامی


و چون فیلسوفان بدین مرتبه نیز قناعت نكردهاند كه صنع عالم را صانعی است بلكه در طلب صانع برآمده و از پیام آوران و آشنایان كوی او نشان گرفتهاند و، گستاخ و بیهراس، به بیابان عشق قدم نهاده و خار و خاره این وادی را پرنیان و حریر یافته و با هزار «لن ترانی» همچنان دیده بردیدار دوخته تا پس از چندین شكیبایی شبی چون حافظ چراغ دیده در محراب ابروی یار افروختهاند و بدین دیدار كه حل همه مشكلات و پاسخ جمله سؤالات عالم است از پرده تقلید و گفتار بیرون جسته و هرچه گویند از مقام مشاهده و تجربه عالم درون است، الا آنكه در مقام دعوت غافلان و هدایت رهروان از امثال و حكایتها و اقوال حكما و قدیسان پیشین مدد گرفته و خود از آن فارغ بودهاند:

آنچه گویم هست از عینالیقین،
نی به استدلال و تقلید است این.
این دلیل راه، رهرو را بود،
كو به هر دم در بیابان گم شود.
واصلان را نیست جز چشم و چراغ،
از دلیل و راهشان باشد فراغ.
گر دلیلی گفت آن مرد وصال،
گفت آن از بهر اصحاب جدال.
پیش طفل نو، پدر «تی تی» كند،
گرچه عقلش هندسه گیتی كند.
مثنوی
و هم بر این گونه مولانا همه مسائل فلسفی و كلامی و عرفانی و اخلاقی را با كلید عشق میگشاید:
یك دسته كلید است به زیر بغل عشق،
از بهر گشاییدن ابواب رسیده.
دیوان شمس

و اما عشق در فیه مافیه پیری است كه بر مسند ارشاد نشسته و افتادگان را دستگیری میكند:

پیر عشق توست، نی ریش سپید؛
دستگیر صد هزاران نامید .
مثنوی
و با دیده شفقت در حاضران مینگرد و از صمیم جان ایشان را فرا میخواند كه:

بیا! آخر تا چند بیگانهای
در میانه تشویشها و سوداها؟
فیه مافیه
فیه مافیه به زبانی بی تكلف و پیراسته از زیورهای ظاهری، كه اغلب حجاب معناست، و دعوت به اقلیم عشق و عالم امن و سلام تكرار است
مردمان را به راه پروردگارت فراخوان
از طریق حكمت و معرفت
و اندرزهای نیكو،

و با ایشان به طرزی جمیل بحث و مناظره كن. ( نحل،۱۲۵)
از این رو، بخشی از فیه مافیه بحقیقت درس حكمت است كه در آن از جمال و سخن اولیای پیشین ایران كشف حجاب كرده است:
محتسب گر فاسقان را نهی منكر میكند،
گوبیا كز روی مستوری نقاب افكندهایم.
سعدی


مستم زخمر «من لدن» رو محتسب را غمز كن؛
من محتسب را و تو را هم چاشنی آوردهام.
دیوان شمس


در این بخش محور سخن معرفی مقام انسان است كه اسطرلاب اسرار خداست؛ و اگر با خود آشنا شود، راز دو عالم را دریابد و عكس جمال بیچون را در آینه دل خویش مشاهده كند و محب و عاشق شود، آنگاه محبوب و معشوق حق گردد:
خدای را بندگانند
كه ایشان معشوقند و محبوبند
و حق تعالی طالب ایشان است
و هرچه وظیفه عاشقان است او برای ایشان میكند.
فیه مافیه
بخش دیگر اندرزها و مواعظ نیكوست، كه گفتهاند:
دین تنها یك نصیحت است.

و در این باب مولانا داروی تلخ نصیحت را به كیمیای محبت شیرین كرده و در جام تمثیلات خیالانگیز به نیازمندان نوشانده است:
آخر در دنیا شب و روز فراغت و آسایش میطلبی
و حصول آن در دنیا ممكن نیست،
معهذا یك لحظه بی طلب نیستی.
راحتی نیز كه در دنیا مییایی همچون برقی است كه میگذرد و آرام ندار.
آنگاه كدام برق؟
برقی پر تگرگ، پر باران، پر برف، پر محنت.
چون كار دنیا بی رنج میسر نمیشود
و كار آخرت همچنین،
باری، این رنج را سوی آخرت صرف كن تا ضایع نباشد.
فیه مافیه
برق خندد؛ بركه میخندد. بگو.
بر كسی كه دل نهد بر نور او.
مثنوی
و در بخش دیگر، كه مناظره نیكو و «جدل احسن» است، مولانا با ارباب فرق مختلف به گفتگو نشسته و برپایه عقاید خود ایشان نظراتشان را نقد كرده است.

از این رو، بحث است ما را با مجوسیان
كه ایشان میگویند دو خداست:
یكی خالق خیر و یكی خالق شر.
اكنون تو بنما خیر بی شر
تا ما مقر شویم كه خدای شر هست و خدای خیر.
و این محال است، زیرا خیر و شر دو نیستند،
و میان ایشان جدایی نیست.
فیه مافیه
فیه مافیه مجموعه مقالات و تقریرات مولاناست كه بتدریج به دست بهاءالدین یا دیگر مریدان تحریر شده و از نظر مولانا گذشته است. تدوین كامل كتاب و نامگذاری آن به «فیه ما فیه» و القابی چون «اسرار جلالیه» و «مقالات» بعد از وفات مولانا صورت گرفته است.
در این كتاب مانند سایر آثار مولانا مسئلهای از خود مولانا یا سخن بزرگانی چون برهانالدین محقق تزمذی، سنائی، مولانای بزرگ (پدر مولانا) و یا شخص مجهولی با عنوان «یكی گفت»، در موضوعاتی بسیار متنوع از ادبیات و عرفان و فلسفه پارسی تا مسائل سیاسی روز، طرح میگردد و بحث بتدریج از موضوع اصلی دور میشود و دهها بحث تازه برحسب تداعی معانی و احوال و خاطرات مولانا پیش میآید:

در خاطرم میآید كه این آیت را تفسیر كنم،
اگرچه مناسب این مقال نیست كه گفتیم
اما در خاطر چنین میآید،
پس بگوییم تا برود.
فیه مافیه


اسم كم جو، رو مسما را بجو:
مه به بالا دادن، نه اندر آب جو
مثنوی
و مناظره «مست و محتسب» در مثنوی بیان رمز همین نكته است:
محتسب در نیمه شب جایی رسید؛
در بن بازار مستی خفته دید.
گفت: هان، مستی! چه خوردستی؟ بگو.
گفت: از آن خوردم كه هست اندر سبو.
گفت: خود اندر سبو واگو كه چیست.
گفت: از آنكه خوردهام. گفت: این خفی است.
گفت: آنچه خوردهای، آن چیست، آن؟
گفت: آنچه در سبو مخفی است آن.
دور می زَد این سؤال و این جواب؛
ماند چون خر محتسب اندر خلاب.
گفت: با او محتسب: هین، «آه» كن!
مست «هوهو» كرد هنگام سخن.
گفت: گفتم «آه» كن، «هو» میكنی!
گفت: من شادم، تو از غم میزنی.
آه از درد و غم بیدادی است؛
هوی هوی مِیكشان از شادی است.

در اینجا محتسب هوشیار دنیا، كه همه در سودای جهان و حساب سود و زیان است، از مستان باده توحید میپرسد: چه خوردهاید كه چنین شاد و فرخندهاید؟ گویند: گفتنی نیست؛ تا ننوشی ندانی. و اگر پرسند كه در پرده این الفاظ و عبارات و این ترانه و غزل چیست، گویند: فیه مافیه: در آن است آنچه در آن است؛ تا نخوانی درنیابی. و آنگاه نه هر خواندنی كه مدام فریفته صورت باشی و در بند وزن و قافیه و تمثیل و قصه فرومانی، بلكه باید دانه را از كاه و پوست را از مغز جدا كنی و از آن مغز و دانه برخوری. آنگاه نه هر خوردنی كه در دهان بگردانی و بیرون افكنی چنانكه به یك روز هزار آیت فرو میخوانند و فرو نمیبرند تا مایه رشد و قوت جان باشد. و با این همه، اگر فرو بری و طبع تو با آن همراه نباشد، تو را هیچ سود نبخشد:
بر سماع راست هر تن چیر نیست؛
طعمه هر مرغكی انجیر نیست.
مثنوی

اندر او هست آنچه هست در او؛
فیه مافیه، انه هو هو!»

جان گرگان و سگان از هم جداست؛
متحد جانهای شیران خداست.
مثنوی

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار؛
دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود.

و سلام بر عاشقان کوی حق باد !

حسین قمشه ای
متن از پیشگفتار کتاب گزیده فیه ما فیه انتخاب شده است.
حکیم علیقدر ایران زمین ، محمد بلخی ملقب به مولوی‌ جلال‌الدین