۳۰.۹.۰۱

بخش نخست داستان توانگر و دوشيزه از دفتر اول مثنوى



داستان توانگر و دوشيزه از دفتر اول مثنوى داستانيست بسيار تفكربرانگيز و جذاب.

مولاى ما دراين داستان برخى از زواياى روحى آدمى را با دقت پيدا كرده وآنها را بنمايش خواننده ميگذارد تا آنان را به علم انسانشناسى و در نتيجه به مهمترين علم انسانى، يعنى خودشناسى، رهنمون باشد.

در اين داستان، مولانا از دو انسان عاشق ميگويد كه در برخورد با يك اتفاق مشترك، كاملا متضاد هم عمل ميكنند. اولين عاشق بخاطر معشوق بيمار، ازهمه چيز خود گذشته و تنها سلامتى معشوق را در نظر و هدف دارد، درحاليكه عاشق دوم با زرد رو و ضعيف شدن معشوق، از او بيزار و زده ميشود. وبدين ترتيب، مولانا دو نوع عشق را بنمايش ميگذارند، يك عشق بديگرى و ديگرى عشق بخود! و يا عشق مجازى كه آدمى عاشق خود وآنچه در ذهن خويش پرورده است، ميشود.
همچنين مولانا برخى از جنبه هاى روحى آدمى را هم بميان كشيده و آنرادرست جلو چشم خواننده ميشكافد.
اين داستان ميبايستى در رشته روانشناسى و در دانشگاه تجزيه و تحليل ميشد، چرا كه درس انسانشناسى بزرگى را در خود نهان دارد.

در ميان داستان بخشى آورده ميشود كه با داستان آنچنان در ارتباط نيست و بيشتر به يك زنگ تفريح ميماند. با اينكه اين بخش بسيار ارزشمند است ولى چون در ميان داستان قرار ميگيرد،آنچنان توجه برانگيز نيست و بيشتر منحرف كننده افكار خواننده از اصل ماجراست. در نتيجه،من اين بخش را جدا كرده و پيش از شروع داستان مينويسم تا هم در بيان داستان وقفه رخ ندهد وهم ارزشمندى اين بخش محفوظ بماند.

از خدا جوئیم توفیق ادب
بی ادب محروم گشت از لطف رب
ادب يعنى فرهنگ و دانش و پرهيخته گى.
مولانا از خدا، ميخواهد كه به او توانايى و توفيق بدست آوردن دانش، و فرهنگ استفاده از اين دانش را بدهد. چرا كه خداوند دوستدار آدمى است كه دانا است، و ميداند چگونه از دانش و خردش استفاده كند. پس با چنين آدمى همراهى كرده و به او لطف دارد. و از نظر مولانا، خرد و دانش و فرهنگ استفاده از آن، موجب رستگارى آدمى است و زندگى با نشاط را براى او امكان پذير ميسازد.

بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
اگر كسى دانش و آگاهى نداشته باشد، به خود بد كرده است. اما اگر كسى دانش و آگاهى دارد ولى فرهنگ استفاده از اين دانش را نداشته باشد، به همه عالم بد ميكند. مثلا تا دويست سال پيش كه دانش در اختيار ايرانيان بود، بقاى كره زمين و هستى موجودات روى آن، تضمين و بزيباى و باآرامش جريان داشت و ميليونها گونه گياهى و جانورى و ده ها گونه انسانى با آرامش در كنار هم ميزيستند و از بين نرفته بودند. نه از آلودگى هوا و سوراخ شدن ازون و يا لايه حافظ زمين، خبرى بود و نه از آب شدن يخهاى دو قطب زمين و نه از بيماريهاى بى درمان. چون پارسها فرهنك استفاده از دانش را داشتند و مثلا ميدانستند نفت و گاز وجود دارد ولى مثل بربرها آنرا به بيرون نكشيده و بدون آگاهى از نتايج فاجعه آور آن، نميسوزاندند. بجاى آن، گرم آبه هايى ميساختند كه با يك شمع، هميشه آب را،گرم نگاه ميداشت و اين شمع از همان گازى روشن بود كه در زير لايه هاى زمين قرار داشت. چرخهايى ساخته بودند كه با برخوردارى از آب و باد، توليدانرژى ميكردند. باتريهايى كه تماما براساس قوانين بى ضرر شيمى ساخته شده بودند. نياكان ما حتى از ميخ و سيمان، در ساخت كاخ ها و بناهاى شگفت انگيزى كه در سراسر دنيا ساختند و همگى نشانگر يك معمارى وآنهم معمارى شگفت پارسى است، استفاده نميكردند و كاخ ها و بناهايى شگفت انگيز و غولپيكرى كه بيش از سيصد متر ارتفاع دارند، كانال سوئز، اهرام ثلاثه در مصر، هفت شگفتى و عجايب در سراسر دنيا و و و كه همگى شاهكار هاى پارسهاست، را فقط و فقط با تكيه بر اساس قوانين فيزيك بوجود ميآوردند. نياكان ما از علم انرژى هسته اى، بيش از امروزيهامطلع بودند ولى هيچگاه بمب اتم نساختند و آنرا بروى مردم بيگناه شهرها نينداختند. كشتيهاى غولپيكر ساختند و نقشه هاى راه هاى آبى و زمينى كشيدند، ولى هيچگاه به مردم بومى سرخ و زرد و سياه وحشيانه حمله نكرده و كشتار ها و نسلكشيهاى هولناك براه ننداخته و آنان را به بردهگى نكشيدند. با اينكه هنوز از اسرار ودانش نجوم پارسى بطور كامل درك و فهم نشده، و نياكان پارسى نقشه كهكشانها را هم كشيده بودند، و موشكها هم ساخته بودند ولى هيچگاه مردم دنيا را سر كار نگذاشته و ادعاى سفر به كره ماه را نكردند.

از دويست سال پيش كه دانش پارسى بدست بربر هايى افتاد كه فرهنك استفاده از آن را نداشتند، زمين و هستى موجود بر روى آن دچار تغييرات بسيار مخرب گشت. و علاوه بر اينكه، ميليونها گونه جانورى و گياهى و دهها نژادهاى انسانى از بين رفتند، بلكه خود زمين هم دچار اين جهنمى شد كه امروزه با آن روبرويم. و روز بروز در منجلآب آن بيشتر فرو ميرويم.

درنتيجه همانگونه كه مولانا ميفرمايد، داشتن دانش به تنهايى كافى نيست و بدون فرهنگ استفاده از آن موجب تباهى است. و يك بى ادبى است كه موجب خسران مردم ميشود و برعكس، اين دو همراه با هم، ادبى است كه انسانساز است و موجب پارسايى ميگردد.

مائده از آسمان در میرسید
بی صُداع و بی فروخت و بی خرید
اين بيت در برخى نسخ چنين آمده است:

مائده از آسمان در ميرسيد
بى شرى و بيع و بى گفت و شنيد
بهرحال:
آدمى روزى مقرر خود را بدون دردسر، بدون واسطه، بدون داد و ستد، ميگيرد و هيچكس نميتواند روزى او رابخورد. و اين روزى يعنى چى؟ يعنى تمام آن عواملى كه براى گذران عمر براى آدمى واجب است و تنها منحصربه خوراك نيست.
صداع يعنى درد سر.
و چرا مولانا اينرا ميگويد؟ تا بلكه فيلترى براى اقيانوس حرص آدمى ساخته باشد.

شرى = خريدن، فروختن، پوست كندن.
بيع = خريد و فروش، داد و ستد.

منقطع شد نان و خوان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داسمان
اگر كسى دچار كمبود روزى است و يا بطور كلى روزى اش ناچيز است، و نان و خوان از جانب خدا به اونميرسد، در نتيجه تلاش او هم براى بدست آوردن روزى بيشتر، بجايى نخواهد رسيد، و هرچه هم بكوشد، فايده نخواهد داشت و فقط خود را خسته كرده است. و معمولا روزى قرار داده نشده، در زير خاك و يا بانكها، جمع شده و به كسى ميرسد كه روزيش فراخ و زياد است.

مثلا، زمين را كاشته، محصول هم درو كرده، ولى بيكباره سيل آمده و آنرا ميبرد. چون روزيش نبوده و در نتيجه تنها رنج كاشت و كار با بيل و داس برايش باقى ميماند.

مثال ديگر اينكه، يك خدانشناس و پليد، همه عمر به صغير و كبير ظلم كرده، مال يتيم و بى نوا و ضعيف را باحيله گرى از دستشان درآورده، بانكهاى سوئيس را از پول انباشته، و ناگهان قطره آبى به گوشش ميرود، وبالانس مايه گوش ميانى را بهم زده، و كار بالا ميگيرىد و دچار جنون ميگردد. و كت بسته در سوراخى بسته ميشود. و هم دار و ندارش توسط بيگانه به يغما ميرود. و هم او ميماند و رنج بازپرداخت اعمالش.

باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زَلّه ها برداشتند
با وجودى كه همگان، اينها را ميدانند، ولى باز هم اكثرا با خيره سرى منكر اين مطلب شده، و ميگويند اينها اراجيف است و اين من هستم كه حاكم بر سرنوشت و چگونگى گذران آنم. پس مانند گدايانى كه براى بدست آوردن چند سكه، مجيز عالم و آدم را ميگويند، كاسه گدايى بدست گرفته و پسمانده خوارى كرده و سر بديوار ميكوبند.

زَلّه در اينجا يعنى پسمانده خوراك كه به گدايان دهند. باقیمانده غذائی است که مهمان با خود برد.

لابه کرد است او، ایشان را که این
دائم است و کم نگردد از زمین
با فروتنى به آدمى گفته شده كه اى بشر، روزى تو معلوم و مشخص و دائمى و قطع نشدنى است، نه يك قطره كم، نه يك قطره زياد. بنابراين ترس از نقصان و انقطاع آن، بيمورد است و تغييرى در مقررى تو نخواهد داشت. چراكه تو گليم خود را از روز ازل اينچنين بافتى.

ميگويند، آدمى با گناهانش بارها بدنيا آمده و به بدين طريق، خداوند به او فرصت جبران ميدهد. و آدمى بطورمعمول، نه تنها از اين فرصت دوباره، بهره نميگيرد، بلكه با ارتكاب به پليديهاى نو، سرنوشت تلخ ترى را براى زندگى بعدى و دوباره خود، رقم ميزند.

بد گمانی کردن و حرص آوری
کفر باشد پیش خوان مهتری
و اين بدگمانى و انكار آدمى، و در عوض حرص زدن او براى داشتن بيشتر، تنها و تنها ناسپاسى بدرگاه خدابوده و موجب رنج آدمى شده و او را نزد خدا كه صاحب سفره و خوان است، بى ارزش و تباه ميسازد.

زان گدارویان نادیده ز آز
آن در رحمت بر ایشان شد فراز
درعوض ژنده پوشان و فقرا و كسانى كه ظاهرا دارايى ندارند، ولى درعوض شأن انسانى خود را حفظ كرده و آزو حرص و طمع را از خود دور ساخته اند، و اينچنين انسان بودن، را پاس داشتند، درب هاى رحمت و لطف خداوند را، بر روى خود ميگشايند، چراكه خداوند انسان باشخصيت و كسى را كه بخود احترام ميگذارد و براى مال دنيا بهر خفتى تن نميدهد را، دوست دارد و برعكس.

نان و خوان از آسمان شد منقطع
بعد از آن زان خوان نشد كس منتفع
پس اگر روزيت بيش از اين نيست، سر به ديوار نكوب، چون مانند آب در هاون كوبيدن است.

هرچه بر او آید از ظلمات غم
آن ز بیباکی و گستاخیست هم
خداوند ميفرمايد، هر كارى كه آدمى انجام ميدهد، نتايج و اثرات تلخ و شيرينش متوجه خود اوست. و سعدى كبير در همين مورد، پا را فرا نهاده و تا آنجا پيش ميرود كه ميفرمايد: تو نيكى ميكن و در دجله انداز. يعنى آدمى حتى اگر كار نيكى كه انجام داده را به آب خروشان اندازد، باز هم نتايج مثبت و منفى كردارش دامن گير خوداوست. و بهمين دليل زرتشت پاك، به كردا نيك سفارش ميفرمايد.

مولانا براساس همين واقعيت ميفرمايد: هر تباهى و مصیبت و رنج و اندوهی که به آدمى روی آورد، نه بخداربطى دارد و نه به كائنات و تماما نتیجه بى فكرى، ندانم كارى، غرور و گستاخى، و بى پروائی خود اوست.

هر که بیباكى کند در راه دوست
ره زن مردان شد و نامرد، اوست
پس هر كه اعمال ناپسند و نامردمى را با دل باز و بيباكى و بى خيال از عواقب و آثار مخربش، انجام دهد،درواقع راه خود و ديگران را زده و خود را گمراه (نامرد)كرده است.

از ادب پر نور گشته این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک
از ادب دنياى ما پر از روشنى و زيبايى و شادى و نشاط ميگردد، و از ادب است كه آدمى مانند فرشتگان پاك ومعصوم ميگردد. و مانند آنان ميشود.

بد ز گستاخی ، کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرات ، رد باب
آدمى كه جسورانه و بدون پروا از عاقبت كار خود، ظلم ميكند، مانند كسوف، و يا خورشيد گرفتگى عالمى را ازنور و روشنايى محروم ميسازد. چرا كه ظلم مانند ويروس پخش ميشود و سرايت ميكن.

درست مانند ابليس كه با گستاخى و بى پروايى، نافرمانى و بد كرد و موجب رانده شدن خود و آدم از بهشت وسپس تباهى آدميان گشت.
جرأت = گستاخی .
ردِ باب = رانده و مردودِ درگاه حق تعالی ، ملعون
عزازیل = ابلیس در ابتدا يكى از فرشتگان محبوب خدا بود و بنام عزازيل خوانده ميشد. او پس از عصیان و گناه غرور و رانده شدن از درگاه خدا، نام ابليس را گرفته است.

هر كه گستاخى كند اندر طريق
گردد اندر وادى حيرت، غريق
هر كسى كه با اندك دانسته ها و دانشى كه آموخته، منم بزند و در راه يافتن حقيقت، خود را بلد راه دانسته وبعبارت ساده تر، خود را عالم دهر بداند، درواقع خود را گول زده و در سرگردانى، غرق كرده، چراكه آدمى هر چه هم كه بداند، باز هم نادان است.

حال شاه و ميهمان برگو تمام
زانكه پايانى ندارد اين كلام.
مولانا از سرودن حكمت دست برداشته و بخود نهيب ميزند كه به داستان بپرداز كه هرچه از اين مقوله بگويى كم گفتى، چراكه اين مطلب پايانى ندارد.

داستان توانگر و دوشيزه:

بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
در اين داستان مولانا از هر روانشناس استادى، پا را فراتر نهاده و به بررسى حالات روحى آدمى از ديدگاهى بسيار تفكرانگيز نقب ميزند. اينك به داستانى گوش فرادهيد، كه در واقع شرح احوال درونى ما آدميان است.

نقد حال خويش را گر پى بريم
هم ز دنيا، هم ز عقبى برخوريم
اولين راز از اسرارى كه در اين داستان از طرف مولانا به خوانندگاه فاش ميگردد اين است كه: اگرآدمى خود را بشناسد، هم به دنيا دست خواهد يافت و هم از آخرت برخوردار خواهد شد. و اكثرآدميان ادعا و تصور ميكنند كه خود را ميشناسند، درحاليكه باهوش ترين آدميان، به بيش از ٣٠درصد از درون خود آگاه نيستند، و هرچه بيشتر در خود مطالعه ميكنند، به زوايايى بيشترىبرخورده و حيران ميشوند.

پس مولانا اين داستان را نوشته تا آدميان را به راه انسان شناسى و سپس خود شناسى هدايت كند. چرا كه همه چيز از خود آدمى آغاز ميگردد.

عقبى در اينجا يعنى جهان آخرت، در مقابل دار دنيا.

بود شاهی در زمانی پیش از این
ملک دنیا بودش و هم ملک دین
روزى و روزگارى پاشاهى بود که هم دنیاى مادى را بطور كامل داشت و هم از دنياى معنا و معرفت بهره برده بود. مولانا يكى از قهرمانان اين داستان را مرد دارا وبينيازى معرفى ميكند كه از انسانيت هم بى بهره نيست. منظور مولانا فرد نو كيسه اى نيست كه از هيچ به همه چيز رسيده باشد و بخاطر اين تحول عظيم از خود ابليس رذل تر و دنيتر و خبيث تر رفتار كند، چرا كه همه آدميان داراى گنجايش روحى معينى هستند كه اگر اين گنجايش از حدش بگذرد، بطور معمول آدمى از انسانيت قالب تهى ميكند. و اين كلمه پادشاه هم الزاما بمعنى كلاسيك آنكه همگان ميشناسيم نيست و ميتواند مرد توانگرى را كه در اقليم خودش داراى پايندهگى و دارندهگى باشد،توصيف كند.)

اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار
روزی پادشاه به همراه خادمان ویژه خود سوار بر مرکب شد و عزم شکار کرد .

بهر صيدى ميشد او بر كوه و دشت
ناگهان در دام عشق، او صيد گشت
شاه براى صيد شكار كوه و دشت را بهم ميدوخت و خبر نداشت كه قرار است در دام عشق افتد وخود صيد شود.

یک كنيچك دید شه بر شاهراه
شد غلام آن كنيچك جان شاه
در شاهراهى كه پادشاه و مردانش ميگذشتند، چشم پادشاه به دوشيزه جوان و بسيار زيبا و چالاكى افتاد و در دم دل به او بست و جان شاه، شیفته و شیدای آن دوشيزه شد.
كنيچك يعنى دوشيزه و در اكثر نسخ بجاى كنيچك از كلمه كنيزك استفاده شده كه اشتباه است.

مرغ جانش در قفس چون میطپید
داد مال، و آن وكنيچك را خرید
پادشاه چون خواهان و طالب آن دختر جوان شد، مهريه او را داد و او را بدست آورد. مصرع دوم دستكارىشده و من متاسفانه نتوانستم مصرع اصلى را پيدا كنم.

چون خرید او را و برخوردار شد
آن كنيچك از قضا بیمار شد
پس از آنکه دخترك همسر پادشاه شد، طولى نكشيد كه بيمار شد.

آن یکی خر داشت پالانش نبود
یافت پالان، گرگ خر را درربود
شاه عشق را پيدا كرد ولى معشوقش به بستر بيمارى افتاد.
مثل اينكه شخصی خری داشت اما پالان نداشت ، همینکه پالانی تهیه کرد ، گرگ آمد و خرش را صید کرد و باخود برد.

دومين اسرار: اين يك واقعيت غير قابل انكار است كه آدمى به همه آنچه كه ميخواهد نميتواند دست يابد، چرا كه زندگى داراى پيچ و خم ها و ويژهگى هاى ساده و دشوارى است كه حل تمامى آنها از عهده انسان معمولى خارج است. و در زندگى مانند آنچه در صفحه شطرنج ميگذرد، هر حركت آن نتايج مثبت و منفى خود را بهمراه دارد و بعبارت ساده تر زندگى به همين راحتى ها هم نيست. پس گر اندكى نه بر وفق مراد است، خرده مگير.

کوزه بودش، آب می نامد بدست
آب را چون یافت، خود کوزه شکست
مثال دیگر اينكه شخصی کوزه ای داشت ولی هر چه می گشت آب نمییافت و همینکه آب را یافت کوزه اش شكسته شد.
و يكى ديگر از عواملى كه آدمى هيچگاه بطور كامل به خواسته هايش نميرسد، اين است كه اين خواستنها پايان و ساحلى ندارد.

شه، طبیبان جمع کرد از چپ و راست
گفت جان هردو در دست شماست
شاه عشق را پيدا كرد ولى بيمارى دختر كام او را مانند زهر تلخ ساخت. و چون عاشق دخترك بود از بيمارى او بسيار آشفته گشت و پزشكان را از همه اطراف و اكناف فراخواند و به آنان گفت: نجات جان من و اين دختر هردو در دستان شماست، چرا كه اين دختر مانند جان براى من عزيز است.

جان من سهل است، جان جانم اوست
دردمند و خسته ام ، درمانم اوست
شاه گفت، جان كه سهل است، آن جان برترم هم اين دختر است( خداى من اين دختر است) و من اينك فردی دردمند و خسته و زارم و تنها مایه زندهگانيم، اميد بدرمان اوست .

هر که درمان کرد مرجان مرا
برد گنج و در و مرجان مرا
شاه گفت من سرتا پاى كسى را كه جانم را درمان كند، از طلا و گواهر(جواهر) پر خواهم كرد. و همه ثروتم رابدو ميبخشم. (عاشق آن است كه بى پا و سر است)

مرجان در مصرع اول بمعنى جان شاه (جان مرا، مر جان)است، و مرجان درمصرع دوم بمعنى مرواريد است.

جمله گفتندش که جانبازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم
همگی پزشكان يكصدا قول دادند كه در درمان دختر از هيچ چيزى كم نگذارند و تا پاى جان بكوشند و در اينراه جانبازى كنند. و گفتند : ما مى کوشیم و با یکدیگر همراهی و همفکری می کنیم تا او درمان شود.

انبازی در اينجا يعنى مشاركت و همكارى، شرکت در امور مادی و معنوی . همدستی.

هر یکی از ما مسیح عالمی است
هر الم را در کف ما مرهمی است
سپس اطبا براى دلگرم كردن پادشاه، شروع بتعريف از خود كردند كه هركدام از ما عيسى دميست كه مرده زنده ميكند و برای هر درد، دوا و درمانی داریم و خلاصه در بازار مسگرها گشت زدند.

“گر خدا خواهد” نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر
در اينجا ميگويد كه پزشكان بدون تفكر ژرف و مشورت با اهوراى درون خود و يا خداى خود، و تنها با تكيه بردانش دنيوى و ظواهر امر، از روى اعتماد بنفس زيادى(بطر) كه داشتند و مغرور به مهارت و حذاقت خودبودند، شروع به طبابت كردند، پس دچار عجز و درماندگی شدند.

و من در ترديدم كه اينگونه از خدا سخن گفتن، كار مولانا باشد، و بگويد چون از خدا كمك نخواستند، پس خداعاجز بودنشان را برخشان كشيد! آن خدايى كه من ميشناسم كلا نسبت به عملكرد بشر بى خيال و بى تفاوت وبى اعتناست و ميگويد هرچه كنى بخود كنى، و درواقع اين آدميست كه اصرار دارد خودش را به او بچسباند، واوصاف انسانى حود را به او ببند. و اينكه فقط خداى مسلمين و يهوديان است كه عقده اى و جبار و انتقامگيرنده است.

ترک استثنا مرام قسوتی است
نی همین گفتن که عارض حالتی است
استثنا در اينجا يعنى خدا كه يگانه و بزرگ و باشكوه است و مانند هيچ كس نيست. قسوط يعنى جور و بیدادیکردن و از حق بازگردیدن. و ميگويد فراموش كردن خدا، مرام بيدادگران و ظالمان است و نه انسان. و منظور دراينجا اين است كه آدمى كه سخت دل است، حكمت حق را ناديده ميگيرد و نه تنها به زبان بلكه در قلبش به آناعتقادى ندارد، و در مصرع دوم ميگويد، اگر هم به زبان بگويد، چون اعتقاد قلبى ندارد، در نتيجه گفتارش هم بى اعتبار است.

استثنا يعنى كس و يا چيزى كه مانند ديگران نيست. دراينجا يعنى خدا، چرا كه پروردگار مانند هيچ كس وچيزى نيست.

ای بسی ناورده استثنا، بگفت
جان او با جان استثناست جفت
خيلى از آدميان هم هستند كه عادت ندارند خدا خدا كنند ولى اعتقاد قلبى دارند كه خدا برايشان بد نميخواهد وبه سرنوشت و قضا و قدر معتقدند. اين افراد بدون اينكه بدانند با خدا پيوند قلبى دارتد. و جانشان با جان او جفت و يكيست.

هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا
پزشكان تمامى تلاش خود را كردند ولى هر چه در راه درمان و شفای همسر شاه كوشيدند، نه تنها نتيجه نداد بلكه حال او را بدتر كرد و رنج و درد او بیشترشد.

آن كنيچك از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد
دخترك آنچنان از شدت بیماری نحیف شد که گوئی موئی بیش نیست و چشمان شاه از اشک چون جوى از خونشد .

چون قضا آيد طبيب ابله شود
آن دوا در نفع خود، گمره شود
ميگويد وقتى سرنوشت به طريق ديگرى باشد، پزشك هم نادان گشته و دارويى را هم كه تجويز ميكند،ناكار آمد است.

از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی می نمود
و اتفاقا همينطور هم شد و سرکنگبین با آنکه طبعا دافع صفراست ولی در مورد دخترك قضیه برعکس شد وموجب فزونی صفرایش شد و نیز روغن بادام که طبعا ملین و روان کننده مزاج است موجب خشکی و یبوست بيشتر گشت. اطباع قديم براى سبك كردن بيمارى، ابتدا معده و روده ها را از خوراك تخليه ميكردند تا مقاومت طبيعى بدن تماما متوجه بيمارى گردد. و براى اين هدف، از بهترين ملين معده و روده كه روغن بادام بود، استفاده ميكردند. و دخترك چون زرد روى شده بود، از طرف اطباء مشكوك به ازدياد صفرا گشته بود، كه درمانش سركنگبين بود.

سرکنگبین: مرکب از: سرکه + انگبین . سکنگبین . عاميانه آن سکنجبین است. و آن شربتى باشد از سرکه وعسل ، چه سِک بمعنی سرکه و انگبین بمعنی عسل است. سرکنگبین را در طب سنتى دافع صفرا ميدانند.

از هلیله قبض شد اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت
هلیله ميوه درختى است كه در فلات ايران رشد ميكند و داراى خاصيت روان و لينت كردن شكم و دستگاه گوارش آدمى است، ميفرمايد هليله بجاى آنکه لینت دهد و شکم را روان کند موجب خشکی و یبوست (قبص) شد و آب بجاى آنکه آتش را خاموش کند مانند نفت شعله آن را تیزتر و پرلهیب تر کرد .

هلیله و يا هلیلج از درختان نواحی گرم و مرطوب است که بومى ايران بزرگ و آسياى شرقى است و از ايرانبتمام دنيا برده شده است. میوه اش مصرف طبی دارد و به آن، آزاددرخت و زهره ٔ زمین هم ميگويند. هليله میوۀدرختی است بزرگ كه دارای برگ های بلند و باریک و میوۀ آن به شکلِ خوشه است و انواعِ آن عبارتند از کابلی، زرد ، و سیاه . هلیله از انواعِ داروهای لینت دهنده و روان کنندۀ مزاج است.

اندر میان رامیان و جالند، پنج روز راه است و همه ٔ راه درختان هلیله و بلیله و آمله و داروهاست که از ايران به همه جهان ببرند.
قبض = گرفتگی و خشکی روده ، یبوست
اِطلاق = روانی شکم ، رها کردن ، از بند گشادن

سستی دل شد فزون و خواب کم
سوزش چشم و دل پر درد و غم
قلب دختر ضعيف شد و بيخواب گشت. چشمان و دلش از غم و درد، ميسوخت.

شربت و ادویه و اسباب او
از طبیبان ریخت یکسر آب رو
دوا و درمان طبيبان بى نتيجه ماند و فقط موجب آبرو ريزى آنان گشت.

شه چو عجز آن حکیمان را بدید
پا برهنه جانب كنيشا دوید
شاه همینکه پی برد که حکیمان در علاج بیماری معشوقه اش ناتوان و عاجز هستند ، پای برهنه به سوی كنيشا شتافت.

و اينكه شاه با پاى برهنه به بيرون بدود، عظمت عشقى را نشان ميدهد كه در درون سينه شاه خانه كرده است.

كنيشا معبد زرتشتيان است و همانگونه که مذاهب یک کپی تحریف شده از آیین زرتشت و داستانهاى باستان ایرانزمین هستند٫ نام کنیشا هم برای یهودیان کنیسه و برای مسیحیان از كنيشا، به واژه كليسا تغییر یافته است.

در كنيشا او سوی محرآب شد
سجدهگاه از اشک شه پرآب شد
شاه بسوى محراب كنيشا رفت و در سجده گاه آنجا آنقدر گريست تا از اشک چشم او سجدهگاه پر از آب شد . و چه زمانى آدمى روى بخدا آورده و حاجت خود را ازو ميطلبد؟ زمانيكه از عالم و آدم نا اميد و سرخورده است. و اين در مورد تمامى انسانهايى كه از كودكى با خدا آشنا گشتند، صادق است. و آنان كه در اينگونه موارد،يعنى نا اميدى مطلق، خدايى را نميشناسند، چه ميكنند؟ همه كار.

چون بخویش آمد ز غرقاب فنا
خوش زبان بگشود در مدح و ثنا
همين يك بيت يك كتاب تفسير روانشناسانه دارد.

راز ديگر: غرق آب فنا، محلى است كه نه تنها آدمى در آنجا غرق ميشود، بلكه چنان بى نشان و فنا ميگردد،تو گويى هرگز وجود نداشته است، و مولانا حالت روحى شاه را پس از نا اميدى از مداواى دخترك، به مانند كسى كه در غرقآب فنا فرو رفته است، تشبيه ميكند.

در اينحالت كه آدمى غرق آب فناست، از او هر عملى، از كفر گويى تا جنايت، براحتى سر ميزند، چراكه هيچ كنترلى بر اراده آدمى، درميان نيست. هيچ ذهن و افكار تربيتى و اكتسابى، دخيل نيست. تو گويى مغز را بطور كلى از برق ميكشند و حافظه از همه چيز خاموش ميگردد.

سپس مولانا ميگويد، پس از اينكه شاه از اين مرحله بيرون آمد، و مغزش كه خاموش كرده بود، دوباره روشن شد،شروع به ستايش و مدح خدا نمود. پس در اينجا مولانا يك مطلب بسيار مهم را به خواننده ميگويد( يكى ديگر ازاسرار). و آن اينكه: كسى كه خدا دوست و خدا شناس است، زمانى كه زبان به مدح و دعا و ثناى خدا ميگشايد،درحالت طبيعى و هوشيارى است، چراكه گفتن مدح و ثنا و دعا از آثار هوشیاری و نتیجه شعور بوجود خود ودنياى اطراف است. ولى آيا اين دعا و ثنا او را به خدا نزديك ميسازد؟

پيش از اين مولانا فرموده بود كه آن آدمى به خدا نزديك ميشود، كه بيهوش است و در غرقآب، فنا گشته است( محرم این هوش جز بی هوش نیست) يعنى شاهيست كه از عشق، بيهوش شده و خود و موقغيت و مقام و جايگاه خود را رها ساخته و پاى برهنه بطرف غرقآب فنا ميدود. و تنها زمانى زبان بمدح و دعا ميگشايد، كه به هوشيارى ميرسد.. يعنى هنگامى كه در حالت فنا بود، و كلا وقتى آدمى در خدا غرق و فناميشود، نياز به هيچ نمازى ندارد. و تنها زمانى كه در پوستينى كه برايش ساخته اند و يا خود ساخته است وجسم انسانيش در آن پوستين بيدار ميگردد، آنزمان است كه لب به سخن با خدا ميگشايد. و نتيجه اينكه، نه تنها پنج بار، بلكه اگر پنجاه بار در شبانه روز، نماز بگزارى و حمد و ثناى خدا را بگويى، به اوراه نميابى، چرا كه دچار هوشيارى هستى و اسير چون و چرا!

و بسيارى هستند كه حتى از وجود خدا بيخبرند ولى غرق آب فناى اويند، بدون اينكه خودبدانند. چگونه چنين چيزى امكان دارد؟ امكان دارد، چون آدمى كه حتى خدا شناس نيست ولى درذهن و قلبش بدنبال زندگى شرافتمندانه و بى شيله و حيله، از سحر تا شام، تلاش ميكند، و ازلحظات زندگى لذت ميبرد و از آنچه دارد خرسند است و ظلم نميكند و داراى ذهن پيشدآور نيست،او همان آدمى است كه غرقآب فناى خداست. پس خدا شناسى به زبان و نماز و دين و رعايت آيين مذهبى نيست. خداشناس بدون نياز به همه اينها، آدمى است ساده و صادق كه پيوسته در رضايت از آنچه دارد است وبا داشته هاى خود، كم يا زياد، شاد و راضى و خرسند است. و شاد و خرسند بودن قلبى، سپاسگزارى واقعى، از پروردگاريست كه زيبايش قلب را ذوب ميكند.
ذهن پيشدآور ذهنى است كه مرتبا در حال پیش داوری است و اين بدترين ذهن است. و بدترين اتفاقى اشت كه براى فردى رخ ميدهد. او آدما را تنها براساس یکى دو حرف و یا حرکت قضاوت و داورى كرده، و حكم صادر ميكند. سپس بدون هيچ شناختى يا از آن فرد خوشش میآید یا خوشش نميآيد. كه عاقبت هر دو حالت، برايش پشيمانى است.

در اينترنت در باره غرقآب فنا نوشته اند كه: تعریف فناء در کتب صوفیه، نهایت سیر در معنا را فناء گویند . و نیزگفته اند که فناء عبارت است از عدم شعور سالک به هستی موهوم خود به واسطه استیلای ظهور هستی حقیقی. پس به عقیده صوفیه ، عارف جز واحد ، چیزی نبیند . « هر چه جز واحد ببینی آن بت است » . با این ملاحظههمه موجودات با همه کِثرت و تعدد خود به مثابۀ آینه هایی هستند که وجود حقیقی ذوالجلال را نشان میدهد. مولانا در بیان «غرقاب فناء» گوید : « استغراق آن باشد که او در میان نباشد و او را جهد نماند و فعل و حرکتنماند . غرق آب باشد . اگر هنوز در آب دست و پای می زند او را غریق نگویند و یا بانگی می زند که ، آه در آبغرق شدم . این را استغراق نگویند. ( اين چند خط اخير كه در تفسير غرق آب فنا در اينترنت نوشته شده، مانندسرگيجه پس از پياده شدن از چرخ فلك است. متاسفانه)

کای کمینه بخششت ملک جهان
من چه گویم چون تو میدانی نهان
كمينه يعنى كمترين، و شاه در دعا و ثناى خود ميگفت: پروردگارا تو كه همه اين جهان را به ما دادى و تازه اين كمترين بخشش و هديه تو به ماست، من چه بگويم كه تو از پيش ندانى، تويى كه از همه اسرار آشكار و نهان،آگاهى.

حال ما و اين طبيبان، سربسر
پيش لطف عام تو، باشد هدر
اى خدايى كه اگر من و همه اين پزشكان هر چه كه داريم و نداريم روى هم بگذاريم، در مقابل تنهايك لطف كوچك همه گير تو، بسيار ناچيز، و در حد، هدر است.

ای همیشه حاجت مارا پناه
بار دیگر ما تبه کردیم راه
اى خدايى كه همواره همه حاجات مرا به من روا داشتى، من امروز دوباره راه گم كرده و محتاج به درگاهت روى آوردم.

لیک گفتی گرچه میدانم سرت
زود هم پیدا کنش بر ظاهرت
اى خدايى كه ميدانى و ميدانم كه ميدانى، و با اينحال ميگويم، تا بگويم جز تو بكسى روى نياورده و نميگويم.

چون برآورد از میان جان خروش
اندر آمد بحر بخشایش بجوش
حرفى كه از دل برآيد، لاجرم بر دل نشيند. پس اهوراى درونش بحركت درآمده و شروع به حل مشكل نمود.

در میان گریه، خوابش در ربود
دید در خواب او که پیری رو نمود
خداوند براى سخن گفتن با آدمى هزاران روش و متد دارد. او هر لحظه با آدمى به طرق گوناگون سخن ميگويد. واگر آدمى نميشنود يا نميفهمد، ايراد از خود اوست كه گيرنده هايش موج نميگيرد و درك نميكند. در اينصورت،خداوند ناچارا، بطور مستقيم با آدمى، در حالت خواب، سخن ميگويد. ظاهرا شاه هم مانند اكثر مردمان محتاجارتباط خوابى با خدا بوده و پس از اينكه از عشق زار زده و انرژى جسمانيش ته ميكشد، بطور طبيعى، در اينگونه موارد، مغز بدن را توسط خواب از كار انداخته و شروع به توليد انرژى از ذخايرش ميكند. خلاصه اينكه شاه درميان گريه، خوابش برده و در خواب پيرى را ميبيند.

گفت ای شه ، مژده حاجاتت رواست
گر غریبی آیدت فردا، ز ماست
پير در خواب مژده روا شدن حاجت شاه را داده و ميگويد، فردا غريبه اى از راه ميرسد كه ما او را فرستاده ايم.

چون که آید او ، حکیم حاذق است
صادقش دان ، کو امین و صادق است
هنگامى كه پير نزد تو آمد، به او اعتماد كن، چراكه حكيمى حاذق و دانا و راستگوست.

در علاجش سحر مطلق را ببین
در مزاجش قدرت حق را ببین
درمان او مثل معجزه است و داروهايى كه ميسازد، قدرت و خاصيت درمان خدايى دارند.

مزاج (اول)يعنى کیفیات اصلی عناصر چهارگانه( آب، آتش، خاك، گاز و يا هوا و اينها همان چهار حالت مادهاست. و آنها كه حالت چهارم ماده را نفهميدند، ادعا ميكنند كه ماده داراى سه حالت، مايه، جامد و گاز است. ولى در اصل دانشمندان ايران از حالت چهارم هم كه آتش است خبر دادند كه ديگران آنرا همان گاز ميدانند كهاشتباه است و در حالت آتش، ماده نه زنده است و نه زنده نيست كه فهمش پيچيده است و احتياج به شرح وتوضيح مفصل دارد. ) و اين چهار حالت داراى ويژه گيهاى اصلى:
برودت و يا سردى،
حرارت و يا گرمى،
یبوست و يا خشك،
و رطوبت و يا ترى را دارا ميباشند.
در مقابل مزاج (دوم) که کیفیات حاصله از امتزاج و ترکیب اجزاء عناصر است. گويند خداوند موجودات را از بهم درآميختن اين چهار عنصر، خلق كرده است. و هنگام مرگ اين چهار عنصر از آنان جدا گشته، و خاك و آب به زمين بازميگردند و هوا به آسمان و آتش به برزخ.

در نزد مردمان، مزاج یکی از چهار حالت، حرارت و برودت و رطوبت و یبوست است. مزاج در پیش قدماء واطباء نه گونه بوده است معتدل ، حاد، بارد،رطب ، یابس ، حار و رطب ، حار و یابس ، بارد و رطب ، بارد و یابس . (یادداشت مرحوم دهخدا). قدما به چهار مزاج اصلی قایل بودند: ١- مزاج صفراوی گرم و خشک ، که در نتیجه ٔغلبه ٔ صفرای زرد است . ٢- مزاج دموی یا خونی گرم و مرطوب است . ٣- مزاج مالیخولیائی (سوداوی ) در اینمزاج سودا غلبه دارد و سرد و خشک است . ٤- مزاج بلغمی که در نتیجه ٔ ازدیاد لنف در بدن است ، سرد ومرطوب.

از سوی دیگر قدماء مجموعاً به ١٢ نوع مزاج قایل بودند و آنها را به سه دسته تقسیم می کردند از این قرار:
١- مزاجهای ساده ٔمفرد - شامل مزاجهای گرم ، سرد، خشک ، تر.
٢- مزاجهای ساده ٔ مرکب - شامل مزاجهای گرم و تر، گرم و خشک ، سرد و تر، سرد و خشک .
٣- مزاجهای مادی - شامل مزاجهای بلغمی ، دموی ، صفراوی ، سوداوی.

جهان چو یافت ثبات، ای شگفت گرم و ترست
مزاج گرم و تر آری بود مزاج شباب.

برگرديم به مثنوى:

خفته بود، آن خواب ديد، آگاه شد
گشته مملوك كنيچك، شاه شد
ناآگاه بود و پريشان، ولى هنگامى كه خدا به او مژده عافيت داد، بيدار گشته و آگاه شد. سمبليك اين بيت اين است كه در هر برخورد با پروردگار، حتى بسيار كوچك، مثلا در اينجا، خوابديدن….آدمى ديگر آن آدم سابق نخواهد بود و يك گام به دانايى نزديكتر ميشود. در اينجا هم شاه كه ذليل و برده و غلام و اسير يك دختر بچه شده بود، دوباره شاه شد. چراكه دلش به نور اميدروشن و شاد گشت.

مملوك يعنى بنده و ملک کرده . غلام . برده . مولی . زرخرید. درم خرید. بنده ٔ زرخرید. عبد.

اصطلاحاً بندگان سپید را مملوک و بندگان سیاه را عبد میگفتند.و پدر محمد، عبدالله ناميده ميشد، چون سياهچرده بود و بندگى بتى بنام الله را ميكرد.

تویی مملوک و هم مالک تویی مفضول و هم فاضل
تویی معمول و هم عادل تویی بهرام و هم کیوان. ناصرخسرو.

چون رسید آن وعده گاه و روز شد
آفتاب از شرق، اختر سوز شد
هنگامى كه روز موعود و وعده داده شده رسيد، سحرگاه كه از شرق خورشيد، پديدار گشت و با اولين تابش،ديگر انوار متصاعد از ستارهگان را ناپديد كرد، اصطلاحا، آنان را سوزاند، اختر سوز شد.
در اينترنت در مورد تعريف اختر سوز نوشته شده كه: لفظاََ به معنی سوزندۀ ستاره است امّا در اینجا بمعنی ناپديد کننده ستارگان است. این اسمِ مرکب، اصطلاحی در نجوم قدیم است که بدان محترق نیز گویند. بطورکلّی احتراق در نجوم قدیم عبارت است از اجتماع سیاره با آفتاب ، بشرط آنکه فاصلۀ سیاره تا خورشید ،شانزده دقیقه یا کمتر باشد. دراینحالت پرتوِ ستارگان بجهت شدّتِ انوارِ خورشید از نظر بینندۀ زمینی محوشود. بهرحال «اختر سوز شدن» و یا «احتراق» مجازاََ بر ظهور و طلوع آفتاب دلالت دارد ( فرهنگاصطلاحاتِ نجومی ، ص ١٩ ) ]

ابوریحان بیرونی از دانشمندان بزرگ علم نجوم، در معنی احتراق ميفرمايد : سوختن ستاره آن بُوَد که با آفتاب بهم آيد و این نام بهرِ آن نهادند که آفتاب را به آتش تشبیه کردند و ناپدید شدن ستاره از دیدار و اندر آمدن او به شعاع آفتاب مانند سوختن و ناچیز شدن است.

بود اندر منظره شه منتظر
تا ببیند آنچه بنمودند سر
شاه سرگرم تماشاى منظره اختر سوز بود و بى صبرانه منتظر اين بود كه آن رازى كه با او در خواب درميان گذاشته شده بود، رخ دهد.

دید شخصی ، فاضلی پرمایه ای
آفتابی در میان سایه ای
كه ناگهان شخصى كه فضل و بزرگمردى و سالارى از رخسارش ميتراويد، مانند آفتابى كه آرامش سايه راميگيرد، ظاهر شد. يا شاه اينگونه خيال كرد.
روحى آفتابگونه كه در ميان جسمى سايه وش قرار داشت.

می رسید از دور مانند هلال
نیست بود و هست بر شکل خیال
پير ربانى از دور مانند ماه نو بود و هر چه نزديكتر ميشد، كاملتر ميشد، تاجاييكه به خيال نزديكتر بود تاواقعيت.

نیست وش باشد خیال اندر روان
تو جهانی بر خیالی بین روان
مولانا در اين بيت مطلب بسيار مهم ديگرى را با خواننده درميان ميگذارد و آن اينكه: ديدن خواب و رويا و خيال از طرف آدمى، ظاهرا مربوط به فعل و انفعالات شيميايى مغز اوست و باروح و روان هيج تناسبى ندارد. از طرفى به تعداد افراد روى زمين، دنيا وجود دارد. چراكه هر آدمى دنياى خود رادر مخ خود و با خيال خود ساخته است و همان را باور دارد. و همانطورى كه نميتوان دو تن را يافت كه اثرانگشت يكسانى داشته باشند، دو تن را نيز نميتوان پيدا كرد كه داراى دنياى مشابه و همگونى باشند. درنتيجه واكنشهايى كه افراد براى يك كنش يكسان نشان ميدهند، باهم متفاوت است. و بر اساس معيارهايى است كهدنياى خيالى افراد بر آن استوار شده است. و چون اين واكنشها هستند كه روزگار و دنياى آدمى را تلخ و ياشاد ميكنند، در نتيجه معيارهايى كه دنياى خيالى بر پايه آنها ساخته ميشود، اهميت مييابد. مثلا وقتى كسى زمين ميخورد، برخى ميخندند، برخى بيتفاوت رد ميشوند، برخى جست زده و كمك ميكنند و برخى هم دلسوزيشان برانگيخته ميشود. مثال ديگر واكنش هاى متفاوت به مسئله مرگ است. مثلا به اكثر آدما ياد دادندكه مرگ بسيار غم انگيز و در حد فاجعه دردناك است. و بهمين خاطر در رابطه با مرگ اكثرا بشدت متاثر شده وبربر منشانه واكنش نشان ميدهند. اما اگر از روز نخست به آدمى ميگفتند كه مرگ هم مانند تولد يك اتفاق ساده و طبيعى و همگان شمول است و چون براى همه وجود دارد، پس منصفانه است، آنگاه واكنش آدما نسبت به مرگ، هيچگاه موجب تاثيرات مخرب روحى درآنان نميشد و دمار از روزگار آنان درنميآورد. و اكثرا خيال نميكردند كه با مرگ عزيزى دنيايشان به آخر رسيده است.

بر خیالی صلحشان و جنگشان
و ز خیالی فخرشان و ننگشان
مولانا همين را گرفته و ادامه ميدهد كه، بر اساس همين دنياى خيالى است كه افكار، واژه ها و افعال و كردار هاى افراد، ساخته و نمودار ميشوند. خيال چيست؟ خيال تمامى آن باورها، دانسته ها، و آموخته هايى است كه آدمى از زمان تولد، چه از طريق ارث و چه از طريق اكتساب از خانواده و جامعه انسانى، با آنها تربيت يافته، رشد كرده، خو گرفته،و ملكه ذهنش ميشود. در نتيجه عجيب نيست كه يهودى از لحظه تولد از مسلمانان بيزار است و برعكس. و سپيد خود را برترميداند و معيارهايى براى زيبايى و زشتى، براى احترام و نامردمى و و و ساخته است كه كاملا بى مورد و ابلهانه است. و يا خيال ميكنند با جنگ به صلح ميرسند، و براى ننگ و فخر، در دنياى خيالى معيارهاى خود را دنبال ميكنند. و هرچند گاهى آنچه براى يكى فخر است، براى ديگرى ننگ محسوب ميگردد. مثلا فردى به ثروت پدرش فخرميفروشد، و ديگرى ننگ دارد با او همنشين شود، چرا كه پدر او را دزد ميداند.

آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مه رویان بستان خداست
و اين تصورات باطل و غير واقعى كه دنياى آدمى را ميسازند، دنيايى كاملا بى ارزش، در مورد همگان صادق است، و كدامين خيالات است كه موجب به دام كشيدن عزيزان خدا ميگردد؟ مذهب و وعده هاى آن، نظير وعده حوريان پسر و دختران باكره، و نشان دادن يك عكس از بهشت خدا! بهشتى كه درآن رودخانه هايى از مسكرات جارى است و لواط با پسر بچه ها و حوريان نونهال و خوردن هرچيزى كه براى آدمى لذت بخش است، مثلا گوشت خوك و يا حتى آدميزاد در آن جايز است!

و كى ميفهمى كه مذهب انحرافى بيش نيست؟ پس از مرگ، و زمانيكه يك گوشه كوچك، يك برخورد ناچيز، حتى يك خواب كوتاه كه در آن خدا رابواقع حس كنى. و اين حس آنچنان لذت بخش و عزيز است كه مانند دامى سهمگين، آدمى را دربر گرفته و رها نميسازد. دامى كه اگر تنها يكبار در آن گرفتار آيى، دوست دارى تمامى عمر در آن اسير بمانى. و همين يك لحظه، بتو چهره پليد مذاهب ساخته شده اذهان منحرفين را نشان ميدهد.

آن خیالی که شه اندر خواب دید
در رخ مهمان همی آمد پدید
شاه هم در خواب، خيالى ديده بود كه در آن، به او مژده رسيدن ناجى داده شده بود، و شاه بر اساس آن خيال،يك مهمان تازه وارد را همان دانست كه در خواب ديده است. درحاليكه ممكن است اين شخص كاملا اتفاقى ازدر درآمده و هيچ ربطى به خيال شاه نداشته است. مولانا در اينجا اين نكته را مجددا متذكر ميشود كه اين خيال آدميست كه دنيايش را ميسازد و نه الزاما حقيقت.

نور حق ظاهر بود اندر، ولى
نيك بين باشى، اگر اهل دلى
سپس مولانا ميفرمايد، خيال نكن كه خدا داراى مكان مشخصى است. نه در آسمان است و نه درعبادتگاه هايى كه بشر ساخته. خدا در درون آدميست و هر جاييكه آدمى آنجاست، حضور دارد وحاضر و آشكار است، و اين آدميست كه توانايى ديدن دارد و يا ندارد. اين آدميست كه حق ببيند ويا خيال.

و جسم آدمى جايگاه خداست. پس آدمى بعنوان مخدوم او، موظف است، كه اين جايگاه و ياجسم را از آلودهگيهاى مثل غرور و تعصب، حسد، حرص و آزمندى، تنبلى و دروغ و ظلم تهى نگاه دارد، تا خدا از جايگاه خود راضى و خرسند باشد، تا آدمى را با عطر و نور خود پر كند و اورا زيبا سازد.
و خودكشى هم بهمين دليل ممنوع است.

آن ولى حق چو پيدا شد ز دور
از سر و پايش همى ميتافت نور
بهرحال شاه، چون خيال ميكرد كه آن فرد از جانب حق آمده است، در نتيجه سراپاى او را نورانى ميديد.

شه بجای حاجبان واپيش رفت
پیش آن مهمان غیب خویش رفت
حاجبان غلامان دربار شاه را ميگفتند. شاه بجاى غلامان از جا پريد و جلو رفت و از ميهمانى كه از غيب رسيده بوداستقبال كرد.

ضيف غيبى را چو استقبال كرد
چون شكرگويى كه پيوست او بود
ضيف يعنى ميهمان. شاه آنچنان از مهمان از غيب رسيده استقبال كرد تو گويىى شوخ گفتار وشكر گويى است كه يك عمر با او بوده است.

هر دو بحری آشنا آموخته
هر دو جان بی دوختن بردوخته
پس از مدتى هم صحبتى، دريافتند كه هر دو از آموخته گان درياى آشناى معرفت هستند ، و مانند يك جان دردو بدن، افكارشان بهم نزديك و تقريبا يكيست. بايد توجه داشت كه، شاه چون در خيال است، فراموش كرده كه طبيب از راه رسيده هرچه شاه بگويد، مسلما موافق است و همراهى ميكند و جرأت مخالفت با شاه را ندارد.

آن يكى چون تشنه وآنديگر چو آب
آن يكى مخمور وآنديگر شراب
بهرحال شاه، هر دو را مكمل هم، يكى آب، ديگرى تشنه، يكى مخمور، ديكرى شراب، ديد.

دست بگشاد و کنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت
شاه دست طبيب را گرفت و در كنار خويش نشاند و بسيار مهربانى كرد.

دست و پیشانیش بوسیدن گرفت
از مقام و راه پُرسیدن گرفت
احوالپرسيها كرد و از سفرش پرسيد و و و

پرس پرسان می کشیدش تا به صدر
گفت : گنجی یافتم آخر به صبر
پرسان پرسان در حالات طبيب دقت كرده تا او را بطور كلى امتحان كرد و در آخر پيش خود گفت، انگار كه اين پير واقعا طبيب الهى است، و بلاخره صبورى من نتيجه بخشيد، و طبيب را مانند گنجى يافتم.

گفت معشوقم تو بودستی نه آن
لیک کار از کار خیزد در جهان
شاه، مهمان غيبى را معشوقى ناميد كه توسط عشق به دخترك، به او رسيده است. و مانند آن مثل عاميانه مه ميگويد، حرف، حرف ميآورد، كار هم از كار بوجود ميآيد، يعنى كارى ميكنى كه نتيجه اش منجر به كار ديگرميشود. در اينجا كار جستجوى طبيب، شاه را به معشوق ديگرى ميرساند. و خلاصه بقول خمينى كارى كردند كه بگن كارى شده!

هیچ نظری موجود نیست: