۷.۳.۰۲

حكايت مرد بقال و طوطى١



داستان ديگرى از دفتر اول مثنوى:
پيش تر آ تا بگویم قصه ای
بو که یابی از بیانم حصه ای
پيشتر آ، يعنى جلو تر بيا، دل بده، گوش تيز كن، توجه كن، تا برايت داستان ديگرى بگويم، باشد كه بهره ها گيرى و رستگار شوى. حصه يعنى بهره، نصیب، بخه، جمع حصص.
بود بقالی و او را طوطیی
خوش نوا و سبز و گویا طوطیی
بر دكان بودی نگهبان دكان
نكته گفتی با همه سوداگران
يكى بود يكى نبود، غير از خدا هيچكس نبود، (مسلمانان اين گفته نغز پارسى يعنى يكى بود يكى نبود،غير از خدا هيچكى نبود را به لا اله الا الله ترجمه كردند. ) بقالى يك طوطى سبز زيبا و سخنگو و باهوش داشت. طوطى باهوش در دكان بقال هم نگاهبان دكان بود و هم با مشتريها خوش و بش كرده و به اصطلاح مشترى جمع كن بود. (طوطى سبز، در اينجا ميتواند بمعنى طوطى زنده دل و خوشحال هم باشد. چرا كه رنگ سبز آدمى را بياد طبيعت انداخته و در طبيعت هم فقط منطق حاكم است و شادى وخرسندى و غم و اندوه روحى جايگاهى ندارد. هرچند درد جسمانى بسيار است. )
در خطاب آدمی ناطق بدی
در نوای طوطیان حاذق بدی
طوطى هم بزبان آدميان تسلط داشت و ناطق بود و هم بزبان طوطيان چهچه ميزد. اينبار قهرمان داستان مولانا، يك طوطى خوش بيان است، كنايه از مردم سخنور و خوش مشرب. مردمى كه فقط زبانند و مغزى به اندازه مغز مرغ دارند. ولى بدليل زبان ناطق و حاذق، محبوب و مورد توجه و مشهور گشته وروزگار ميگذرانتد. ولى اين طوطى در زمانى كه بايد از مغز و خرد خود استفاده كند، عاجز مانده وخسران ميبيند.
خواجه روزی سوی خانه رفته بود
بر دکان طوطی نگهبانی نمود
گربه ای بر جست ناگه از دکان
بهر موشی، طوطیک از بیم جان
جست از صدر دكان، سویی گریخت
شیشه های روغن ُگل را بریخت
روزى كه بقال براى انجام كارى به خانه رفته بود و طوطى هم طبق معمول مشغول نگاهبانى در دكان بود،
بناگهان موشى بدرون دكان پريد و در پى موش، گربه اى كه قصد شكار موش را داشت. طوطى كه بشدت ترسيده بود از سر درب دكان كه نشسته بود، رميده و بطرف داخل دكان پر زد و از بخت بد خوردبه قفسه هايى كه شيشه هاى روغن گل را در خود جاى داده بودند و شيشه ها بر زمين افتاده وشكستند و روغن گرانبها پخش زمين شد. روغن گل، روغنی است که از ترکیب برگ گل سرخ تازه درروغن کنجد به دست آید و مصرف دارویی دارد.
از سوی خانه بیامد خواجه اش
بر دكان بنشست فارغ خواجه وش
دید پُر روغن دكان و جاش چرب
بر سرش زد، گشت طوطی كل ز ضرب
وقتى بقال به دكان برگشت، بيخيال و سرحال و خوشحال بر روى سكوى ورودى دكان طورى نشست كه براى كسى جاى ترديدى نماند كه صاحب و خواجه دكان، اوست. و بناگهان متوجه چرب شدن جامه اش شد. خوب كه نگاه كرد ديد اى دل غافل، همه كف دكان پر از روغن و شيشه هاى شكسته است. به طوطى نگاه كرد و ديد پرهاى طوطى هم چرب است. پس بدون تفكر و تفحص و جستجوى دليل ماجرا وشناخت و مقصر اصلى، طوطى را به دادگاه برد و محكوم كرد و حكم صادر كرد و بعنوان مجازات باضرب زد به سر طوطى! آن بيگناه طوطى نيز از اين بيداد، هم ضربه جسمى خورد و سرش شكست وكچل شد، و هم ضربه روحى خورد و زبانش بند آمد و نطقش كور شد و ساكت به گوشه اى نشست.

درس اول: در نزد اكثر آدما، مال عزيز تر از عزيزان است. هرچند ادعايى بجز اين داشته باشند. و اين نكته زمانى بوضوح نمايان ميشود كه آدمى بطور ناگهانى خسران مالى ميبينند. و در اينحالت اولين ضربه را به عزيزانش ميزند. مثلا تاجرى كه كشتيهايش غرق شده، ميرود و خانه اش را هم به آتش ميكشد. و يا ترك خانه و خانواده كرده و آنها را تنها رها نموده و سر به بيابان ميگذارد. و يا خودكشى ميكند. و يا در بهترين حالت برج زهر مارى گشته و در خانه بگونه اى هيبت ميگيرد كه اهل خانه ازديدنش مو ميريزند و يا ديگر نامردميها. و اگر پيش از غرق شدن كشتيها، از همين تاجر سئوال ميشدكه آيا خانواده خوب است يا ثروت؟ بدون درنگ ميفرمود، خانواده!
درس دوم: اكثر آدما عجولانه قضاوت ميكنند.
درس سوم: اكثر آدما به دليل قضاوت عجولانه، تصميمات نادرست ميگيرند. درس چهارم: بطور معمول آدم نابالغ و ناپخته، كنترل خشم خود را نداشته و بيدرنگ بدنبال انتقام جويى است. مولانا جلال دين محمد بلخى بدنبال ذكر اين نكات كه در علم انسان شناسى و يا علوم انسانى، بسيار مهم و با ارزش است، نتايج اين خصلتهاى سخيف را در ادامه گوشزد ميكند.
روزكی چندی سخن كوتاه كرد
مرد بقال از ندامت آه كرد
روزى گذشت و طوطى همچنان دچار افسردگى بود و نوك از نوك باز نميكرد. وقتى بقال ظالم و جاهل،خشم ناگهانيش فروكش كرد و بحال عادى برگشت،. به اشتباه خود پى برد و نادم و پشيمان شده و آه ندامت ميكرد. چراكه متوجه خطاى خود و قضاوت عجولانه اش شده و از كرده پشيمان بود.
درس پنجم: چرا عاقل كند كارى كه باز آرد پشيمانى.
ریش بر میكند و میگفت: ای دریغ
كافتاب نعمتم شد زیر میغ
دست من بشكسته بودی آن زمان
كه زدم من بر سر آن خوش زبان
بقال زار ميزد و ريش ميكند و آه و فغان ميكرد كه اى كاش دستم شكسته بود و بر سر طوطى شيرين زبانم نزده بودم، و قدر نعمتى كه ميداشتم را دانسته و آسمان آفتابى روزگارم را ابرى نمينمودم. درس ششم: آنچه كه آدمى دارد، صرفنظر از اينكه چيست، براى خودش نعمت است، و بايد قدر آنرا دانست.
هدیه ها میداد هر درویش را
تا بیابد نطق مرغ خویش را
بعد سه روز و سه شب حیران و زار
بر دكان بنشسته بُد نومیدوار
با هزاران غصه و غم گشتهِ جفت
کای عجب، این مرغ کی آید بگفت ؟
بقال نيكيها ميكرد، به بينوايان پول و مال ميداد، تا شايد روزگار او را بخشيده و طوطى حالش خوب شود. ولى پس از سه روز هنوز طوطى ساكت بود ، بقال كه دچار غم و رنج شده بود، نااميد به طوطى مينگريست و همزمان از خود ميپرسيد، كى طوطى حالش خوب خواهد شد.
درس هفت: قضاوت و پيشداورى عجولانه و فقط از روى ظاهر، موجب رنج و غم و غصه ميشود. وپشيمانى ناشى از آن ديگر سودى ندارد.
مینمود آن مرغ را هر گون شگفت
واز تعجب، لب بدندان میگرفت
دمبدم میگفت از هر در سخن
تا كه باشد كاندر آید او سخن
بر امید آنکه مرغ آید بگفت
چشم او را با صور میکرد جفت
مرتبا طوطى را زير نظر داشت و از سكوت كامل طوطى متعجب شده و لب ميگزيد و از هر موضوعى كه ميدانست مورد علاقه طوطى است، سخن ميگفت تا طوطى را تشويق به سخن گفتن كند. حتى گاهى جلو طوطى شكلك درميآورد و چشمها را چپ ميكرد تا او را بخنداند، ولى بى نتيجه بود. و آبى كه ريخته شده بود، به پياله باز نميگشت. درس هشت: تا گفتار و كردار ناشايستى انجام نگيرد، مشكلى هم رخ نميدهد، و كنترل اوضاع با آدمىاست. ولى اگر با قلمى يا سخنى يا قدمى و كردارى، موجب پليدى گشت، فرمان از دستش در رفته وراست و ريست كردن و مطلوب كردن دوباره اوضاع، يا خيلى دشوار است و يا ناممكن. پس پيش ازعمل، كمى تعقل لازم است، و نتايج عمل را جلو چشم آوردن، واجب.
ناگهانی جولقیی میگذشت
با سر بیمو بسان طاس و طشت
طوطی اندر گفت آمد در زمان
بانگ بر درویش بر زد: کایفلان
از چه ای كل با كلان آمیختی؟
تو مگر از شیشه روغن ریختی؟
از قیاسش خنده آمد خلق را
كو چو خود پنداشت صاحب دلق را
تا اينكه درويش و ژنده پوشى از جلو دكان رد ميشد كه سرش بكلى تاس و بى مو بود. طوطى تا مردكچل را ديد، فرياد زد، آهاى كچل، مگر تو هم شيشه هاى روغن را شكستى كه جزء انجمن كچل ها درآمدى؟ مردمى كه صداى طوطى را شنيدند، از اين مقايسه خنده شان گرفت و بلاهت طوطى، موجب تفريح شان گشت. جولقی، منسوب به جولق . قلندر شال پوش باشد، و ژنده پوش و قلندر پشمینه پوش.
كار پاكان را قیاس از خود مگیر
گر چه ماند در نوشتن شیر و، شیر
درس نهم: كافر همه را به كيش خود پندارد. اكثر آدما، بويژه احمقترين آنها، ضمير طوطى وار دارند.
سخنورند، اما ياوه ميبافند. دلقكهاى دكان فضل فروشيند كه همه عالم را مانند خود، ابله ميپندارند. اگرعيبى در خود دارند، آنرا عموميت ميدهند و همگان را مانند خود معيوب ميبينند. راه و روش خود را يگانه راه و تنها آيين ميدانند. اكثر آدميان توخالى، همان طوطيان كچل گشته و ضربه خورده دكان بقاليند كه وقتى دهان باز كرده و عيوب مردم را ميشمارند، درواقع از نقاط منفى خود سخن ميرانند. و بعلاوه ديوانه چو ديوانه ببيند، خوشش آيد، و اينان فقط با ديدن همانند هاى خود سر ذوق و شوق آمده و جان ميگيرند و فكر ميكنند شير پستان گاو همان شير بيشه است، چون هر دو را يكجور مينويسند! پست فطرت كسانى كه همنوع خود را فقط همشهريهاى خود ميدانند و بقول عوام نژادپرستند، و فقط با ديدن كچلهايى مثل خود، به هيجان ميآيند و نطقشان باز ميگردد، تمام كسانيكه فقط در زبان توانايى دارند ودر عمل خود را به در و ديوار ميكوبند، همه آدميانى كه ضربه روحى خورده و معالجه نشده اند، رفتارى مانند رفتار طوطى داستان جلال دين محمد بلخى دارند.
جمله عالم، زین سبب گمراه شد
كو كسی ز ابدال حق آگاه شد
از اينجهت بشر دچار تيره روزى و گمراهيست، كه مانند طوطى تنها زبان است و بس و خرد و تعقلى دركارش نيست و در نتيجه كمتر كسى خلقت خدا را درك ميكند.
ابدال كلمه جمعِ بدَل یا بدیل و بدل به معنى، كپى و يا يك نمونه از پديده اى ميباشد. و ابدال حق، دراينجا يعنى تمامى آنچه كه خداوند آفريده است. چراكه در هر مخلوقى، رد پاى پروردگار را ميتوان ديد. ولى اگثر قريب به اتفاق مفسرين مثنوى ابدال را به بدل هاى خدا ( كسانيكه ظاهرا آدمند ولى در واقع يك كپى از خدا هستند) بر روى زمين معنا ميكنند كه از نظر من اشتباه است. بدليل اينكه، آن خدايى كه م ميشناسم، بين آدمها فرق نگذاشته و يكى را برتر از ديگرى نساخته است. و آنچه كه باعث ميشود،يكى عزيز خدا گردد، استفاده صحيح از تواناييهايى است كه خداوند در وجودش نهاده است. ولى مفسران سطحى، بگونه اى اين ابدال را توصيف كرده و شرح ميدهند، تو گويى خدا از ازل آنها را نه ازآب و خاك بلكه از آب و ابريشم آفريده و اين عين كفر است.
بر اساس تاريخ واقعى، تا حدود ٢٥٠ سال پيش، در دنيا تنها هفت اقليم و يا سرزمين آباد وجود داشت،كه همگى زير پرچم امپراتورى پارس بودند و نه جنگى بود و نه نسلكشى. و نظامى حكيم عاليقدر ايرانزمين در اثر بينظير خود اين هفت اقليم را با نام هفت پيكر امپراتورى پارسى شرح ميدهد. ( بتازگى شخص معلوم حالى كه مزدورى بيش نيست، كتابى با عنوان هفت اقليم نوشته كه از طرف اشغالگران ايران هم بشدت مورد تشويق قرار گرفته، چراكه تحريف كامل اين هفت اقليم است. در اين كتاب خبيث،ايران كه به ملك هفت اقليم ناميده و معروف است، بعنوان يكى از اقليمها ناميده شده و درعوض قبايل بربر يهود و ترك و عرب در اين هفت اقليم بعنوان كشور جاى گرفتند كه بشدت نادرست است و در واقع جنايت در حق بشريت محسوب ميگردد. چراكه به آنان دروغ گفته ميشود.)
بهرحال ميگويند، هفت تن معلوم از صلحا و خاصان خدا، بر روى اين هفت سرزمينها زندگى ميكردند/ميكنند. که به آنها ابدال خدا ميگفتند/ميگويند. و گویند هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد و جهانبدیشان برپایست و آنگاه که یکی از آنان بمیرد خدای تعالی دیگری را بجای او برانگیزد تا آن شمار كه بقولى هفت و بقولی هفتاد است همواره کامل ماند. و ميگويند اين هفت تن درواقع خود خدا هستند كه به هيبت آدمى در بين آدميان ميپلكند و اگر روزى يكى از آنان بدست آدميان كشته و يا چزيده گردد، تاساليان دراز آن سرزمين، دچار رنج و درد و بيمارى و جنگ و آواره گى ميشود. محمدرضا شاه پهلوى وحسين منصور حلاج از اين افراد بودند. و پس از كشته شدن آنها، دنيا ديگر دنياى سابق نشده وابليس تا مدتها برنده و حاكم است. در ابياتى كه منسوب به مولانا جلال دين محمد بلخى است، آمده كه ميفرمايد:
هر لحظه به شکلی، بت عیار بر آمد
دل برد و نهان شد
(بت عيار، كنايه از خداوند است و ميگويد هر چندى يكبار، خداوند بر آدميان ظهور ميكند، آنان راشيفته خود نموده و پس از چندى ناپديد ميگردد ، اين بازى خدا با آدميان است.)
هر دم به لباس دگر، آن یار بر آمد(آن يار، كنايه از خداوند است.)
گه پیر و جوان شد
گه نوح شد و کرد جهانی به دعا غرق
خود رفت به کشتی
گه گشت خلیل و به دل نار بر آمد
آتش، گل از آن شد
یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی
روشنگر عالم
از دیده یعقوب چو انوار بر آمد
تا دیده عیان شد
حقا که هم او بود کاندر ید بیضا
میکرد شبانی
در چوب شد و بر صفت مار بر آمد
زان فخر کیان شد
می گشت دمی چند بر این روی زمین او
از بهر تفرج
عیسی شد و بر گنبد دوار بر آمد(عيسى همان مانى پيغمبر نقاش ايرانى است و كتاب سراسر نقاشى او بنام ارژنگ است كه اينك در كلكسيون اغيار است. )
تسبیح کنان شد
بالجمله هم او بود که می آمد و می رفت(خداوند را ميگويد!)
هر قرن که دیدی
تا عاقبت آن شکل عرب وار بر آمد
دارای جهان شد(تا عاقبت محمد گشت و جهان را گرفت.)
منسوخ چه باشد؟ نه تناسخ به حقیقت
آن دلبر زیبا
شمشیر شد و در کف کرار بر آمد
قتال زمان شد( ميگويد، امام على پيشواى اول اهل تشيع هم بدل خدا بوده كه هزاران تن را كشته استو قتال زمان گشته!)
نی نی که هم او بود که می گفت انا الحق( ميگويد، منصور همان خدا بوده است.)
در صوت الهی
منصور نبود آن که بر آن دار بر آمد
نادان به گمان شد
رومی سخن کفر نگفته ست و نگوید
منکر مشویدش
کافر بود آن کس که به انکار بر آمد
از دوزخیان شد. (ميگويد، اين سخن كه مولانا محمد بلخى بيان ميكند، كفر نيست، درواقع كفر آنست كه اين گفته راانكار و رد كنى!)
ادامه مثنوى:
اشقیا را دیده بینا نبود
نیک و بد در دیدشان یکسان نمود
ميفرمايى، بيخردان نگون بخت، بهتر از اين قدرت ديد و درك دنيا و مافيا را ندارند. و توانا به تميز خوباز بد نيستند و هر دو در نظرشان يكيست.
اشقیاء. جمع شقی که بمعنی بدبخت است. بدبختان :
تا روز اولت چه نوشته ست ، بر جبین
زیرا که در ازل سعدایند و اشقیا.سعدی .ج.
مجازاً، گناهکاران :
پرده از روی لطف گو بردار
کاشقیا را امید مغفرتست .سعدی.

هیچ نظری موجود نیست: