۲۲.۷.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش دوم



در حكايت، شاه جحودان كه از روى حسد و تعصب جحودانه، مانوييان را ميكشت، كه در دفتر نخست مثنوى جلالدين محمد بلخى، آورده شده است. مولانا چگونگى آغاز تيره روزى بشر و آلوده شدن زمين به پليدى، توسط جحودان را شرح داده و از شيوه رذيلانه اى كه در اين داستان از آن استفاده شده، سخن ميگويد. قابل ذكر است كه اين شيوه رذيلانه بعد ها مرامنامه قبايل ذليل گشته و از آن بهره ها بردند. اقوامى كه بطول تاريخ و به شهادت تاريخ، از نظر جسمى و فكرى آنچنان ناتوان بوده اند كه در ميدان كارزار مردانه، جرأت حضور نداشته، و عاجزانه خود را در پشت اين و آن پنهان كرده اند. و درنتيجه از اين شيوه، نه تنها استفاده، بلكه بارها و بارها توسط اين خباثت سوءاستفاده شده و آنها را به تمامى اهداف شوم خود رسانده است. روشى كه جحودان پيشه خود كردند، موجب تباهى اين عصر از زندگى موجودات زنده بر روى كره زمين شده و خواهد شد.

حكايت مثنوى از اينقرار است كه: جحودان بر دولت صفويه كه يك امپراتورى از علم و هنر و انسانيت و زيبايى را در سراسر دنيا ايجاد كرده بودند، حسد برده و بر سر اعتقادات مذهبى با آنان در تضاد بوده و براى از بين بردن آنها، به شكنجه هاى هولناك و سپس كشتار مانوييان دوران امپراتورى صفوى روى آوردند. (حسين منصور حلاج و يا شخصى كه به اين نام بما معرفى شده يكى از معروفترين قربانيان از اين دست است. ) اما چون حريف بسيار قدر تر از آن بود كه اين حقيران را بحساب آورد، دست به دامان حيله و نيرنگ شدند. پس وزير جحودان در لباس فردى بسيار مهربان و مومن به اصول انسانيت و جوانمردى و آيين انسانساز مانى، در بين مانوييان ظاهر ميگردد. مردم به او علاقمند شده و به او احترام گذاشته و بعنوان پيشواى معنويشان او را ميپذيرند. مكارى وزير آنچنان بالا ميگيرد كه تمامى مردم هفت اقليم آباد جهان، او را حتى بعنوان نايب مانى مينامند. وزير مكار ساليان دراز با مكر و حقد جحودانه و در لباس مهر و محبت و انساندوستى در بين مانوييان زندگى ميكند و در آخر گوشه نشينى اختيار كرده و اينرا وحى الهى خوانده و در غارى بمناجات مينشيند. سپس خود را در بستر مرگ قرار داده و اعلام ميكند كه عمرش بپايان رسيده و ميخواهد با همه بدرود گويد. پس سران هفت اقليم در غارى كه او براى گوشه نشينى برگزيده، گرد هم ميآيند. وزير رهبران هفت اقليم دنيا، بطور جداگانه و در خلوت گفتگو ميكند. پس هر يك از دوازده رهبر معنوى آن زمان امپراتورى صفوى را تنها بخلوت طلبیده و با او بسخن مينشيند. وزير مكار بهر یک از آنها ميگويد که پس از من، جانشين و نايب برحق( نایب مانى) و خلیفه من بر روى زمين، تو هستى. پس آنچه اكنون بتو ميگويم را خوب بخاطر بسپار و به آنها عمل كن چرا كه تو عزيز خدايى و يزدان زيبا، همگى را شیفته و مطيع تو قرار داده است. پس اين فرمانها را به اجراء درآر:

١- پس از من تمامى رهبران مردم را جمع كرده و به آنها بگو كه باید با تو بيعت کنند، چراكه تنها توى كه بر حقى! ولى بدان و آگاه باش كه ديگران براى انكار تو بدروغ ميگويند كه خود برحقند. پس به سخن آنان گوش نده و هر شهريارى که گردن کشى کرده و از تو اطاعت نكرد را یا گردن بزن و يا او را به اسيرى بگير و مردمش را قتلعام كن تا پليدى گسترش نيابد و آيين راستى درامان بماند.

٢- این کتاب، طومارى از احکام يزدان است، آن را بگیر و براى امت خود یک بیک بخوان و آنان را به پذيرش احكام، فرابخوان و چون پذيرفتند و مطيع شدند، احكام را مقدس شمار تا براى نسلهاى بعدى، جاى پرسش نباشد.

٣- به امت بگو، که جز تو در دین خدا نایب و خلیفه اى نیست.

اما تا من زنده هستم این راز را آشکار مکن و ریاست خود را عملى ننما.

وزير يكايك رهيران هفت اقليم را جداگانه خواند و هر یک را در خلوت عزیز و محترم شمرد و آنچه باو گفته بود بدیگر امیران نیز همان را گفت. و بهر یک طومارى داد كه در نكاتى با هم در تضاد بودند و مندرجاتشان با هم اختلاف داشت.

و چون همه كتب در اصل يكى و در فرع ضد هم بود. موجب اختلاف بين مردم و بوجود آمدن مذاهب گوناگون شد. اين مذاهب هر كدام خود را بر حق و برتر از ديگران دانسته و انكار خود را گناه خوانده و نفرت و كينه كسانيرا كه، غير از اين ميگفتند، را بدل گرفتند. و بمدت طولانى(نزديك به دو قرن) جنگهاى هولناك و خونبار بنام جنگهاى چليپى(معرب آن جنگهاى صليبى است)بين مانوييان درگرفت و آنان يكديگر را توسط هم ريشه كن كردند. تمامى آبادانى هفت اقليم از بين رفت و دنيا در فقر و گرسنگى و بيمارى و دربدرى و ويرانى غرق گشت. و اين دامان خود جحودان را هم گرفت و آنان را هم كم و بيش ريشه كن ساخت ولى بطور كلى از بين نبرد و ريشه فساد و فتنه بطور كلى خشك نشد. ولى درعوض ابر انسانهاى بيشمارى قصابى شدند. بر اثر انبوه اجساد، بيماريهاى هولناك جذام و طاعون و وبا و غيره در دنيا شيوع پيدا كرد و بر اثر فقر و گرسنگى و كشتار و ظلم، آدميان سنگ دل و بيرحم و گمراه شدند و براى زنده ماندن دست بهر پليدى و شيوه نادرست زدند. آيين انسانيت تبديل به شوخى و جك خنده دار شد و خرافه و جادوگرى و خداى جبار جاى آنرا گرفت. نادر شاه در تلاشى شبانه روزى تعداد زيادى از نسخ كتاب وزير جحود را از ميان برداشت و ايرانى كه تقريبا ويران شده بود را از چين تا شمال آفريقا، دوباره منسجم كرد و ميرفت كه بخش به اصطلاح اروپايى را هم به ايران بزرگ پيوند بزند كه باز به ناجوانمردى توسط كنيزى جحود در خواب كشته شد. و تيره روزى آدميان از اينجا آغاز گشت و در ادامه به دو جنگ جهانى بزرگ كه معرف حضور همه هست گسترش يافته و صدها جنگ ديگر را تا به امروز مسبب بوده و هنوز هم ادامه دارد.

اين حكايت شايد پاسخى درخور به اين پرسش دهد كه چرا جحودان از ايرانيان متنفرند و چرا تمامى مردم دنيا، از جحودان بيزارند، چراكه و با وجود اينكه، جامعه جحودى تلاش بسيارى در پنهان كردن و تحريف تاريخ بشريت كرده و براى زدودن نقش جحودان از اين جنايت ابليس منشانه، تمامى آثار ب استانى و كتب و نشانه ها را يا جمع آورى و يا پنهان كرده و يا ويران و سوزانده است، با اينحال تاريخى كه در سينه مردم نوشته ميشود، پاك شدنى و تحريف كردنى نيست. و اين نفرت در سينه مردم دنيا زير خاكستر پنهان است، و اين حقيقت را جحودان هم ميدانند.

بهرحال، مولانا جلالدين محمد بلخى ضمن شرح جنگ هفتاد و دو ملت و يا جنگهاى چليپى(معرب آن صليبى است)(١) دلايل پيروزى وزير مكار را توسط روانكاوى آدميان بيان كرده و براى شناسايى ذات آدمى مثالها ميآورد. مولانا ميگويد كه حتى خردمندان و موشكافان مانوييان هم در كار وزير مانده و حيران بودند و سپس در بخشى كه پس از اين ميآيد، و پيش از ادامه داستان، به اين پرسش پاسخ ميدهد كه چگونه وزير مردم پارسا را گمراه ساخت تا جاييكه بجان هم افتادند و بدست خود ريشه راستى و مانوييت براى هميشه سوزاندند. در اين بخش مولانا مقايسه اى دارد،بين آيين انسانساز مانى و آيين جحوديت و به برخى از آنها ميپردازد.

صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا
براى آدمى، در مسير رسيدن به آخر عمر، در زير هر سنگ، پشت هر درخت، درون هر بيشه، يك خطر در كمين است. شيادان و مكاران و انسان نماها، صدها هزار دام پهن كرده و چاله و چاه كنده اند، و ما آدمها چه اين واقعيت را بدانيم و چه ندانيم، بخاطر بى خردى و يا از روى طمع و حرص، خود را گرفتار اين دامهاى مهندسى شده، ميكنيم. درست مثل مرغ گرسنه و حريصى كه صياد و مكرش را فراموش ميكند. چرا؟ چون آدمى هزار پيچ و خم دارد كه حتى خودش هم به آنها آگاه نيست. ميتواند شاهكار خلق كند و درعين حال توانايى ايجاد يك ارتباط انسانى را نداشته باشد. ميتواند به عرش برسد ولى هنوز حرص خاك سرد را داشته باشد. ميتواند همه چيز باشد و در عين حال هيچ. و درست بدليل همين ناشناخته بودن و پيچ و خم هاى درونيش، ميبايست به اصل خويش برگردد و خداى درونش را با پرهيز از پليدى بزرگ كند و او را قادر مطلق نمايد تا سر بزنگاه، دستش را بگيرد و مانع از سقوطش شود. تا بتواند با خيال راحت بر لب جوى نشسته و گذر عمر ببيند.

دم بدم ما بسته دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
مولانا ميفرمايد، حتى اگر حتى خود مرغ خرد، يعنى سيمرغ هم كه باشى، به دام خواهى افتاد، و براى اينكار فقط يك لحظه غفلت كافى است. چرا؟چون آدمى از يك ثانيه ديگرش، خبر ندارد و بيخبرى از آنچه قرار است رخ دهد، آدمى را آسيب پذير مينمايد. و بسبب آن احتمال وقوع هر رخدادى براى او ميرود. و من شاهم و قدرت دارم و پول دارم و لشگر دارم و و و هم به اين آسيب پذيرى كمكى نميكند و از سقوط و نيستى او جلوگيرى نخواهد كرد. آدمى اگر خدايش بزرگ نباشد، به باد فنا رفتنش در دستور كار و اجتناب ناپذير است.

میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ما بى نياز
اما آنچه كه ما را، به تكرار اشتباهاتمان ميكشاند، نياز و يا احتياج به اين و آن نيست، حرص و طمع و حقد و غفلت و بى خردى و نا آگاهى و حسدمان است. و با اينكه دم بدم ما را نجات ميدى ولى باز هم درس نميگيريم.

ما در این انبار ، گندم می کنیم
گندم جمع آمده گم می کنیم
مثلا آدمى تمام بهار و تابستان و پاييز كار ميكند و لى گندمهايى كه با دست رنج سه فصل كاركرد در انبار جمع كرده، رها ميسازد. و زمستان كه سراغ گندم انبار شده، ميرود، براى او چيزى باقى نمانده! چرا؟ چون فكر همه جا را نكرده. چون براى داشته هايش ارزش قائل نشده و از آنها بخوبى پاسدارى نكرده و شكر نعمت بجا نيآورده است. در نتيجه براحتى آنها را از دست ميدهد و تازه وقتى از دست داد، قدر آنها را دانسته و انگشت حسرت بدندان گزيده و دست پشت دست ميكوبد.
پس فقط داشتن مهم نيست، نگاهداشتن از آن مهمتر است.

می نیندیشیم آخر ما به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
آدمى گاهى حتى پا را از حماقت آنطرفتر گذاشته و نميفهمد كه از كجا خورده! مثال بارز و زنده اش همين فتنه ٥٧ است كه يك عده هنوز نميدانند چگونه آنان را خودكشى كردند و گندمهايشان را بردند و فقط بوى گندم برايشان ماند! هنوز نميدانند انبارشان توسط كدامين موشها خورده شده! يك عده هنوز نميدانند دشمنان اصلى و موشهاى انبار چه كسانى هستند! يك عده هنوز قادر به نشان دادن جاى دوست و دشمن نيستند! و نتيجه اين بى هوشى، ٤٤ سال زندان با اعمال شاقه است. نتيجه اش قتل و غارتى هولناك و آرام و بى سر و صداى ايرانيان توسط جحودانى است كه در لباس آخوند شيعه بر سر جان و مال ايرانيان نشسته اند.

موش تا انبار ما حفره زده ست
وز فنش انبار ما ویران شده ست
موش كه در اينجا كنايه از دشمن است، در خانه ما سالهاست لانه ساخته و مشغول غارتگرى و كشتار است و از فتنه و مكر و حيله اش، خانه مان ويران شده و بتاراح رفتيم و ديگر چيزى برايمان باقى نمانده است.

اول ای جان دفع شر موش کن
وآنگهان در جمع گندم کوش کن
پس پيش از اينكه اسير حرص جمع آورى مال شوى، ابتدا انبارت را از دشمن خالى كن، چون تا زمانى كه انبار موش دارد، گندمى در آن نخواهد ماند. پيش از اينكه دنبال مال دنيا باشى دست وزير مكارى كه در لباس آخوند شيعه مشغول قتل و غارت است را كوتاه كن.

گرنه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
وگرنه اگر دشمن بر سر جان و مالت نيست، پس نتيجه اعمال چهل و چهار ساله ات كجاست؟ چرا كه در حالت طبيعى امكان ندارد كه چهل و چهار سال زحمت كشيد و تمامى ذخاير نفت و گاز و طلا و اورانيوم و مس و آهن و آلمنيوم ليتيوم و و و را صادر كرد و ثروتمندترين سرزمين دنيا بود و روز بروز پس رفت و بر فقر و عقبماندهگى خانه افزود. مگر اينكه جحودى دشمن در لباس آخوند شيعه درخانه ات، جا خوش كرده باشد و نرم نرم بهترين ايرانيها را بكشد و با بى رحمى چشمهاى زيباى جوانان را كور كند، به كودك و پير و درمانده هم رحم نكرده و همه را به دار حسد و حقد جحودانه بكشد، و تو حتى اينرا نفهمى!

ریزه ریزه صدق هر روزه چرا
جمع می ناید در این انبار ما ؟
ثروتهايمان كجاست؟ چرا ثروتمندترين كشور دنيا، در بدترين شرايط زندگى ميكند؟ چون بدترين، ب يرحم ترين، جنايتكارترين دشمنان تاريخى مان با ما هم خانه كه هيچ، همه كاره خانه شدند!

بس ستاره آتش از آهن جهید
و آن دل سوزیده پذرفت و کشید
ما در اين بدترين شرايط، با هيچ و دست خالى، هزاران ستاره در سرزمينمان بدنيا هديه داديم، و با دل سوخته و هزاران نابغه پرورش داديم، با دل خون هزاران ستاره آفريديم.
پذرفت يعنى تعهّد. وعد. ضمان دل سوخته را با وعده و وعيد راضى به قبول و رضايت به آنچه هست كرديم.

لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
مینهد انگشت بر استارگان
ولى در اين بازار ظلم، دشمنان جنايتكار خانگى، در تاريكى به كمين نشسته و به اين نجابت ما هم اعتنا نكرده و بيشرمانه و وقيحانه تمام تلاشهاى ما را بى نتيجه ميسازند. و هرچه ريسيديم، را پنبه ميكند و ستارهگان(كودكان ، جوانان) ما را ميكشد و آنان را خاموش ميكنند. خانه مان را ويران ميكنند و معنويات ما را هم بنام خود ثبت كرده و جنايات و توحش شان را بما نسبت ميدهند. و درحاليكه ٤٤ سال تمامى دنيا مشغول ساختن خانه و آبرو و تاريخ و فرهنگ براى خود هستند، خانه ما را ويران و هويت و فرهنگ و تاريخ و آبروى ما را ميبرند.

میکشد استارگان را یک بیک
تا که نفروزد چراغی از فلک
ستارهگان را يك به يك به زير ميكشد، تا آسمان روزگار ما هميشه تاريك و ظلمانى باشد. تا در بين ما آبادانى و شكوه و پيشرفت نباشد و فقط تباهى و سياهى و مرگ حكم كند. تا نااميد شده و مجبور شويم خانه مان را ترك كنيم و آنرا براى دشمنانمان جا بگذاريم.

مولانا در ابيات زير در مورد اينكه چگونه وزير مكار حتى خردمندان مانوى را هم ميفريفت، و از حقه بازيهاى وزير و اينكه چگونه مانوييها را گمراه كرده و از آيين انسان ساز و راستين مانى دور ساخت، سخن ميگويد و مثال ميآورد.

هر شبی از دام تن ، ارواح را
میرهانی می کنی الواح را
مثلا وزير مكار جحود از فلسفه خواب ميگفت. و مدعى بود كه خداوند هر شب روح را از جسم جدا كرده و او را به عالم آرامش ميبرد.
در مورد يكى از تئورى هاى خواب من پيش از اين نوشته ام. براساس اين تئورى، مغز آدمى براى اينكه بتواند بطور دقيق و صحيح كار كند احتياج به ٦ ساعت خواب دارد. در اين ٦ ساعت حواس پنجگانه آدمى توسط مغز از كار انداخته ميشوند و اصطلاحا ميگويند، آدمى بخواب ميرود. پس از آن مغز بمدت ٣ ساعت(بطور تقريبى، چون گاهى كمتر و گاهى بيشتر از اين مدت طول ميكشد و بستگى به روزمره آدمى دارد) شروع به بايگانى و دسته بندى و نمره كردن تمامى آنچه كه آدمى در روز توسط حواس پنجگانه اش كسب كرده، مينمايد. يعنى تمامى آنچه كه از زمانى كه از خواب بيدار شده، تجربه كرده، ديده، شنيده، خورده، حس كرده و و و را دسته بندى ميكند. مغز براى اينكار به انرژى احتياج دارد كه اين انرژى را از درون ماهيچه ها و عظلات آدمى ميكشد. زمانى كه كار بايگانى تجربيات روز، توسط مغز تمام ميشود، مغز، انرژى كه از عضلات كشيده را، از خون گرفته و آنرا دوباره به ماهيچه ها برميگرداند و زمان لازم براى اينكار هم حدود ٣ ساعت تخمين زده ميشود. اين شش ساعت خواب براى سالم ماندن مغز و بدن از واجبات است. و اگر آدمى بجاى شش ساعت فقط پنج ساعت و يا كمتر بخوابد، در روند اين مكانيزم اختلال ايجاد شده و مغز نميتواند انرژى گرفته شده از خون را، به ماهيچه ها برگرداند و در نتيجه فرد پس از بيدارى دچار خستگى و بيحالى است. و برعكس اگر كار انتقال انرژى كاملا صورت گرفته باشد، آدمى احساس گرسنگى ميكند و چاشت سحر از مهمترين وعده هاى خوراكى روزانه او ميگردد. و اگر آدمى كمتر از سه ساعت بخوابد، مغز براى بايگانى زمان لازم را نميابد و در نتيجه فرد دچار فراموشى ميشود و درعوض چون انرژى گرفته شده خرج نشده، فرد دچار پيش فعالى كاذب ميگردد. و آدمى متعجب است كه چرا با اينكه كم خوابيده ولى پر از انرژى است. و اگر آدمى يك و يا دو ساعت بيشتر از ٦ ساعت بخوابد، و يا كار بايگانى و برگردان انرژى به ماهيچه ها كمتر از ٦ ساعت طول بكشد، اين ساعات اضافه را مغز براى پاكسازى استفاده ميكند. و اين كار را با توليد نمايشنامه اى كه اصطلاحا به آن، خواب ديدن ميگويند، انجام ميدهد. مثلا اگر فرد در طى روز دچار مشكلات پيچيده و ناراحت كننده اى شده باشد، نمايشنامه اى كه مغز براى پاك كردن اين ناهنجارى مينويسد، به اينصورت است كه فرد در خواب خود را درحال پرواز ميبيند. اگر در طى روز وجدانش ناراحت شده باشد، در خواب كسى را ميبيند كه او را دنبال كرده و قصد كشتنش را دارد. و بدين ترتيب سم اين تجربيات تلخ را در آدمى رقيق ميكند. براى همين هم هست كه آدمى پس از خواب آرامش دارد.

در اينجا وزير ميگفت كه خداوندا ما را در خواب از رنجها ميرهاند و اعمال ما را بر روى الواح كنده و بايگانى ميكند. و بدين ترتيب مزورانه از خواب و خوابيدن يك رخداد و پديده نيك در ذهن شنونده ميساخت. تا اينجا يك سخن راست ميگفت كه مورد قبول همگان و بويژه خردمندان هم بود.

می رهند ارواح هر شب زین قفس
فارغان، نه حاكم و محكوم كس
وزير ميگفت: هر شب، جان از بند تن رها گشته و ديگر نه حاكمى ميماند و نه حكمى و نه محكومى. درنتيجه خواب، راه رهايى و آرامش است! و اين همان نكته ريزى است كه مردم را حيران ميكند. چون همه قبول دارند كه خواب موجب آرامش و راحتى خيال آدمى است، و اين حقيقت را نميشود انكار كرد، ولى چگونه ميتوان اينرا به تلاش روزانه بسط داد؟ و اين يك نمونه از همان افيونى است كه پيشوايان مذاهب در جوامع پخش ميكنند! اين يك نكته باريك و يك رگه از ناخالصى بود كه در جان مردم وارد ميكرد. و ضمير ناخودآگاه آنان را تشويق به انفعال و بى هوشى و در خواب بودن ميكرد. به اين بهانه كه آنان را به آرامش ميرساند!

شب ز زندان بیخبر، زندانیان
شب ز دولت بیخبر، سلطانیان
ميگفت، در زمان خواب حتى بين شاه و زندانيان فرقى نيست. هر دو از شر عمر فارغند.

نی غم و اندیشۀ سود و زیان
نی خیال این فلان و آن فلان
در خواب نه غمى است نه فكر و خيالى و نه سوداى سود و زيانى ، و نه حتى عشق به معشوق! در خواب هيچ چيزى نيست و اهميت ندارد.
ميگفت كه خواب مرگ موقت است. و در اين مرگ كوتاه است كه آدمى هم از شر تن راحت است و هم از گرفتاريهاى ذهنى و روحى فارغ است!
پس وقتى مرگ موقت چنين رهايى براى آدمى دارد، مرگ واقعى هم نميتواند آنقدرها بد باشد.
حال عارف این بود بیخواب هم
گفت ایزد ، هم رُقُودٌ، زین مَرَم
در اينجا وزير ضربه را ميزد و به مانوييها ميگفت كه ايزد يكتا، عارف و آدم خوب را كسى ميداند كه همواره در خواب ميباشد، چرا كه در عالم خواب آدمى فارغ از خوب و بد دنياست!
از نظر مانى: عارف و يا عزيز خدا شخصی است که غالب بر حواس پنجگانه خویش است و در شب غفلت جهانیان، بیدار است و در امری که عام مردم بیدارند، او در خواب، ميباشد. و اين دو مطلب با يك تار مو از هم جدا ميشوند كه تشخيص آن از هر كسى برنميآيد.
در اينجا وزير ميگويد: حال و روز عارف و يا ابر انسان، هم بدون اينكه بخوابد، اينچنين است و او در بيدارى از خوب و بد دنيا فارغ و از قفس جسم و تن رهاست. او نه غمى دارد نه فكر و خيالى و نه سوداى سود و زيانى، و نه حتى عشق به معشوق و عزيزى. يعنى تشويق به بى غيرتى تام و تمام. تشويق و هل دادن آدمى به انفعال و بى هوشى
درحاليكه مانى ميگويد: منظور از فارغ بودن، اين نيست كه عارف و يا عزيز خدا و يا كسى كه به معرفت رسيده، ميرود گوشه نشينى اختيار ميكند و در روى همه ميبندد و بيخيال همه چيز گشته و بخواب خوش ميرود! و يااز اين دست تفسير هاى آبكى و مخرب كه تو مخ مردم كرده و ميكنند و عده اى فريب وزير را خورده، مرتاضى و گوشه نشينى اختيار كرده و برخى هم از سر ناتوانى، كلا منكر همه چيز شده و از آنطرف بام افتادند. چراكه دست شستن از همه چيز كار انسان نيست و همه كس از پس آن برنميآيد. درحاليكه منظور آيين مانى از فارغ بودن، عدم تعلق و دل بستگى است. چرا كه ضربه اى كه آدمى از دلبستگى، دوست داشتن و عشق ميخورد، هزاران بار شديدتر و بدتر از نفرت و كينه توزى و دشمنى دشمنان است. و مانى فارغ بودن از ماديان و دنياى مادى را در دل نبستن به ماديات ميداند و نه دست شستن از ماديات دنيا. و درحاليكه وزير جحودمكار مردم را به انفعال و بى غيرتى تشويق كرده و به آنها بى هوشى را ميآموخت، مانى ميگفت كه آدمى بايد خوب بخورد، خوب بخوابد، خوب بپوشد و لذت ماديات و طبيعت را ببرد، و همسرى كه واقعا دوست دارد را ، اختيار كند، صاحب فرزند شده و آنها را با آيين راستى تربيت كند و به آنها عشق بورزد. ولى همه اينها نخست، بايد از راه راستى ميسر شده و سپس، بشكل پا بند و تعلق و وابستگى خاطر براى آدمى درنيايند. آدمى نخست بايد اين واقعيت را بطور كامل بپذيرد كه او صاحب تنها يك چيز است و آنهم دمى است كه در او دميده شده و تنها مهمى كه در زندگى دارد خدمت و راضى نگاهداشتن اين دم است و بس. و زمانى كه اينرا بطور واقعى درك كرد، آنوقت سلطان جهان هم به چنين روز، غلام اوست.
رقود يعنى خفتن و خواب رفتن. مرم مخفف مرهم و يا پادزهر است. مخفف مرام هم هست. ميتواند معنى خواب مرهم زخمهاى آدمى است، را بدهد و يا معنى، آنها (مردان خدا)در خواب ميزيند.
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجه تقلیب رب
و يا وزير مكار از سرنوشت و اينكه آدمى در زندگى هيچكاره است سخن ميگفت. درحاليكه از نظر مانى، نتايج اعمال آدمى، درست متوجه خود اوست، و آدمى هر چه كند، بخود كرده است، گر همه نيك و يا بد كند. و نكته اصلى در اين آموزه اينست كه، برخلاف آموزه هاى وزير كه همه چيز را مشيت و يا سرنوشت ميناميد و انسان را هيچكاره ميناميد و او را تسليم ميخواست، از نظر مانويها، انسان كسى است كه همه را در راحت و محنت، مثل خود بداند. ولى آدمى وظيفه دارد و ميبايست و بايد، در تمامى مطالب، خويشتن را بر ديگران ترجيح دهد. و اين ترحيح دادن خويش بر ديگران، وظيفه اصلى او در زندگى است. چراكه كه آدمى مسئول اصلى گذران روزگار خويش است. آدمى خادم دمى است كه در او دميده شده و براى حفاظت از او و براى حفاظت از جايگاه او، كه تن آدمى است، موظف به ترجيح دادن خود به ديگران است. بار امانت را بايد بر همه چيز ديگر ارجح دانسته و تا پاى قرباى كردن همه چيز، پيش رود. درحاليكه وزير به مردم از خودگذشتگى در مقابل ديگران را مى آموخت.
از نظر مانويها، آدمى ميبايستى در عمل خلوص و حسن نيت از خود بروز دهد و چون در عمل به خلوص مى انديشد، پس به نتيجه عمل توجه نداشته باشد، و بداند كه آنچه كه نتيجه ميدهد، خوب يا بد، به سود اوست، هرچند اينطور بنظر نيايد. مثلا بخاطر نبوغى كه نشان داده و اختراع مفيدى كه كرده، قرار است به او جايزه هنگفتى بدهند، ولى در راه رفتن و گرفتن جايزه، مى افتد و دست و پاهايش ميشكند. آدمى كه به گفته بالا اعتقادى ندارد، بسيار ناراحت شده و گاها به زمين و زمان شكايت ميبرد. درحاليكه بعدها ميفهمد، در محل اهداى جوايز بمب گذارى شده و تعداد زيادى جان خود را از دست دادند. و اين فقط يك مثال بچه گانه است براى جا افتادن درك مطلب!

وزير ميگفت بخوابيد كه خدا بيدار است. درحاليكه مانى ميگفت: مردم خداشناس، در دنياى مادى ميزيند و براى زندگى تلاش جدى ميكنند و چون هدفشان راستى است، بد نميبينند و بار امانت را به منزلگاه، صحيح و سالم ميرسانند. به دنيا و طبيعت و لذتهاى آن مهر ميورزند ولى پايبند آن نيستند و به آن تعلق خاطر ندارند و خود را نميچسبانند. مهمترين مطلب براى مردم خداشناس رضايت آن دم خدايى است كه در درونشان است. و ميدانند تا او راضى باشد، و تا با او باشند، پادشاهى خواهند كرد. (پاد شاه، بمعنى پاسدار راستى) و اگر بدون او باشند، هر چه بخواهند، انجام ميدهند و پاى لرزش هم مينشينند. ولى وزير ميگفت: كه همه چيز دست خداست و اين سرنوشت است كه تععين كننده است و آدمى هيچكاره و مانند قلمى است كه در دست خداست. و نقش ديگرى ندارد.
مانى، نقش اصلى و اول نمايش زندگى را به آدمى داده و ميفرمايد اين آدمى است كه با انتخاب خوب يا بد بودن، سرنوشت خود را ميسازد. چگونه؟ به اين ترتيب كه آدمى وقتى راه راستى را برميگزيند، ذهن و افكار خود را با تراوشات منفى نميآلايد و در نتيجه در تصميم گيرى خردمندانه، توانا گشته و خداى درونش را قادر مطلق ميسازد. ولى مبلغين دين مانند وزير مكار، ذهن آدمى را با اين نكته موذيانه كه آدمى هيچكاره است و همه چيز از قبل توسط خدا نوشته شده آلوده كرده و او را از درك صحيح خدا باز داشته و او را گمراه ميكنند تا جاييكه خدا در مقابل خرد آدمى قرار گرفته و آدمى از شناخت مفهوم واقعى خدا باز ميماند و ناتوان ميگردد و در بيشه زندگى حيران ميشود.
آنکه او پنجه نبیند در رقم
فعل، پندارد به جنبش از قلم
وزير ميگفت: آدمى مانند عروسك خيمه شب بازى خدا است و بى اختيار و اراده است و اين خداست كه همه كاره است، و اين گمراهى محض را بخورد مردم ميداد، چرا كه اين گفته نفس خلقت انسان را زير سئوال ميرود. و آدمى را در مقابل اعمال نفرت انگيزى كه انجام ميدهد، خالى از مسئوليت مينمايد و همه تقصير ها را بگردان خدا مى افكند.
شمه یی زین حال عارف وانمود
خلق را هم خواب حسی در ربود
وزير مكار با اين مكتب فكرى كه انسان برتر انسانى است كه در خواب است و خداوند و سرنوشت از پيش نوشته شده در زندگى و روزگار آدمى، بازيگر اصلى هستند، با گفتن كمى و يا شمه اى از اين دست آيين ننگين مردم كش، خلق را دچار افيون و بى حسى و ،همينى است كه هست، نموده و آنها را بخواب جهالت فرو ميبرد.
رفته در صحرای بیچون ، جان شان
روح شان آسوده و ابدان شان
مردم كم كم با اين آموزه هاى وزير، بخواب جهل و بى چون و چرا فرو رفته و از بار مسئوليت خود را رها ميديدند و آرامش ميگرفتند.
وز صفیری باز دام اندرکشی
جمله را در داد و در داور کشی
با اين بانگ صفير وزير مردم بدام او افتاده و به گمراهى فرو ميرفتند. و اين حكايت همچنان باقيست.
چادر شب را، اسرافیل وار
جمله را در صورت آورد زآن دیار
وزير كم كم مانند اسرافيل ارواح را از معنا به عرصه صورت ميكشيد و چادر سیاه شب را روى صبح سپید آنان پهن ميكرد. و مردم ديار مانى را از معنا به ظاهر و صورت و سطح درميآورد.
روح های منبسط را تن کند
هر تنی را باز آبستن کند
به ارواح آزاد و بزرگ، لباس تن را را ميپوشاند و تن ها را هم آبستن خواسته ها مينمود.
اسب جان ها را کند عاری ز زین
سر خواب همپايه مرگ است این
جان هاى اهلى و مطيع اوامر خدا را گستاخ و وحشى مينمود و اين درست معنى خواب، و يا بيخبرى و نا آگاهى و گمراهى، همپايه مرگ است، ميباشد.
لیک بهر آنکه روز آیند باز
بر نهد بر پاش پابند دراز
وزير مكار براى اينكه مردم را بطور ممتد و مدام در جهالت نگاه دارد، هر روز يك دروغ و گمراهى جديد ميآورد. منظور از پابند دراز، كنترل افكار مردم توسط زنجيرى از جهالت است. و هوش و حواس شخص را به خواب فرو برده ، تا او را نسبت به عالم خارج تعطیل و منفعل گردانند. درحاليكه آدمى زنده است و سایر خصوصیات حیات از قبیل جریان خون ، ضربان قلب و تنفس او برقرار است ولى در مرگ موقت بسر ميبرد و تا در اين وضعيت قرار دارد، هر بلايى ميتوان بسرش آورد، كه آوردند.
تا که روزش واکشد زآن مرغزار
وز چراگاه آردش در زیر بار
وزير جحود ابليس منش، پای بند جهالت و بى هوشى را به پای مانوييان می بست و بواسطه آن هنگام روز هم آنان را دچار رخوت و بيخبرى و اميد واهى به پروردگارى كه همه چيز در دستان اوست، ميكرد. و آنان را از بوستان معنوى آيين مانى، بسوی چراهگاه هايى كه آدمى را فقط به چريدن تشويق ميكند، و از رنج دانستن ميرهاند، ميكشاند. تا بدين ترتيب بتواند از آنان سوارى بگيرد.

کاش چون اصحاب کهف ، این روح را
حفظ کردی ، یا چو کشتی ، نوح را
مولانا ميفرمايد، كاش مانويها روح خود را حفظ كرده بودند. همانگونه كه جان و دم خود را براى نجات از پليدى در زمان ياران غار پنهان كردند. و يا مانند كشتى نجات كه نوح را درپناه گرفت، جان خود را دربر گرفته و آنرا از آلودهگى و تباهى رهانيده بودند. من مطمئن نيستم اين بيت مربوط به بازگشت، چندين باره ارواح به دنياى مادى، در كالبد هاى گوناگون و يا همان تناسخ باشد.
ای بسا ياران غار اندر جهان
پهلوی تو ، پیش تو هست اینزمان
و در اين بيت هم مجدد مولانا از تناسخ ميگويد و ميفرمايد، شايد آنكه در كنار توست، صاحب همان روحى باشد كه يكى از اصحاب كهف داشته و اينك كالبد عوض كرده است.
غار با او ، یار با او ، در سرود
مهر بر چشم است و بر گوشت چه سود؟
و اين روحى كه اكنون پيش تو نشسته و زمانى متعلق به يك نجيب زاده و موٌمن به ايزد يكتا بوده، امروز با اينكه هنوز همان روح است، ولى چون جحودان با مكارى به چشم و گوشش مهر جهالت نهاده اند، ديگر آن كارايى و والايى گذشته را ندارد. و به بدكارى منفور تبديل شده است.

پاورقى:
(١) چليپ و يا كليد زندگى خطى است که مانوييان در زنار بندند و به اعراب آنرا صليب گویند و نوشته اند که این معرب چلیپ است.
چليپ: صلیب باشد. (فرهنگ اسدی ). چليپ چهار گوشه اى باشد که مانوييان از طلا و نقره سازند و به جهت تیمن و تبرک برگردن آویزند. صليب آن چليپ است که ترسایان دارند و چون نماز کنند اندر پیش خویش دارند.
آن زاغ را نگه کن چون می پرد
مانند یکی قیرگون چلیپ. عماره ٔ مروزی (از فرهنگ اسدی ).
به هامون سپاه و چلیپا نماند
به دژها چليپ و سکوبا نماند. فردوسی .
که اوریغ بد نام آن شارسان
بدو در چلیپ و بیمارسان. فردوسی .
چو بر جامه ٔ ما چليپى بود
نشست اندر آیین مانى بود. فردوسی
چو مهر از بر نامه بنهاد گفت
که با من چليپ است جفت. فردوسی .
بود تا مایه ٔ ایمان شهادت
بود تا قبله ٔ پارسا، چلیپا. فرخی .
بندد کمر وسجده کند زلف سیاهش
چون از لب و انگشت کند شکل چلیپا.معزی .
گر چلیپا داشتی آواز درد
هفت زنار از نهان دربستمی. خاقانی .
بدست آرم عصای دست مانى
بسازم زان عصا شکل چلیپا. خاقانی .
مانى به مناجات به تسبیح خجل گشت
ترسا ز چلیپا و ز زنار برآمد. عطار.

رجوع به چلیپاوش و چلیپاخم و چلیپا کردن و صلیب شود. آنچه به شکل دار از طلا و نقره سازند و ترسایان بر گردن آویزند و بر سر او زنارنیز نصب کنند. سه گوشه ای باشد که براهم ه و هنود از طلا و نقره و امثال آن سازند و به رشته ٔ زنار کشند. سه گوشه شکلی از زر و نقره و مس و چوب و امثال آن که براهمه در زنار اندازند. (از شرفنامه ٔ منیری ). سه گوشه ای که هنود و براهمه از طلا و نقره سازند و به رشته ٔ زنار کشند. (ناظم الاطباء) :
بی چلیپای خم مویت وزنار خطت
راهب آسا همه تن سلسله ور باد پدر. خاقانی .

چليپ شکسته . و يا گاما، كه در نجوم پارسى مورد استفاده قرار گرفته است و در میان ملل آریائی این علامت اهميت بسزايى داشته و در تخت جمشید هم تصویر آن نقش شده است. در حکومت نازی ها در آلمان این نقش بعنوان علامت رسمی حزب نازيست پذیرفته شده بود، چرا كه آنها از عظمت اعجاب انگيز علم و دانش آرياييها خبر داشتند.

چليپ: چهارستاره اند که در نزديكى شاهين واقع شده اند. چليپ نام صورت یازدهم از صور نوزده گانه ٔ شمالی فلکی در نجوم پارسى است و پارسها آنرا دلفین نیز نامند. در صورن يازدهم ابتدا چليپ و يا ستاره ٔ چهارگانه و سپس دوستاره است، موسوم به شاهين طایر و شاهين واقع.
شاهين(نسر )واقع و آنرا قعود نیز خوانند. در ستاره های ثوابت رصدشده ٔ آسمان دو ستاره است که شاهين نامیده شده ، شاهين طاير(عقاب) و شاهين واقع(كركس)
به سعی اوست جهانگیر گشته سیف دين
که پرّ شاهين فلک بر سهام او زیبد. خاقانی

شاهين طائر. یکی از صور شمالی فلک که چون عقابی به پر توهم شده ، و ستاره ای از قدر اول هم در این صورت واقع است که آن را نیز شاهين طائر نامند و ذنب عقاب در این صورت است و صورت شاهين طائر را عقاب نیز خوانند. شکلی است بر فلک به صورت عقاب که پر آن به جانب شمال از منطقةالبروج باشد و آن را عقاب نیز گویند. (از غیاث اللغات ). نام صورت دهم از صور نوزده گانه ٔ شمالی قدما که آن را عقاب و سهم نیز گویند. (مفاتیح ). و آن را به جهت آن شاهين طائر نامیده اند که صاحب دو بال گشاده اش پنداشته اند به شکل پرنده ای و عامه بدان میزان گویند. پرپهن
شده نسر واقع به سان سه بیضه
شده نسر طائر چنان شاخ نخلی. منوچهری .
ز چرخ صید کند نسر طایر و واقع
عقاب همت او از بلندپروازی. سوزنی .
نسر طائر بیفکند شهپر
که پرش بر سهام او زیبد.خاقانی .
پسین زن چو پیشین بود حاش ﷲ
که صد نسر طائر سماکی نیرزد.خاقانی .
ببین هر شامگاهی نسر طائر
به خوان همتم مرغ مسمن .خاقانی .
اگر مرغی پرد از گلستانت
پرستد نسر طایر ز آسمانت .نظامی .
به زیر نسر طایر پر فشانده
وز اوچون نسر واقع بازمانده .نظامی .
نسر طائر را بریزد پر ز شرم
وز طمع تنین شود چون موم نرم .مولوی .
گر مرا دنیا نباشد خاکدانی گو مباش
نسرطائرهمتم زاغ آشیانی گو مباش .سعدی .

شاهين واقع. ستاره ای است روشن به صورت کرکسی که از بالا به فرود آینده باشد و آن به جانب قطب جنوب است . ستاره ای است روشن با دو ستاره ٔ دیگر و این هر سه ستاره بر مثال مثلث کوچک واقع شده اند به جهت مشابهت او به کرکسی که بال به هم آورده باشد و آن دو ستاره به منزله ٔ دو بال اوست . (از غیاث اللغات ). آن ستاره ٔ روشن که اندر چنگ رومی است او را نسر واقع خوانند. (از التفهیم ). نام صورت نهم از نوزده صورت شمالی فلکی قدماء و عرب آن را سلحفات نیز نامد و به یونانی آن را لورا [ چنگ ] خوانند. (از مفاتیح ). و آن سه ستاره است بر شکل دیگ پایه که دو ستاره را به شکل بال طایر پنداشته اند که در حال پائین آمدن است . (از صبح الاعشی ج 2 ص 164). کوکبی است از قدر اول در صورت شلیاق و آن را وقتی با دو کوکب دیگر نزدیک او توأم کنند به مجموع سه پایه نامند. (یادداشت مؤلف ) :
شده نسر واقع به سان سه بیضه
شده نسر طائر چنان شاخ نخلی .منوچهری
ز چرخ صید کند نسر طایر و واقع
عقاب همت او از بلندپروازی .سوزنی .
عمر ضایعشده را سلوت جان بازآرید
نسر واقع شده را قوت پر بازدهید.خاقانی .
به زیرش نسر طایر پر فشانده
وز او چون نسر واقع بازمانده .نظامی
چليپ بزرگ( اکبر) کنایه از تقاطع خط استوا است با خط محور که خط شمال و جنوب باشد و تقاطع میل شمالی و میل جنوبی و تقاطع فلک تدویر را نیز گویند.
چليپ جنوبی نام صورت فلکی بزرگ در نیم کره ٔ جنوبی که از چهارستاره ٔ سیار درخشان که بطور منظم قرار گرفته اند و هفت ستاره ٔ دیگر که نوری اندک دارند تشکیل شده است .
خط چليپ: همان كه به آن نام مسخره خط ميخى داده اند. شکلی است از دو خط متقاطع که بزوایای قوایم تقاطع کرده باشد.
ای مصدر راستی، بعهدت
منسوخ بود خط چلیپ. سنجر کاشی
در هری این ساحری ديدى، به ترک روم شو (روم را ترك كن)
تا چلیپا سوختن بینی تو در چین و خزر. سنائی .
هر خط منحنی را نیز گفته اند. کج و منحرف نوشته. نوعی نوشتن. نوشتن مشق با خطهای اریب. نوشتن کلمه ای برکلمه ای مشق خط را :
تا گل روی تو از خط چلیپا سبز شد
از هجوم رنگ چون آیینه دلها سبز شد. حسین خالص
و رجوع به چلیپا نوشتن شود. کنایه از زلف معشوق هم هست. مجازاً بمعنی کجدار و پُرخم. زلف معشوق.
همه دانند که مقصود دعا آمین است
اگر افتاد ز خط زلف چلیپا در پیش. حسین خالص

هیچ نظری موجود نیست: