۳۱.۶.۰۲

حكايت استاد و شاگرد احول دفتر نخست مثنوى



چگونگى ديدن از نظر مولانا.

داستان طوطى و بقال از دفتر اول مثنوى، كه پيش از اين داستان آمد، حكايت مردمى است كه همگان را مانند خود ميبينند. و در حكايتى كه در ادامه ميآيد، مولانا از مردمى سخن ميگويد كه يك را دو ميبينند. و اين ديدن،بمعنا و مفهوم درك آدمى از فلسفه زندگى است. و اين درك و تميز پديده ها از يگديگر است كه تاريخ اشتباهات آدمى را ساخته و ميسازد.

و اما اين دو ، از نظر مولانا چه كسانى هستند كه درواقع يكى ميباشند ولى اكثر مردم دنيا احولند و آنها را دوميبينند؟ پيش از پرداختن به پاسخ اين پرسش، ميبايستى دوباره تاكيد كنم كه اين داستان دقيقا ثابت ميكند كه مولانا تاچه حد از مذاهب ساخت بشر بيزار بوده و از آنها دورى ميجسته است. پس هرجا تعريف اسلام و يهود ومسيحيت ديديد، بدانيد و آگاه باشيد كه از مولانا نيست. در اين داستان مولانا بوضوح به مردم ميگويد كه آدمى وخدا يكى هستند، و از هم جدا نيستند و اگر يكى نباشد، آن ديگرى هم نيست، و فقط بايد احول نبود و درست ديد. يعنى از اين واضحتر ديگر نداريم! و مولانا در اين حكايت بوضوح ايراد آدمى را در درك نادرست مذاهب ازخدا، براى مردمان آشكار ميكند. و راهكار رسيدن به اين مهم را، درست ديدن، ميداند و براى درست ديدن، ابتداميبايستى احولى كنار گذشت و نادرستى را از ميان برداشت.

مولانا سپس از مرحله فنا ميگويد. چرا كه وقتى يكى از اين دو از ميان برود، آن ديگرى هم وجود ندارد. در نزد بيخدايان، خدايى موجود نيست ، و آدمى مانند بره هابيل در دشت زندگى تنها و بحال خود رهاست. در نزد خدايكى شده گان، انسان موجود نيست و تنها خداست كه حاكم است. پس وقتى يكى شكست، آن ديگرى هم نيست و آدمى به مرحله نيستى خواهد رسيد، چه نيستى در برهوت و يا هپروت، و چه نيستى در جبروت و ملکوت و يا همان نيستى و فنايى كه هزاران بار توسط تمامى عارفان و حكما و فلاسفه و دانشمندان ايران به مردم به طرق مختلف گفته شده است. تا اين تفكر اشتباه كه خدا و آدمى دو هستند از ميان رفته و آدمى بخداى خود برسد. مولانا و عطار وديگر ابر انسانها اين مهم را در غالب داستان و ايماء و اشاره بيان كردند تا سره از ناسره جدا گردد و پيام برسدبدست اهلش، و احمقها تحريك نشده و بجانشان نيفتند، و منصور حلاج بصراحت گفت و او را مثله كردند.

گفت استاد احولی را کاندر آ (١)
رو برون آر از وثاق آن شیشه را (٢)
احول يعنى لوچ و يا كژ چشم، و يا كسيكه يك را دو ميبيند. روزى يكى از استادان داروسازى از شاگردش كه اتفاقا احول بود، خواست تا رفته و يكى از شيشه هاى دارويى كه در جلو آنها در قفسه هاى دارو چيده شده بود،بياورد. وثاق يعنى حجره، قفسه. استفاده مولانا از طبيب دارو ساز هم در نوع خود اعجاز است. قهرمان اصلى او كسى است كه براى بيمارى آدمى، دارو و درمان ميسازد. و احول هم كنايه از عوامى است كه اشتباه برداشت ميكنند و كژ ميبينند.

گفت احول ز آن دو شیشه من کدام
پیش تو آرم بکن شرح تمام
شاگرد احول كه بخاطر انحراف چشم يك را دو ميديد، گفت: دقيق بگو از ايندو شيشه كداميك را بياورم. سمبليك اين ابيات اين است كه استاد به شاگرد ميگويد، خدا شو ، شاگرد كه متوجه نميشود، به استاد ميگويد چگونه خدا شوم درحاليكه من انسانم و او خدا و ما دو هستيم و از استاد ميخواهد، بيشتر و دقيق تر توضيح دهد.

گفت استاد آن دو شیشه نیست رو
احولی بگذار و افزون‌بین مشو
استاد به شاگرد گفت: دو تا شيشه نيست و يكى است. لوچ نباش و يك را دو تا نبين. استاد ميگويد، تو از خداجدا نيستى و خدا در درون توست و درك اين مطلب منوط به آنست كه چشمهايت را بشويى و كژ بينى را كنارگذاشته و درست ببينى.

گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا ز آن دو، یک را درشکن
شاگرد كژ چشم بتصور اينكه، استاد چشمان لوچ او را مسخره ميكند، ناراحت شده و با اعتراض ميگويد، كه چرا مرا مسخره ميكنى؟ استاد كه ديد حرف بگوش شاگرد نميرود، گفت يكى از آن دو را بشكن! شاگرد كه هنوز درك درستى از سخنان استاد ندارد، تصور ميكند كه مرشدش او را به سخره گرفته است، دوباره به اين كار اعتراض ميكند. پس استاد طرفند آخر را به او ميآموزد و اين طرفند چيزى نيست بجز آنكه،آدمى بايد خود را بشكند. چگونه؟ تمام آنچه را كه از كودكى تو مخش كردند را از ذهن خود پاك ساخته، و رفتاربهايم را كنار گذاشته، و پليديهايى مانند، دروغ و خشم و حسادت و تنبلى و شهوت و غرور و و و را دور بريزد واز آنها پرهيز كند، و وقتى خود را شكست، تازه به درست ديدن، توانا خواهد شد، و خدا را در درونش خواهدجست.

شیشه یک بود و به چشمش دو نمود
چون شکست او شیشه را دیگر نبود
شاگرد هم زد يكى از شيشه ها را شكست. چون او آن شيشه را كه دو تا ميديد، شكست، ديگر شيشه اى وجودنداشت. و اين همان مقام فنا است. وقتى خدا را در درونت جستى و او را يافتى، ديگر تو وجود ندارى، و هرچه هست، اوست. و اگر خدا را انكار كردى و شكستى، ديگر خدايى در ميان نيست، و هرچه هست، نويى، تك و تنها. و اين حكايت براى مردمى است سرگشته كه ميدانند يك چيزى كم است ولى نميدانند آن چيست. ميدانند يك جاى كار ميلنگد ولى نميدانند، عيب از كجاست. بينوايان تنهايى كه بدنبال خدايند، درحاليكه آب در ميان كوزه و ماتشنه لبان ميگرديم.

چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم(٣)
نگاه و درنتيجه قضاوت آدمى از انجام پليديهاى نظير خشم و نفرت و شهوت، هم نقصان مييابد و هم منحرفميگردد. ميلان يعنى شهوت و شهوت يعنى افراط در هر چيزى. مثل اينكه ميگويند: طرف شهوت خوردن، و يا گفتن يا خوابيدن دارد. آنچه كه آدمى را از ديدن خدا باز ميدارد و او را احول ميكند، صفات ابليس، مانند، خشم وشهوت و نفرت و دروغ و حسادت و تن پرورى و و و ميباشد.

خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت روح را مبدل کند(٤)
خشم يكى از بزرگترين گناهان است و اين صفت يكى از بزرگترين، صفت هاى ابليس و درواقع پس از غروراصلى ترين صفت اوست. و افراط صفت بزرگ ديگر اوست. و مولانا ميفرمايد توسط اين صفتها است كه روح و كان آدمى منحرف و گمراه ميشود. و اگر ادامه يابد، روح آدمى مثل جزام خورده شده و آدمى را تغيير ميدهد و ازحالت انسانى خارج ميگرداند. و از يافتن خدا، در درونش، دور ميگردد.

چون غرض آمد هنر پوشیده شد(٥)
صد حجاب از دل بسوی دیده شد
و چون غرض كه مجموع همه اين صفتهاى نادرست است، بر آدمى غالب شود، پس ميان دل و ديده او جدايى افكنده شده و يكى، دو ميشود و آدمى گمراه شده و درنتيجه، بدنبال خدا دربدر و در آسمانها جستجو ميكند. چرا كه هر كدام از پليديهاى نامبرده شده، يك ديوار ميشود كه بين دل آدمى، يعنى قوه درك آدمى از معرفت، وديد آدمى، و يا قدرت داورى او، كشيده ميشود و چون ايندو، از يكديگر با صدها ديوار جدا گردند، چگونه ميتوان به حقيقت رسيد و خدا را يافت.

پس آنكس كه بتو ميگويد، خدا در آسمان است و نشسته و گناهان ترا مينويسد، چيزى نيست بجز غرض و كسى نيست بجز ابليس. و اين درافتادن با مذاهب ساخته گى، همچنان در تمامى آثار ارزشمند مولانا جلال دين محمدبلخى، بوضوح ديده ميشود.

پاورقى:
(١) احول: کژچشم . کج چشم . کژ. کاژ. کاج . کوچ . کلک . کلیک . کلیک چشم . (دستور). چپ . دوبین . دوبیننده. اخلف. کسی که یک چیز را دو بیند. آنکه یکی را دو بیند. احدر. کلاژ. کلاژه .کلاجو. کلاذه . لوش . لوچ . چشمگشته .گشته کاینه . شاه کال . رنگ . صاحب آنندراج بنقل از منتخب گوید: آنچه مشهور است که احول فطرییکی را دو می بیند غلط است مگر آنکه بنادر یافته شود اما احول که بتکلف چشم را كژ کند اکثر اوقات یکی رادو بیند. مرد که چشمش حولاء باشد. صاحب حول .

یک دو بیند همی بچشم احول .مسعودسعد.
احول ارهیچ كژ شمارستی
بر فلک مه که دوست چارستی .سنائی .

و اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل حمل کند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله ودمنه ).

همه روز اعور است چرخ ولیک
احولست آن زمان که کینه ور است .خاقانی.

شاه احول کرددر راه خدا
آن دو دمساز خدائی را جدا.مولوی .

اصل بیند دیده چون اکمل بود
فرع بیند چونکه مرد احول بود.مولوی .

این منی و هستی اول بود
که از او دیده کژ و احول بود.مولوی .

گفت احول زان دو شیشه تا کدام
پیش تو آرم بکن شرحی تمام .مولوی .

آن نظر بر بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند.مولوی .

(٢) وثاق . هرچیز که بدان چیزی را بندند مانند ریسمان و بند و قید و زنجیر. وثاق همچنين به معنى، حجره وسرا و خانه است.بند و قید. گرفتاری .معسکر و لشکرگاه . مواثقة. عهد و پیمان کردن باهم . جمع اين كلمهپارسى، وثیق است.

آلوده ٔ منت کسان کم شو
تا یک شبه در وثاق تو نان است .انوری .

دوش سرمست آمدم به وثاق
با حریفی همه وفا و وفاق .انوری .

از زرکش و ممزج و اطلس وثاق من
چون خیمه ٔ خزان و شراع بهار کرد.خاقانی .

شب عید چون درآمد ز در وثاق گفتی
که ز شرم طلعت او مه عید برنیاید.خاقانی .

آن شعاع آفتاب اندر وثاق
قرص او اندرسپهر چارطاق .مولوی .

آن جهان است اصل این پر غم وثاق
وصل باشد اصل هر هجر و فراق .مولوی .

ما خود ز کدام خیل باشیم
تا خیمه زنیم در وثاقت .سعدی .

ای معبر مژده ای فرما که دوشم آفتاب
در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود.حافظ.

- وثاق پیرزن ؛ خانه و حجره ای است که پیرزنی در درون دولتخانه و بارگاه انوشیروان داشت و هر چندانوشیروان از او خواست که به قیمت اعلی بخرد او نفروخت . (برهان ):

طاق ایوان جهانگیرو وثاق پیرزن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیده اند.خاقانی
br />(٣) میلان . [ م َ ی َ ] میل . ممال . ممیل . تمیال . میل . خمیدن. مایل شدن . میل کردن . تمایل . متمایل شدن . میل کردن . خواهانی :

فرما چون بر در شهر نزول کرد از میلان آن قوم به جانب سلطانشاه. (تاریخ جهانگشای جوینی ).
گفت چون می دید میلان شان به وی
گرطرب امشب نخواهم کرد کی ؟مولوی .

چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم. مولوی .

- میلان داشتن ؛ مایل بودن . تمایل داشتن .
- میلان کردن ؛ تمایل یافتن . متمایل شدن . کرز؛ میلان کردن به سوی کسی .
از راه چمیدن . چسبیدن . چسفیدن . گراییدن . بچسبیدن . جور کردن . میلاو. شاگرد. اما در این معنی ظاهراًدگرگون شده ٔ میلاو باشد.

(٤) مبدل . [ م ُ دَ ] بدل شده و تبدیل شده. تغییرداده شده . دیگرگون :

چون فرود آیی از آن گردی جدا
مبدلش گرداند از رحمت خدا.مولوی

شب غلط بنماید و مبدل بسی
دید صائب شب ندارد هر کسی .مولوی .

آن قراری که بزن او کرده بود
گشت مبدل آن طرف مهمان غنود.مولوی .

- مبدل شدن ؛ بدل شدن . تغییر یافتن . عوض گشتن . تبدیل گشتن:
چیست هستی حس ها مبدل شدن
چوب گز اندرنظر صندل شدن .مولوی .

باش تا حسهای تو مبدل شود
تا ببینی شان و مشکل حل شود.مولوی .

پس قیامت نقد حال تو بود
پیش تو چرخ و زمین مبدل شود.مولوی

- مبدل کردن ؛ بدل کردن . تغییر دادن :

خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت مرد را مبدل کند.مولوی .

کلمه ای که بدل ازکلمه ٔ دیگر (مبدل منه ) آید.

مبدل . [ م ُ ب َدْ دِ ] (ع ص ) بدل کننده . تغییر دهنده . ج ، مبدلین.

مبدل منه . [ م ُ دَ لُن ْ م ِن ْه ْ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) بدل آورده شده از آن . آنچه از آن بدل آرند. کلمه ای کهکلمه ٔ دیگر بدل آن آید:

جهان پهلوان نصرت الدین که هست
بر اعداء خود چون فلک چیره دست .

«نصرةالدین » بدل است و «جهان پهلوان » مبدل منه.

(٥) غرض . [ غ َ رَ ] (ع مص ) تافتگی و اندوهناکی . به ستوه آمدن. غرضه منه ؛ ضجر منه و مل َّ. یقال : غرضبالمقام . (اقرب الموارد). تنگ دل شدن و ستوه شدن .دلتنگ و ملول شدن .شوق . آرزومند گردیدن ). آرزومند شدن.شیفته شدن . دلباخته ٔ عشق شدن .ترسیدن . تافتگی کردن . غرض من فلان ؛ خاف . غرض بینی ؛ رسیدن بینیبه آب قبل از لب موقع آب خوردن . نشانه ٔتیر. ج ، اغراض. . هدفی که به آن تیر اندازند. هدف و نشانه . نشان . آماج .

آماجگاه . برجاس . تکوک . چنگال . نموک . بوته . بکوک . تلوک . دفک : تیر تدبیر او بر واسطه ٔ غرض نشست .(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ . ق . ص 432). اما میخواست تا پسر چون پدر مطعون السنه ٔ بشر نشود وغرض سهام ملام بندگان باری تعالی نگردد. (جهانگشای جوینی ). || خواست و آهنگ مجازاً مطلب و مقصود وحاجت . خواست . مراد. مقصود. قصد. غایتی که رسیدن بدان را خواهند. خواسته . منظور :

رزبان برزد سوی رز گامی را
غرضی را و مرادی را و گامی را.
منوچهری .

بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش
این را غرض و مصلحت شاه جهان است .
منوچهری .

اگر به شرح آن مشغول شود غرض در میان گم گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95). و این گرگ پیر گفت : قومی ساخته اند از محمودی و مسعودی ، و به اغراض خویش مشغول ، ایزد عز ذکره عاقبت به خیر کناد. (تاریخبیهقی ص 230). اکنون چون حال الفت و موافقت بدین درجه رسید ما را سه غرض است که این رسولان را بدانفرستاده آمده است . (تاریخ بیهقی ص 518). غرضی که بنده را بودآن بود که خاص و عام را مقرر گردد که رایعالی با بنده به نیکوئی تا کدام جایگاه است بنده را (خواجه احمد) آن غرض به جای آمد. (تاریخ بیهقی ص166). خداوند داند که مرا در چنین کارها غرض نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن . (تاریخ بیهقی ص166).

که شناسد که چیست از عالم
غرض کردگار فرد غفور.
ناصرخسرو.

سخن حجت بشنو که مر او را غرضی
نیست الا طلب فضل خداوند و رضاش .
ناصرخسرو.
به علم بر غرض گردش فلک بررس
اگر به کوته قامت همی برو نرسی .
ناصرخسرو.

غرض آن بود تا نخست مرا
فهم گردد ز شاعری اسرار.
مسعودسعد.

غرض مدح ومحمدت بودی
وز پی حمد و مکرمت زادی .
مسعودسعد.

بُوَد زبانی و هستت صدف زمانه ، بلی
تو بوده ای غرض از گوهر بنی آدم .
مسعودسعد.

چنانکه غرض کشاورز در پراکندن تخم دانه باشد که قوت اوست . (کلیله و دمنه ). غرض از ترجمه ٔ این کتاب فایتگردد. (کلیله و دمنه ). اما غرض آن بود که شناخته شود که حکمت همیشه عزیز بوده است . (کلیله و دمنه ).

هیچ دانی غرض از اینها چیست
هر که خندید بیش بیش گریست .
سنائی .

بی غرض پند همچو قند بود
با غرض پند پایبند بود.
سنائی .

از جاه تو و مال تو در دهر کسی نیست
ناکرده به حاصل غرض جاهی و مالی .
سوزنی .

مرد مسافر حدیث خانه که گوید
زآن غرضش زن بود که بانوی خانه ست .
خاقانی .

چو مدد زبخت خواهم دل از او غرض نیابد
چو درخت زهر کارم بر از او شکر نیاید.
خاقانی .

نآیدت از بود من هیچ غرض جز سخن
نیستم از نفس تو هیچ غرض جز دعا.
خاقانی .

گفت بر گنج بسته دست میاز
کز غرض کوته است دست دراز.
نظامی .

غرضی کز تو دلستان یابم
رایگان است اگر به جان یابم .
نظامی .

زمان با زمان کارتو پیش باد
غرض با تمنای تو خویش باد.
نظامی (از آنندراج ).

دید ما را دید او نعم العوض
هست اندر دید او کلی غرض .
مولوی .

زآنکه ناطق حرف بیند یاغرض
کی شود یکدم محیط دو غرض .
مولوی .

گر تاج مینهی غرض ما قبول تست
ور تیغ میزنی طلب ما رضای تست .
سعدی (غزلیات ).

غرض زین سخن آنکه گفتار نرم
چو آب است بر آتش مرد گرم .
سعدی (بوستان ).

غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقائی .
سعدی (گلستان ).

کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما.
حافظ.

من و دل گر فنا شویم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست .
حافظ.

غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است .
حافظ.

الغرض ، تکیه کلامی است ، به معنی مقصود این است . باری . خلاصه . و گاهی بی الف و لام نیز به همینمعنی به کار رود :

غرض ، آورد به گوشم سر و گفت
خاقانی .

رأی و عقیده .منفعت . کار. چیزهای مهم : اغراضه کاغراضی ؛ یعنی منافع او برای من مثل منافع خودم است . استفاده ای که از کاری در نظر دارند. (دزی ج 2 ص 207). خواهشی نهانی بیشتر به قصد انتفاع خود :

بر دامنش نه غیر غرض چیزی
هم پود از غرض همه هم تارش .
ناصرخسرو.

دوستی کز سرغرض شد دوست
هان و هان تاش دوست نشماری .
خاقانی .

به غرض دوستی مکن که خواص
درس و التین بی شره نکنند.
خاقانی .

گر تنت از چرک غرض پاک نیست
زر نه همه سرخ بود باک نیست .
نظامی .

غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم .
مولوی .

چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد.
مولوی .

قصد شخصی به زیان دیگران یا دشمنانگى. ضدنصیحت و خیرخواهی : شیر را از من خبری به غرض شنوانیدهاند. (کلیله و دمنه ). سرمایه ٔ غرض بدکرداری و خیانت را سازد. (کلیله و دمنه ). اگر حاسدان به غرض گویند کهاین شتر است و گرفتار آیم که را غم تخلیص من باشد. (گلستان سعدی ). وزیر را با او غرضی بوداشاره بهکشتن وی کرد. (گلستان سعدی ).

غرض مشنو از من نصیحت پذیر
ترا در نهان دشمن است این وزیر.
سعدی (بوستان ).

- اهل غرض ؛ مردمان بدخواه و کینه ور. (ناظم الاطباء).
- با غرض ؛ از روی قصد و اراده . (ناظم الاطباء).
- بدخواه وباکینه و بدفطرت و بدنفس . (ناظم الاطباء). آنکه غرض و نظر سودجویی دارد.
- بیغرض ؛ آنکه غرض ندارد. پاکدل :

از تو نیز ار بدین غرض برسم
با تو هم بیغرض بود نفسم .
نظامی .

بعد از دعا نصیحت داعی بیغرض
نیکت بود چو نیک تأمل کنی دران .
سعدی (صاحبیه ).

- بیغرضانه ؛ صادقانه و خالصانه . از روی بیغرضی .
- بیغرضی ؛ بیغرض بودن . غرض نداشتن :
صانع قادر دگر ز بیغرضی
گنبد گردان زرنگار کند.
ناصرخسرو.

- صاحب غرض ؛ شخص بدغرض . آنکه غرض و دشمنی دارد : اندیشیدم که اگر از پس چندین اختلاف رأیمتابعت این طایفه گیرم و قول صاحب غرض باور دارم همچنان نادان باشم که آن دزد. (کلیله و دمنه ).

ز صاحب غرض تا سخن نشنوی
که گر کار بندی پشیمان شوی .
سعدی (بوستان ).

و سخن صاحب غرض نشنود. (مجالس سعدی چ شوریده ص 25).
- غرض خفی ؛ کینه و بدخواهی نهفته و پوشیده .

ضربه . ضربت. (دزی ج 2 ص 207). || عمل . || کاری که متناسب باکسی باشد. || طرفداری : نفع طلع منغرضه ؛ یعنی کار را به نفع کسی به انجام رسانید. فلان من غرض فلان ؛ ای من حزبه یتعصب له . || کاری که آنرا با کسی مورد بحث قرار میدهند. || کاری که راجع به منافع عمومی یا خصوصی باشد: قضی اغراضه ؛کارهای وی را انجام داد. || شغل . مأموریت : اترجاک تقضی لی حاجة او غرضاً؛ یعنی خواهش می کنم شغلی ومأموریتی برای من انجام بدهید. || اشتغال خاطر. دل واپسی . || سبق الظن . عقیده ٔ بی مطالعه . عقیده ٔ باطل . || روبرو: بالغرض . || رازداری و محرمیت . || بدلخواه : علی غرضه . (دزی ج 2 ص 207). || آنچه فعل فاعل بهسبب آن انجام میگیرد و آن را علت غائی نیز می نامند، معنی غرض امری است که فاعل را به فعل وامیدارد پسآن محرک اول به کننده ٔ کار است و بدان است که فاعل فاعل می گردد و به همین جهت گفته اند که علت غائیعلت فاعلی است به فاعلیت فاعل . چنین است در شرح عقاید عضدیه تألیف درانی . اشاعره گویند: روا نیستافعال خدا را به چیزی از اغراض تعلیل کنند، زیرا چیزی بر خدای تعالی واجب نمی شود، و بنابراین واجبنیست که فعل او به غرض تعلیل گردد و همچنین چیزی از خدا قبیح نیست از این رو در خلو افعال وی از اغراضبالکلیةقبحی وجود ندارد، و در این گفتار محققین حکماء و الهیین با آنان موافقند بنا بر آنکه افعال خدای تعالیبه اختیار است نه به ایجاب ، ولی معتزله با ایشان مخالفند و به وجوب تعلیل معتقدند. و فقها گفته اند تعلیلوجوب ندارد، ولی افعال خدا از نظر تفضل و احسان تابع مصالح بندگان است . و معتزله دلیل آورند که فعلخالی از غرض عبث و قبیح است و بنابراین تنزیه خدای تعالی از آن وجوب دارد، و اشاعره پاسخ دهند که اگرمقصوداز عبث چیزی است که در آن غرضی نیست ، پس آغاز مسأله ٔ مورد اختلاف همان است و اگر مقصودامر دیگری است ناگزیر باید آن را تصویر کرد. میتوان به این سخن چنین جواب داد که عبث چیزی است خالیاز فواید و منافع. وافعال خدا محکم و متقن و مشتمل بر حکم و مصالح بیشمار راجع به مخلوقات او است ، لیکناینها اسبابی نیست که باعث بر اقدام خدا و علل مقتضی به فعالیت وی باشد. بنابراین در شمار اغراض و عللغائی افعال او قرار نمیگیرد تا استکمال خدا با آنها لازم آید بلکه آنها غایات و منافعی به افعال خدا و آثار مترتببر آنها است ، پس لازم نمی آید که چیزی از کارهای خدا عبث و خالی از فواید باشد. و اخباری که به ظاهردلالت به تعلیل افعال خدا می کند به غایت و منفعت محمول است نه به غرض ، چنین است در شرح مواقف . وگفته اند: مقصود گاهی غرض نامیده می شود و آن در صورتی است که تحصیل آن غرض برای فاعل جز با آنفعل ممکن نگردد، ولی زیاده بر آن اصطلاح جدیدی است که مستندی چه عقلی و چه نقلی برای آن دانسته نشد. و این گفتار احمد جند در حاشیه ٔ شرح شمسیه بود و گاهی غرض را بر غایت اطلاق کنند خواه باعث فاعل بهفعل باشد خواه نه . مولوی عبدالحکیم در حاشیه ٔ الفوائد الضیائیة به این سخن تصریح کرده است . (کشافاصطلاحات الفنون ج 2 ص 1094

هیچ نظری موجود نیست: