‏نمایش پست‌ها با برچسب خواجوی کرمانی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب خواجوی کرمانی. نمایش همه پست‌ها

۳۰.۳.۹۵

ترکِ چمن، کار عندلیب نباشد


درد غم عشق را طبیب نباشد
مکتب عشاق را ادیب نباشد

کشور تحقیق را امیر نخیزد
خطبهٔ توحید را خطیب نباشد

با نفحات نسیم باد بهاران
در دم صبح احتیاج طیب نباشد

در گذر از عمر آنکه پیش محبان
عمر گرامی بجز حبیب نباشد

ایکه مرا باز داری از سر کویش
ترکِ چمن، کار عندلیب نباشد

ساکن بتخانه‌ئی ز خرقه برون آی
معتکف کعبه را صلیب نباشد

از تو بجور رقیب روی نتابم
کشته غم را غم از رقیب نباشد

هر که غریبست و پای بند کمندت
گر تو بتیغش زنی غریب نباشد

منکر خاجو مشو که هر که بمستی
دعوی دانش کند لبیب نباشد.

خواجوی کرمانی

۲۹.۳.۹۵

تکیه فرمای هر آنجا که رضایت باشد


گر سر صحبت این بیسرو پایت باشد
بر سر و چشم من دلشده جایت باشد

پای اگر بر سر من مینهی اینک سر و چشم
سرم آنجا بود ایدوست که پایت باشد

بنده چون زان تو و بنده سراخانهٔ تست
هر زمان از چه سبب عزم سرایت باشد

بیگهست امشب و وقتی خوش و یاران سرمست
در چنین وقت تمنای کجایت باشد

چون وصالت بتضرع ز خدا خواسته‌ام
نروی امشب اگر ترس خدایت باشد

خواب اگر میبردت حاجت پرسیدن نیست
تکیه فرمای هر آنجا که رضایت باشد

ور حجابی کنی از همنفسان شرم مدار
خانه خالی کنم ار زانکه هوایت باشد

ور دگر رای شرابت نبود باکی نیست
آنقدر نوش کن از باده که رایت باشد

دل بجور تو نهادم چو روا می‌داری
که روانم هدف تیر بلایت باشد

گر سر وصل گدائی چو منت نیست رواست
پادشاهی تو چه پروای گدایت باشد

گوش کن نغمهٔ خواجو و سرائیدن مرغ
گر سر زمزمهٔ نغمه سرایت باشد.

خواجوی کرمانی

۲۸.۳.۹۵

بمشک بر ورق لاله زار بنویسد


خطی که بر سمن آن گلعذار بنویسد
بنفشه نسخهٔ آن نوبهار بنویسد

نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان
بمشک بر ورق لاله زار بنویسد

بسا رساله که در باب اشک ما دریا
بدیده بر گهر آبدار بنویسد

بروزگار تواند اسیر قید فراق
که شمه‌ئی ز غم روزگار بنویسد

بیاد لعل تو هرلحظه چشم من فصلی
برین دو جلد جواهر نگار بنویسد

سواد خط تو یاقوت اگر دهد دستش
بر آفتاب بخط غبار بنویسد

حدیث خون دلم هردم این مقلهٔ چشم
روان بگرد لب جویبار بنویسد

فلک حکایت خوناب دیدهٔ فرهاد
بلعل بر کمر کوهسار بنویسد

کسی که قصهٔ منصور بشنود خواجو
بخون سوخته بر پای دار بنویسد.

خواجوی کرمانی



۲۷.۳.۹۵

چشم او ناظر دیوان جمالست


دلم از دست بشد تا بسر او چه رسد
وین جگر سوخته را از گذر او چه رسد

از برم رفت و من بیدل ودین بر سر راه
مترصد که پیامم ز بر او چه رسد

شد بچین سر زلف تو و این عین خطاست
تا من دلشده را از سفر او چه رسد

خبرت هست که شب تا بسحر منتظرم
بر سر کوی ستم تا خبر او چه رسد

جز غبار دل شوریده من خاکی را
نیست معلوم که از خاک در او چه رسد

آنکه هر لحظه رسد خون جگر بر کمرش
کس چه داند که بکوه از کمر او چه رسد

چشم او ناظر دیوان جمالست ولیک
تا بملک دل ما از نظر او چه رسد

چو از آن تنگ شکر هیچ نگردد حاصل
بمن خسته نصیب از شکر او چه رسد

گشت خواجو هدف ناوک عشقش لیکن
تا ز پیکان جفا بر جگر او چه رسد.

خواجوی کرمانی

۲۶.۳.۹۵

که برگ بید ز باد هوا نمی‌ترسد


کسی کزان سر زلف دو تا نمی‌ترسد
معینست که از اژدها نمی‌ترسد

مرا ز طعن ملامت گران مترسانید
که برگ بید ز باد هوا نمی‌ترسد

مریض شوق ز تیر ستم نمی‌رنجد
قتیل عشق ز تیغ جفا نمی‌ترسد

از آن دو جادوی عاشق کش تو می‌ترسم
کزان بترس که او از خدا نمی‌ترسد

چنین که خون اسیران بظلم می‌ریزد
گر ز هیبت روز جزا نمی‌ترسد

هزار جان گرامی فدای بالایت
بیا که کشتهٔ عشق از بلا نمی‌ترسد

گر از عتاب تو ترسم تفاوتی نکند
کدام بنده که از پادشا نمی‌ترسد

از آن ز چشم خوشت خائفم که هندوئیست
که از سیاق مشک ختا نمی‌ترسد

کسی که تیر جفا می‌زند برین دل ریش
مگر ز ضربت تیغ قضا نمی‌ترسد

مرا بزخم قفا گفتمش زپیش مران
که زخم خوردهٔ هجر از قفا نمی‌ترسد

بطیره گفت که خواجو چنین که می‌بینیم
ز نوک غمزهٔ خونریز ما نمی‌ترسد.

خواجوی کرمانی


۲۵.۳.۹۵

هر دم لب شیرینش شوری دگر انگیزد


آنکو بشکر ریزی شور از شکرانگیزد
هر دم لب شیرینش شوری دگرانگیزد

گر زانکه ترش گردد ور تلخ دهد پاسخ
از غایت شیرینی ازلب شکرانگیزد

لؤلؤ ز صدف خیزد وین طرفه که هر ساعت
از لعل گهر پوشش لؤلؤی ترانگیزد

از نافهٔ تاتاری بر مه فکند چنبر
وانگه بسیه کاری مشک از قمرانگیزد

گر زلف سیه روزی از چهره براندازد
ماهیست تو پنداری کز شب سحر انگیزد

برخیزم و بنشانم در مجلس اصحابش
کان فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد

خون شد جگر از دردم وندر غم او هردم
از دیدهٔ خونبارم خون جگرانگیزد

سیمی که مرا باید از دیده شود حاصل
وجهم به ازاین چبود کز چهره برانگیزد

چون یاد کند خواجو یاقوت گهر بارش
از چشم عقیق افشان عقد گهرانگیزد.

خواجوی کرمانی

۲۴.۳.۹۵

گر چشم تو جان خواهد درحال برافشانم


آن فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد
وان لحظه که بنشیند بس شور بپا خیزد

از خاک سر کویش خالی نشود جانم
گر خون من مسکین با خاک برآمیزد

ای ساقی آتش روی آن آب چو آتش ده
باشد که دلم آبی برآتش غم ریزد

با صوفی‌صافی گو در درد مغان آویز
کان دل که بود صافی از درد نپرهیزد

گر چشم تو جان خواهد درحال  برافشانم
کانکش نظری باشد با چشم تو نستیزد

از خاک من خاکی هر خار که بر روید
چون بر گذرت بیند در دامنت آویزد

از بندگیت خواجو آزاد کجا گردد
کازاده کسی باشد کز بند تو نگریزد.

خواجوی کرمانی



۲۳.۳.۹۵

که این خاکدان آشیانی نیرزد


دلا سود عالم زیانی نیرزد
همای سپهر استخوانی نیرزد

برین خوان هر روزه این قرص زرین
براهل معنی بنانی نیرزد

چو فانیست گلدستهٔ باغ گیتی
به نوباوهٔ بوستانی نیرزد

چراغی کزو شمع مجلس فروزد
بدرد دل دودمانی نیرزد

زبان درکش از کار عالم که عالم
به آمد شد ترجمانی نیرزد

بقاف بقا آشیان کن چو عنقا
که این خاکدان آشیانی نیرزد

زمانی بیا تا دمی خوش برآریم
که بی ما زمانه زمانی نیرزد

برافروز شمع دل از آتش عشق
که شمع خرد شمعدانی نیرزد

چو خواجو گر اهل دلی جان برافشان
چه یاری بود کو بجانی نیرزد.

خواجوی کرمانی


منه دل برگل باغ زمانه


همه گنج جهان ماری نیرزد
گل بستان اوخاری نیرزد

ببازاری که نقد جان روانست
رخی چون زر بدیناری نیرزد

اگر صوفی می صافی ننوشد
بخاک پای خماری نیرزد

مرا گر زور و زر داری میازار
که زور و زر به آزاری نیرزد

خروش چنگ و نای و نغمه زیر
به آه و نالهٔ زاری نیرزد

منه دل برگل باغ زمانه
که گلزارش به گلزاری نیرزد

فلک را از کمر بندان درگاه
کله داری کله داری نیرزد

در آن خالی که حالی نیست منگر
گه از شه مهره شه ماری نیرزد

مکن تکرار فقه و بحث معقول
چرا کاین هر دو تکراری نیرزد

برون شو زین نشیمن کاندرین ملک
سریر خسروی داری نیرزد

دوای درد خواجو از که جویم
که آن بیمار تیماری نیرزد.

خواجوی کرمانی

۲۲.۳.۹۵

برو چو سرو خرامان شو از روان آزاد


بهار دهر بباد خزان نمی‌ارزد
چراغ عمر بباد وزان نمی‌ارزد

برو چو سرو خرامان شو از روان آزاد
که این حدیقه به آب روان نمی‌ارزد

شقایق چمن بوستانسرای امل
بخار و خاشهٔ این خاکدان نمی‌ارزد

خلاص ده ز تن تیره روح قدسی را
که آن همای بدین استخوان نمی‌ارزد

قرار گیر زمانی که ملک روی زمین
به بیقراری دور زمان نمی‌ارزد

سریر ملکت ده روزه پیش اهل نظر
بپاس یکشبهٔ پاسبان نمی‌ارزد

فروغ مشعلهٔ بارگاه سلطانان
بتیرگی شبان شبان نمی‌ارزد

ز ثور و سنبله اعراض کن که خرمن ماه
بکاه برگ ره کهکشان نمی‌ارزد

بدین طبقچهٔ سیم این دو قرص عالمتاب
بنزد عقل به یکتای نان نمی‌ارزد

هر آن متاع که از بحر و کان شود حاصل
بفکر کردن سود و زیان نمی‌ارزد

زبان ببند که دل برگشایدت خواجو
که ملک نطق بتیغ زبان نمی‌ارزد.

خواجوی کرمانی



۲۱.۳.۹۵

پیش صاحب‌نظران باغ جنان می‌ارزد


صحبت جان جهان جان و جهان می‌ارزد
لعل جان پرور او جوهر جان می‌ارزد

گوشهٔ دیر مغان گیر که در مذهب عشق
کنج میخانه طربخانهٔ خان می‌ارزد

با چنان نادرهٔ دور زمان می خوردن
یک زمان حاصل دوران زمان می‌ارزد

شاید ار ملک جهان در طلبش در بازی
که دمی صحبت او ملک جهان می‌ارزد

برلب آب روان تشنه چرا باید بود
ساقی آن آب روان کو که روان می‌ارزد

با جمالت بتماشای چمن حاجت نیست
که گل روی تو صد لاله ستان می‌ارزد

سر کوی تو که از روضهٔ رضوان بابیست
پیش صاحب‌نظران باغ جنان می‌ارزد

هر که را هیچ بدستست نمی‌ارزد هیچ
که همانش که بود خواجه همان می‌ارزد

پیش خواجو قدحی باده به از ملکت کی
زانکه لعلیست که صد تاج کیان می‌ارزد.

خواجوی کرمانی


۲۰.۳.۹۵

بوسه برصحن سرای صنمی باید زد


تا برآید نفس از عشق دمی باید زد
بر سر کوی محبت قدمی باید زد

چهره برخاک در سیمبری باید سود
بوسه برصحن سرای صنمی باید زد

هر دم از کعبهٔ قربت خبری باید جست
خیمه برطرف حریم حرمی باید زد

هر شب از دفتر سودا ورقی باید خواند
وز جفا بر دل پر خون رقمی باید زد

هر نفس ز آتش دل خاک رهی باید شد
هر دم از سوز جگر ساز غمی باید زد

گر نخواهد که برآشفته شود کار جهان
دست در حلقه زلف تو کمی باید زد

کام جان جز ز برای تو نمی‌شاید خواست
راه دل جز بهوای تو نمی‌باید زد

گر چه ما را نبود یک درم اما هر دم
سکه مهر ترا بر درمی‌ باید زد

خیز خواجو که چو افلاس شود دامن گیر
دست در دامن صاحب کرمی باید زد.

خواجوی کرمانی

۱۹.۳.۹۵

عقل از سر نادانی با عشق نیامیزد


چون طوطی خط تو پر بر شکر اندازد
مرغ دل من آتش در بال و پر اندازد

صوفی ز می لعلت گر نوش کند جامی
تسبیح برافشاند سجاده براندازد

چون تیر زند چشمت سیاره هدف گردد
چون تیغ کشد مهرت گردون سپر اندازد

چون غمزهٔ خونخوارت برقلب کمین سازد
بس کشته که هر لحظه بر یکدگر اندازد

آنکس که دلی دارد جان در رهت افشاند
وانرا که سری باشد در پات سر اندازد

در مهر تو چون لاله رخساره بخون شویم
از بسکه دلم هر دم خون در جگر اندازد

عقل از سر نادانی با عشق نیامیزد
با شیر ژیان آهو کی پنجه در اندازد

آن لحظه که باز آید پیش نظرش میرم
کاخر چو مرا بیند برمن نظر اندازد

فرهاد صفت خواجو دور از لب شیرینت
فریاد و فغان هر دم در کوه و در اندازد.

خواجوی کرمانی



۱۸.۳.۹۵

شور در تنگ شکر اندازد


مرغ در راه او پر اندازد
شمع در پای او سر اندازد

پستهٔ شور شکر افشانش
شور در تنگ شکر اندازد

هر که چون افعیش کمر گیرد
خویش را از کمر در اندازد

گرد مه جادویش فسون در باغ
خواب در چشم عبهر اندازد

چون لبش عکس در قدح فکند
تاب در جان ساغر اندازد

نیم شب راه نیمروز زند
چون ز شب سایه بر خور اندازد

سیم پالای چشم ما هر دم
سیم پالوده بر زر اندازد

مردم بحر از آب دیدهٔ ما
جامهٔ موج در براندازد

در هوای تو چون پرد خواجو
که عقاب فلک پر اندازد.

خواجوی کرمانی

۱۷.۳.۹۵

هر زندهٔ صاحب دل کز جان خبری دارد


طوطی چو سخن گوئی پیش شکرت میرد
طوبی چو روان گردی بر رهگذرت میرد

جوزا چو قدح نوشی پیش تو کمر بندد
و آندم که قبا پوشی پیش کمرت میرد

مشک ختنی هر دم در زلف تو آویزد
شمع فلکی هر شب پیش قمرت میرد

کو زنده دلی تا جان در پای تو افشاند
کانرا که بود جانی برخاک درت میرد

ثابت قدم آن باشد کاندر قدمت افتد
صاحب نظر آن باشد کاندر نظرت میرد

هر زندهٔ صاحب دل کز جان خبری دارد
چون از تو خبر یابد پیش خبرت میرد

ای خسرو بت رویان بگشا لب شیرین تا
فرهاد صفت خواجو پیش شکرت میرد.

خواجوی کرمانی



۱۶.۳.۹۵

درون حلقه نشستست و مار می‌گیرد


دلم که حلقهٔ گیسوی یار می‌گیرد
درون حلقه نشستست و مار می‌گیرد

بهر کجا که روم آب دیده می‌بینم
که دامن من شوریده کار می‌گیرد

نگار تا ز من خسته دل کنار گرفت
ز خون دیده کنارم نگار می‌گیرد

غلام آن بت چینم که سرحد ختنش
طلایهٔ سپه زنگبار می‌گیرد

دو چشم آهوی روباه باز صیادش
بغمزه شیر دلانرا شکار می‌گیرد

چو یاد نرگس مست تو می‌کنم بصبوح
مرا ز غایت مستی خمار می‌گیرد

ز مشک چین چه خطا در وجود می‌آید
که خط سبز تو از وی غبار می‌گیرد

سرشک دیده که بر چشم کرده‌ام جایش
چه اوفتاده که از من کنار می‌گیرد

چو دم ز نافهٔ زلف تو می‌زند خواجو
جهان شمامهٔ مشک تتار می‌گیرد.

خواجوی کرمانی


۱۵.۳.۹۵

بجز راه دیر مغان برنگیرد


دلم دیده از دوستان برنگیرد
که بلبل دل از بوستان برنگیرد

ز من سایه‌ئی ماند از مهر رویش
گر آن مه ز خور سایبان برنگیرد

ببازار او نقد دل چون فرستم
که قلبست و کس رایگان برنگیرد

دلم چون کشد مهد سلطان عشقش
که یک ذره هفت آسمان برنگیرد

جهان مشگ و عنبر نگیرد گر آن مه
ز رخ زلف عنبرفشان برنگیرد

قد عاشقان خم نگیرد چو سنبل
گر او سنبل از ارغوان برنگیرد

اگر بیدل مهربان خاک گردد
دل از یار نامهربان برنگیرد

بجان جهان کی رسد رهرو عشق
اگردل ز جان وجهان برنگیرد

چرا سنبل لاله پوش تو یکدم
سر از پای سرو روان برنگیرد

نیابد کنار از میان تو آنکو
حجاب کنار از میان برنگیرد

دل نازکم تاب فکرت نیارد
تن لاغرم بار جان برنگیرد

اگر من بمسجد کنم دعوت دل
بجز راه دیر مغان برنگیرد

برو آستین بیش مفشان که خواجو
بخنجر سر از آستان برنگیرد.

خواجوی کرمانی


۱۴.۳.۹۵

مانندهٔ نقشیست که در سنگ بگیرد


چون خط تو گرد رخ گلرنگ بگیرد
سرحد ختن خیل شه زنگ بگیرد

مگذار که رخسار تو کائینه حسنست
از آه جگر سوختگان زنگ بگیرد

بی نرگس مخمور تو در مجلس مستان
هر دم دلم از بادهٔ چون زنگ بگیرد

آهنگ شب از دیده من پرس که هر شب
مرغ سحر از ناله‌ام آهنگ بگیرد

هر دم که شب آهنگ کند ز آتش مهرت
دود دل من راه شباهنگ بگیرد

چون پرتو خورشید رخت بر قمر افتد
از عکس رخت لاله و گل رنگ بگیرد

خون شد دلم از دست سر زلفت و کس نیست
کانصافم از آن هندوی شبرنگ بگیرد

در پستهٔ تنگ تو سخن را نبود جای
الا که درو هر سخنی تنگ بگیرد

خواجو ستم و جور و جفا در دل خوبان
مانندهٔ نقشیست که در سنگ بگیرد.

خواجوی کرمانی


۱۳.۳.۹۵

زانکه با خویش از آن جهان آورد


گل نهالی به بوستان آورد
مرغ را باز در فغان آورد

سخنی بلبل از لبش میگفت
غنچه را آب در دهان آورد

نکهت نفحهٔ شمامهٔ صبح
مژدهٔ گل ببوستان آورد

دوستان را نسیم باد صبا
بوی انفاس دوستان آورد

نفس باد صبحدم چو مسیح
با تن خاک مرده جان آورد

هم عفا الله صبا که عاشق را
خبر یار مهربان آورد

درد خواجو بصبر به نشود
زانکه با خویش از آن جهان آورد

لیک نومید نیست کاب حیات
از سیاهی برون توان آورد.

خواجوی کرمانی




۱۲.۳.۹۵

جانا ز خشم وآشتی بگذر که این هم بگذرد


من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورد
در آتشم ز آب رخش کاب رخ من می‌برد

آنکو لبش گاه سخن هم طوطی و هم شکرست
طوطی خطش از چه رو پر بر شکر می‌گسترد

سرو از قد چون عرعرش گل پیش روی چون خورش
این دست بر سر می‌زند و آن جامه بر تن می‌درد

من تحفه جان می‌آورم بهر نثار مقدمش
وان جان شیرین از جفا ما را بجان می‌آورد

زلف سیه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگر
کاین قصد جانم می‌کند و آن خون جانم می‌خورد

هنگام تیر انداختن گر بر من آرد تاختن
در پای او سر باختن عاشق بجان و دل خرد

بگذشتی و بگذاشتی ما را و هیچ انگاشتی
جانا ز خشم وآشتی بگذر که این هم بگذرد

گه گه به چشم مرحمت برما نظر می‌کن ولی
سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائی ننگرد

زان سنبل عنبر شکن خواجو چو می‌راند سخن
می‌یابم از انفاس او بوئی که جان میپرورد.

خواجوی کرمانی