۱۳.۳.۹۵

زانکه با خویش از آن جهان آورد


گل نهالی به بوستان آورد
مرغ را باز در فغان آورد

سخنی بلبل از لبش میگفت
غنچه را آب در دهان آورد

نکهت نفحهٔ شمامهٔ صبح
مژدهٔ گل ببوستان آورد

دوستان را نسیم باد صبا
بوی انفاس دوستان آورد

نفس باد صبحدم چو مسیح
با تن خاک مرده جان آورد

هم عفا الله صبا که عاشق را
خبر یار مهربان آورد

درد خواجو بصبر به نشود
زانکه با خویش از آن جهان آورد

لیک نومید نیست کاب حیات
از سیاهی برون توان آورد.

خواجوی کرمانی




هیچ نظری موجود نیست: