‏نمایش پست‌ها با برچسب خواجوی کرمانی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب خواجوی کرمانی. نمایش همه پست‌ها

۱۱.۳.۹۵

شور از نهاد قلزم و عمان بر آورد


سوز غم تو آتشم از جان بر آورد
مهر تو دودم از دل بریان بر آورد

چشم پرآب ما چو ز بحرین دم زند
شور از نهاد قلزم و عمان بر آورد

گردون لاجورد بدور عقیق تو
بس خون لعل کز جگر کان بر آورد

مرغ دلم زعشق گلستان عارضت
هر دم هوا بگیرد و افغان بر آورد

ما را بباد داد و گر آن کفر زلف تست
این مان بتر بود که ز ایمان بر آورد

هر لحظه چشم ترک تو چون کافران مست
خنجر بقصد خون مسلمان بر آورد

با کوه اگر صفت کنم از شوق کازرون
آه از دل شکستهٔ نالان بر آورد

گر اشتیاق کعبه برینسان بود بسی
ما را بگرد کوه و بیابان بر آورد

خواجو چنین که چشمهٔ خونبار چشم تست
هر دم معینست که طوفان برآورد.

خواجوی کرمانی


۱۰.۳.۹۵

کرد ترتیب ره و بار سفر گرد آورد


طوطی از پستهٔ تنگ تو شکر گرد آورد
چشمم از درج عقیق تو گهر گرد آورد

صد دل خسته بهر موئی از آن زلف دراز
مهر رخسار تو در دور قمر گرد آورد

مردم چشم من از بهر نثار قدمت
ای بسا در که درین قصر دو در گرد آورد

گنج قارون چو درین ره به پشیزی نخرند
رخ زردم بچه وجه اینهمه زر گرد آورد

خبرت هست که چندین دل صاحب‌نظران
نرگس مست تو هنگام نظر گرد آورد

چرخ پیروزه ز خون جگر فرهادست
آن همه لعل که بر کوه و کمر گرد آورد

در سر چشم جفا دیدهٔ خون افشان کرد
دل من هر چه بخوناب جگر گرد آورد

گرم کن بزم طرب را که شب مشک فروش
رخت سودا بدم سرد سحر گرد آورد

خسرو آنست که چون ملک وصالت دریافت
لعل شیرین ترا دید و شکر گرد آورد

دلم این لحظه بدست آر که جانم ز درون
کرد ترتیب ره و بار سفر گرد آورد

چشم خواجو چو رخ آورد بدریای سرشک
سوی بحرین شد و لؤلؤی تر گرد آورد.

خواجوی کرمانی


۹.۳.۹۵

همچو سروی که وطن برلب جوئی دارد

دل من باز هوای سر کوئی دارد
میل خاطر دگر امروز بسوئی دارد

هیچ دارید خبر کان دل سرگشتهٔ من
مدتی شد که وطن بر سر کوئی دارد

بگسست از من و در سلسله موئی پیوست
که دل خلق جهان در خم موئی دارد

ایکه از سنبل مشکین توعنبر بوئیست
خنک آن باد که از زلف تو بوئی دارد

ما بیک کاسه چنین مست و خراب افتادیم
حال آن مست چه باشد که سبوئی دارد

شاخ را بین که چه سرمست برون آمده است
گوئیا او هم ازین باده کدوئی دارد

ایکه گوئی که مکن خوی بشاهد بازی
هر کرا فرض کنی عادت و خوئی دارد

خیز چون پرده ز رخسار گل افکند صبا
روی گل بین که نشان گل روئی دارد

خوش بیا برطرف دیدهٔ خواجو بنشین
همچو سروی که وطن برلب جوئی دارد.

خواجوی کرمانی




۸.۳.۹۵

در خاطرم دگر غم هستی گذر نکرد


هر کو چو شمع ز آتش دل تاج سر نکرد
سر در میان مجلس عشاق برنکرد

برخط عشق ماهرخان چون قلم کسی
ننهاد سر که همچو قلم ترک سرنکرد

آنکس شکست قلب که بیمش ز جان نبود
وان یافت زندگی که ز کشتن حذر نکرد

سر برنکرد پیش سرافکندگان عشق
چون شمع هر که سرکشی از سر بدر نکرد

خون شد ز اشک ما دل سنگین کوهسار
وان سست مهر بردل سختش اثر نکرد

گشتیم خاک پایش و آنسرو سرفراز
دامن کشان روان شد و در ما نظر نکرد

ملک وجود را برسلطان عشق او
بردیم و التفات بدان مختصر نکرد

شد کاروان و خون دل بیقرار ما
رفت از قفای محمل و ما را خبرنکرد

ننوشت ماجرای دل و دیده‌ام دبیر
تا نامه را بخون دل و دیده تر نکرد

زان ساعتم که بر ره مستی گذر فتاد
در خاطرم دگر غم هستی گذر نکرد

خواجو چگونه جامهٔ جان چاک زد چو صبح
گر گوش بر ترنم مرغ سحر نکرد.

خواجوی کرمانی

۷.۳.۹۵

در صف معرکه اندیشهٔ جان نتوان کرد


بر سر کوی تو اندیشهٔ جان نتوان کرد
پیش لعلت صفت زادهٔ کان نتوان کرد

مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان
که به گل چشمهٔ خورشید نهان نتوان کرد

از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم
گفت کان نکتهٔ باریک عیان نتوان کرد

با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد
شمه‌ئی از غم عشق تو بیان نتوان کرد

نوشداروی من از لعل تو می‌فرمایند
بشکر گر چه دوای خفقان نتوان کرد

ناوک غمزه‌ات از جوشن جانم بگذشت
در صف معرکه اندیشهٔ جان نتوان کرد

گر بتیغم بزنی از تو ننالم که ز دوست
زخم شمشیر توان خورد و فغان نتوان کرد

راستی گر چه ببالای تو می‌ماند سرو
نسبت قد تو با سرو روان نتوان کرد

خواجو از دور زمان آنچه ترا پیش آمد
جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کرد.

خواجوی کرمانی

۶.۳.۹۵

حذر از ضربت شمشیر قضا نتوان کرد


پشت بر یار گمان ابرو ما نتوان کرد
خویشتن را هدف تیر بلا نتوان کرد

کشتهٔ تیغ ملامت برضا نتوان شد
حذر از ضربت شمشیر قضا نتوان کرد

گر چه از ما بخطا روی بپیچید و برفت
ترک آن یار ختائی بخطا نتوان کرد

قامتش را به صنوبر نتوان خواندن از آنک
نسبت سرو خرامان بگیا نتوان کرد

باغبان گومکن افغان که بهنگام بهار
مرغ را از گل صد برگ جدا نتوان کرد

گر نخواهی که رود دانش و هوش تو برود
گوش بر زمزمهٔ پرده‌سرا نتوان کرد

گر به خنجر زندم روی نتابم ز درش
زانکه با او بجفا ترک وفا نتوان کرد

گو بشمشیر بکش یا ز کمندش برهان
صید را این همه در قید رها نتوان کرد

نام خواجو برآن خسرو خوبان که برد
زانکه درحضرت شه یاد گدا نتوان کرد.

خواجوی کرمانی

۵.۳.۹۵

اسرار دل سوخته پیدا نتوان کرد


بی لاله رخان روی بصحرا نتوان کرد
بی سرو قدان میل تماشا نتوان کرد

کام دلم آن پسته دهانست ولیکن
زان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کرد

گفتم مرو از دیدهٔ موج افکن ما گفت
پیوسته وطن برلب دریا نتوان کرد

چون لاله دل از مهرتوان سوختن اما
اسرار دل سوخته پیدا نتوان کرد

تا در سر زلفش نکنی جان گرامی
پیش تو حدیث شب یلدا نتوان کرد

آنها که ندانند ترنج از کف خونین
دانند که انکار زلیخا نتوان کرد

از بسکه خورد خون جگر مردم چشمم
دل در سر آن هندوی لالا نتوان کرد

بی خط تو سر نامهٔ سودا نتوان خواند
بی زلف تو سر در سر سودا نتوان کرد

گیسوی تو گر سرکشد او را چه توان گفت
با هندوی کژ طبع محابا نتوان کرد

هر لحظه پیامی دهدم دیده که خواجو
بی می طلب آب رخ از ما نتوان کرد

از دست مده جام می و روی دلارام
کارام دل از توبه تقاضا نتوان کرد.

خواجوی کرمانی

۴.۳.۹۵

برقول بد اندیش کجا گوش توان کرد


مه را اگر از مشک ز ره پوش توان کرد
تشبیه بدان زلف و بنا گوش توان کرد

چون شکر شیرین بشکر خنده در آری
جان برخی آن لعل گهر پوش توان کرد

می تلخ نباشد چو ز دست تو ستانند
کز دست تو گر زهر بود نوش توان کرد

حاجت بقدح نیست که ارباب خرد را
از جام لبت واله و مدهوش توان کرد

گر دست دهد شادی وصل تو زمانی
غمهای جهان جمله فراموش توان کرد

بی آتش رخسار توخون در دل عشاق
باور نتوان کرد که در جوش توان کرد

مرغان چمن را چو صبا بوی گل آرد
زنهار مپندار که خاموش توان کرد

از روی توام منع کنند اهل خرد لیک
برقول بد اندیش کجا گوش توان کرد

خواجو تو مپندار که بی سیم زمانی
با سیمبران دست در آغوش توان کرد.

خواجوی کرمانی


۳.۳.۹۵

دعوت آفتاب خواهم کرد


باز عزم شراب خواهم کرد
ساز چنگ و رباب خواهم کرد

آتش دل چو آب کارم برد
چارهٔ کار آب خواهم کرد

جامه در پیش پیر باده فروش
رهن جام شراب خواهم کرد

از برای معاشران صبوح
دل پرخون کباب خواهم کرد

با بتان اتصال خواهم جست
وز خرد اجتناب خواهم کرد

بسکه از دیده سیل خواهم راند
خانهٔ دل خراب خواهم کرد

تا دم صبح دوست خواهم خواند
دعوت آفتاب خواهم کرد

بجز از باده خوردن و خفتن
توبه از خورد و خواب خواهم کرد

همچو خواجو ز خاک میخانه
آبرو اکتساب خواهم کرد.

خواجوی کرمانی

۲.۳.۹۵

اندکی گل برخ خوب نگارم مانست


ماه من دوش سر از جیب ملاحت برکرد
روز روشن ز حیا چادر شب برسر کرد

اندکی گل برخ خوب نگارم مانست
صبحدم باد صبا دامن او پر زر کرد

نتوانم که برآرم نفسی بی لب دوست
که قضا جان مرا در لب او مضمر کرد

پسته را با دهن تنگ تو نسبت کردم
رفت در خنده ز شادی مگرش باور کرد

هر زمان سنبل هندوی تو درتاب شود
که خرد نسبتم از بهر چه با عنبرکرد

آبرویم شده بر باد ز بی سیمی بود
سیم اشکست که کار رخ من چون زر کرد

هر میی کز کف ساقی غمت کردم نوش
گوئیا خون جگر بود که در ساغر کرد

دل خواجو که بجان آمده بود از غم عشق
خون شد امروز و سر از چشمهٔ چشمش برکرد.

خواجوی کرمانی


۱.۳.۹۵

که منع بلبل شیرین زبان نشاید کرد


به دشمنان گله از دوستان نشاید کرد
بمهرگان صفت بوستان نشاید کرد

بترک آن مه نامهربان نباید گفت
کنار از آن بت لاغر میان نشاید کرد

مگر بموسم گل باغبان نمی‌داند
که منع بلبل شیرین زبان نشاید کرد

بخواه دل که من خسته دل روان بدهم
بدل مضایقه با دوستان نشاید کرد

کسی که بی تو نخواهد جان و هر چه دروست
بجان ممتحنش امتحان نشاید کرد

بنوک خامه اگر شرح آن دهم صد سال
ز سرعشق تو رمزی بیان نشاید کرد

بدان دیار روانتر ز آب دیدهٔ من
بهیچ روی رسولی روان نشاید کرد

من آن نیم که ز جانان عنان بگردانم
بقول مدعیان ترک جان نشاید کرد

برون ز جان هیچ تحفه‌ئی خواجو
فدای صحبت جان جهان نشاید کرد.

خواجوی کرمانی



۳۱.۲.۹۵

بخون چشم صراحی خضاب باید کرد


چو شام شد بشبستان باید کرد
ز ماه نو طلب آفتاب باید کرد

لباس ازرق صوفی که عین زراقیست
بخون چشم صراحی خضاب باید کرد

لب پیاله و رخسار مردم دیده
ز عکس باده چو یاقوت ناب باید کرد

مفرح جگر خسته و دوای خمار
ز لعل ساقی و جام شراب باید کرد

مدام بهر جگر خوارگان دردیکش
دل پر آتش خونین کباب باید کرد

مهی که منزل او در میان جان منست
کناره از در او از چه باب باید کرد

چو آفتاب کشد روی در حجاب عدم
نظارهٔ قمری شب نقاب باید کرد

برآتش دل ما ریز آب آتش فام
که دفع آتش سوزان به آب باید کرد

اگر بکوی خرابات می‌کنی مسکن
نخست خانه هستی خراب باید کرد

وگر بچنگ نمی‌آیدت خوش آوازی
بکنج میکده ساز رباب باید کرد

بروی دوست بروز آور امشب ای خواجو
که در بهشت برین ترک خواب باید کرد.

خواجوی کرمانی

۳۰.۲.۹۵

بر سر آتشم فکند و رها کرد


یار من ترک من گرفت و خطا کرد
جامهٔ صبر من برفت و قبا کرد

همچو زلف سیاه سرکش هندو
بر سر آتشم فکند و رها کرد

صبح رویش بدید و سورهٔ والشمس
از سرصدق در دمید و دعا کرد

خط زنگارگون آن بت چین را
هر که مشک تتار خواند خطا کرد

بدرستی که در حدیث نیاید
آنچه غم با دل شکسته ما کرد

آنکه بیرون ازو طبیب نداریم
دردمان کی شنیدئی که دوا کرد

اشک می‌خواست تا برون جهد از چشم
خون دل کام او برفت و روا کرد

چون بروز وصال شکر نکردم
اخترم در شب فراق سزا کرد

نیست برجای خویش مرغ سلیمان
باز گوئی مگر هوای سبا کرد

بر حدیث صبا چگونه نهم دل
زانکه با دست هر سخن که صبا کرد

سرو سیمین من ز صحبت خواجو
گرنه آزاد شد کناره چرا کرد.

خواجوی کرمانی



۲۹.۲.۹۵

باد شبگیر چو بر صحن گلستان گذرد


خنک آن باد که برخاک خراسان گذرد
خاصه برگلشن آن سرو خرامان گذرد

واجب آنست که از حال گدا یاد کنند
هر که بر طرف سراپردهٔ سلطان گذرد

بلبل دلشده را مژده رساند ز بهار
باد شبگیر چو بر صحن گلستان گذرد

که رساند ز دل خستهٔ جمعی پیغام
جز نسیمی که برآن زلف پریشان گذرد

هیچ در خاطر یوسف گذرد کز غم هجر
چه بلا بر سر محنت کش کنعان گذرد

خضر بر حال سکندر مگرش رحم آید
گر دگر بر لب سرچشمهٔ حیوان گذرد

عمر شیرین گذرانیم به تلخی لیکن
نبود عمر که بی صحبت جانان گذرد

قصهٔ آن نتوان گفت مگر روز وصال
هر چه برخسته دلان درشب هجران گذرد

پیش طوفان سرشکم ز حیا آب شود
ابر گرینده که بر ساحل عمان گذرد

بگذشت آن مه و جان با دل ریشم می‌گفت
بنگر این عمر گرامی که بدینسان گذرد

حاجی از کعبه کجا روی بتابد خواجو
گر همه بادیه بر خار مغیلان گذرد.

خواجوی کرمانی




۲۸.۲.۹۵

نکند ترک شکر خندهٔ شیرین خسرو


تاجداری کند آنکس که ز سر درگذرد
ره بمنزل برد آنکو ز سفر درگذرد

کوه سنگین دل اگر قلزم چشمم بیند
موج طوفان سرشکش ز کمر درگذرد

نکند ترک شکر خندهٔ شیرین خسرو
لیک پیش لب شیرین ز شکر درگذرد

دیده دریا دلی از خون دلم می‌بیند
کو تواند که روان از سر زر درگذرد

نتواند که نهد بر سر کوی تو قدم
مگر آنکس که نخست از سر سردرگذرد

باد را بر سر زلف تو اگر باشد دست
بهوایت ز سر سنبل تر درگذرد

خنک آن خسته که در کوی تو بی بیم رقیب
دهدش دست که چون باد سحر درگذرد

چرخ را بر سر میدان محبت هردم
ناوک آه من از هفت سپر درگذرد

گرقدم پیش نهی در صف عشقش خواجو
تیر دلدوز فراقت ز جگر درگذرد.

خواجوی کرمانی

۲۷.۲.۹۵

مگر ز پرده نیاید نگار من بیرون


سپیده‌دم که صبا دامن سمن بدرد
ز مهر روی تو گل جیب پیرهن بدرد

اگر ز پستهٔ تنگ تو دم زند غنچه
نسیم باد صبا در دمش دهن بدرد

چو در محاوره آید لب گهربارت
عقیق پیرهن لعل بر بدن بدرد

ز وصف کوی تو گر شمه‌ئ نسیم بهار
بباغ عرضه دهد زهرهٔ چمن بدرد

اگر ز مهر تو یک ذره بر سپهر افتد
عروس قصر فلک ستر خویشتن بدرد

مگر ز پرده نیاید نگار من بیرون
وگرنه پردهٔ ناموس مرد و زن بدرد

اگر ز غیرت بلبل صبا خبر یابد
شگفت باشد اگر شقهٔ سمن بدرد

گهی که پرده برافتد ز طلعت شیرین
زمانه پردهٔ فرهاد کوهکن بدرد

بروز حشر چو بوی تو بشنود خواجو
ز خاک مست برون افتد و کفن بدرد.

خواجوی کرمانی

۲۶.۲.۹۵

که در بهشت برین ترک خواب باید کرد


چو شام شد بشبستان باید کرد
ز ماه نو طلب آفتاب باید کرد

لباس ازرق صوفی که عین زراقیست
بخون چشم صراحی خضاب باید کرد

لب پیاله و رخسار مردم دیده
ز عکس باده چو یاقوت ناب باید کرد

مفرح جگر خسته و دوای خمار
ز لعل ساقی و جام شراب باید کرد

مدام بهر جگر خوارگان دُردی کش
دل پر آتش خونین کباب باید کرد

مهی که منزل او در میان جان منست
کناره از در او از چه باب باید کرد

چو آفتاب کشد روی در حجاب عدم
نظارهٔ قمری شب نقاب باید کرد

برآتش دل ما ریز آب آتش فام
که دفع آتش سوزان به آب باید کرد

اگر بکوی خرابات می‌کنی مسکن
نخست خانه هستی خراب باید کرد

وگر بچنگ نمی‌آیدت خوش آوازی
بکنج میکده ساز رباب باید کرد

بروی دوست بروز آور امشب ای خواجو
که در بهشت برین ترک خواب باید کرد.

خواجوی کرمانی

۲۵.۲.۹۵

از ما خبر بملک خراسان که می‌برد


پیغام بلبلان بگلستان که می‌برد
و احوال درد من سوی درمان که می‌برد

یعقوب را ز مصر که می‌آورد پیام
یا زو خبر به یوسف کنعان که می‌برد

ما را خیال دوست بفریاد می‌رسد
ورنی شب فراق بپایان که می‌برد

مشتاق کعبه گر نکشد رنج بادیه
چندین جفای خار مغیلان که می‌برد

گه گاه اگر نه بنده نوازی کند نسیم
از ما خبر بملک خراسان که می‌برد

از بلبلان بیدل شوریده آگهی
جز باد صبحدم بگلستان که می‌برد

گفتم مکن که باز نمایم بطعنه گفت
یرغونگر بحضرت قا آن که می‌برد

در خورد خدمتش چو ندارم بضاعتی
جان ضعیف هست بجانان که می‌برد

خواجو اگر چه بیش نخیزد ز دست تو
پای ملخ بنزد سلیمان که می‌برد.

خواجوی کرمانی

۲۴.۲.۹۵

نامه ویس گلندام برامین که برد



قصه غصه فرهاد بشیرین که برد
نامه ویس گلندام برامین که برد

خضر را شربتی از چشمهٔ حیوان که دهد
مرغ را آگهی از لاله و نسرین که برد

خبر انده اورنگ جدا گشته ز تخت
به سراپردهٔ گلچهر خور آئین که برد

گر چه بفزود حرارت ز شکر خسرو را
از شرش شور شکر خنده شیرین که برد

مرغ دلباز چو شد صید سر زلف کژش
گفت جان این نفس از چنگل شاهین که برد

ناز آن سرو قد افراخته چندین که کشد
جور آن شمع دل افروخته چندین که برد

می چون زنگ اگر دست نگیرد خواجو
زنگ غم ز آینهٔ خاطر غمگین که برد.

خواجوی کرمانی


۲۳.۲.۹۵

باز هدهد چه بشارت ز سبا می‌آرد


کاروان ختنی مشک ختا می‌آرد
یا صبا نکهت آن زلف دوتا می‌آرد

لاله دل در دم جانبخش سحر می‌بندد
غنچه جان پیشکش باد صبا می‌آرد

مرغ را گل باشارت چه سخن می‌گوید
باز هدهد چه بشارت ز سبا می‌آرد

می‌رسد قاصدی از راه و چنان می‌شنوم
که ز سلطان خبری سوی گدا می‌آرد

ای عزیزان چه بشیرست که از جانب مصر
مژده یوسف گمگشتهٔ ما می‌آرد

ظاهر آنست که مرغ دل مشتاقانرا
دانهٔ خال تو در دام بلا می‌آرد

می‌گشاید مگر از نافهٔ زلفت کارش
ورنه باد این دم مشکین ز کجا می‌آرد

هندوی پر دل شوریده که داری ز قفا
ای بسا دل که کشانت ز قفا می‌آرد

خواجو از قول مغنی نشکیبد ز آنروی
هر زمان پرده‌سرا را بسرا می‌آرد.

خواجوی کرمانی