۲۲.۹.۹۲

حافظ از جنس ماست و درود بر او و بر عاشقان زیبایی ودانایی ونیكویی باد


دوستان عیب نظربازی حافظ مكنید
كه من او را زمحبـــان خدا می بینم
حافظ

حافظ از محبان خداست و به مصداق سخن مولانا كه گفت :

هر كه عاشق دیدیش معشوق دان
كوبه نسبت هسـت هم این و هم آن
دلبران بر بیدلان فتــنه به جان
جمله معشوقان شــكار عاشقــان
مثنوی

خود نیز از محبوبان حضـــرت حق و از مستوران خیمه عزتّ اوست كه چون سخنش در آن درگاه مهر قبول یافت مقبول طبع مردم صاحب نظر گردید و مهرش در دل عارف و عامی بنشست‌ :

دلنشین شد سخنم تا تو قبولش كردی
آری آری سخن عشق نشان دارد

حافظ

سرّ محبوبیت سعدی و مولانا و همه شاعران و هنرمندانی كه به جاذبه حسن و كرشمه و دلبری ملك دلها را تصرف كرده اندهمین است كه از نقش و نغمه ایشان بوی خوش آشنایی به مشام می رسد و چون عطار آفاق جهان را به بوی آن یار كه پنهان و آشكار محبوب جمله جهان است عطرآگین كرده اند.

كردی‌ ای عطار بر عالم نثار
نافه مشك هر زمانی صد هزار
از تو پر عطر است آفاق جهان
و ز تو در شور ز عشاق جهان
منطق الیرعطار

شمس تا ملك ولایت به تصرف آورد
سنخش در همه آفاق روان می بینم
دیوان شمس

هر كجا بوی خدا می آید
خلق بین بی‌سروپا می آید
چون به عهد جوانی از در تو
به در كس نرفتم از بر تو
همه را بردرم فرستادی
من نمی خواستم تو می داد
هفت پیكرنظامی


حسن تو نادر است در این عهد و شعر من
من چشم بر تو و همگان گوش بر منند
سعدی

مردمان عاشق گفتار من‌ ای قبله خوبان
چون نباشد كه من عاشق دیدار تو باشم
سعدی

این خسرو خوبان و محبوب عالمیان كه :

عین پیدایی است و بس پنهان
سّّرپنهانی است و بس پیدا
الهی قمشه ای

همان شاخ نبات و شمع شب افروز و غزال رعناﺀ و سر و بلند بالای حافظ است كه جمله عاشقان به داغ او مرده اند و جمله عاشقان به داغ او زنده اند.

زنده كدام است بر هوشیار
آنكه بمیرد به سركوی یار
سعدی

و دیوان حافظ خود شرح جمال همان ساقی است كه هشت جنّت یك فروغ روی او و هفت دوزخ شمّه‌ای از درد فراق اوست :

حدیث هول قیامت كه گفت واعظ شهر
كنایتی است كه از روزگار هجران گفت
حافظ

هشت جنت شمّـه‌ای از وصف تمثال جمالش
هفت دوزخ مجملی از شرح آه آتشینم
الهی قمشه ای

و هم عالم نامنتهای كثرت شرح تطاول جعد مشكین اوست ، كه عین پریشانی است و در عین پریشانی مایه جمعیّت است و درعین جمع مجموعان عالم را پریشان خودكرده و مجنون وار سربه كوه وبیابان داده است :

تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد
هیچ مجموع ندانم كه پریشان تو نیست
سعدی

زلف آشفته او موجب جمعیّت ماست
چون چنین است پس آشفته ترش باید كرد
حافظ

این ساقی سرمست كه اول بار شراب هستی را در جام تعیّنات و ماهیّات ریخت و به تعبیر حافظ جرعه‌ای برخاك فشاند و عوالم بی‌نهایت را مست و شیدای خود كرد ، هرچند در مقام ذات ازنام و نشان و تجلیّ و صورت مبرّاست و در پس پرده غیب ازلا" و ابدا" از اندیشه عقول و دیده ناظران پنهان است ، اما حافظ او را به هزار نام و نشان بر پرده غزلیّات خویش نقش كرده و به مصداق سخن محی الدّین كه گفت :

« خداوند دوست دارد كه او را در همه صورتها عبادت كنند» ، او نیز معبودِ خویش را درجلوه‌های گوناگون « ازصنم تاصمد» و از شاهد هر جایی تا عزیز و مهیمن ستوده است :

گفتم صنم پرست مشو با صمدنشین
گفتا به كوی عشق هم این و هم آن كنند
حافظ

راهِ توبه هر روش كه پویند خوش است
وصلِ تو به هر جهت كه جویند خوش است

روی تو به هر دیده كه بینند نكوست
نام توبه هرزبان كه گویند خوش است
منسوب به ابوسعید

و هر چندگاه وبیگاه پرده اسرار بركشیده وحضرت دوست را با كلمات آشنایی چون خدا و یزدان و ایزد و رحمان و عزیز و رحیم یادكرده امّا بیشتر سخن را در پرده تخیّلات شاعرانه از چشم اغیار پنهان داشته و در پیش خرقه پوشانِ ریا كار سر پیاله را پوشانده است ، چنانكه در ابیات زیر از یك معشوق به نام‌های گوناگون و درجات مختلف از روشنی و ابهام یاد كرده است :

هر دو عالم یك فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

این همه عكس خوش و نقش مخالف كه نمود
یك فروغ رخ «ساقی » است كه در جام افتاد

هرچند كه هجران ثمر وصل برآورد
« دهقان ازل» كاش كه این تخم نكشتی

درنهانخانه عشرت « صنمی» خوش دارم
كز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم

خیز تا بر كلكِ آن « نقاش» جان افشان كنم
كاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

اگر آن «ترك» شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

ز رقیب دیو سیرت به خدای خود پناهم
مگر آن « شهاب ثاقب» مددی دهد سها را

تا ابد معمور باد این خانه كزخاك درش
هر زمان بابوی «رحمان» می وزد باد یمن

من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
« مهیمنا » به رفیقان خود رسان بازم

دامن دوست بدست آر و ز دشمن بگسل
مرد « یزدان» شو و فارغ گذر از اهرمنان

حافظ

زلیخا نیزبه روایت مولانا ازبیم نامحرمان ، نام یوسف را درنامها پنهان كرده بود، سخنان پراكنده می گفت ، امّا دل با یكی جمع داشت :

آن زلیخا ازسپندان تا به عود
نامِ جمله چیز یوسف كرده بود
نام او در نامها مكتوم كرد
محرمان راسرّ آن معلوم كرد
گربگفتی موم زآتش نرم شد
این بدی كان یار با ما گرم شد
گربگفتی مه برآمد بنگرید
ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید
ور بگفتی چه همایون است بخت
ور بگفتی كه برافشانید رخت
ور بگفتی هست نانها بی‌ نمك
ور بگفتی عكس می گردد فلك
صد هزاران نام اگر بر هم زدی
قصد او و خواهِ او یوسف بدی

توان گفت كه حتی كلمات آشنا چون ایزد و رحمان نیز پرده‌ای است تا بیگانگان گمان بردند او در همان سوداها وخیالات ایشان است چنانكه حافظ مصریان ابن فارض درقصیده معروف تائیه كبری فرمود :

فاو همت صبحی ان شراب شرابهم
به سرسّری فی انتشایی بنظرتی
قصیده تائیه كبری

پس یاران خویش را به گمان انداختم
كه وجد ونشاط وشور و مستی من كه از نظاره معشوق است
نیز از همان شراب باشد كه ایشان نوشیده اند
وبی گمان درمیان آن « الّله » كه گدای نان طلب برزبان می آورد وآن «الّله » كه سّر جان و نور دل حافظ است جز اشتراك لفظ چیزی نیست .

مومن و كافر«خدا» گویند لیك
در میان هر دو فرقی هست نیك

آن گدا گوید خدا، ازبهر نان
متّقی گوید خدا، از عین جان

سالها گوید خدا آن نان خواه
همچو خر مصحف كشد از بهركاه
مولانا

ازاین روست كه مولانا با یاران می گوید :

همی گوی آنچه می دانم من و تو
ولی پنهان كنش در ذكرالله

پس در هنگام مستی زمان آن رسید
كه شكروسپاس خویش را از جوانانی بیان كنم
كه به سبب ایشان توانستم كار پنهان كردن عشق را
علیرغم شهرت و درخشش به اتمام رسانم .

حافظ نیز مكرر اشاره كرده است كه درباطن كلام اوسرّ نهانی هست كه ظاهربینان را به آن راه نیست .

من این حروف نوشتم چنانكه غیر ندانست
توهم ز روی كرامت جنان بخوان كه تو دانی
حافظ

مدعی گو لغزونكته به حافظ مفروش
كلك مانیز زبانیّ و بیانی دارد
حافظ

درعین حال حافظ هر كجا ازمعشوق یا تجلیّات جمال وجلال اوبه مجاز و استعاره و رمز و راز یاد كرده ، اغلب برای محرمان قرنیه صارفه نیز آورده است ، تا ذهن را از معنی ظاهرمنصرف كرده و به معنای حقیقی سوق دهد. برای مثال آنجا كه می فرماید :

یارب به كه بتوان گفت این نكته كه در عالم
رخساره به كس ننموده آن « شاهد هرجایی »

عبارت « رخساره به كس ننمود» ، « شاهد هرجایی» به روشنی حكایت ازآن دارد كه شاهد هرجایی همان حقیقت یكتایی است كه فرمود :

هركجا روكنید آنجا خداست
قرآن

درعشق خانقاه وخرابات فرق نیست
هركجا هست پرتوروی حبیب هست

ونیزفرمود:

چشمها هرگزاورانمی بینند.
قرآن

بصورت ازنظرما اگرچه محجوب است
همیشه درنظرخاطرمرفهّ ماست
حافظ

روی تو هركس ندیدوهزارت رقیب هست
درغنچه‌ای هنوز وصدت عندلیب هست
حافظ

دربیت اخیرسخن ازمعشوقی است كه هرچندهیچ كس روی او ندیده وهمچنان درمقام « غیب الغیوب» چون غنچه اسرار خویش راپنهان كرده وازمعمّای ذات خویش لب فرو بسته وازاین روبه گفته عطّار:

گفت راچون بردهانش ره نبود
ازدهانش هركه گفت آگه نبود
منطق الیطر

اما به مقتضای تجّلی اوصاف ازپشت هزارپرده صدهزاربلبل بیدل راچون داوودبه زبور خوانی برانگیخته ودلهای سخت وسنگین غافلان رانیزبه ناله داوودی چون موم نرم كرده وبه شورونوا آورده است .

به جهان گر اثر ناله عشّاق نبود
زیر صد پرده جهانی به تو مشتاق نبود

زیرصدپرده نهان است وعیان است رخت
گر نهان بود چنین شهره آفاق نبود
الهی قمشه ای

قرینه صارفه راحافظ اغلب درخودبیت درج كرده ، امّا گاه نیزباید برای درك معنا ازابیات دیگرآن غزل یا غزلیّات دیگرمددگرفت . واگربازسخن درپرده ابهام باشد بهترین شارح دیوان حافظ ، كلام سعدی ومولانا وشیخ محمودشبستری است كه آنها سخنشان اغلب به دلالت ظاهرنزدیكتراست ،ازجمله درهمان بیت « روی تو كس ندید...» اگرهمچنان بعضی شبهه كنندكه مقصود از«غنچه » جوان نورسته‌ای است كه شایدهنوزبه كمال نرسیده وآفتاب رویش ازخط مشكین سایه نینداخته است. غزل زیرازسعدی كه شاید منبع الهام حافظ درغزل فوق بوده پرده ابهام رابرمی گیرد وآن غنچه ناشكفته راكه هیچ كس ندیده باتعبیراتی نزدیك به زبان عطّار معرفی می كند:

آستین برروی ونقشی درمیان افكنده ای
خویشتن پنهان وشوری درجهان افكنده ای

همچنان در«غنچه ای» وآشوب استیلای عشق
درنهادبلبل فریادخوان افكنده ای

هریكی نادیده ازرویت نشانی می دهد
پرده بردار،ای كه خلقی درگمان افكنده ای

هیچ نقّاشت نمی بیند كه نقشی بركشد
وآنكه دیدازحیرتش كلك ازبنان افكنده ای

این دریغم می كشد كافكنده‌ای اوصاف خویش
درزبان عام وخاصان رازبان افكنده ای

وبازهمین معنارامولانا به زبان دیگردرغزلی بیان كرده است :

عاشقان پیدا ودلبرناپدید
درهمه عالم چنین عشقی كه دید

همچنین نظامی درصفت شیرین كه مرزی ازمعشوق ازلی است می گوید :

هزارآغوش راپركرده ازخار
نچیده ازگلشن یك خار، دیّار

پیشرو مولانا ، عطّارنیشابور، نیزدرقصیده بلندی بامطلع زیرازهمین شاهدغیبی كه برسرهر كوی وبرزن معركه جمال اوست سخن گفته است :

‌ای روی دركشیده به بازارآمده
خلقی بدین طلسم گرفتارآمده

برخودجهان فروخته ازروی خویشتن
خودرابه زیرپرده خریدارآمده

بااینهمه درك سخن حافظ همچون سعدی ومولانا،نیازمند سنخیّت است وبیش ازشرح به سینه شرحه شرحه وبیش ازهوش وزیركی حیرت وبیهوشی می خواهد.

دل چون شمع می باید كه برجانم ببخشاید
كه جزوی كس نمی بینم كه می سوزد به بالینم
حافظ

هركه شد محرم دل درحرم یاربماند
وآنكه این كارندانست درانكار بماند
حافظ

محرم این هوش جزبیهوش نیست
مرزبان را مشتری جزگوش نیست
مثنوی

ما رابه توسرّی است كه كس محرم آن نیست
گرسربرودسرّتو باكس نگشاییم
دیوان شمس

رفیقان چشم ازاین ظاهربدوزید
كه ما را درمیان سرّی است مكتوم

همه عالم گراین صورت ببینند
كس این معنی نخواهد كرد معلوم

چنان سوزم كه خامانم نبینند
نداند تندرست احوال محموم
سعدی

باری خواجه شمس الدین حافظ شیرازی كه چون خورشید غریب وتنها وبی كس درجهان زیست معشوقش همان شمس حقیقة الوجود است كه آفرینش سایه لطف اوبرآفتاب جمال اوست كه عارفان به خط وخال تعبیركرده اند :

خطّ وخالی بركشید ازكائنات
شد مریدخطّ وخال خویشتن
دیوان شمس

نازم آن حسن كزآن بررخ عالم خالی است
عكس هرذرّه آن مهربلند اقبالی است
الهی قمشه ای

آن ماهرو كه عالم خالی است بررخ او
كفرشكنج زلفش ایمان ماست امشب
مولانا

‌ای كه برماه ازخط مشكین نقاب انداختی
لطف كردی سایه‌ای برآفتاب انداختی
حافظ

زیرا اگرآن نورمطلق به لطف وعنایت ازلی آفرینش راچون سایه حجاب ذات خود نمی كرد هیچ چشمی ازاوغباری نمی دید پس به قول شیخ محمود :

ازاو چون روشنی كمترنماید
دراحوال توحالی می فزاید

این سایه همان است كه خداوند فرمود :« الم تران الله كیف مدالظل » یعنی آیا ندیدی كه خداوند چگونه سایه ( وجود خود) راگسترده ساخت ؟ واین همان سایه است كه افلاطون گفت : « جهان سایه‌ای بیش نیست » . اما درعین حال همین سایه است كه ازنورخبری می دهد.زیرا هستیش بدان نوروابسته است .

سایه گرازوی نشانی می دهد
شمس هردم نورجانی می دهد
مثنوی

سایه گزیده لب خورشید را
شانه زند باد سربید را
مخزن الاسرارنظامی

این سایه كه عكس جمال معشوق است ، به تعبیرحافظ صوفیان را درطمع خام انداخته كه مگربه وصال اومی توان رسید درحالی كه آن نورنخستین مدام به خویشتن مشغول است وبه قول سعدی از حسن قامت خویش باما نمی نگرد. این معشوق هرچند درمقام استغنای ذاتی ازعشق ناتمام كائنات بی‌نیازاست .

زعشق ناتمام ماجمال یارمستغنی است
به آب ورنگ وخال وخط چه حاجت روی زیبا را
حافظ

امّا چون كائنات ظهوری ازجمال خوداوست ، به خط وخال خویش نیزمهرمی ورزد وعشق كائنات به او بازتاب عشق اوبه كائنات است

پّروبال ما كمندعشق اوست
موكشانش می كشدتا كوی دوست
مثنوی

الاّ آنكه این ارتباط ازسوی كائنات فقــرونیازواحتیاج وازسوی اوتمام شوق عنایت است :

سایه معشوق اگرافتاد برعاشق چه شد
مابه اومحتاج بودیم او به مامشتاق بود
حافظ

وهرچندكه معشوق عارفان محبوب همگان است :

زهرذرهّ نهانی ناله عشق توبشنیدم
جهانی رارقیب خویش دیدم ناله سركردم
الهی قمشه ای

وحافظ به ظاهردرآتش این غیرت می سوزد وناله سرمی دهد :

غیرتم كشت كه محبوب جهانی لیكن
روزوشب عربده باخلق خدا نتوان نكرد

هزارجان مقدّس بسوخت زین غیرت
كه هرصباح ومسا شمع محفل دگری

امّا عشق عامّه مردمان تنها به صورتی وجلوه‌ای است ، وازاین روهمه بت پرستند ، زیرا درصورت آن بت توّقف كرده وآن راپلی برای وصول به بت آفرین نكرده اند، یا بت آفرین را دراوندیده اند تابدانند كه به گفته صدرالمتالهین شیرازی معلول مرتبه نازله همان علت است.

نظربربت نهی صورت پرستی
قدم بربت نهی رفتی ورستی
نظامی

مسلمان گربدانستی كه بت چیست
یقین كردی كه دین دربت پرستی است
گلشن راز

امّا عارفان حق رادرهمه صورتها می بینند ودرهمه عبادت می كنند چنانكه محیی الدّین گفت :

قلب من پذیرای همه صورتهاست
قلب من چراگاهی است برای غزلان وحشی
وصومعه‌ای است برای راهبان ترسا
ومعبدی است برای بت پرستان
وكعبه‌ای است برای حاجیان
قلب من الواح مقدّس تورات است
وكتاب‌ آسمانی قرآن
دین من عشق است
ومركب عشق مرابهركجا خواهدسوق می دهد
واین است ایمان ومذهب من.
ترجمان الاشواق قصیده یازدهم

ویلیام شكسپیرشاعر انگلیس نیزدرغزلی به آن واحدمطلق كه كثرات بیكران عالم سایه اوست واورادرتمامی سایه‌ها می توان شناخت ، باحیرت چنین اشاره كرده است :

توازكدامین گوهری
كه هزاران هزارسایه‌های شگفت ،خود رادرتو می آویزند
واین چگونه تواند بود،كه :

هرسایه‌ای راصورتی وهرصورتی راطرزی وطرازی دیگرمی بینم ، وتوتنها یك ذات ،
وتوتنها یك چیز.
اگرآدونیس راوصف كرده اند،
خطی ازجمال توخوانده اند ،
واگرچهره هلن را كه مجموعه زیبایی است ، به تمام وكمال ستوده اند، شبهی ناتمام ازخیال تو
تصویركرده اند،
واگرازبهاروتابستان سخن گفته اند،
این یك ،سایه حسن تو،
وآن یك ، سفره احسان توست،
وما تورادرتمامی صورتهای سعادت بخش می شناسیم،
امّا دروفای عشق
نه هیچ كس به توماند ونه توبه هیچ كس مانی .

شكسپیر غزل شماره ۵۳


دل من گردجهان گشت ونیابید مثالش
به كه ماند به كه ماند به كه ماند به كه ماند
دیوان شمس

به حسن خلق ووفاكس به یارما نرسد
تورا دراین سخن انكاركارما نرسد
حافظ

حافظ نیزچون محی الدّین وشكسپیرنمایشگاه عالم راهمه نقش خیال یاردیده ومعیت باحضرت حق را كه فرمود « هومعكم اینما كنتم » (هركجاهستید اوبا شماست) لحظه به لحظه ازسوی اواحساس كرده وازسوی خودپاسخ داده است كه :

خیال روی تودرهرطریق همره ماست
نسیم موی توپیوند جان آگه ماست

توخانقاه وخرابات درمیانه مبین
خدا گواست كه هرجا كه هست با اویم

واهل معرفت با مشاهده همین خیال درجهان ، جهان را سراسرخیال خوانده اند :

زبتم كه جزخیالی به سرای دل نیاید
چه كنم اگرنگویم كه جهان خیال باشد
الهی قمشه ای

هرچه دركون ومكان بینی همه وهم وخیال است

یا تصویرهایی است درآینه ها

یا سایه هایی است برزمین افتاده .

ازاین روحافظ همچون طاهرعریان دشت ودریا وكوه وصحرا وجمله اطوارطبیعت را،خیال معشوق ونشانی خود دیده وبه سبب این شرب مدام كه ازمشاهده اوصاف معشوق حاصل می شود ازسرمستی چون سعدی به تمام كائنات عشق ورزیده وتجلیّات جمال رادرعالم خاك عزیز داشته وازخط یارآموخته است كه گردخوبان بگردد .

مراد دل زتماشای باغ عالم چیست ؟
بدست مردم چشم ازرخ توگل چیدن
حافظ

مرابه كارجهان هرگزالتفات نبود
رخ تودرنظرمن چنین خوشش آراست
حافظ

ما درپیاله عكس رخ یاردیده ایم
‌ای بی‌خبرزلذت شرب مدام ما
حافظ

زخط یاربیاموزمهربا رخ خوب
كه گرد عارض خوبان خوشست گردیدن
حافظ

زمیوه‌های بهشتی چه ذوق دریابد
كسی كه سیب زنخدان شاهدی نگزیند
حافظ

چه كاراندربهشت آن مّدعی را
كه میل امروزباحوری ندارد
سعدی

زیرا آنكس كه برجمال ظاهرفتنه نگردد،ازفطرت انسانی دورافتاده وازجمال باطن بهره‌ای نخواهد داشت چنانكه پیامبرفرمود:

من لم یتهیجه الربیع وازهاره فهوفاسد المزاج محتاج الی العلاج

"هركس كه ازجمال بهار وگلهای پرنقش ونگارآن به شوق وهیجان نیاید بی‌گمان بیمارونیازمندعلاج است ."

به دورلاله دماغ مراعلاج كنید
گرازمیانه بزم طرب كناره كنم
حافظ

لاله ساغرگیرونرگس مست وبرما نام فسق
داوری دارمبسی یارب كه را داوركنم
حافظ

امّا عارف ،بهارطبیعت رارسولی ازبهارجاودان می بیند ودلالت بهاررابرآن وجه باقی می ستاید وگرنه :

مرغ زیرك نشود درچمنش نغمه سرا
هربهاری كه به دنبال خزانی دارد
حافظ

بنابراین هرچندهمه به نوعی عاشق حقند وبه قول مولانا :

كفروایمان عاشق آن كبریا
مسّ ونقره بنده آن كیمیا
مثنوی

امّا به گفته حافظ :

هركسی باشمع رخسارت به وجهی عشق باخت
زین میان پروانه را دراضطراب انداختی
شمع راهزاران تن می بینند هریك ازوجهی وزاویه‌ای اما همه چون حافظ پروانه بی‌پروا نیستند كه با معشوق درآمیزند ودراوفانی شوند .

یاد باد آنكه رخت شمع طرب می افروخت
وین دل سوخته پروانه بی‌پروا بود
حافظ

ازتوبامصلحت خویش نمی پردازم
همچوپروانه كه می سوزم ودرپروازم
سعدی

شناخت معشوق حافظ كلید فهم دیوان اوست ، ازآنكه حافظ به قول نظامی :

بیرون زحساب نام لیلی
باهیچ كسی نداشت میلی

هركس كه جزاین سخن گشادی
نشنودی وپاسخش ندادی

وحافظ همین سخن نظامی را با تلطیف چنین بیان كرده است :

سخن غیرمگوبا من معشوقه پرست
كزوی وجام میمم نیست به كس پروایی

وسعدی شیرین سخن به زبان دیگرفرمود :

هرآن عاقل كه با مجنون نشیند
نگوید جزحدیث روی لیلی

هرآن عاقل بود داند كه مجنون صبرنتواند

شترجایی بخواباند كه لیلی رابود منزل

لذا حافظ چون مجنون هرچه گفته ازلب لعل یارحكایت كرده وقصه زلف درازوطرّه پرپیچ وتاب اوراكه زنجیرمجانین عشق است بازگفته وهمه یاران رابدین كارفراخوانده است :

معاشران گره از زلف یاربازكنید
شبی خوش است بدین قصه‌اش درازكنید

گفتمش سلسله زلف بتان ازپی چیست
گفت حافظه گله‌ای ازدل شیدامی كرد

ازاین روتعبیرات وتمثیلات شاعرانه حافظ راچون شراب وشاهد ورندی وخرقه وزنّارو خرابات ودیرمغان همه راباید به وجهی درپیوند ازلی او با جمال مطلق تفسیركرد.

غرض زمسجد ومیخانه‌ام وصال شماست
جزاین خیال ندارم خدا گواه من است
حافظ

شراب حافظ شهود خیال معشوق اوست كه بركارگاه دیده كشیده وبرپرده گلریز،هفتخانه چشم تحریركرده وچون معشوق درچشم اوست به هركجا نظر می كند او را می بیند .

روی نگاردرنظرم جلوه می نمود
ازدوربوسه بررخ مهتاب می زدم
حافظ

هردم ازروی تونقشی زندم راه خیال
باكه گویم كه دراین پرده چه‌ها می بینم
حافظ

ازخیال توبه هرسوكه نظرمی كردم
پیش چشم در ودیوارمصّور می شد
سعدی

تا نقش تودردیده ما خانه نشین شد
هرجا كه نشستیم چوفردوس برین شد
دیوان شمس

خیال دوست بیاورد نزد من جامی
كه گیرباده خاص وزخاص وعام مترس
دیوان شمس

این همان می عشق است كه خامان ره نرفته راپخته می كند وآن را می توان درماه صیام هنگام روز،درمیان مردم نوشید ،چنانكه هیچ محتسب درنیابد .

زان می عشق كزوپخته شودهرخامی
گرچه ماه رمضان است بیاورجامی
حافظ

به حق حلقه رندان كه باده می نوشند
درون روزهویدا میان ماه صیام

هزارجام شكستند وروزه‌شان نشكست
ازآنكه شیشه گرعشق ساخته است این جام

به ماه روزه جهودانه می مخورتوبه شب
بیا به بزم محمّد مدام نوش مدام
دیوان شمس

بگشا محمّد درخمخانه غیبی
بسیاركسادی به می ناب درآمد
دیوان شمس

شراب بی‌خودی دركش زمانی
مگرازدست خودیابی امانی
گلشن راز

به می پرستی ازآن نقش خودبرآب زدم
كه تا خراب كنم نقش «خودپرستیدن»
حافظ

شراب بی‌خمارم بخش ساقی
كه دروی هیچ دردسر نباشد
حافظ

خرم دل آنكه همچو حافظ
جامی زمی الست گیرد
حافظ

این شراب است كه طالبان یار،روزه فراق راباآن می گشایند وشیخ محمودكه پیش ازحافظ ازشارحان سخن اوست همه را به نوشیدن آن دعوت می كند:

شرابی كه جامش روی یاراست
پیاله چشم مست باده خواراست

بخورمی وارهان خود را زسردی
كه بدمستی به است ازنیكمردی
گلشن راز

و« خرابات» آنجاست كه عاشق طاق ورواق خودپرستی راخراب می كند وخانه‌اش درنورخداغرق می شود .

درخرابات مغان نور خدامی بینم
وین عجب بین كه چه نوری زكجا می بینم
حافظ

تضاد بین خرابات ونورخدا كه مایه اعجاب است تضاد میان ظاهرالفاظ خرابات و نورخدا است واین یك لطیفه شاعرانه است چنانكه سعدی تضاد میان ظاهرمعنای مستی ونمازرا مورد اعجاب قرارداده ودرحقیقت حال مستی دایم خود را كه نمازحقیقی است بیان می كند :

نمازمست شریعت روا نمی دارد
نمازمن كه پذیرد كه روز وشب مستم


اینگونه اعجاب‌ها مایه حیرت بعضی محققان ظاهربین شده وآنان رابدین شبهه انداخته است كه شراب ومستی دراین موارد همان شراب انگوری است وگرنه باده روحانی راتضادی با نماز یارمضان نیست درحالیكه لطف وظرافت شعردرهمین است كه وحدت باطنی رابا تضاد ظاهری جمع كرده است . تضاد ظاهری اعجاب شیرینی ایجاد می كند كه درپرتو آن معنی اصلی بیشتر به دل می نشیند واین را نوعی ازparadox نیز می توان شمرد كه درپارادوكس‌ها معمولا" كلمه‌ای را به دو معنی ظاهری وباطنی به كارمی گیرند وتضاد با آن معنی است كه بیشترمتبادربه ذهن می شود معنی حقیقی خرابات رادرابیات زیرمی توان به صراحت دریافت :

غرق نورم گرچه سقفم شدخراب
روضه گشتم گرچه هستم بوتراب
مثنوی

به مثل چوآفتابم ،به خرابه‌ها بتابم
بگریزم ازعمارت صفت خراب گویم
دیوان شمس

خراباتی شدن ازخودرهایی است

«خودی» كفراست ورخود پارسایی است

نشانی داده اندت ازخرابات
كه التوحید اسقاط الاضافات

خرابات آشیان مرغ جان است
كه سیمرغ بقا را آشیان است
گلشن راز

درپرتواشعارشیخ محمود ومولانا ودیگران اشارات حافظ رانیزبه خرابات می توان دریافت :

مقام اصلی ماگوشه خرابات است
خداش خیردهد كه این عمارت كرد
حافظ

ازاین رورفتن به خرابات ترك خودبینی است وخودبینی نزدعارفان «حجاب اكبر» است ودیگرحجابها پرده ازاووام گرفته اند . حافظ خودبینی را كه مذهب هفتاد ودوملت است عین كفردانسته وآن رادرچهره‌های گوناگون معّرفی كرده است . یكی ازرمزهای خودپرستی «دلق» و«خرقه» است كه اغلب دام صیدعامیان وحجاب حرص وآزمدّعیان معرفت بوده است.

به زیردلق ملمّع كمندها دارند
درازدستی این كوته آستینان بین
حافظ

بوی یكرنگی ازاین نقش نمی آیدخیز
دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی
حافظ

دلقت چه اثردارد وتسبیح ومرّقع
خود را زعملهای نكوهیده نگه دار
سعدی

نقدصوفی نه همه صافی بیغش باشد
‌ای بساخرقه كه مستوجب آتش باشد
حافظ

لذا باید این خرقه را درمیخانه عشق گرو نهاد یا به آب خرابات سپرد ، یا ازسربدرآورد وآتش زد.

خرقه زهد مرا را آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش خمخانه بسوخت
حافظ

چون خرقه یعنی خودبینی ، ازمیان برخاست ، ماجرای معشوق با عاشق كه می گویدتا به «خود» مشغولی مرا نخواهی یافت : « دع نفسك وتعال » ، ( خود را رهاكن وبه نزد من آی ) پایان می یابد وعاشق مستعد وصال می شود. اینجاست كه حافظ می گوید :

ماجرا كم كن وبازآ كه مرا مردم چشم
خرقه ازسربدرآورد وبه شكرانه بسوخت

یعنی من به همت مردمك چشم به دیدارتو رسیدم وخرقه خودبینی ازسربرآوردم وبه شكرانه این دیدارخرقه رادرآتش افكندم وجان نثارتوكردم ونثارجان بهترین شكرانه دیدارست .

جان به شكرانه كنم صرف گرآن دانه در
صدف دیده حافظ شود آرامگهش

ابن فارض مصری نیزشراب را ازدست مردمك چشم خویش كه ناظر روی معشوق بوده نوشیده است :

سقستنی حمّیا الحب راحة مقلتی
وكاسی محیا" من عن الحسن جّلتی

كف دست مردمك چشم من ،به من شراب نوشانید وجام شراب من چهره‌ای بود كه ازمرتبه حسن وجمال برتراست . وهمینجاست كه سعدی می فرماید :

بیا كه ما سرمستی وكبریا ورعونت
به زیرپای نهادیم وپای برسرهستی

ومولانا می گوید :

‌ای همه هستی مكن ازما كنار
زانكه زهستی به كنارآمدیم

خرقه زرقم بزن آتش بسوز
كزپی توخرقه نثارآیدم

بافروش این خرقه می توان شراب وگل خرید كه رمزی ازعالم شادی ولطافت است كه درمستی وبیخودی حاصل می شود .

قحط جوداست آبروی خود نمی باید فروخت
باده وگل ازبهای خرقه می باید خرید
حافظ

مولانا به صراحت ،ایثارجان رابهای باده دیداردانسته ومشتریان هوشمند رادعوت بدین معامله پرسودكرده است :

بهای باده من المونین «انفسهم»
« هوای خویش » گرت هوابیع وشراست
دیوان شمس

بهای دیگرباده نزد حافظ گوهرعقل است كه چهره دیگری ازهمان خرقه است زیرا عقل عامّه مردم درخدمت نفس قرار می گیرد كه عین خود بینی است :

بهای باده چون لعل چیست ؟ جوهرعقل
بیا كه سود كسی بردكاین تجارت كرد
حافظ

وگاه ازخود بینی وخودپرستی به عقل وهوشیاری تعبیرمی كندكه ازآن باید به جنون ومستی پناه برد .

درای طاعت دیوانگان زما مطلب
كه شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
حافظ

زعقل اندیشه‌ها زاید كه مردم رابفرساید
گرت آسودگی باید برومجنون شوای عاقل
سعدی

ازاین روبه قول مولانا :

اوست دیوانه كه دیوانه شد
این عسس را دید ودرخانه شد

مشابه این تعبیرات درفرهنگ مغرب زمین نیز رایج است .


چه بسیارجنون‌ها كه درچشم اهل بصیرت عقل قدسی آسمانی است
وچه بسیارعقل‌ها كه جنون محض است .
ودراین وادی نیزاكثریت است كه حكم می راند
اگربا آنان همراه شوی درشمارعاقلان باشی
واگرچون وچرا كنی خطرناكت خوانند
وبی ردنگ به زنجیرت كشند .
امیلی دیكنسن



گربگویم چیزدیگرمن كنون
خلق بندندم به زنجیرجنون
مولانا

بیان دیگراین نیستی ورهایی ازخودپرستی وهستی فقرومسكنت است فقیریعنی آنكه خود رادربرابرحق مالك هیچ چیز نمی داند ومعنی آن آیت الهی راكه فرمود :

‌ای مردم شماهمه فقیرید ونیازمند به پروردگار، وغنی بالذّات تنها خداست (فاطر۱۵)

دریافته وبدین مسكینی مستحق زكات حسن آن جمال نامتناهی شده است .

من اگركامروا گشتم وخوشدل نه عجب
مستحق بودم واینها به زكاتم دادند
حافظ

نصاب حسن درحدكمال است
زكاتم ده كه مسكین وفقیرم
حافظ

وبه تعبیرزیباترمولانا :

قماش هستی ما رابه نازخویش بسوز
كه آن زكات لطیف نصیب مسكین است

واغلب مقصود حافظ ازدین وعقل وعلم وزهد وتقوی ونام وناموس وغیره كه بدان طعن می زند همین هستی وهوشیاری ونفس پرستی است زیرا عامه خلق دین وعقل وعلم وزهد وتقوی را درخدمت نفس آورده وفرعون درونی خود را درحجاب این صورتها پنهان كرده اند وبه تعبیردیگردین ایشان حجاب كفرایشان است .

زهد پیدا كفرپنهان بود چندین روزگار
خرقه ازسربركشیدم این همه تزویررا
سعدی

ببین تاعلم وزهد وكبرپنداشت
تورا‌ای نارسیده ازكه واداشت
گلشن راز

تاعلم وعقل بینی بی‌معرفت نشینی
یك نكته ات بگویم خود را مبین كه رستی
حافظ

به همین جهت حافظ اززاهد به صفت خودبین یادمی كند .

یارب آن زاهد خودبین كه بجزغیب ندید
دود آهیش درآیینه ادراك انداز

وبه حقیقت دراین بیت برای او درصورت نفرین دعا كرده است كه به حق بازگردد وآهی ازدل برآورد وآینه ادراك نفس راكه جزسود خود هیچ نمی بیند تیره وتاریك كند .نظامی بی‌آه واشك بودن راظاهرا" به صورت دعا وباطنا" به معنی نفرین بردشمنان وحسودان خودبكاربرده است.

كسی كوبرنظامی می برد رشك
نفس بی‌آه بیند،دیده بی‌اشك

زهدی كه موردطعن وطنزاست وباید به مستی ازآن گریخت به حقیقت زهد برادران یوسف است كه :

یوسف را به بهای ناچیز:
به چند درهم سیاه فروختند
ودركاراوزهد ورزیدند
یوسف(۲۰)

این زهد وپرهیزازحق است وجامه چنین پرهیزراباید تاگریبان چاك كرد :

فدای پیرهن چاك ماهرویان باد
هزارخرقه تقوا وجامه پرهیز
حافظ

وگرنه پارسایی حقیقی كه دست افشاندن است ازغیرحق ودست كشیدن ازهرآنچه آدمی را ازحق بازدارد، مورد ستایش حافظ است واوخود به حقیقت چنین زاهدپارسا وسبكباری است وازپارسیان وبه حقیقت ازپارسایی مدد می جوید تاسبك وآماده پروازشود .

تازیان راغم احوال گرانباران نیست
پارسایان مددی تا خوش وآسان بروم

واگرچنین پارسایی حقیقی نباشد آدمی چون سنگ برزمین می ماند بلكه چون گنج قارون به زمین فرومی رود ونمی تواند باسبك روحان هم پروازشود .

لنگری ازگنج قارون بسته‌ای برپای خویش
تافروترمی شوی هرروزبا قارون خویش
دیوان شمس

این لنگرهمان تعّلقات وزوائد زندگی یافضولات عیش است كه باید ازآنها زهد ورزید ودست كشید . تعبیرحافظ ازاین لنگرسوارشدن برمورحرص وآزاست كه هرچه تند رود دربرابرآنان كه برمركب بادصبا یعنی كه انفاس قدسی ونفحات سبحانی سوارند فرومی ماند .

اندرآن موكب كه برپشت صبا بندند زین
باسلیمان چون برانم من كه مورم مركب است
حافظ

ونیزگناه حافظ همان گناه عشق است كه اصل ثوابهاست وبی آن حتیّ خواندن قرآن به چارده روایت نیزهیچ سودنمی بخشد.

ثواب روزه وحجّ قبول آنكس برد
كه خاك میكده عشق را زیارت كرد
حافظ

عشقت رسد به فریاد گرخودبسان حافظ
قرآن زبربخوانی باچارده روایت

این همان گناهی است كه مولانا گفت: زهی گناه كه كفراست توبه كردن ازاو والهی گفت :

عشق ارگنه است وجرم من فریاد
یك عمرالهیا خطا كردم

وگرنه كافران عشق راكه به غیرحق كافرند وبه حق تسلیم گناهی جزعشق چه خواهدبود .

حافظ اگرسجده توكرد مكن عیب
كافرعشق‌ای صنم كناه ندارد

وجه دیگربی گناهی عاشق این است كه عاشق تمامی دل درگرومعشوق دارد كه آن حق است ونیت او تمام براین است كه جزحق نگوید وجزبه راه حق نرود وجزبه فرمان عشق كاری نكند وباچنین نیّتی هرگاه خطا واشتباهی ازاو سرزندآن خطا را براوخواهند بخشید كه درشما «من عمل سوء" بجهالة » درآیت ۵۴ سوره انعام خواهد بود . و« توبه» نیزدرزبان حافظ ودیگر عارفان پارسی گوپشت كردن به معشوق وبازگشت به دنیاست كه تعبیردیگرآن بازگرفتن خرقه انیّت ازگرومیخانه عشق است .

صوفیان واستدند ازگرومی همه رخت
دلق ما بود كه درخانه خماربماند

این توبه با ملامت خلق واغوای نفس بسته می شود وبا تجّلی بهارجمال حق كه بزم آرای عاشقانست می شكند وسعدی فریاد برمی آورد :

گوخلق بدانند كه ماعاشق ومستیم
آوازه درست است كه ماتوبه شكستیم

ومولانا ازاین توبه ،توبه می كند :

درجرم توبه كردن بودیم تا بگردن
ازتوبه‌های كرده این بارتوبه كردیم

من كه عیب توبه كاران كرده باشم بارها
توبه ازمی ، وقت گل ، دیوانه باشم گركنم
حافظ

به وقت گل شدم ازتوبه شراب خجل
كه كس مباد زكردارناصواب خجل
حافظ

خنده جام می وزلف گره گیرنگار
‌ای بسا توبه كه چون توبه حافظ بشكست
حافظ

مترادفاتی كه حافظ گاه برای توبه آورده نیزحكایت ازاین دارد كه توبه همان رجوع به نفس وصلاح اندیشی وخویشتن پرستی وزهدوتقوای ریایی است كه درمقابل مستی وجنون عشق است .

صلاح وتوبه وتقوی زما مجوحافظ
زرندوعاشق ومجنون كسی نجست صلاح

حافظ توبه سنگین نفس رابه جام آبگینه شراب عشق خرد می كند واعجاب سخن دراین است كه برخلاف عادت دراینجا شیشه سنگ را می شكند :

اساس توبه كه درمحكمی چوسنگ نمود
ببین كه جام زجاجی چه طرفه‌اش بشكست
حافظ

اما توبه به معنی مطلوب آن كه درقرآن بارها توصیه شده است همان توبه آدم است كه بازگشت به حق وجبران مافات است كه حافظ بدین توبه نیزاشاره كرده است :

مشكلی دارم زدانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چراخود توبه كمترمی كنند


ومساله جبرواختیاردردیوان حافظ نیزباشناخت عشق حل می شود،زیراعشق ترك اختیار عاشق است دربرابرمعشوق كه گفته اند « بنده را با اختیارچه كار» . بانفی اختیارجبرنیز منتفی است زیراجبرنهادن اختیاری است به جای اختیاردیگرواینجا سالبه به انتفاء موضوع است ، زیرا اختیاری دركارنیست تا نفی شود واختیاردیگری به جای آن بنشیند بنابراین عشق نهایت اختیاراست زیراتمامی وجودعاشق تبدیل به یك اختیارمی شود وآن اختیارمعشوق است وچون عاشق راچاره‌ای ازاین اختیارنیست گاه ازاین بی‌اختیاری تعبیربه جبرمی شود .

برعشق نهاده‌ای نهادما
نه جبرمن است واختیارمن
الهی قمشه ای

ما اسیرجبرعشقیم ،ای خرد معذوردار
عاقلان مستانه گفتند اختیاری داشتیم
الهی قمشه ای

‌ای برده اختیارم تواختیارمایی
من شاخ زعفرانم ، تولاله زارمایی
دیوان شمس

هرگه كه برگیرم قلم ،تا زاختیارآرم رقم
جزشرح جبرعشق تونایدبه تحریرای صنم
الهی قمشه ای

عارف درعین حال كه همه امورعالم را به تقدیرالهی می داند:

رضا به داده بده وزجبین گره بگشای
كه برمن وتودِراختیارنگشاده است

اختیارومسئولیت عاشقی خودرا نادیده نمی گیرد وبا رعیب وگناه رابردوش اختیارخود می نهد وبه خودمنسوب می كند كه :

هرچه هست ازقامت ناسازبی اندام ماست
ورنه تشریف توبربالای كس كوتاه نیست

گناه اگرچه نبود اختیارماحافظ
تودرطریق ادب كوش وگوگناه من است

این ادب یك تعارف شاعرانه نیست بلكه مقصود ، حفظ شئونات بندگی است زیرا وقتی عمل رامنسوب به حق كنند اطلاق گناه برآن روانیست . زیرا « میرماهرچه كند عین عنایت باشد» چنانكه نظامی وقتی گناه (یعنی توانایی انسانی را به اختیارمیان ثواب وگناه ) به خدامنسوب می كند آن رامی ستاید وبه خال سیاهی تشبیه می كند كه برجمال چهره آدمی می افزاید .

زلف زمین دربرعالم فكند
خال «عصی» بررخ آدم فكند
مخزن الاسرار

اما وقتی فعل به آدمی منسوب می شود سخن ازگناه وعصیان وذ لت وامثال آن پیش می آید كه البته رواست . واما رندی حافظ نیزكمال هوشمندی اوست درعشق ، كه ترك كام خویش گفته تا كام دوست برآید.

میل من سوی وصال ومیل اوسوی فراق
ترك كام خود گفتم تا برآید كام دوست
حافظ

بدین سبب خودپرستان را كه كام خویش بركام دوست مقدم دارند راهی به كوی عشق ورندی نیست :

اهل كام ونازرا دركوی رندی راه نیست
رهروی باید ، جهانسوزی نه خامی بی‌غمی
حافظ

عاقلان دنیا طلب كه ازاین رندی بی‌بهره اند وبه تعبیرشیخ محمود به جرعه‌ای از شراب هستی قناعت كرده وازشراب باقی زهد ورزیده اند .

یكی ازبوی دردش ناقل آمد
یكی ازنیم جرعه عاقل آمد
گلشن راز

اما رندان عالم سوزكه دوعالم را دربحرعشق شبنمی دانسته اند به نیم جرعه قانع نشده وخود را غرقه بحرعشق وشط شراب می خواهند .

بیا وكشتی ما درشط شراب انداز
خروش و ولوله درجان شیخ وشاب انداز
حافظ

یكی دیگرفروبرده به یكبار
خم وخمخانه وساقی ومی خوار

كشیده جمله ومانده دهن باز
رهی دریا دل رند سرافراز
گلشن راز

این دریا دلان رند سرافرازهمان دوستان خدا وهادیان طریق عشقند كه برای نجات ازغصه عالم باید دست به دامن آنان زد.

خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دریا دلی بجوی دلیری سرآمدی
حافظ

وهمان هفت شمع وهفت درخت وهفت مردند كه مولانا گفت :

‌ای دقوقی با دوچشم همچو جو
هین مبرامید وایشان را بجو
مثنوی

این معنای رندی ازدلالت مطابقی كلمه گرفته شده است كه درلغت ،زیركی وهوشمندی است الاّ آنكه درمفهوم رندی مانند شراب وساقی برترین درجه معنای لغت موردنظرحافظ بوده است

وكیست زیرك ترازحافظ كه گفت :

چه همت راست حافظ را كه ازدنیا وازعقبا
نیاید هیچ درچمشش بجزخاك سركویت

سرم بدنیی وعقبا فرو نمی آید
تبارك الله ازاین فتنه‌ها كه درسرماست

زیرا دانسته است كه به قول مولانا :

ازخدا غیراز خدا را خواستن
ظّن افزونی است كلیّ كاستن

وبه گفته سعدی :

خلاف طریقت بود كاولیا
تمنّا كنند ازخداجزخدا

وبه تعبیری لطیف تر:

پرسند الهی را كزدوست چه می خواهی ؟
‌ای بی‌خبران من هیچ جز دوست نمی دانم
الهی قمشه ای

آنها كه چیزی غیراز حق می طلبند گمان زیركی وظنّ افزونی دارند امّا كلّ رااز كف می دهند از این روبه حقیقت رند وزیرك نیستند كه چون كودكان سیبی را به گوهری سودا می كنند وبه گفته ابن سینا دراشارات ، باید برحال آنها رحمت آورد .

ما زدوست غیرازدوست مقصدی نمی خواهیم
حورو جنّت‌ای زاهد برتوباد ارزانی
شیخ بهایی

یار مفروش به دنیا كه بسی سود نكرد
آنكه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
حافظ

وهم براین نمط « گریه وزاری وشكوه وشكایت » عاشقان رانباید به جد گرفت وزنجموره یا ضجه ومویه نامید كه آن به حقیقت گاه بهانه گفتگو ورازونیازبا معشوق است وگاه به تعبیر مولانا حجابی است بروجد وشادی درون تاحسودان ومنكران آن احوال خوش را درنیا بند وبدین تعویذازچشم زخم ایشان درامان باشند وگاه تعلیم است ،سالكان طریقت را كه با دوست چنین گفتگوباید كرد وبیش ازهمه برآوردن كام معشوق است كه ناله عاشقان را خوش دارد زیرانشانه عشق است .

بلبلی برگ گلی خوشرنگ درمنقارداشت
وندرآن برگ ونوا خوش ناله‌های زارداشت
گفتمش درعین وصل این ناله وفریادچیست ؟
گفت ما راجلوه معشوق دراین كار داشت
حافظ

دارم من ازفراقش دردیده صدعلامت
لیست دموع عینی ، هذا لنا العلامه
حافظ

ملال مصلحتی می نمایم ازجانان
كه كس بجد ننماید زجان خویش ملال
حافظ

حافظا عشق وصابری تا چند
ناله عاشقان خوش است بنال
حافظ

عالم ازناله عشاق مبادا خالی
كه خوش آهنگ وفرح بخش نوایی دارد
حافظ

حلاوتهای جاویدان درون جان عشّاق است
زبهرچشم زخم است این فغان واین همه زاری
دیوان شمس

من زجانِ جان شكایت می كنم
من نیم شاكی روایت می كنم
مثنوی

نالم وترسم كه او باوركند
وزترّحم جوررا كمتركند
مثنوی

ونیزانعكاس كلام وحی دردیوان حافظ كه گفت : « هرچه كردم همه ازدولت قرآن كردم » بدین معنا نیست كه حافظ به علتّ ملازمت دایمی قرآن گاه وبی گاه آیات الهی را دركلام خود آورده وازحكایات قرآنی به تلمیح وكنایه یاد كرده است بلكه سخن حافظ درجوهرذات ،سنخیتّ با كلام الهی دارد وخود مصداق كامل شاعری است كه نظامی گفت :

پیش وپسی صف اولیاء
پس شعرا آمد وپیش انبیاء

این دونظرمحرم یك دوستند
این دو چومغزآن دگران پوستند

سخن حافظ ازعالم امن وسلام می آید ومصداق روشنی ازهمان پیك ناموراست كه ازدیار دوست رسیده ومردمان راحرزجان وخطّ امان آورده و :

خوش می دهد نشان جمال وجلال یار
خوش می كند حكایت غرّ ووقاردوست

این نسخه جدید ازدیوان حافظ كه به سعی این فقیربا بهره گیری ازامكانات وتجهیزات فنی وتحقیقی فراهم آورده اول باربه خط خوشنویس نامی معاصراستاد غلامحسین امیرخانی تحریر شده وباهمكاری مشترك انجمن خوشنویسان ایران وانتشارات سروش درسال ۱۳۶۷ برای عرضه دركنگره بزرگداشت حافظ درشیرازوكنگره حافظ دریونسكو(پاریس ) انتشاریافت . درآن زمان به سبب تنگنای وقت وشتاب برای آماده كردن كتاب برای عرضه دركنگره مذكور فرصت غلط گیری واصلاحات واضافات نبود وحتی بخشی ازدیوان حافظ شامل قصاید و قطعات ورباعیّات وبعضی غزلهای منسوب وچند غزل اصیل كه سهوا" ازمتن ساقط شده بود درآن نسخه درج نگردید وهمچنین مقدمه كتاب به اختصاربه ترسیم چهره معنوی حافظ ودور گرداندن جامی ازخمخانه ساقی شیرازاختصاص یافت . گزارش كارتصحیح ومقدمه ،انتخاب درنسخه بدل‌ها نیزبه آینده حوالت گردید واینك آن نسخه با تجدید نظركامل وتكمیل نواقص كتاب ورفع اشتباهات تحریری وافزایش واژه نامه وترجمه ابیات عربی واشاره كلی به شیوه تصحیح دیوان وافزودن تصویرهای مناسب ، به سه شیوه خوشنویسی رایانه‌ای ، (بدون شرح نسخه بدل‌ها ) وحروف چینی رایانه‌ای (باشرح نسخه بدل‌ها ) وهمچنین خوشنویسی دستی و با چاپ نفیس به عاشقان دیوان لسان الغیب تقدیم می شود.

سپاس ومنّت خدای را كه توفیق مصاحبت عاشقان كویش را به بهانه شرح وتصحیح به این فقیرعطا فرمود وامید كه این نسخه جدید كه به سعی ناشرخوش طبع وبا فرهنگ ودلداده ادب فارسی ومعارف اسلامی آقای محمد زورمند خلعت طبع وانتشارمی یابد شعبه تازه‌ای ازمیكده‌های زنجیره‌ای عشق برای عاشقان زیبایی ودانایی ونیكویی بگشاید وآن هستی وبیخودی كه عین هوشیاری است درجهان بیش ازپیش رونق یابد وجهانیان راازآن هوشیاری ظلمانی كه سرچشمه مسموم همه رنج‌ها ومحنت هاست برهاند. چنانكه آن ساقی مصری میخانه عشق ابن فارض حكیم فرمود:

فلا عیش فی الدّنیا لمن عاشق صاحیا
فمن لم یمت سكرا" بها فاته الحزم

پس آنكس كه دردنیا به هوشیاری زیست ازعیش وطرب بی‌بهره ماند .
وآنكس كه هنگام مرگ مست وسرخوش ازاین شراب نبود ،
جانب حزم ودوراندیشی رافرو گذاشت .

وحافظ همین سخن راخطاب به ساقی تكرار كرد كه :

صبح است ساقیا قدحی پرشراب كن
دورفلك درنگ ندارد شتاب كن

زان پیشتركه عالم فانی شودخراب
ما را زجام باده گلگون خراب كن

وبازآن یوسف مصری اشاره فرمود كه :

ولوعبقت فی الشرق انفاس طیبها
وفی الغرب مزكوم لعادله الشم
ابن فارض

هرگاه نسیم پاك نفس قدسی این شراب ازشرق وزیدن گیرد ودرمغرب عالم ، آنجا كه خورشید عشق ومستی غروب كرده ،بیمارزكام دیده‌ای باشد كه دماغش به سبب آن بیماری روایح خوش وانفاس طیب عشق را احساس نمی كند ، ازرایحه شفابخش نسیم این شراب باردیگرحسّ شّامه اوزنده شود وبوی خوش عشق را(ازبادصبا )بشنود كه :

صبا به تهنیت پیرمی فروش آمد
كه موسم طرب وعهد عیش ونوش آمد
حافظ

وسلام برعاشقان زیبایی ودانایی ونیكویی باد

حسین محی الّدین الهی قمشه ای

متن از مقدمه دیوان حافظ به تصحیح دکتر الهی قمشه‌ای انتخاب شده است.

هیچ نظری موجود نیست: