۱۶.۱۲.۸۹

به جون تو نباشی‌ .... اصل حاله


عشق انتقام طبیعت و خدا است،
کاری که با آدم بیچاره کرد،
یعنی‌ خدا به تو عشق رو میده و رهات می‌کنه، حالا برو خودتو به در و دیوار بکوب.

عشق بزرگترین انتقام خدا است، خدا انسان‌ها رو با عشق مجازات می‌کنه،

عشق به یه غریبه بی‌ارزش با علم اینکه میشناسیش و میدونی‌ موجودی پست فطرت و نفرت انگیزی است و در عین بی‌ ارزشی و بی‌ شخصیتی‌ که همه وجودش رو تشکیل میده ولی‌ این قدرت رو داره که بهت توهین کنه و بهت ظلم کنه و تو مستأصلی و نمیتونی‌ خودت رو ازش جدا کنی‌.

عشق به بچه‌ای که از نظر جسمی‌ یا روحی‌ آسیب دیده است و تو با یک دنیا عشق به این موجود که عزیزترین تو می‌شه هیچ کاری نمیتونی‌ برایش بکنی‌ و ناچاری هم زجر کشیدنش رو با هزار چشم شاهد باشی‌ و هم با دلی‌ آکنده از خون نگاه حقارت و در بهترین حالت نگاه ترّحم غریبها رو ببینی‌ و دم نزنی‌.


عشق به پول در حالی‌ که هر چه تلاش میکنی‌ بهش نمیرسی و مثل موش حریصی که مرتباً در یک راهروی زیر زمینی‌ و تاریک در حال رفت و آمده در جستجوی پول به در و دیوار میکوبی و هر چه بیشتر تلاش میکنی‌ و صرف جویی میکنی‌، کمتر بهش میرسی‌.

عشق به قدرت که تا حد یک خزنده که در لجن زار سینه خیز میره، تو رو مجبور به تسلیم می‌کنه و تو رو وادار می‌کنه هزاران بار با ارزش‌های انسانی‌ خودت معامله کنی‌.

عشق به مواد مخدر به الکل و یا به هر محرک خارجی‌ که تو رو از واقعیت زندگیت جدا می‌کنه و تو رو به مفلوکی متعفن تبدیل می‌کنه که حتی آینه هم از دیدنت تیره می‌شه.


عشق به خودت که علت تمام ناکامیها و تلخی‌ هاست و از تو موجودی منفور، مزاحم، غیر قابل تحمل، چندش آور، و در عین حال ضعیف و پر توقع میسازه، تا جای که حتی مادرت، برای فرار از تو منزل به منزل می‌‌گریزه.

عشق به .....

و خدا اولین بار این عشق را به شیطان داد و شیطان به جرم عاشقی به جرم وفاداری به خدا به جرم اینکه نخواست بجز خدا در مقابل کس دیگری سر تسلیم فرود بیاورد و کس دیگری رو دوست داشت باشه تا ابد نفرین شد. و خدا انتقام تمرد شیطان را با عشق گرفت.

و بعد فکر میکنی‌ کجا رو اشتباه کردی که دچار عشق شدی. چه کردی که خداوند عشق رو بهت هدیه داده، و تا به خواهی بفهمی، آنچنان شکستی که هیچ بند زنی‌ نمیتونه تکه پاره‌ات رو به هم بچسبونه.

و با وجودی که میدونی‌ عشق انتقامی بیش نیست، ولی‌ این رو هم میدونی‌ که زندگی‌ بدون عشق مثل غذای بیمزه و به ظاهر سالم ولی‌ پر از میکروب بیمارستان می‌شه که فقط یه مریض می‌تونه تحملش بکنه، زندگی‌ بدون عشق درست مثل اینه که این غذای بیمزه و بدشکل رو هر روز سر یه ساعت معیّن بخوری.

و حتی این انتخاب که آیا باید عاشق بود یا به خوردن ،غذای بیمارستان ادامه داد ، به اختیار تو نیست.
مریم

در مزرعه وجود شما، عشق، بذر هر خوبی‌ و بذر هر بدی است. دانته

خالق و مخلوق هرگز بی‌ عشق نبوده اند و این عشق یا غریزی است و یا اکتسابی و تو خود از این نکته نیک‌ آگاهی‌. ( از اینجا بحث معروف ویرژیل در باره‌ عشق و طبقه بندی خاص آن که ساکنان هفت طبقه برزخ که از روی آن طبقه بندی شده اند شروع میشود. و این تقسیم بندی طبق منطق ارسطو صورت گرفته و دانته که کتاب فلسفه ارسطو را خوانده است قاعدتاً از این نکته نیک‌ آگاه است و بر این منطق وقوف دارد. عشق غریزی یعنی‌ عشق فطری و جاذبه‌ای که آدمیان و حیوانات و نباتات را به سوی هم میخواند. عشق اکتسابی یعنی‌ عشق ارادی که بشر طبق اختیار خود و از روی صلاح اندیشی‌ رو به آن می‌‌آورد. خالق و مخلوق هرگز بدون عشق نبوده اند یعنی‌ چه آفریدگار و چه آفریدگان کاری را جز از روی عشق، انجام نمیتوانند داد، منتهاا بعدا توضیح داده میشود که این عشق میتواند علاقه‌ای نیکو یا علاقه‌ای بد باشد. )
و عشق غریزی هرگز به راه خطا نمی‌رود اما آن دیگری به عکس، یا از ناشایستگی معشوق و یا از کمی‌ فزون از حد اشتیاق و یا از زیادی فزون از حد آن، در معرض خطا است. یعنی‌ عشق ارادی از سه راه اشتباه میتواند کرد، ۱- یا اینکه متوجه هدفی‌ شود که قابلیت و استحقاق آن را نداشته باشد، ۲- یا آنکه زیاد از حد حرارت بخرج دهد ۳- یا حرارت کافی‌ به خرج ندهد

اما چون عشق به هر حال دست از خدمت به آنکس که در وجودش خانه دارد نمیتواند برداشت، به ناچار جمله کسان از کینه توزی به شخص خویش در امانند.

تقسیم بندی اول: وقتی‌ که عشق به سمت بدی منحرف میشود ولی‌ چون این بدی نمی‌تواند به سمت خود شخص و یا به سمت پروردگار متوجه باشد به ناچار به صورت بد خواهی نسبت به دیگران در میاید، این چنین عشق خود به سه قسمت فرعی تقسیم میشود که هر یک از آنها مربوط به یک طبقه از سه طبقه نخستین برزخ است، طبقه اول غرور، طبقه دوم حسد، طبقه سوم خشم.

تصویر از Louise Abbema نقاش فرانسوی به نام Full Resolution

۶.۱۲.۸۹

دیگر چه خواهی‌


از وقتی‌ یاد گرفتم برای همین لحظه‌ای که توش نفس میکشم، زندگی‌ کنم و زنده باشم، از وقتی‌ که یاد گرفتم، روز‌های رفته رو با دست توانای فراموشی، به سرزمین‌های دورتر بفرستم و دلواپسی از روز‌های نیامده رو در عمق افکارم، ته نشین کنم، از وقتی‌ به معنای واقعی زندگی‌ پی‌ بردم، به سبکی یه پر راه میرم، و چقدر همه چی‌ لذت بخش و دوست داشتنی شده و چقدر همه چی‌ در جهت دلپذیری شکل عوض کرده و چقدر لحظه‌ها مانند الماس‌های که به رشته کنار هم می‌نشیند، درخشش تحسین برانگیزی پیدا کردند و چقدر عبور زمان با نفس هام هم نوازی اعجاب انگیزی دارند . و چقدر کارها، جدی‌ترین کارها به نظر مضحک جلوه میکنند و چقدر آدما، مهمترین آدما، صورت‌های بامزه‌ای دارند، و چقدر حرف‌های مهربونی به دلم مینشینند و چقدر نفرت بی‌ معنی‌ شده، و چقدر خوراکیها خوشمزه ترند و چقدر دوستیها ساده شدند و چقدر نگرانی‌‌ها با افکارم غریبه شدند و چقدر رنگ‌ها لوندی میکنند و چقدر موزیک گوش هام رو قلقلک میدن و چقدر راه رفتن را دوست دارم، و چقدر لمس کردن خوبه.

روزگاری آرزو‌ها و خواسته‌هایی‌ که تقریبا غیر قابل دسترس بودند، همهٔ هدف زندگی‌ شده بودند ، و بدون توجه به داشته‌ها و توانای‌های موجود ..... برای رسیدن به آنها به طور بچه گانه‌ای پا فشاری میشد. آرزوهایی که دست یابی‌ به آنها در توان نبود ولی‌ بیخبر از این ناتوانی‌، سر به دیوار کوبیدن‌ها تسلسلی جاودانه داشت.

و تازه اگر توانش هم بود، برای رسیدن به این آرزوها میبایست از خیلی‌ از ارزش‌های انسانی‌ گذر کرد و یا آنها رو دور زد، ارزش‌های نایابی مثل ... خیال راحت .... دل خوش ..... گذروندن لحظه‌ها با عزیزترین‌ها .....

و یا برای دست یابی‌ به این خواسته ها، میبایستی حداقل از نیروی جوانی مایه‌ای غیر قابل جبران گذاشت ... و یا از تنها ثروت واقعی‌ آدما یعنی‌ زمان گذشت و از تمام دقایقی که میشد در آفتاب دراز کشید و از نسیم لذت برد و یا به پرواز بی‌ هدف پروانه‌ها لبخند زد، دست کشید و یا از دیدن پرندهٔ کوچکی که نوک درخت کاج عظیمی‌ نشسته و مغرور از این کوچکی، به آن بزرگی‌ طعنه می‌زنه، و آنچنان به دور دست‌ها خیره شده، تو گویی مشغول حل کردن مهمترین مشگل دنیاست، گذشت ، و یا از لذت تعجبی آمیخته با ناباوری که از شکافتن زمین سخت به وسیله یه جوانه نازک و لطیف، به وجود میاد .... گذشت و آنرا تجربه نکرد و و و.

آرزوها و خواسته‌هایی‌ که در واقع ناتوانی‌‌های آدمی‌ برای او میسازند چرا که میخواهند به این ترتیب خودشون رو با تمام ظرفیت به رخ او بکشند و وادارش کنند خودش رو بشناسه و آدمی‌ غافل از این واقعیت و این هشدار که عقل آدمی‌ به طور طبیعی و بنا بر وظیفه ش به او میدهد ... به بیراه میره و فکر می‌کنه برای ارضا و خوشحالی خودش میبایستی به دنبال دست یابی‌ به این آرزوها و خواسته‌ها به هر قیمتی باشه.

و این ندانستن ها، زهری رو در خون آدمی‌ میریزه که زندگی‌ جز سه رنگ سیاه و سفید و خاکستری طیف دیگه‌ای نخواهد داشت.

و رنج و ناکامی و ناخشنودی و محرومیت و درد ناشی‌ از نتوانستن و تلخ کامی‌ که نتیجه طبیعی نرسیدن به خواستها و آرزوهاست مولود غم خواهد شد و عاقبت و نتیجهٔ همهٔ اینها منجر به تنها موندن می‌شه و وقتی‌ آدمی با خودش تنها ماند ... سرخورده از این درد مضاعف ..... گاهی‌ به عقب برمیگرده و ملتمسانه در صندوقچهٔ خاطراتش دنبال تسلی‌ میگرده یا از آنچه که گذشته لب حسرت به دندون میگزه و یا گاهی‌ گذشته آنچنان تلخ و ناخوشاینده که با تمام توان آنرا پس می‌زنه و حتی از تصور کردنش هم بیزار و گریزان می‌شه.

گاهی‌ هم در دنیای آینده به ساختن رویا مشغول و در دنیای مجازی غوطه ور می‌شه و یا برعکس آینده براش غولی می‌شه که فقط باید از آن ترسید و نگرانش بود و بنا بر این با تردید و ترس از آینده و آنچه که پیش خواهد آمد دست به گریبان می‌مونه.

و همه این‌ها هم البته قسمتی‌ از گریز بناچار زندگی‌ و افسانه‌ای از افسانه‌های زندگی‌ است که منصفانه بین تمام آدما تقسیم و به اشتراک گذاشته شده، به جز بین آنهایی که با خودشان آشنا شده‌اند و آنچه که هستند رو قبول دارند و بهش نه تنها احترام میذارند بلکه سعی‌ میکنند بیشتر از ظرفیت‌هاشون حتی فکر هم نکنند. آنهایی که خدا شده‌اند.

قبل از این کودکانه فکر می‌کردم ، که حجمی به اندازهٔ اقیانوس دارم و توانی‌ در حد و اندازهٔ هرکول و قدرتی‌ همچون خدایان که میتوانم به هر چه که "من" درونم از من می‌خواهد برسم، ولی‌ امروز در زمان حال و لحظه‌های ارزشمندی که بی‌خیال میگذرند، شناورم و از تک تک آنها بیرحمانه لذت می‌برم .

۲۲.۱۱.۸۹

ساده تر از شبنم رو سفره برگ


به یاد دارم، سالهای نوجوانی بود که اولین برگ‌های سپید را با نوشته‌هایم سیاه کردم. و آنها را -دفتر افکار ورم کرده- خواندم. و چه وسواسی داشتم که دست کسی‌ به این دفتر نرسد. چرا که از لو رفتن افکارم میترسیدم و آنرا از لخت شدن در انظار عموم بدتر میدانستم.

نتیجه سالهایی که پاورچین آمدند و رفتند، این شد که هم خویش و هم دیگران را بهتر شناختم، و به چند واقعیت رسیدم. مثلا اینکه:

-ما آدما آنچنان هم که فکر می‌کنیم مهم نیستیم که بخوایم دفترچه افکارمان را پنهان سازیم و بقول پائولو کوئیلو: "افکار بهیچکس تعلق ندارند "

- ما آدما آنچنان هم توانا نیستیم که بتوانیم از ضمیر مالکیت بهر شکلی‌ استفاده کنیم، "دفترچه خاطرات من، احساس من، کشور من، دوست من، عشق من، خدای من"، و و و
-و دست آخر هم اگر بتوانیم این ضمیر اول شخص مفرد یعنی‌ " من" را تعریف کنیم یا بگویم اصلا کی‌ هست.

این "من" درست مثل پیاز هزار لایه و چم دارد ، هزاران چاله و چاه دارد ، هزاران بن‌بست و راه و بیراه دارد. این "من" را تا بحال هیچکس نتوانسته حتی برای خودش تعریف کند.

-سپس به این نتیجه زیبا رسیدم که آنچنان هم مهم نیست که دل برای خود بسوزانیم ، که عشق بورزیم یا نفرت پخش کنیم، که حق را همیشه بخود بدهیم و از بی‌ عدالتی شکوه داشته باشیم، که بترسیم و بترسیم و بترسیم و بترسیم، و باز بقول پائولو کوئیلو:

"وحشت از تنها ماندن، وحشت از تاریکی که تخیل را پر از دیو‌ها می‌‌کرد، وحشت از انجام هر کاری که در کتاب راهنمای رفتار نیک‌ نبود، وحشت از داوری خدا، وحشت از حرف‌های دیگران، وحشت از عدالتی که هر خطایی را مجازات می‌‌کرد، وحشت از خطر کردن و شکست خوردن، وحشت از پیروزی و زندگی‌ را به تحمّل حسادت دیگران گذراندن، وحشت از عشق ورزیدن و واپس رانده شدن، وحشت از بیشتر خواستن، از پذیرفتن یک دعوت، از رفتن به مکانهای ناشناخته، از ناتوانی‌ در سخن گفتن به یک زبان بیگانه، از ناتوانی‌ در تاثیر گذاشتن بر دیگران، از پیری، از مردن، از توجه دیگران به نقص هاشان، از بی‌ توجهی‌ دیگران به شایستگی هاشان، از بی‌ توجهی‌ دیگران، چه به خاطر نقص‌ها و چه به خاطر شایستگی ها، وحشت، وحشت، وحشت، زندگی‌ حکومت وحشت بود، سایه گیوتین"



۱۸.۱۱.۸۹

تنت دلتنگ باغه, Fight Club



 فیلم باشگاه کتککاری، (
Fight Club) براساس رمان معروف چارلز مایکل "چاک" پائولانیک (Charles Michael "Chuck" Palahniuk)، نویسنده و مقاله‌نویس معروف آمریکایی ساخته شده است فیلم، درواقع داستان شخص گمنامی است که از بیخوابی رنج میبرد و بر اثر بیخوابی دچار اختلال هویت هم شده ، و با کمک شخصیت دوم خود باشگاه زیرزمینی را تاسیس می‌کند که اعضای آن به مبارزه با هم پرداخته و بدین ترتیب از نظر فیزیکی ناکامی ها، ناامیدی‌ها و تاثیرات منفی‌ را تخلیه میکنند. و یک نوع روان درمانی را انجام میدهند . بازیگر اصلی‌ زمانی‌ که دچارعشق میشود ، بیماریش شدت گرفته و بهبودی نسبی که تا پیش از ان بدست اورده بوده ، دوباره به یکبار از دست داده و دچار بیماری دو شخصیتی‌ هم میشود. قهرمان داستان در جایی‌ از فیلم میگوید: "آدم وقتی‌ نمیخوابد ، انگار همه چیز آهسته حرکت می‌کند ، انگار همه چیز کش میاید." 


۱۷.۱۱.۸۹

تو عاشق خودتی

وقتی گاهی من و دل تنها میشیم، حرفای نگفتنی رومیشه دید،
میشه توسکوت بین ما دو تا، خیلی از ندیدنیها رو شنید.



وقتی به چشم مظلوم به خودت نگاه کردی، زندگی شکنجه ی مرموز و نامرئی میشه که دردش روحت رو فاسد میکنه، و بدون رد پایی از ترحم، فضای خالی بین حقیقت وآنچه که هست رو به عمق زوایا ی افکارت تحمیل میکنه. ولی همین نگاه رو به یه سوم شخص بی تفاوت بده، خودت رو در نقش ضحاک ببین، و ببین وقتی چشمهات آسانسور وار به کسی نگاه کرده اند، چه زخمی رو به پیکره قربانی زدی........ وقتی زهر خندی هر چند ناچیز بر حرف دیگری برچسب وار آویختی ، چه رنجی رو به بیگناهی تزریق کردی...... آنگاه که ........ و وقتی از این دریچه خودت رو دیدی، لبخندی شیرین به لبهات بخشیدی ....... محتویات مغزتو بریز جلوت، از دریچه چشم یه توریست بهشون نگاه کن، اولین واکنش ناخوداگاهت لبخند ابلیس پسندی است که دلت رو روشن میکنه، میگی نه؟ امتحان کن....... به خودت جوردیگه نگاه کن، به چشم ظالم به خودت نگاه کن، دلت حال میاد.

تصویر:
پابلو روئیس پیکاسو (به اسپانیایی: Pablo Ruiz Picasso) نقاش، طراح صحنه، پیکرتراش، گراورساز و سرامیک‌کار اسپانیایی و یکی از برترین و تاثیرگذارترین هنرمندان سده ۲۰ میلادی بود. او به همراه ژرژ براک نقاش و پیکرتراش فرانسوی، سبک کوبیسم را پدید آورد. از جمله آثار مشهور او میتوان به دوشیزگان آوینیون و گرنیکا اشاره کرد. پیکاسو بیشتر عمر خود را در فرانسه به سر برد.

۷.۱۱.۸۹

امان از Input


این روزا به سختی میتونم صدای فکر کردن خودمو بشنوم، حجم این روزای من بعد از این همه input کم کم داره تخدیر میشه،

دیگه زورش نمیرسه ....
اگه میخواهی آدمی رو از بهشتی که توش هست بیرون بیاری..... وادارش کن ببینه.
اگه خواستی یکیو زجر کشش کنی بهترین راه و دلنشین ترین انتقام اینه که هلش بدی و تو مخمصه ی این مردم بندازیش ،
مردمی که عادت دارند و یاد گرفتن با کسانی که با آنها متفاوتن ، بیرحم باشند و زجرشون بدن.
گاهی فکر میکنم نتیجه این همه سر کوبیدنها چی بوده؟؟ من همیشه از احساسم همونجوری که بوده گفتم،
و یکی رو پیدا نکردم که حداقل به اندازه.... یه دلخوشیه اتفاقی‌... از جنس دیگری باشه، همه رو انگار از روی یه قالب ساختن، یک شکل و یک رنگ و یک اندازه.


تصویر:
سالوادور دالی دومنک (به اسپانیایی: Salvador Felipe Jacinto Dalí Domènech) ( مه ۱۹۰۴ میلادی - ۲۳ ژانویه ۱۹۸۹ میلادی) نقاش فراواقع‌گرای اسپانیایی بود.

۳.۱۱.۸۹

حیلت رها کن عاشقا


سوال اینجاست که آیا ما از بهشت بیرون رانده شدیم یا خدا ما را در بهشت تنها گذشت و خود بهشت را ترک کرد؟ چرا خدا آدم را از خوردن میوهٔ درخت آگاهی‌ منع می‌کند، و چرا آدم به خاطر آگاه شدن، بهشتش را از دست میدهد، آیا آگاهی‌ مساوی است با برون رفت از خوشی‌ و لذت؟ و اصولاً فلسفه اینکه خدا درخت آگاهی‌ را در وسط بهشت می‌گذاره و بعد آنرا ممنوع می‌‌کنه چیست؟ آیا خدا نمیدونست که آدم از این درخت خواهد چشید؟ اگر نمی‌‌دانست آیا این دلیل بر ضعف قدرت او نیست؟ و اگر می‌دونست و این درخت را آگاهانه در آنجا گذشت، آیا با اینکار آدم را تشویق به ارتکاب جرم نکرد؟ آیا برای بیرون راندن آدم از بهشت، دنبال بهانه بود؟ و آیا اگر می‌دانست چرا این درخت را جای دور از دسترس آدم قرار نداد؟ آیا خدا آدم را در معرض آگاهی‌ قرار نداد؟ چرا آگاهی‌ را برای آدم می‌خواست؟ و اگر آگاهی را برای آدم می‌خواست چرا به دلیل آگاه شدنش، مجازاتش کرد؟ چرا وقتی‌ آدم آگاه شد، ترکش کرد؟

۱- خدا درخت آگاهی‌ را در دسترس انسان میگذره
۲- به آدم نشون میده که این درخت آگاهی ایست ، چون اگه به آدم نگفته بود شاید آدم هیچ وقت دنبال این درخت نمیرفت
۳- علاوه بر همه اینها عاملی به اسم شیطان را هم برای تضمین بیشتر با نیروی اجتناب ناپذیر عشق در هم می‌ آمیزه، آدم بینوا هیچ راه گریزی برایش نیست، و سپس آدم را مجازات می‌ کند!


خدا قانون را وضع کرده بود، و راه شکستن آن را هم قرار داده بود، اگر حوا سیب را نخورده بود، خدا حوصلش حسابی‌ سر میرفت و میلیارد‌ها سال به کسالت می‌گذشت.....
اصولاً چرا باید همه چیز را تجزیه تحلیل کرد، حیلت رها کن عاشقا.


تصویر:
تصویر Lonely Forest کاری از شهریار هنرمنده با استعداد و محبوب من

۲.۱۱.۸۹

آرزوی دیدن خورشید به قیمت جان آدمبرفی تمام شد


آدمبرفی را در شب یلدا ساختم تا عمر بیشتری داشته باشد!
آدمبرفی وصیت کرد که بعد از ذوب شدن، شال و کلاهش را به بچه های فقیر بدهند.
وقتی برف شدت گرفت آدمبرفی را زیر لحافی از برف دیدم.
پیرترین آدم برفی عمرش به اندازه یکروز آفتابی است.
آدم برفی نگاهی به ماشینها کرد و بکلاغ گفت: منهم بزودی همرنگ تو میشوم.
آدمبرفیها کودک بدنیا میآیند و کودک از دنیا میروند.
در تمام عمرم آدمبرفی پیر ندیدم.
آدم بی احساس روی آدمبرفی را سفید کرد.
آدمبرفی بگنجشک گفت: اگرچه دانه ای ندارم، ولی خوشحالم که بعد از ذوب شدنم میتوانی رفع تشنگی کنی.
آدمبرفی به ابر گفت: سعی کن حریف خورشید شوی تامن نفسی بکشم.
دستهای آدمبرفی را در جیبهایش ساختم تا احساس سرما نکند.
خورشید بخاطر آدمبرفی زیبا از پشت ابر آفتابی نشد.
برای آدمبرفی چشم نساختم تا خورشید را نبیند.
دماغ آدمبرفی از شدت سرما قرمز شده بود.
وقتی ساخت آدم برفی تمام شد، اعتراض کرد که چرا برایش قلب نساخته ام.
آدمبرفی با تمام ذرات وجودش به دانه های برف عشق میورزد.


از کتاب کاریکلماتور

۲۸.۱۰.۸۹

خائن


کار جنون ما به تماشا کشیده است
یعنی‌ توام بیا که تماشای ما کنی‌!

گاه آرزو می‌کنم که هیچگاه از کشورم بیرون نیامده بودم، و یا دستکم اینجا بدنیا آمده بودم تا درد مردمم به رگ و پی اسکلتم فشار اسمزی نمی‌‌آورد.

نمیخوام با میل‌های بدبینی ژاکت رنگ مرده‌ای از منفی‌ ببافم و بتن کنم، اصلا از منفی‌ بودن بیزارم، هرچند گاهی‌ تا حد سکته ، منفی‌ نگاه می‌کنم، رفتار می‌کنم، حرف میزنم.

ولی‌ گذشته از این خود روانکاوی آمیخته با خون ، که همیشه با منه و تو رگهام ماراتون می‌‌دوه، و هرچند که میدانم، یکی‌ از نقاط مثبتی که هر آدمی‌ میتواند داشته باشد، همین پیدا کردن نقطه ضعف خود است, با اینحال فعلا به این بحث کاری ندارم، چرا که بحث تخصصی و پهنی است.

داشتم از فرط دل‌ آزردگی، فلسفه میبافتم که‌‌ ای کاش من یا اینجائی بودم یا هرگز پامو اینجا نگذاشته بودم. می‌پرسی‌ چرا؟ 

چون گاهی‌ از اینکه حقیقت من با حقیقت اینها ، مانند دو خط موازی هستند که حتی در ابدیّت هم بهمدیگر نمیرسند، دچار همان پریشانی و سرگشتگی میشوم که بره گم شدهٔ هابیل گرفتار شد.

حتما کنجکاوی دانستن علت این گندم برشته گی تا هدف که همان دانستنِ علت است، چند خط دیگر اینجا نگاهت میدارد ، پس اجازه بده تو به هدفت برسی‌، من به درد دلم ......


مگر این روزنامه‌ها می‌‌گذارند آدم خوشحال باشد. همینکه روزنامه را بدست میگیری، این حقیقتِ ته خیاری ، راست و مستقیم میزند تو ذوق چشم‌هایت که، قیمت دلار هر روز بالاتر میره درحالیکه قیمت حقوق بشر از پس از دههٔ ۷۰ تا به امروز کوچکترین افزایشی‌ نداشته، که هیچ ، غم انگیزتر و شگفت انگیزتر اینکه این حقوق در مورد مردم خودت اصلا بهائی ندارد که نگران بالا یا پایین شدنش باشی‌!

برتولت برشت میفرماید: "کسی‌ که حقیقت را نمیشناسد، احتمالاً مقصر است، ولی‌ آنکس که حقیقت را میشناسد ولی‌ آنرا پنهان میسازد ،خائن است". و ما چقدر بخودمان خیانت کردیم، و این مردم ما چقدر بیگناه بمسلخ برده شدند تا قیمت دلار برای اینجاییها تا جایی‌ بالا رود که از دلار‌هایشان برای آتش زدن سیگار برگ ساخت هاوانا استفاده کنند. و چقدر باعث تاسف است که آن عده مامور معذور را که بجای متفکران و بظاهر روشن فکرانِ حقیقت شناس، تاریخ دان بما, زور چپان کردند، اینهمه ثروت و خوشی‌ و دگرگونی افسانه‌ای اقتصاد در غرب را از مردم ما پنهان کرده و هنوز که هنوزه با جوان ایرانی‌ چنان بازی میکنند که در دهه‌های پس از جنگ جهانی‌ دوم کردند.

و آنان را دچار رقّت احساسات، آشفته حالی‌، تقلید کلام و افکار دانشمندان ساختگی قرن ۱۸ و ۱۹ غرب کرده و از آنان آدمک‌های رقت باری میسازند که فضل فروشی، تظاهر و غلو و بیرون ریختن افکاری که از فرط فرسودهگی، شنونده را دچار بهت و شگفتی می‌کند ، پیشه‌شان میشود.
(هر وحشی که توانست یکی‌ از کتب علمی‌ پارسی را به زبان وحشی‌ها ترجمه کند، نامش بعنوان دانشمند و صاحب کتاب در غرب مشهور گشت.)

یکی‌ از مطالبی‌ که پدر آدمو در میاره همین حدیث چون و چراست. چرا من اینجا بدنیا نیامدم که از اینهمه خوشبختی‌ که بقیمت خانه خرابی آنوریهاست ، بتوانم بی‌خیال لذت ببرم، و چرا اصلا اینجا آمدم که حالیم شه چه بروز ما آوردند و از این "حالی‌ شدن" آنچنان در رنج باشد که مرتباً فعل جویدن- با روحم در یک جمله کنار هم بنشینند.

شاید رویاییم، شاید هم مست تر از روح شراب، شاید هم بیش از حد خوش خیال ، شاید حقیقت را میگویم.... و مینویسم،

از ترس اینکه وجدانم انگشت اشاره را بطرفم بگیرد و فریاد بکشد ..... خائن!

۱۶.۱۰.۸۹

انگار همین دیروز بود


پرسش ساده‌ای است. آیا تاکنون آنچنان عاشقانه کسیرا خواستی که حتی فکر کردن به او، تمامی زندگیت را فلج کند؟ آنقدر عاشق که برایت مطلب دیگری مهم نباشد. آنچنان که دیگر بخودت به غرورت به اینکه کی‌ هستی‌، چه مقامی داری، خانواده ات که هستند، ازت چه انتظاری دارند، فکر نکنی‌، هیچی‌ دیگر مهم نباشد.

چرا؟ چون بمعنای واقعی‌ عاشق شدی. چرا که وقتی‌ عشق- واقعی‌ نباشد، آدمی‌ بیشتر عاشق خود است ، و برای همین همه چیز برایش مانع و سد میشود. و لذت عشق را نمیچشد. و بهمین خاطر فقط رنج میبرد. ولی‌ وقتی‌ همه زندگیت یک غریبه میشود، همه چیز رنگ و معنا دیگه‌ای پیدا می‌کند. اصلا دنیا به اندازه یک سفر تا کنار پنجره کوچک میشود.

زمین دیگر نه صاف است نه گرد، زمین هزار گوشه پیدا می‌کند.

و بعد وقتی‌ با او بستر خوابت را تقسیم میکنی‌ ، وقتی‌ لذت همآغوشی با او را میچشی، وقتی‌ وجودش، زمین زیر ترا از شوق میلرزاند ، پس از آن میتوانی‌ قشنگترین شعر زندگی‌ را بنویسی‌. چرا که هیچ چیز لذت بخش تر و زیباتر از ترکیب عشق و هماغوشی نیست، جسم هم با روح پرواز می‌کند ، به تکامل می‌رسد ، بهشت را میچشد. فقط یکبار تجربه کردنش با یک عمر زندگی‌ برابری میکند. پس از آن آدمی‌ میتواند بهرجا که خواست پرواز کند. بدنیای دیگر بعمق فلسفه، از درهٔ ایمان فاسد تا بارگاه باشکوه خدا، معراج کند.

چرا که طلبت خود را از زندگی‌ گرفته است. چرا که بهشت را بسخره گرفته و به تک تک رودخانه‌های شرابش فخر میفروشد.

زندگی‌ میتواند بهمین سادهگی غنی و بهشت آسا باشد. ولی‌ حیف که حرامش کردیم. من یا تو، بهشت را بهم بدهکاریم؟ من یا تو بهشت را ازهم گرفتیم؟


عشق که قادر است معشوق را بدوست داشتن وادارد
باعث شد چنان لذتی ازو ببرم که هنوز هم در بند خود، اسیرم داشته و هرگز رهایم نخواهد ساخت .....! دانته