۱۶.۱۰.۸۹

انگار همین دیروز بود


پرسش ساده‌ای است. آیا تاکنون آنچنان عاشقانه کسیرا خواستی که حتی فکر کردن به او، تمامی زندگیت را فلج کند؟ آنقدر عاشق که برایت مطلب دیگری مهم نباشد. آنچنان که دیگر بخودت به غرورت به اینکه کی‌ هستی‌، چه مقامی داری، خانواده ات که هستند، ازت چه انتظاری دارند، فکر نکنی‌، هیچی‌ دیگر مهم نباشد.

چرا؟ چون بمعنای واقعی‌ عاشق شدی. چرا که وقتی‌ عشق- واقعی‌ نباشد، آدمی‌ بیشتر عاشق خود است ، و برای همین همه چیز برایش مانع و سد میشود. و لذت عشق را نمیچشد. و بهمین خاطر فقط رنج میبرد. ولی‌ وقتی‌ همه زندگیت یک غریبه میشود، همه چیز رنگ و معنا دیگه‌ای پیدا می‌کند. اصلا دنیا به اندازه یک سفر تا کنار پنجره کوچک میشود.

زمین دیگر نه صاف است نه گرد، زمین هزار گوشه پیدا می‌کند.

و بعد وقتی‌ با او بستر خوابت را تقسیم میکنی‌ ، وقتی‌ لذت همآغوشی با او را میچشی، وقتی‌ وجودش، زمین زیر ترا از شوق میلرزاند ، پس از آن میتوانی‌ قشنگترین شعر زندگی‌ را بنویسی‌. چرا که هیچ چیز لذت بخش تر و زیباتر از ترکیب عشق و هماغوشی نیست، جسم هم با روح پرواز می‌کند ، به تکامل می‌رسد ، بهشت را میچشد. فقط یکبار تجربه کردنش با یک عمر زندگی‌ برابری میکند. پس از آن آدمی‌ میتواند بهرجا که خواست پرواز کند. بدنیای دیگر بعمق فلسفه، از درهٔ ایمان فاسد تا بارگاه باشکوه خدا، معراج کند.

چرا که طلبت خود را از زندگی‌ گرفته است. چرا که بهشت را بسخره گرفته و به تک تک رودخانه‌های شرابش فخر میفروشد.

زندگی‌ میتواند بهمین سادهگی غنی و بهشت آسا باشد. ولی‌ حیف که حرامش کردیم. من یا تو، بهشت را بهم بدهکاریم؟ من یا تو بهشت را ازهم گرفتیم؟


عشق که قادر است معشوق را بدوست داشتن وادارد
باعث شد چنان لذتی ازو ببرم که هنوز هم در بند خود، اسیرم داشته و هرگز رهایم نخواهد ساخت .....! دانته


هیچ نظری موجود نیست: