۲.۱۱.۸۹

آرزوی دیدن خورشید به قیمت جان آدمبرفی تمام شد


آدمبرفی را در شب یلدا ساختم تا عمر بیشتری داشته باشد!
آدمبرفی وصیت کرد که بعد از ذوب شدن، شال و کلاهش را به بچه های فقیر بدهند.
وقتی برف شدت گرفت آدمبرفی را زیر لحافی از برف دیدم.
پیرترین آدم برفی عمرش به اندازه یکروز آفتابی است.
آدم برفی نگاهی به ماشینها کرد و بکلاغ گفت: منهم بزودی همرنگ تو میشوم.
آدمبرفیها کودک بدنیا میآیند و کودک از دنیا میروند.
در تمام عمرم آدمبرفی پیر ندیدم.
آدم بی احساس روی آدمبرفی را سفید کرد.
آدمبرفی بگنجشک گفت: اگرچه دانه ای ندارم، ولی خوشحالم که بعد از ذوب شدنم میتوانی رفع تشنگی کنی.
آدمبرفی به ابر گفت: سعی کن حریف خورشید شوی تامن نفسی بکشم.
دستهای آدمبرفی را در جیبهایش ساختم تا احساس سرما نکند.
خورشید بخاطر آدمبرفی زیبا از پشت ابر آفتابی نشد.
برای آدمبرفی چشم نساختم تا خورشید را نبیند.
دماغ آدمبرفی از شدت سرما قرمز شده بود.
وقتی ساخت آدم برفی تمام شد، اعتراض کرد که چرا برایش قلب نساخته ام.
آدمبرفی با تمام ذرات وجودش به دانه های برف عشق میورزد.


از کتاب کاریکلماتور

هیچ نظری موجود نیست: