‏نمایش پست‌ها با برچسب ویژه نوروز ۱۳۹۶. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ویژه نوروز ۱۳۹۶. نمایش همه پست‌ها

۱۹.۱۲.۹۵

نوروز و نوبهار و فرودین می‌زند صلا


مستی و عاشقی و جوانی و یار ما
نوروز و نوبهار و فرودین می‌زند صلا

هرگز ندیده چشم جهان این چنین بهار
می‌روید از زمین و زکهسار کیمیا

پهلوی هر درخت یکی حور نیکبخت
دزدیده می‌نماید اگر محرمی لقا

اشکوفه می‌خورد ز می روح طاس طاس
بنگر بسوی او که صلا می‌زند ترا

می خوردنش ندیدی اشکوفه‌اش ببین
شاباش ای شکوفه و ای باده مرحبا

سوسن به غنچه گوید: «برجه چه خفتهٔ
شمعست و شاهدست و شرابست و فتنها »

ریحان و لالها بگرفته پیالها
از کیست این عطا زکی باشد جز ازخدا

جز حق همه گدا و حزینند و رو ترش
عباس دبس در سر و بیرون چو اغنیا (دبس= سیاه از هر چیز, آسمان را گویند که مستعد باران باشد)

کد کردن از گدا نبود شرط عاقلی
یک جرعه می‌بدیش بدی مست همچو ما

سنبل به گوش گل پنهان شکر کرد و گفت
« هرگز مباد سایهٔ یزدان ز ما جدا
ما خرقها همه بفکندیم پارسال
جانها دریغ نیست چه جای دو سه قبا »

ای آنک کهنه دادی نک تازه باز گیر
کوری هر بخیل بداندیش ژاژخا

هر شه عمامه بخشد وین شاه عقل و سر
جانهاست بی‌شمار مر این شاه را عطا


ای گلستان خندان رو شکر ابر کن
ترجیع باز گوید باقیش، صبر کن


ای صد هزار رحمت نو ز آسمان داد
هر لحظه بی‌دریغ بران روی خوب باد

آن رو که روی خوبان پرده و نقاب اوست
جمله فنا شوند چو آن رو کند گشاد

زهره چه رو نماید در فر آفتاب
پشه چه حمله آرد در پیش تندباد

ای شاد آن بهار که در وی نسیم تست
وی شاد آن مرید که باشی توش مراد

از عشق پیش دوست ببستم دمی کمر
آورد تاج زرین بر فرق من نهاد

آنکو برهنه گشت و به بحر تو غوطه خورد
چون پاک دل نباشد و پاکیزه اعتقاد

آن کز عنایت تو سلاح صلاح یافت
با این چنین صلاح چه غم دارد از فساد

هرکس که اعتماد کند بر وفای تو
پا برنهد به فضل برین بام بی‌عماد

مغفور ما تقدم و هم ما تأخرست
ایمن ز انقطاع و ز اعراض و ارتداد

سرسبز گشت عالم زیرا که میرآب
آخر زمانیان را آب حیات داد

بختی که قرن پیشین در خواب جسته‌اند
آخر زمانیان را کردست افتقاد

حلوا نه او خورد که بد انگشت او دراز
آنکس خورد که باشد مقبول کپقباد

دریای رحمتش ز پری موج می‌زند
هر لحظهٔ بغرد و گوید که: « یا عباد »

هم اصل نوبهاری و هم فصل نوبهار
ترجیع سیومست هلا قصه گوش‌دار


شب گشته بود و هرکس در خانه می‌دوید
ناگه نماز شام یکی صبح بردمید

جانی که جانها همگی سایهای اوست
آن جان بران پرورش جانها رسید

تا خلق را رهاند زین حبس و تنگنا
بر رخش زین نهاد و سبک تنگ برکشید

از بند و دام غم که گرفتست راه خلق
هردم گشایشیست و گشاینده ناپدید

بگشای سینه را که صبایی همی رسد
مرده حیات یابد و زنده شود قدید

باور نمی‌کنی بسوی باغ رو ببین
کان خاک جرعهٔ ز شراب صبا چشید

گر زانکه بر دل تو جفا قفل کرده‌ست
نک طبل می‌زنند که آمد ترا کلید

ور طعنه می‌زنند بر اومید عاشقان
دریا کجا شود به لب این سگان پلید

عیدیست صوفیان را وین طبلها گواه
ور طبل هم نباشد چه کم شود ز عید

بازار آخر آمد هین چه خریدهٔ
شاد آنک داد او شبهٔ گوهری خرید

بشناخت عیبهای متاع غرور را
بگزید عشق یار و عجایب دری گزید

نادر مثلثی که تو داری بخور حلال
خمخانهٔ ابد خنک آ، کاندرو خزید

هر لحظهٔ بهار نوست و عقار نو
جانش هزار بار چو گل جامها درید

من عشق را بدیدم بر کف نهاده جام
می‌گفت : « عاشقان را از بزم ما سلام »


مولانا محمد بلخی ملقب به خداوندگار آقای اندیشمندان دنیا که به ایرانی‌ بودن خود بارها بدیگران فخر فروخته است.

۱۶.۱۲.۹۵

نوروز


نوروز یک جشن ملی است، جشن ملی را همه می شناسند که چیست نوروز هر ساله برپا می شود و هر ساله از آن سخن می رود. بسیار گفته اند و بسیار شنیده اید پس به تکرار نیازی نیست؟ چرا هست. مگر نوروز را خود مکرر نمی کنید؟ پس سخن از نوروز را نیز مکرر بشنوید. در علم و و ادب تکرار ملال آور است و بیهوده «عقل» تکرار را نمی پسندد: اما «احساس» تکرار را دوست دارد، طبیعت تکرار را دوست دارد، جامعه به تکرار نیازمند است و طبیعت را از تکرار ساخته اند: جامعه با تکرار نیرومند می شود، احساس با تکرار جان می گیرد و نوروز داستان زیبایی است که در آن طبیعت، احساس، و جامعه هر سه دست اندرکارند. نوروز که قرن های دراز است بر همه جشن های جهان فخر می فروشد، از آن رو هست که این قرارداد مصنوعی اجتماعی و یا بک جشن تحمیلی سیاسی نیست. جشن جهان است و روز شادمانی زمین و آسمان و آفتاب و جشن شکفتن ها و شور زادن ها و سرشار از هیجان هر «آغاز». جشن های دیگران غالباً انسان را از کارگاه ها، مزرعه ها، دشت و صحرا، کوچه و بازار، باغها و کشتزارها، در میان اتاق ها و زیر سقف ها و پشت درهای بسته جمع می کند: کافه ها، کاباره ها، زیر زمین ها، سالن ها، خانه ها ... در فضایی گرم از نفت، روشن از چراغ، لرزان از دود، زیبا از رنگ و آراسته از گل های کاغذی، مقوایی، مومی، بوی کندر و عطر و ... اما نوروز دست مردم را می گیرد و از زیر سقف ها و درهای بسته فضاهای خفه لای دیوارهای بلند و نزدیک شهرها و خانه ها، به دامن آزاد و بیکرانه طبیعت می کشاند: گرم از بهار، روشن از آفتاب لرزان از هیجان آفرینش و آفریدن، زیبا از هنرمندی باد و باران، آراسته با شکوفه، جوانه، سبزه و معطر از بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه های شسته، باران خورده پاک و ... نوروز تجدید خاطره بزرگی است: خاطره خویشاوندی انسان با طبیعت. هر سال آن فرزند فراموشکار که، سرگرم کارهای مصنوعی و ساخته های پیچیده خود، مادر خویش را از یاد می برد، با یادآوری وسوسه آمیز نوروز به دامن وی باز می گردد و با او، این بازگشت و تجدید دیدار را جشن می گیرد. فرزند در دامن مادر، خود را باز می یابد و مادر، در کنار فرزند و چهره اش از شادی می شکفد اشک شوق می بارد فریادهای شادی می کشد، جوان می شود، حیات دوباره می گیرد. با دیدار یوسفش بینا و بیدار می شود. تمدن مصنوعی ما هر چه پیچیده تر و سنگین تر می گردد، نیاز به بازگشت و باز شناخت طبیعت را در انسان حیاتی تر می کند و بدین گونه است که نوروز بر خلاف سنت ها که پیر می شوند فرسوده و گاه بیهوده رو به توانایی می رود و در هر حال آینده ای جوان تر و درخشان تر دارد، چه نوروز راه سومی است که جنگ دیرینه ای را که از روزگار لائوتسه و کنفوسیوس تا زمان روسو و ولتر درگیر است به آشتی می کشاند. نوروز تنها فرصتی برای آسایش، تفریح و خوشگذرانی نیست: نیاز ضروری جامعه، خوراک حیاتی یک ملت نیز هست. دنیایی که بر تغییر، تحول، گسیختن، زایل شدن، در هم ریختن و از دست رفتن بنا شده است، جایی که در آن آنچه ثابت است و همواره لایتغیر و همیشه پایدار، تنها تغییر است و ناپایداری، چه چیز می تواند ملتی را، جامعه ای را، در برابر ارابه بی رحم زمان – که بر همه چیز می گذرد و له می کند و میرود هر پایه ای را می شکند و هر شیرازه ای را می گسلد – از زوال مصون دارد؟ هیچ ملتی یا یک نسل و دو نسل شکل نمی گیرد: ملت، مجموعه پیوسته نسل های متوالی بسیار است، اما زمان این تیع بیرحم، پیوند نسل ها را قطع می کند، میان ما و گذشتگانمان، آنها که روح جامعه ما و ملت ما را ساخته اند، دره هولناک تاریخ حفر شده است قرن های تهی ما را از آنان جدا ساخته اند : تنها سنت ها هستند که پنهان از چشم جلاد زمان، ما را از این دره هولناک گذر می دهند و با گذشتگانمان و با گذشته هایمان آشنا می سازند. در چهره مقدس این سنت هاست که ما حضور آنان را در زمان خویش، کنارخویش و در «خود خویش» احساس می کنیم حضور خود را در میان آنان می بینیم و جشن نوروز یکی از استوارترین و زیباترین سنت هاست. در آن هنگام که مراسم نوروز را به پا می داریم، گویی خود را در همه نورزهایی که هر ساله در این سرزمین بر پا می کرده اند، حاضر می یابیم و در این حال صحنه های تاریک و روشن و صفحات سیاه و سفید تاریخ ملت کهن ما در برابر دیدگانمان ورق می خورد، رژه می رود. ایمان به اینکه نوروز را ملت ما هر ساله در این سرزمین بر پا می داشته است، این اندیشه های پر هیجان را در مغز مان بیدار می کند که: آری هر ساله حتی همان سالی که خمینی چهره این خاک را به خون ملت ما رنگین کرده بود، در کنار شعله های مهیبی که از میهن زبانه می کشید همانجا همان وقت، مردم مصیبت زده ما نوروز را جدی تر و با ایمان سرخ رنگ، خیمه بر افراشته بودند و و زمانی‌ که پیاپی قتل عام می کرد، در آرامش غمگین شهرهای مجروح و در کنار آتشکده های سرد و خاموش نوروز را گرم و پر شور جشن می گرفتند.
” مسلماً بهار نخستین فصل و فروردین نخستین ماه و نوروز نخستین روز آفرینش است. هرگز خدا جهان را و طبیعت را با پاییز یا زمستان یا تابستان آغاز نکرده است. “
  نوروز در این سال ها و در همه سال های همانندش شادی اینچنین بوده است عیاشی و «بی خودی» نبوده است. اعلام ماندن و ادامه داشتن و بودن این ملت بوده و نشانه پیوند با گذشته ای که زمان و حوادث ویران کننده زمان همواره در گسستن آن می کوشیده است. نوروز همه وقت عزیز بوده است؛ در چشم مغان در چشم موبدان، در چشم مسلمانان و در چشم شیعیان مسلمان. همه نوروز را عزیز شمرده اند و با زبان خویش از آن سخن گفته اند. فیلسوفان و دانشمندان گفته اند: "نوروز روز نخستین آفرینش است که اورمزد دست به خلقت جهان زد و شش روز در این کار بود و ششمین روز، خلقت جهان پایان گرفت و از این روست که نخستین روز فروردین را اهورمزد نام داده اند و ششمین روز را مقدس شمرده اند. چه افسانه زیبایی زیباتر از واقعیت راستی مگر هر کسی احساس نمی کند که نخستین روز بهار، گویی نخستین روز آفرینش است. اگر روزی خدا جهان را آغاز کرده است. مسلماً آن روز، این نوروز بوده است. مسلماً بهار نخستین فصل و فروردین نخستین ماه و نوروز نخستین روز آفرینش است. هرگز خدا جهان را و طبیعت را با پاییز یا زمستان یا تابستان آغاز نکرده است. مسلماً اولین روز بهار، سبزه ها روییدن آغاز کرده اند و رودها رفتن و شکوفه ها سر زدن و جوانه ها شکفتن، یعنی نوروز بی شک، روح در این فصل زاده است و عشق در این روز سر زده است و نخستین بار، آفتاب در نخستین روز طلوع کرده است و زمان با وی آغاز شده است. 

 نوروز که با جان ملت زنده بود، روح نیز گرفت: سنت ملی و نژادی، با ایمان مذهبی و عشق نیرومند تازه ای که در دل های مردم این سرزمین بر پا شده بود پیوند خورد و محکم گشت، مقدس شد و قرن های بسیار، در طول تاریخ کهن خویش، روزگاری در کنار مغان، اوراد مهر پرستان را خطاب بخویش می شنیده است پس از آن در کنار آتشکده های زردشتی، سرود مقدس موبدان و زمزمه اوستا و سروش اهورامزدا را به گوشش می خوانده اند او را جان می بخشند و در همه این چهره های گوناگونش این پیر روزگار آلود، که در همه قرن ها و با همه نسل ها و همه اجداد ما، از اکنون تا روزگار افسانه ای جمشید باستانی، زیسته است و با همه مان بوده است ، رسالت بزرگ خویش را همه وقت با قدرت و عشق و وفاداری و صمیمیت انجام داده است و آن، زدودن رنگ پژمردگی و اندوه از سیمای این ملت نومید و مجروح است و در آمیختن روح مردم این سرزمین بلاخیز با روح شاد و جانبخش طبیعت و عظیم تر از همه پیوند دادن نسل های متوالی این قوم که بر سر چهار راه حوادث تاریخ نشسته و همواره تیغ جلادان و غارتگران و سازندگان کله منارها بند بندش را از هم گسسته است و نیز پیمان یگانگی بستن میان همه دل های خویشاوندی که دیوار عبوس و بیگانه دوران در میانه شان حایل گشته و دره عمیق فراموشی میانشان جدایی افکنده است. و ما در این لحظه در این نخستین لحظات آغاز آفرینش نخستین روز خلقت، روز اورمزد، آتش اهورایی نوروز را باز بر می افروزیم و درعمق وجدان خویش، به پایمردی خیال، از صحراهای سیاه و مرگ زده ۳۸ سال تهی می گذریم و در همه نوروزهایی که در زیر آسمان پاک و آفتاب روشن سرزمین ما بر پا می شده است با همه زنان و مردانی که خون آنان در رگ هایمان می دود و روح آنان در دل هایمان می زند شرکت می کنیم و بدین گونه، بودن خویش، را به عنوان یک ملت در تند باد ریشه برانداز زمان ها و آشوب گسیختن ها و دگرگون شدن ها خلود می بخشیم و در هجوم این قرن دشمنکامی که ما را با خود بیگانه ساخته و خالی از خوی برده رام و طعمه زدوده از شخصیت این غرب غارتگر کرده است، در این میعاد گاهی که همه نسل های تاریخ و اساطیر ملت ما حضور دارند با آنان پیمان وفا می بندیم امانت عشق را از آنان به ودیعه می گیریم که هرگز نمیریم و دوام راستین خویش را به نام ملتی که در این صحرای عظیم بشری ریشه، در عمق فرهنگی سرشار از غنی و قداست و جلال دارد و بر پایه اصالت خویش در رهگذر تاریخ ایستاده است بر صحیفه عالم ثبت کنیم.



که شده مست زبوی خوش و جان بخش بهار


بازکن پنجره را
و ببین پر زدن بلبل باغ
که شده مست زبوی خوش و جان بخش بهار
وبکش با نفسی تند و عمیق
بوی عطر گل یاس
وببین مرغک آزرده عشق
که حزین بود و نزار
با شکوفایی گلهای بهار
شده سرمست غرور
دیگر آن سوزش سرمای زمستان
نخورد بر بدن سبز درخت
یا که شلّاق خزان
نکند غنچه گل را پرپر
بازکن پنجره را
پرکن از رایحه و عطر بهار
ریه خسته ز سوز و سرما
و ببین در همه جا
فرشی از سبزه وگل پهن شده ست
تک درختی که زسرما بدنش می لرزید
جامه سبز به تن کرده
تنش گرم شده ست
پولکی را که سپید است و قشنگ
یا که زرد است و بنفش
دست خیّاط زمان
روی این جامه سبز
دانه دانه زده با زیبایی
گوییا فصل بهار
کرده بر پیکر این تازه عروس
تورخوش رنگ و سپید
از لطافت چو حریر

این بهار هم گذرا است
سال دیگر شاید
نتواند بگشاید« جاوید »
باز این پنجره را.

محمد جاوید 



نقاشی سیمرغ کاری از مقداد اسدی لاری هنرمند برجسته معاصر ایران

۱۵.۱۲.۹۵

هــم دل مــا تـازه شد هم شال و رخت


بــاز مـــی آیــــد بــــهـــار دلـنشین
بــاز بــلـبــل مــی شــود با گل قرین

بــاز صـــحــرا پـر شقایق می شود
بــاز روشــن قــلب عـاشق می شود

فــصــل ســـرد از هــیــبت باد بـهار
مــی کــنـــد از پــیـش روی او فـرار

ســفــره هــا بــا هـفت سین آراسته
بــا گـــل مـــهـــر و صــفـــا پیراسته

بــر ســر سفره جـوان و خُرد و پیر
ســبزه و آئــیــنـه و مــاهـی و سـیر

سـیـب و سـنـبـل در کـنـار یــاسـمـن
عطربــیــد مـِشک چــون مُشک خُتَن

سرکه و سنجد، سماق و شمع و گل
عـــیـــد آمــد بـــا دف و ســاز و دُهُل

ســال نــوتـحـویل و سال کهنه رفـت
هــم دل مــا تـازه شد هم شال و رخت

یــا مــُقــلّب قــلب مـــارا شـــاد کــن
یـــا مـــُدبّـــر خـــانــــه را آبـــاد کـــن

یـــا مـــُحـــول ،اَحســــنُ الــّحالم نما
از بـــدیـــهــــا فـــارغُ الـــبـــالــم نـما

ایـــن دل «جـــاویــد» را پـاک از ریـا
کُــن خــــدا ای قـــادر بـــی مــنـتــها.

محمد جاوید 



۱۴.۱۲.۹۵

جام جم است صفحهٔ تاریخ روزگا‌ر


نوروز و اورمزد و مه فرودین رسید
خورشید از نشیب سوی اوج سر کشید

سال هزار و سیصد و هشت از میان برفت
سال هزار و سیصد و نه از کران رسید

سالی دگر ز عمر منو تو بباد شد
بگذشت هرچه بود، اگر تلخ اگر لذیذ

بگذشت بر توانگر و درویش هرچه بود
از عیش و تلخ‌کامی، وز بیم و از امید

ظالم نبرد سود، که یکسال ظلم کرد
مظلوم هم بزیست که سالی جفا کشید

لوحی است در زمانه که در وی فرشته‌ای
بنمود نقش هرچه ز خلق زمانه دید

این لوح در درون دل مرد پارساست
وان گنج بسته راست زبان و خرد کلید

جام جم است صفحهٔ تاریخ روزگا‌ر
مانده به یادگار، ز دوران جمشید

آنجا خط مُزوّر ناید همی بکار
کایزد ورا ز راستی و پاکی آفرید

خوب و بد آنچه هست‌، نویسند اندرو
بیگیرودار منهی و اشراف و بازدید

تقویم کهنه‌ایست جهنده جهان که هست
چندین هزار قرن ز هر جدولش پدید

هرچند کهنه است‌، بهر سال نو شود
کهنه ‌بدین نوی بجهان گوش کی شنید

هست اندر آن حدیث برهما و زردهشت
هست اندر آن نشان اوستا و ریک وید

گوید حدیث قارون و افسانهٔ مسیح
کاین رنج برد و آن دگری گنج آکنید

عیسی چه بد؟ مروت و قانون چه بود؟ حرص
کاین‌ در زمین فروشد و آن به آسمان پرید

کشت ارشمید را سپه مرسلوس لیک
شد مرسلوس فانی و باقیست ارشمید

چون عاقبت برفت بباید ازین سرای
آزاده مرد آنکه چنان رفت کان سزید

دردا گر از نهیب تو آهی ز سینه خاست
غبنا گر از جفای تو اشکی بره چکید

بستر گر از توگردی بر خاطری نشست
برکش گر ازتو خاری در ناخنی خلید

چین جبین خادم و دربان عقوبتیست
کز وی عذار دلکش مخدوم پژمرید

کی شد زمانه خامش‌، اگر دعویی نکرد
کی خفت شیرشرزه‌، که مژگان بخوابنید

محنت فرارسد چو زحد بگذرد غرور
سستی فزون شود چو زحد بگذرد نبید

یادآر از آن بلای زمستان که دست ابر
ازبرف و یخ بگیتی نطعی بگسترید

دژخیم‌وار بر زبر نطع او بخشم
آن زاغ بر جنازهٔ گل‌ها همی چمید

واینک نگاه کن که زاعجاز نامیه
جانی دگر بپیکر اشجار بردمید

آن لاله بر مثال یکی خیل نیزه‌دار
از دشت بردمید و بکهسار بردوید

آزاده بود سوسن‌ گردن کشید از آن
نرگس که بود خودبین‌، پشتش فرو خمید

بنگر بدان بنفشه که گویی فتاده است
پروانه‌ای مرصع اندر میان خوید

گویی که ارغوان را زآسیب بید برگ
زخمی بسر رسید و براندام خون چکید

وآن سنبل کبو نگر کز میان کشت
با سنبل سپید به یکجای بشکفید

چون پارهای ابر رده بسته بر هوا
وندر میانش جای به جای آسمان پدید

یاس سپید هست، اگر نیست یاسمین
خیری زرد هست‌، اگرنیست شنبلید

وین جلوه‌ها فرو گسلد چون خدنگ مهر
از چله ی کمان مه تیر سرکشید

نه ضیمران بماند و آن مطرف کبود
نه یاسمین بماند و آن صدرهٔ سپید

آنگاه مرد رزبان لعل عنب گزد
چون ‌باغبان زحسرت‌ انگشت ‌و لب گزید

هان ای پسر به پند پدر دل سپار کاو
این گوهرگران را با نقد جان خرید

ده گوش با نصیحت استاد، ورنه چرخ
گوشت به تیغ مکر بخواهد همی برید

هرکس به پند مشفق یکرنگ داد گوش
گل‌های رنگ رنگ ز شاخ مراد چید

من‌ خود بکودکی چو تو نشنیدم ‌این ‌حدیث
تا دست روزگار گریبان من درید

پند پدر شنیدم و گفتم ملامت است
زینرو از آزمایش آن طبع سر کشید

وانگاه روزگار مرا در نشاند پیش
یکدم زدرس و پند و نصیحت نیارمید

چل سال درس خواندم در نزد روزگار
تا گشت روز من سیه و موی من سپید

چندی کتاب خواندم و چندی معاینه
دیدم خرام گیتی از وعد و از نوید

بخشی ز پندهای پدر شد درست‌، لیک
بسیار از آن بماند که پیری فرا رسید

دیدم که پندهای پدر نقد عمر بود
کان مهربان بطرح بمن بر پراکنید

این عمرها به تجربت ماکفاف نیست
ناداشته به تجربت دیگران امید

خوش آنکه در صباوت قدر پدر شناخت
شاد آنکه در جوانی پند پدر شنید.

ملک‌الشعرای بهار


۱۳.۱۲.۹۵

به دعوتگه زرتشت نامور


مرا داد گل پیشرس خبر
که نوروزرسد هفتهٔ دگر

مرا گفت گذر کن سوی شمال
که من نیز بدان‌جا کنم گذر

چو فارغ شوم از کار نیمروز
شتابم بسوی ملک باختر

به لشکرگه اسفندیار نیو
به دعوتگه زرتشت نامور

زمن بخش بهر بوم و بر نوید
ز من برسوی هر گلستان خبر

بگو تا نهلد آفتاب هیچ
ز آثار غم‌انگیز دی اثر

همان باد بروید بکوه ودشت
خس و خار و پلیدی ز رهگذر

همان ابر فشاند براه ما
گلاب خوش و مشگ و عبیرتر

بگو نرگس بیمار را که هان
ز یغمای زمستان مکن حذر

که ازعدل من ایمن توان غنود
بهرگلشن‌ در زیر هر شجر

هم از راه براهی توان گذشت
بسر بر طبق سیم و جام زر

کنون همره خرم بهار من
کنم ازگل وسرو وسمن حشر

فراز آیم و سازم بباغ‌ بزم
گشایم زنشاط و سرور در

بگو بلبل خاموش را که خیز
یکی منقبت نغزکن زبر

کزین پس بدو سه هفته سرخ گل
رسد با رخ خوی کرده از سفر

مه برج رسالت که صیت اوست
چو مه پاک و چو خورشید مشتهر

اگر دنیویی سوی او گرای
وگر اخرویی سوی او گذر

که بر خوان عمیم ولایتش
نعیم دو جهانست ما حضر.

ملک‌الشعرای بهار



۱۱.۱۲.۹۵

مران روز را "روز نو" خواندند


...... بفرکیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت

که چون خواستی دیو برداشتی
زهامون بگردون برافراشتی

چو خورشید تابان میان هوا
نشسته برو شاه فرمانروا

جهان انجمن شد برآن تخت او
شگفتی فرومانده ازبخت او

به جمشید بر گوهر افشاندند
مران روز را "روز نو" خواندند

سرسال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج روی زمین

بزرگان بشادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند

چنین جشن فرخ ازآن روزگار
بما ماند ازآن خسروان یادگار

چنین سال سیصد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندرآن روزگار

ز رنج و ز بدشان نبد آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی

بفرمان مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان پر ز آوای نوش

چنین تا برآمد برین روزگار
ندیدند جز خوبی از کردگار

جهان سربسر گشت او را رهی
نشسته جهاندآر با فرهی........
فردوسی‌ کبیر



که روز دگر دادخواهی برآید


بهارا بهل تا گیاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید

درین تیرگی صبر کن شام غمرا
کهاز دامن شرق ماهی برآید

بمان تا درین ژرف یخزار تیره
بنیروی خورشید راهی برآید

وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید

درین داوری مهل ده مدعی را
که فردا بمحضرگواهی برآید

به بیداد بدخواه امروز سرکن
که روز دگر دادخواهی برآید

برون آید از آستین دست قدرت
طبیعت هم از اشتباهی برآید

برین خاک‌، تیغ دلیری بجنبد
وزین دشت‌، گرد سپاهی برآید

گدایان بمیرند و این سفله مردم
که برپشت زین پادشاهی برآید

نگاهی کند شه به حال رعیت
همه کام‌ها از نگاهی برآید

ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید

مگر از گناهی بلایی بخیزد
مگر از بلایی رفاهی برآید

مگر از میان بلا گرمگاهی
ز حلقوم مظلوم آهی برآید

مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد
وزآن گرد صاحب کلاهی برآید......

ملک‌الشعرای بهار

هوا خوش نگار و زمین پرنگار، تو گفتی به تیر اندر آمد بهار


۱۰.۱۲.۹۵

ز پیروزه دراعه ای پربها


دگر باره خیاط باد صبا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا

بسی حله آورد و ببرید و دوخت
به نوروز، خیاط باد صبا

یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا

ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا

بدست یکی بست زیبا نگار
بپای یکی بست رنگین حنا

بیاراست بر پیکر سروبن
یکی سبزکسوت زسرتا بپا

برافکند بر دوش بید نگون
ز پیروزه درّاعه‌ای پربها

بسی ساخت بازبچه و پخش کرد
به اطفال باغ ازگل و ازگیا

بدست یکی پیکری خوب‌چهر
بچنگ یکی لعبتی خوش‌لقا

یکی‌بسته شکلی‌ برخ بلعجب
یکی هشته تاجی بسر خوشنما

یکی را ببر طرفه‌ای مشگ‌بیز
یکی را بکف حلقه‌ای عطرسا

پس آنگه بسی عقد گوهر زهم
گسست و پراکندشان برهوا

درخت شکوفه ده انگشت خویش
فراپیش کرد و ربود آن عطا

سیه ابر توفنده کز جیش دی
جدا مانده در کوه جفت عنا

برآن شد که آید به یغمای باغ
بتاراجد آن ایزدی حله‌ها

برآمد خروشنده از کوهسار
بپیچید از خشم چون اژدها

که ناگاه باد صبا دررسید
زدش چند سیلی همی برقفا

بنالید از آن درد ابر سیاه
شد آفاق از ناله‌اش پرصدا

تو گفتی سیه بنده‌ای کرده جرم
دهد خواجه اکنون مر اورا جزا

ببارد ز مژگان سرشک آنچنان
کزان تر شود باغ و صحن سرا

گه از خشم دندان نماید همی
بتابد زدندانش نور و ضیا

ببالد چمن زان خروش و غریو
بخندد سمن زان فغان و بکا

چنان کز خروشیدن کوس رزم
بخندد همی لشکر پادشا....


در شرح بیکفایتی دولت قاجار و اوضاع آشفته‌ای که آخوند‌های دست نشانده انگلیس و فرانسه در ایران بوجود آورده بودند و پیش از بقدرت رسیدن رضا شاه کبیر ابتدا به سمت نخست وزیری و سپس بعنوان پادشاه ممالک ایران

نگه کن به ایران ز ده سال پیش
ز آشوب و غوغا و قحط و غلا

سرایهای چو آهنگ مانوی پرنقش ...... بهارهای چو دیبای خسروی بنگار