۸.۲.۹۴

هم بیخبر بیامد و هم بی‌خبر برفت


هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت
یکدم خیال روی توام از نظر نرفت

جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد
سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت

هرکو قتیل عشق نشد چون به خاک رفت
هم بیخبر بیامد و هم بی‌خبر برفت

در کوی عشق بی سر و پائی نشان نداد
کو خسته دل نیامد و خونین جگر نرفت

عمرم برفت در طلب عشق و عاقبت
کامی نیافت خاطر و کاری بسر نرفت

شوری فتاد از تو در آفاق و کس نماند
کو چون عبید در سر این شور و شر نرفت.

عبید زاکانی


هیچ نظری موجود نیست: