۲۸.۵.۹۴

دیده آزاد مردان سوی دنیای دل است


عیبجو دلدادگان را سرزنش ها میکند
وای اگر با او کند دل آنچه با ما میکند

با غم جانسوز میسازد دل مسکین من
مصلحت بین است و با دشمن مدارا می کند

عکس او در اشک من نقشی خیال انگیز داشت
ماه سیمین جلوه ها در موج دریا می کند

از طربناکی برقص آید سحرگه چون نسیم
هر که چون گل خواب در آغوش صحرا میکند

خاک پاک آن تهی دستم که چون ابر بهار
بر سر عالم فشاند هر چه پیدا می کند

دیده آزاد مردان سوی دنیای دل است
سفله باشد آنکه روی دل به دنیا می کند

عشق و مستی را از این عالم بدان عالم بریم
در نماند هر که امشب فکر فردا می کند

همچنان طفلی که در وحشت سرایی مانده است
دل درون سینه ام بی طاقتی ها می کند

هر که تاب منت گردون ندارد چون رهی
دولت جاوید را از خود تمنا میکند.

رهی معیری