مرو، که با دو لبت گفتگوی من باقی است
هزار شکوه سرودم، ولی سخن باقی است
چو برق میروی از آشیان ما، بکجا؟
هنوز مشت خسی، بهر سوختن باقیست
بعیش کوش و زغمهای تازه باک مدار
گرت پیالهای از بادهی کهن باقیست
شبی بحلقهی رندان، حدیث موی تو رفت
گذشت عمری و آشوب انجمن باقیست
دمی نشستی و رفتی، ولی بمحفل ما
هنوز بوی گل و عطر یاسمن باقیست
اگرچه گردش گردون، مرا هلاک نکرد
ولی ز گردش چشمت، امید من باقیست
بهار حسن تو نازم، که صد چمن پژمرد
ولی طراوت گلهای این چمن باقیست
بپای دوست سر افشاندن است و جان دادن
بهانهای که مرا بهر زیستن باقیست
ز دست غیر، مرا شکوهای نماند، رهی
ولی شکایتم از دست خویشتن باقیست.
رهی معیری - غزل "آشوب انجمن" مهرماه ١٣٤٧