قدر اشکم، چشم خون پالا نمیداند که چیست
قیمت درّ و گهر، دریا نمیداند که چیست
امشبم تا جان بتن باقی است، شاد از وصل کن
گر فرا آید اجل، فردا نمیداند که چیست
ای سرشک ناامیدی، عقدهی دل باز کن
جز تو، کس تدبیر کار ما نمیداند که چیست
نوگل خندان ما، از اشک عاشق فارغ است
مست عشرت، گریهی مینا نمیداند که چیست
طفل را، اندیشهی فردای سختی نیست نیست
طالب دنیا، غم عقبی نمیداند که چیست؟
کنج محنت خانهی غم، شد بهار عمر طی
لالهی ما، دامن صحرا نمیداند که چیست؟
دشمنان را، سوخت دل بر نالهی جان سوز ما
حال ما، میداند آن مه یا نمیداند که چیست؟
حال زار ما که باید یار ما داند، رهی
خلق میدانند و او تنها نمیداند که چیست؟
رهی معیری