۷.۳.۰۲

حكايت مرد بقال و طوطى١



داستان ديگرى از دفتر اول مثنوى:
پيش تر آ تا بگویم قصه ای
بو که یابی از بیانم حصه ای
پيشتر آ، يعنى جلو تر بيا، دل بده، گوش تيز كن، توجه كن، تا برايت داستان ديگرى بگويم، باشد كه بهره ها گيرى و رستگار شوى. حصه يعنى بهره، نصیب، بخه، جمع حصص.
بود بقالی و او را طوطیی
خوش نوا و سبز و گویا طوطیی
بر دكان بودی نگهبان دكان
نكته گفتی با همه سوداگران
يكى بود يكى نبود، غير از خدا هيچكس نبود، (مسلمانان اين گفته نغز پارسى يعنى يكى بود يكى نبود،غير از خدا هيچكى نبود را به لا اله الا الله ترجمه كردند. ) بقالى يك طوطى سبز زيبا و سخنگو و باهوش داشت. طوطى باهوش در دكان بقال هم نگاهبان دكان بود و هم با مشتريها خوش و بش كرده و به اصطلاح مشترى جمع كن بود. (طوطى سبز، در اينجا ميتواند بمعنى طوطى زنده دل و خوشحال هم باشد. چرا كه رنگ سبز آدمى را بياد طبيعت انداخته و در طبيعت هم فقط منطق حاكم است و شادى وخرسندى و غم و اندوه روحى جايگاهى ندارد. هرچند درد جسمانى بسيار است. )
در خطاب آدمی ناطق بدی
در نوای طوطیان حاذق بدی
طوطى هم بزبان آدميان تسلط داشت و ناطق بود و هم بزبان طوطيان چهچه ميزد. اينبار قهرمان داستان مولانا، يك طوطى خوش بيان است، كنايه از مردم سخنور و خوش مشرب. مردمى كه فقط زبانند و مغزى به اندازه مغز مرغ دارند. ولى بدليل زبان ناطق و حاذق، محبوب و مورد توجه و مشهور گشته وروزگار ميگذرانتد. ولى اين طوطى در زمانى كه بايد از مغز و خرد خود استفاده كند، عاجز مانده وخسران ميبيند.
خواجه روزی سوی خانه رفته بود
بر دکان طوطی نگهبانی نمود
گربه ای بر جست ناگه از دکان
بهر موشی، طوطیک از بیم جان
جست از صدر دكان، سویی گریخت
شیشه های روغن ُگل را بریخت
روزى كه بقال براى انجام كارى به خانه رفته بود و طوطى هم طبق معمول مشغول نگاهبانى در دكان بود، بناگهان موشى بدرون دكان پريد و در پى موش، گربه اى كه قصد شكار موش را داشت. طوطى كه بشدت ترسيده بود از سر درب دكان كه نشسته بود، رميده و بطرف داخل دكان پر زد و از بخت بد خوردبه قفسه هايى كه شيشه هاى روغن گل را در خود جاى داده بودند و شيشه ها بر زمين افتاده وشكستند و روغن گرانبها پخش زمين شد. روغن گل، روغنی است که از ترکیب برگ گل سرخ تازه درروغن کنجد به دست آید و مصرف دارویی دارد.

از سوی خانه بیامد خواجه اش
بر دكان بنشست فارغ خواجه وش
دید پُر روغن دكان و جاش چرب
بر سرش زد، گشت طوطی كل ز ضرب
وقتى بقال به دكان برگشت، بيخيال و سرحال و خوشحال بر روى سكوى ورودى دكان طورى نشست كه براى كسى جاى ترديدى نماند كه صاحب و خواجه دكان، اوست. و بناگهان متوجه چرب شدن جامه اش شد. خوب كه نگاه كرد ديد اى دل غافل، همه كف دكان پر از روغن و شيشه هاى شكسته است. به طوطى نگاه كرد و ديد پرهاى طوطى هم چرب است. پس بدون تفكر و تفحص و جستجوى دليل ماجرا وشناخت و مقصر اصلى، طوطى را به دادگاه برد و محكوم كرد و حكم صادر كرد و بعنوان مجازات باضرب زد به سر طوطى! آن بيگناه طوطى نيز از اين بيداد، هم ضربه جسمى خورد و سرش شكست وكچل شد، و هم ضربه روحى خورد و زبانش بند آمد و نطقش كور شد و ساكت به گوشه اى نشست.

درس اول: در نزد اكثر آدما، مال عزيز تر از عزيزان است. هرچند ادعايى بجز اين داشته باشند. و اين نكته زمانى بوضوح نمايان ميشود كه آدمى بطور ناگهانى خسران مالى ميبينند. و در اينحالت اولين ضربه را به عزيزانش ميزند. مثلا تاجرى كه كشتيهايش غرق شده، ميرود و خانه اش را هم به آتش ميكشد. و يا ترك خانه و خانواده كرده و آنها را تنها رها نموده و سر به بيابان ميگذارد. و يا خودكشى ميكند. و يا در بهترين حالت برج زهر مارى گشته و در خانه بگونه اى هيبت ميگيرد كه اهل خانه ازديدنش مو ميريزند و يا ديگر نامردميها. و اگر پيش از غرق شدن كشتيها، از همين تاجر سئوال ميشدكه آيا خانواده خوب است يا ثروت؟ بدون درنگ ميفرمود، خانواده!
درس دوم: اكثر آدما عجولانه قضاوت ميكنند.
درس سوم: اكثر آدما به دليل قضاوت عجولانه، تصميمات نادرست ميگيرند. درس چهارم: بطور معمول آدم نابالغ و ناپخته، كنترل خشم خود را نداشته و بيدرنگ بدنبال انتقام جويى است. مولانا جلال دين محمد بلخى بدنبال ذكر اين نكات كه در علم انسان شناسى و يا علوم انسانى، بسيار مهم و با ارزش است، نتايج اين خصلتهاى سخيف را در ادامه گوشزد ميكند.

روزكی چندی سخن كوتاه كرد
مرد بقال از ندامت آه كرد
روزى گذشت و طوطى همچنان دچار افسردگى بود و نوك از نوك باز نميكرد. وقتى بقال ظالم و جاهل،خشم ناگهانيش فروكش كرد و بحال عادى برگشت،. به اشتباه خود پى برد و نادم و پشيمان شده و آه ندامت ميكرد. چراكه متوجه خطاى خود و قضاوت عجولانه اش شده و از كرده پشيمان بود.
درس پنجم: چرا عاقل كند كارى كه باز آرد پشيمانى.

ریش بر میكند و میگفت: ای دریغ
كافتاب نعمتم شد زیر میغ
دست من بشكسته بودی آن زمان
كه زدم من بر سر آن خوش زبان
بقال زار ميزد و ريش ميكند و آه و فغان ميكرد كه اى كاش دستم شكسته بود و بر سر طوطى شيرين زبانم نزده بودم، و قدر نعمتى كه ميداشتم را دانسته و آسمان آفتابى روزگارم را ابرى نمينمودم.
درس ششم: آنچه كه آدمى دارد، صرفنظر از اينكه چيست، براى خودش نعمت است، و بايد قدر آنرا دانست.

هدیه ها میداد هر درویش را
تا بیابد نطق مرغ خویش را
بعد سه روز و سه شب حیران و زار
بر دكان بنشسته بُد نومیدوار
با هزاران غصه و غم گشتهِ جفت
کای عجب، این مرغ کی آید بگفت ؟
بقال نيكيها ميكرد، به بينوايان پول و مال ميداد، تا شايد روزگار او را بخشيده و طوطى حالش خوب شود. ولى پس از سه روز هنوز طوطى ساكت بود ، بقال كه دچار غم و رنج شده بود، نااميد به طوطى مينگريست و همزمان از خود ميپرسيد، كى طوطى حالش خوب خواهد شد.
درس هفت: قضاوت و پيشداورى عجولانه و فقط از روى ظاهر، موجب رنج و غم و غصه ميشود. وپشيمانى ناشى از آن ديگر سودى ندارد.

مینمود آن مرغ را هر گون شگفت
واز تعجب، لب بدندان میگرفت
دمبدم میگفت از هر در سخن
تا كه باشد كاندر آید او سخن
بر امید آنکه مرغ آید بگفت
چشم او را با صور میکرد جفت
مرتبا طوطى را زير نظر داشت و از سكوت كامل طوطى متعجب شده و لب ميگزيد و از هر موضوعى كه ميدانست مورد علاقه طوطى است، سخن ميگفت تا طوطى را تشويق به سخن گفتن كند. حتى گاهى جلو طوطى شكلك درميآورد و چشمها را چپ ميكرد تا او را بخنداند، ولى بى نتيجه بود. و آبى كه ريخته شده بود، به پياله باز نميگشت.
درس هشت: تا گفتار و كردار ناشايستى انجام نگيرد، مشكلى هم رخ نميدهد، و كنترل اوضاع با آدمىاست. ولى اگر با قلمى يا سخنى يا قدمى و كردارى، موجب پليدى گشت، فرمان از دستش در رفته وراست و ريست كردن و مطلوب كردن دوباره اوضاع، يا خيلى دشوار است و يا ناممكن. پس پيش ازعمل، كمى تعقل لازم است، و نتايج عمل را جلو چشم آوردن، واجب.

ناگهانی جولقیی میگذشت
با سر بیمو بسان طاس و طشت
طوطی اندر گفت آمد در زمان
بانگ بر درویش بر زد: کایفلان
از چه ای كل با كلان آمیختی؟
تو مگر از شیشه روغن ریختی؟
از قیاسش خنده آمد خلق را
كو چو خود پنداشت صاحب دلق را
تا اينكه درويش و ژنده پوشى از جلو دكان رد ميشد كه سرش بكلى تاس و بى مو بود. طوطى تا مردكچل را ديد، فرياد زد، آهاى كچل، مگر تو هم شيشه هاى روغن را شكستى كه جزء انجمن كچل ها درآمدى؟ مردمى كه صداى طوطى را شنيدند، از اين مقايسه خنده شان گرفت و بلاهت طوطى، موجب تفريح شان گشت.
جولقی، منسوب به جولق . قلندر شال پوش باشد، و ژنده پوش و قلندر پشمینه پوش .

كار پاكان را قیاس از خود مگیر
گر چه ماند در نوشتن شیر و، شیر
درس نهم: كافر همه را به كيش خود پندارد. اكثر آدما، بويژه احمقترين آنها، ضمير طوطى وار دارند. سخنورند، اما ياوه ميبافند. دلقكهاى دكان فضل فروشيند كه همه عالم را مانند خود، ابله ميپندارند. اگرعيبى در خود دارند، آنرا عموميت ميدهند و همگان را مانند خود معيوب ميبينند. راه و روش خود را يگانه راه  و تنها آيين ميدانند. اكثر آدميان توخالى، همان طوطيان كچل گشته و ضربه خورده دكان بقاليند كه وقتى دهان باز كرده و عيوب مردم را ميشمارند، درواقع از نقاط منفى خود سخن ميرانند. و بعلاوه ديوانه چو ديوانه ببيند، خوشش آيد، و اينان فقط با ديدن همانند هاى خود سر ذوق و شوق آمده و جان ميگيرند و فكر ميكنند شير پستان گاو همان شير بيشه است، چون هر دو را يكجور مينويسند! پست فطرت كسانى كه همنوع خود را فقط همشهريهاى خود ميدانند و بقول عوام نژادپرستند، و فقط با ديدن كچلهايى مثل خود، به هيجان ميآيند و نطقشان باز ميگردد، تمام كسانيكه فقط در زبان توانايى دارند ودر عمل خود را به در و ديوار ميكوبند، همه آدميانى كه ضربه روحى خورده و معالجه نشده اند، رفتارى مانند رفتار طوطى داستان جلال دين محمد بلخى دارند.

جمله عالم، زین سبب گمراه شد
كو كسی ز ابدال حق آگاه شد
از اينجهت بشر دچار تيره روزى و گمراهيست، كه مانند طوطى تنها زبان است و بس و خرد و تعقلى دركارش نيست و در نتيجه كمتر كسى خلقت خدا را درك ميكند.

ابدال كلمه جمعِ بدَل یا بدیل و بدل به معنى، كپى و يا يك نمونه از پديده اى ميباشد. و ابدال حق، دراينجا يعنى تمامى آنچه كه خداوند آفريده است. چراكه در هر مخلوقى، رد پاى پروردگار را ميتوان ديد. ولى اگثر قريب به اتفاق مفسرين مثنوى ابدال را به بدل هاى خدا ( كسانيكه ظاهرا آدمند ولى در واقع يك كپى از خدا هستند) بر روى زمين معنا ميكنند كه از نظر من اشتباه است. بدليل اينكه، آن خدايى كه من  ميشناسم، بين آدمها فرق نگذاشته و يكى را برتر از ديگرى نساخته است. و آنچه كه باعث ميشود،يكى عزيز خدا گردد، استفاده صحيح از تواناييهايى است كه خداوند در وجودش نهاده است. ولى مفسران سطحى، بگونه اى اين ابدال را توصيف كرده و شرح ميدهند، تو گويى خدا از ازل آنها را نه ازآب و خاك بلكه از آب و ابريشم آفريده و اين عين كفر است.

بر اساس تاريخ واقعى، تا حدود ٢٥٠ سال پيش، در دنيا تنها هفت اقليم و يا سرزمين آباد وجود داشت،كه همگى زير پرچم امپراتورى پارس بودند و نه جنگى بود و نه نسلكشى. و نظامى حكيم عاليقدر ايرانزمين در اثر بينظير خود اين هفت اقليم را با نام هفت پيكر امپراتورى پارسى شرح ميدهد. ( بتازگى شخص معلوم حالى كه مزدورى بيش نيست، كتابى با عنوان هفت اقليم نوشته كه از طرف اشغالگران ايران هم بشدت مورد تشويق قرار گرفته، چراكه تحريف كامل اين هفت اقليم است. در اين كتاب خبيث،ايران كه به ملك هفت اقليم ناميده و معروف است، بعنوان يكى از اقليمها ناميده شده و درعوض قبايل بربر يهود و ترك و عرب در اين هفت اقليم بعنوان كشور جاى گرفتند كه بشدت نادرست است و در واقع جنايت در حق بشريت محسوب ميگردد. چراكه به آنان دروغ گفته ميشود.)

بهرحال ميگويند، هفت تن معلوم از صلحا و خاصان خدا، بر روى اين هفت سرزمينها زندگى ميكردند/ميكنند. که به آنها ابدال خدا ميگفتند/ميگويند. و گویند هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد و جهانبدیشان برپایست و آنگاه که یکی از آنان بمیرد خدای تعالی دیگری را بجای او برانگیزد تا آن شمار كه بقولى هفت و بقولی هفتاد است همواره کامل ماند. و ميگويند اين هفت تن درواقع خود خدا هستند كه به هيبت آدمى در بين آدميان ميپلكند و اگر روزى يكى از آنان بدست آدميان كشته و يا چزيده گردد، تاساليان دراز آن سرزمين، دچار رنج و درد و بيمارى و جنگ و آواره گى ميشود. محمدرضا شاه پهلوى وحسين منصور حلاج از اين افراد بودند. و پس از كشته شدن آنها، دنيا ديگر دنياى سابق نشده وابليس تا مدتها برنده و حاكم است. در ابياتى كه منسوب به مولانا جلال دين محمد بلخى است، آمده كه ميفرمايد:

هر لحظه به شکلی، بت عیار بر آمد
دل برد و نهان شد
(بت عيار، كنايه از خداوند است و ميگويد هر چندى يكبار، خداوند بر آدميان ظهور ميكند، آنان راشيفته خود نموده و پس از چندى ناپديد ميگردد ، اين بازى خدا با آدميان است. )
هر دم به لباس دگر، آن یار بر آمد(آن يار، كنايه از خداوند است.)
گه پیر و جوان شد
گه نوح شد و کرد جهانی به دعا غرق
خود رفت به کشتی
گه گشت خلیل و به دل نار بر آمد
آتش، گل از آن شد
یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی
روشنگر عالم
از دیده یعقوب چو انوار بر آمد
تا دیده عیان شد
حقا که هم او بود کاندر ید بیضا
میکرد شبانی
در چوب شد و بر صفت مار بر آمد
زان فخر کیان شد
می گشت دمی چند بر این روی زمین او
از بهر تفرج
عیسی شد و بر گنبد دوار بر آمد(عيسى همان مانى پيغمبر نقاش ايرانى است و كتاب سراسر نقاشى او بنام ارژنگ است كه اينك در كلكسيون اغيار است. )
تسبیح کنان شد
بالجمله هم او بود که می آمد و می رفت(خداوند را ميگويد!)
هر قرن که دیدی
تا عاقبت آن شکل عرب وار بر آمد
دارای جهان شد(تا عاقبت محمد گشت و جهان را گرفت.)
منسوخ چه باشد؟ نه تناسخ به حقیقت
آن دلبر زیبا
شمشیر شد و در کف کرار بر آمد
قتال زمان شد( ميگويد، امام على پيشواى اول اهل تشيع هم بدل خدا بوده كه هزاران تن را كشته استو قتال زمان گشته!)
نی نی که هم او بود که می گفت انا الحق( ميگويد، منصور همان خدا بوده است.)
در صوت الهی
منصور نبود آن که بر آن دار بر آمد
نادان به گمان شد
رومی سخن کفر نگفته ست و نگوید
منکر مشویدش
کافر بود آن کس که به انکار بر آمد
از دوزخیان شد.
(ميگويد، اين سخن كه مولانا محمد بلخى بيان ميكند، كفر نيست، درواقع كفر آنست كه اين گفته راانكار و رد كنى!)

ادامه مثنوى:
اشقیا را دیده بینا نبود
نیک و بد در دیدشان یکسان نمود
ميفرمايى، بيخردان نگون بخت، بهتر از اين قدرت ديد و درك دنيا و مافيا را ندارند. و توانا به تميز خوباز بد نيستند و هر دو در نظرشان يكيست.

اشقیاء. جمع شقی که بمعنی بدبخت است. بدبختان :
تا روز اولت چه نوشته ست ، بر جبین
زیرا که در ازل سعدایند و اشقیا.سعدی .
مجازاً، گناهکاران :
پرده از روی لطف گو بردار
کاشقیا را امید مغفرتست .سعدی .

۳۱.۱.۰۲

بخش پنجم توانگر و دوشيزه دفتر اول مثنوى


همانطورى كه در مقدمه اين داستان نوشتم، منظور و هدف جلال دين محمد بلخى از نوشتن داستان پادشاه و كنيچك، پرداختن به روحيات آدمى، و نماياندن ويژهگيهاى اخلاقى او بطور اخص و شناسايى جامعه بشرى بطور اعم است. و چرا اينكار را ميكند؟ چون تا شناخت لازم و كافى و واقعى از انسان بوجود نيايد، راه رسيدن به هدف هموار نميگردد. و هدف هرچه هست، مثلا رسيدن به آرامش و يا رسيدن به سعادت و حتى اهداف پليد مانند چزاندن آدميان، تنها و تنها با شناخت حقيقى و راستين از ذات و جوهره هر پديده اى امكان پذير است . درنتيجه در تمامى مثنوى، تلاشى براى قهرمان سازى و خوب و بد جلوه دادن اين و آن نشده و قهرمانان داستانهاى مثنوى، جنبه هاى منفى و مثبت خود را آزادانه بنمايش ميگذارند و استثناء هم ندارد. از پادشاه و طبيب و زن و مرد و كوچك و بزرگ، گرفته تا پيغمبر و حيوانات و گياهان، همگى همانگونه كه هستند در صحنه داستان ظاهر شده، نقش خود را بازى كرده و صحنه را ترك ميكنند. چرا كه هدف مولانا انسانها و بطور كلى موجودات نيستند، هدف او ترويج، تشويق و نشر علوم انسانى، آگاهى و شناخت در جامعه بشرى است. چراكه كه اين بزرگمرد ادبيات ما، راه نجات بشر را آگاهى واقعى و رستن از دروغ و خرافات و مذاهب ساخته بشر ميداند. و اين از نظر كسانيكه خود را به مثنوى تحميل كردند، بسيار ناخوشايند و نا مطلوب است و در نتيجه با دستكاريهاى ابلهانه، سعى در روبراه كردن مثنوى برطبق اهداف و اميال خويش بوده و هستند. مثلا در بخشى كه پس از پايان اين داستان ميآيد و اين بخش كاملا وارداتى به مثنوى است، تلاش شده تا داستان را بنفع خود تفسير كنند. چون مثنوى در زمان قاجارها بطور كامل دستكارى شده، در نتيجه مذاهب يهود و مسيحيت و اسلام بطرز مسخره و غيرقابل قبول و بخششى خود را به مثنوى تحميل كرده اند. از آنطرف هم در اين داستان(از نظر تحريف كننده گان و نادانان كه منظور مولانا جلال دين محمد بلخى را نفهميدند) پادشاه نقش منفى دارد و چون سيستم پادشاهى است و نبايد پادشاه بهر طريق و روشى ضايع و در چشم عوام خراب شود، پس اين بخش را به پايان داستان توانگر و كنيچك افزوده اند كه هم تبليغ مذهب و خداى ساخته گيشان را كرده باشند و هم مقام پادشاه را تطهير و پاك و مبرى از بدى و پليدى نموده باشند و هم مثنوى را از اعتبار راستين خود دور و آنرا بى اعتبار ساخته باشند. تا زمانيكه جوان ايرانى به دروغهايى كه به او گفته شده، پى برد، مثنوى را دو دستى دور افكند و بگويد اينهم همان اراجيف مذهبى و تحميلى است. يعنى اگر روزى ايرانى به بلوغ فكرى رسيد و هر مزخرفى را آيين و مرام زندگى خود قرار نداد و مذاهب را بزير كشيد، مولانا هم بطور خودكار، به زير كشيده شود.
درنتيجه بخش نتيجه گيرى را فقط و فقط بمنظور آوردن مثالى از خباثت اجانب در تحريف ادبيات سالم و كهن ايرانى، بويژه آثار بزرگان ادبيات پارسى مانند، محمد بلخى، در اينجا مينويسم. و متذكر ميشوم كه تمامى آنچه در بخش نتيجه گيرى داستان ميآيد به مثنوى وارد گشته و گفتار مولانا نيست و درضمن تمامى آنچه در بخش نتيجه گيرى و در پرانتز ها جاى دارد، نوشتار و نظريات آدم برفى است و مربوط به تحريفگران و در ادامه مفسران و ماله كشان نيست.
ابتدا ادامه داستان:

در خیالش ملک و عز و مهتری
گفت عزرائیل، رو ، آری بری
زرگر كه به غرورى كاذب دچار گشته بود، در ميدان يكه تازى اين تيره فكرى، دچار تخيلات مجازى و وهم هاى شيرين هم گشته و در مخيله، خود را ثروتمند، صاحب مقام و احترام ميديد. غافل از اينكه عزرائيل او را دنبال كرده است و مرگ او را ميخواند.
چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش به پیش شه ، طبیب
همينكه زرگر كه مردى غريب در شهر پادشاه بود، به دربار رسيد، طبيب دست او را گرفته و به پيش شاه برد.
سوی شاهنشاه بردش خوش بناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز
طبيب به استقبال زرگر رفته و با عزت و احترام
او را نزد شاه برد، تا پروانه وار بر سر آن شمع بسوزد .
شمع كه از اختراعات ايرانيان است در گذشته با موم عسل ساخته ميشد و از آن برای روشنایی استفاده ميكردند. اين شمعها دو نوع بود يكى از موم، زرد و ديگرى از موم سرخ كه آنرا به تکرار ميگداختند و در آب سرد ميريختند و در ماهتاب ميآويختند تا آنرا سپيد كنند و اين مورد استعمال طبی داشت و دارد. و بهترین نوع شمع، مومى بود كه به سرخی مایل و نیک چرب بود و هنگام سوختن بوى عسل تازه از آن به مشام ميرسيد. (از صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی ). و آنرا هم برای روشنی ميسوزاندند و هم براى زيبا سازى تالارها و مجالس و هم بعنوان دارو براى افراد با بيمارى روحى و روانى مورد استفاده قرار ميگرفت.
شمعهاى ارزان را از پیه گداخته به قطر انگشتی و بیشتر و کم و بیش به درازی دو انگشت و فتیله ای در میان ميساختند. قسم عادی آن را شمع پيه اى و قسم ديگر را كه آغشته به كافور بود، شمع کافوری ميناميدند. از صفات شمع ميتوان به : آتشین جولان ، مهر فروغ ، شب افروز، گدازیافته ، جان سوز، نیم سوز، ماتم زده ، اشاره كرد و از تشبیهات او به: انگشت ، دست ، قلم ، کلک ، علم ، الف ، مصرع ، خوشه ، شاخسار، عروس ، نام برد . با افروختن و روشن کردن ، کشتن ، مردن ، خاموش کردن ، خاموش شدن و زدن مستعمل و يا مورد استفاده قرار ميگيرد .
طراز به چند معناست. يكى اينكه طراز مُعرّب تِراز که نام شهری است در تركمنستان كه تا جنگ جهانى دو جزء خاك ايران بود كه ميگفتند شهریست كه در پايان اقلیم پنجم ايران واقع شده است. شهریست نزدیک به مرز افغانستان امروزى و از سرحدهای تركمنستان و بطراز بند نیز نزدیک است و بر کنار رود سیحون واقع شده است . شهری است سرد و زنان و دختران آنجا به زيبا رويى و نیکوئی در زبان شعرا مثلند. و شعرا خوبان را بدان شهر نسبت کنند و از آنجا مشک خیزد.
ميفرمايند، دراينجا منظور از شمع طراز آن كنيچك و يا همسر پادشاه است كه از زيبارويان شهر طراز بود و زرگر ميبايستى قربانى او گردد. از طرفى اين شمع طراز در اينجا بسيار زيركانه بكار رفته چه، معنى ديگر طراز يعنى جاييكه جامه های فاخر و گرانمایه، براى شاهان و اشراف دربار ميبافتند. و يا کارگاه دیبابافی را ميگفتند و شايد هنوز هم ميگويند. مولانا نقشه طبيب در دربار شاه را به گارگاه ديبا بافى ( جاييكه جامه شاه كه اينك حيله شاهانه بافته ميشود) تشبيه كرده و زرگر را به شب كورى كه خود را به شمعى كه اين كارگاه را روشن ميكند، ( شمع كنايه از همسر شاه است كه روشن كننده زندگى اوست. )تن زده و تن ميكوبد و ميسوزد.
همه شهر از آذین دیبا و ساز
بیاراست چون کارگاه طراز. اسدی (گرشاسبنامه )
در ايران هر شهرى يك طراز خانه داشت ولى از همه معروفتر و مرغوب تر طراز خانه هاى خوزستان بويژه شهر شوشتر بود كه اشراف براى خريد جامه از آنجا دست و پا ميشكستند.
-طراز چین یا طراز چینی به جامه هاى كه رنگ آمیزی و نقش و نگار، نگارگران چین را بر خود داشت، ميگفتند.
- طراز خراسان به جامه هاييكه از پارچه ٔ بافت خراسان مهيا ميشد، ميگفتند. مثلا: از جامه های قصاره زده و طراز خراسان ، خروش برخاسته بود.
- طراز شوشتر به دیبای بافته ٔ در کارگاه دیبابافی شوشتر، اطلاق ميشد.
هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار
هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر.
- شمع طراز کنایه از محبوب است :
پیش شاهنشاه بردش خوش بناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز. مولوی .
چون بمردی گشت جان کندن دراز
مات شو در صبح ای شمع طراز. مولوی .
کمان طراز ،کمان منسوب به شهر طراز :
دو ابر و بسان کمان طراز
برو توز پوشیده از مشک ناز. فردوسی .

شاه دید او را ، بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد
شاه تا زرگر را ديد تمام و كمال از او پذيرايى كرد. و يك مخزن طلا به او داد تا مشغول شود. اين تسليم كردن مخزن زر هم معناى ديگرى دارد و آن اينكه در گذشته وقتى شاهى در جنگ شكست ميخورد، يا سرنگون ميشد، خزانه را با همه گنجينه هايش به فاتح ميداد. كه اينجا برخورد شاه و زرگر را مانند بخشيدن همه مخزنهاى زر شاهانه به او، تشبيه كرده است. و جالبتر اينكه مخزن واقعى ثروت شاه، همسر اوست كه او را به زرگر ميدهد. و مولانا با همين يك بيت تسليم مادى و معنوى شاه، در برابر زرگر را بيان مينمايد.
پــس بفــرمــودش کــه بــر سازد ز زرّ
از سِــوار و طــــوق و خلخــال و کــــمر
هـــــــم ز انــــــواع اوانــــــی بــــی‌عــــدد
کـآن‌چنــان در بــزم شــاهنشــه ســزد
زر گـرفـت آن مـرد و شد مشغول کار
بـيخــــبر زين حــــالــــت و اين كار زار
شاه به زرگر گفت كه طلاها را بگيرد و زیور آلاتی از قبیل کمر‌بند، دست‌بند، گردن‌بند و حلقه و انواع و اقسام ظروف را که مناسب بزم شاهی است از طلا بسازد و آنها را مهیا کند. زرگر طلاها را گرفت و مشغول کار شد در حالیکه نمی‌دانست چه سرنوشتی در انتظار اوست.
سِوار: النگو. اوانی: جمع‌ إناء به معنای ظرف. کارِ زار: موصوف و صفت، زار به معنی حالت آشفته و نزار و خراب.
يك نكته اى را كه مولانا مرتبا آنرا تكرار ميكند و از آن سخن ميراند، بيخبرى زرگر است. ميگويد، زرگر در خيال خود، آينده خويش را خوش ميديد، بيخبر از اينكه آينده او، عزرائيل است. زرگر با شتاب به درگاه شاه شتافت، بيخبر از اينكه چه در انتظارش است. زرگر بسوى بارگاه رفت، بيخبر از اينكه قرار است، بسوزد. زرگر مشغول كار شد، بيخبر از اينكه سرنوشت تلخى در انتظارش است. چرا در تمامى ابياتى كه زرگر وارد ماجرا ميشود، مولانا اصرار دارد كه از بيخبرى او و نتيجه بيخبرى كه هولناك است، سخن بگويد؟ آيا نتيجه بيخبرى و نا آگاهى شوم بختى و تيره روزى است؟ آيا بطور كلى منظور از ساخت و نوشتار مثنوى، مبارزه با همين بيخبرى و درنتيجه پرهيز از عاقبت و آينده ناخوشايند آن نيست؟ و اگر هدف اين است، پس تكليف آنرا كه خبر شد، خبرى باز نيآمد، چيست؟

۱۸.۱.۰۲

تازى، تاژى، و دهقان، بخش چهارم از داستان توانگر و دوشيزه



قاصدی بفرست کاخبارش کنند
طالب این فضل و ایثارش کنند
مرد زرگر را بخوان زآن شهر دور
با زر و خلعت بده او را غرور

پس پيكى به سمرقند بفرست و در آنجا زرگر را پيدا كرده و بگو كه پادشاه شهرت تو را شنيده و ميخواهد به تو كارى واگذار كند. و اگر تو كار شاه را راه اندازى، پادشاه جايزه بزرگى به او خواهد داد. در اينجا جلال دين محمد بلخى به سه نكته مهم از خصوصيات آدمى اشاره ميكند كه شايد كمتر كسى به آن توجه كرده باشد. ١- مردم دوست دارند كه از آنان تعريف شود، هرچند در خلوت خود، بدانند كه بى اساس است. پس ابتدا بايد زرگر را از يك خبر خوب، در رابطه با خودش آگاه ساخت و آن اينكه او بعنوان زرگرى معروف، مورد توجه شاه قرار گرفته است. ٢- سپس با شايعه سازى بايد او را مشتاق و يا طالب هدف ساخت. مثلا پس از فتنه ٥٧ يك شايعه بى اساس مبنى بر بهشت بودن كشورهاى اروپايى در بين مردم دهان بدهان مىگشت و اينكه با پناهجويان ايرانى مانند افراد مهم برخورد ميشود، و موجب تشويق اليت جامعه براى ترك ايران ميشد، تا هدف اشغالگرى بى درد سر صورت پذيرد، كه پذيرفت. ٣- گام بعدى، بيدار كردن ديو آز و طمع آدمى و سوء استفاده از آن است، كه با وعده پول و مقام و شهرت براحتى صورت ميگيرد.
چون ببیند سیم و زر، آن بینوا
بهر زر، گردد ز خان و مان جدا
زر خرد را واله و شیدا کند
خاصه مفلس را که خوش رسوا کند
زر اگر چه عقل میآرد، ولیک
مردِ عاقل یابد او را نیک نیک
به او وعده ثروت و مال دنيا را بده تا ديو آز او بيدار شود، و به طمع رسيدن به مال، از خانه و خانواده جدا شده و بطرف شاه حركت كند.
پس دو طرفندى كه اكثر آدميان را ميفريبد: ١- تاثير تبليغ و شايعه نزد مردم و عوام و يا اكثريت قريب به اتفاق آدميان. ٢- سوء استفاده از طمع و زياده خواهى آدمى و يا برانگيختن ديو آز درون آدميان، را در مورد زرگر بكار گرفتند. سپس مولانا توضيح ميدهد كه مال و ثروت كه زر و طلا نمايانگر آن هستند، موجب زايل شدن خرد نزد آدميان است. بويژه اگر آدمى تنگ دست و بى مال باشد. با اين حال مردم خردمند كسانى هستند كه در رابطه با مال و زر، عاقلانه رفتار كرده و نه افراط كنند و نه خست بخرج دهند. عقل در مصراع اول، يعنى منقبض كننده و يبوست آورنده و منظور بسته شدن خرد از روى طمع است. و اينكه مرد عاقل از زر به نحو صحيح و نيك استفاده ميكند.
شه فرستاد آنطرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول
در اينجا مولانا عظمت عشق واقعى را نشان داده و آنرا از عشق مجازى مجزا و جدا ميكند. قهرمان داستان مولانا، يك شاه است ، يعنى صاحب مطلق قدرت و ثروت. ولى اين قهرمان كه هم اكنون معشوق را در اختيار دارد، بخاطر سلامتى و شادى معشوق همه چيز را فراموش كرده و تنها به او مى انديشد. پس مانند جاهلان، غيرتى نشده و از روى خودخواهى تصميم نميگيرد. بلكه بيدرنگ
دو مامور كار كشته و لایق و با کفایت كه در عين شجاعت، داراى معرفت و جوانمردى هم هستند را سوی سمرقند گسیل داشته ،تا زرگر را بروش انسانى بيآورند. دنيايى كه مولانا در آن ميزيسته، شامل انسانهايى ميشده كه با وجود شاه بودن، يعنى صاحب قدرت و ثروت در يكزمان، ولى كارى را بزور انجام نداده و بدنبال تدبير و چاره براى حل مشگل بودند و نه سر نيزه و جبر و توسل به قوه قهريه. ميفرمايد، قاصدان و رسولان شاه، حاذقان و كافيان بس عدول بودند يعنى افرادى كه در كارشان استاد و حاذق بودند و در عين حال به جوانمردى و عدالت هم معتقد و نه جلادان و زورگويان مسلح و جاهل.

تا سمرقند آمدند آن دو رسول
از برای زرگر شنگ فضو
دو پيامبر و رسول شاه به سمرقند رسيده و خود را به زرگر ى كه دل دخترك را دزديده بود رساندند.
کای لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر;شهرها از تو صفت
رسولان شاه پس از معرفى خود به زرگر گفتند: اى كسى كه آنچنان در كار خود استادى كه شهرتت در شهرها پراكنده شده و وصف مهارت تو در بين مردم شهرها زبان بزبان ميچرخد.
نک ، فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد زیرا مهتری
شاه ما هم وصف استادى ترا شنيده و مشتاق استخدام و به خدمت گرفتن تو براى امور زرگريهاى دربار خود است.
اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
چون بیایی خاص باشی و ندیم
اينك اين هداياى طلا و نقره اى را بپذير و همراه ما به نزد شاه بيا كه در آنجا بسيار محبوب و محترم خواهى زيست.
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد ، از شهر و فرزندان برید
پس غرور زرگر برانگيخته شد و در نتيجه خرد خود را باخت و با ديدن هدايايى گرانبها و جامه هاى زربافت و مفخر، خانه و خانواده و شهر و موطن خود را رها ساخته و عازم بارگاه شاه شد.
اندر آمد شادمان در راه ، مرد
بیخبر ، کان شاه قصد جانش کرد
مرد بيخرد، شاد از ظواهر و مال و شهرت ساختگى، بطرف شاه رفت، غافل از اينكه اينهمه خوبى، آنهم يكجا،
نميتواند واقعى باشد و احتمالا ظاهر فريبنده فريبى است كه جانش را ميگيرد.
اسب تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت
پس زرگو طماع شاد و سرحال بر اسبى تيز رو نشست، تا خود را هرچه زودتر به بارگاه شاه برساند، غافل از اينكه اين جامه شاهى، درواقع پول خون اوست.

كلمه «تازی» در پارسى از مصدر «تاختن» می‌آید. لفظ تاز بمعنی تازنده و براى حيوانات تيز رو و تيز پا مانند آهو و خرگوش بكار برده ميشود. همچنين به اسبها و سگ هايى كه در مسابقات شركت ميكنند، اسب تازى و يا سگ تازى، ميگويند. يعنى اسب و سگى كه تاخت ميزند. و كلمه "یکه تازی" هم كه بمعنى يك تنه تاختن، در هر ميدانى، است، از همين فعل تازى ميآيد.
همان گاو دوشان بفرمانبری
همان تازی اسبان همچون پری. فردوسی

تازی اسبان پارسی پرورد
همه دریاگذار و کوهى نورد.نظامی

ای گشته سوار جلدبر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی ؟ناصرخسرو.

در هر زمین که راه نوردی هوای آن
از سم ّ تازیان تو مشکین غبار باد.مسعودسعد.

صهیل تازیان آتشین جوش
زمین را ریخته سیماب در گوش .نظامی.

همچنين در پارسى كلمه اى وجود دارد بنام تاژ و تاژ بمعنی چادرنشین است ، و پارسها به قبايل آواره، تاژ ميگفتند. همانگونه كه به روميان يون ميگفتند. و اعراب چون قادر به تلفظ حرف ژ نيستند، تاژى را تازى ميگويند. کلمه ٔ تاژ و تاز بمعنی چادر و خیمه و یاء نسبت(بدوى و عقبمانده)، و همیشه آن را مقابل دهقان ميآورند. چون دهقان بمعنى صاحب زمين است و به ايرانيان كه صاحبان زمين در دنيا بودند، دهقان ميگفتند. پس دهقان بمعنی زمينداران بزرگ و تازی بمعنی چادرنشین است ، قبايل چادرنشین که مرتبا از جايى بجاى ديگر ميروند، در مقابل دهقان که ساکن و تخته قاپو باشد.
تاژى در ابتدا بمعنی مطلق چادرنشین بوده است و سپس بمعنی خاص تری فقط بر عرب اطلاق شده است. و چون به اسب تيز رو هم تازى گفته ميشد، برخى از رندان اين تازى را به آن تازى وصل كرده و اسب تيز رو و اسب تازى را به اسب عربى ترجمه كردند. درحاليكه اعراب با اسب بطور كلى غريبه و نا آشنا بوده و هستند. مردم چین، عرب را تاش نامند و این تاش مأخوذ ازکلمه ٔ پارسى تاژی و يا معرب آن، تازیست و این نشان میدهد که مردم چین در ابتدا، عرب را بتوسط ایرانیان دریانورد و تجار برّی ایران شناخته اند. ایرانیان باستان تمام یونان را بنام قبیله (یونیام ) نام نهادند.

قدیمی‌ترین آثار حضور اسبها و سگ‌های تازی در منطقه‌ای یافتند که قدیمی‌ترین محل سکونت بشر در دشت است كه به آن تمدن سليك ميگويند و بيش از ۶۵۰۰ سال قدمت دارد. در تپه‌های باستانی سیلک، واقع در نزدیکی شهر کاشان، علاوه بر استخوان حیوانات اهلی دوران پیشین، استخوان‌های اسب و يك سگ تازی نیز به دست آمد که متعلق به هزاره چهارم پیش از میلاد بود. يعنى حدودأ ۶۵۰۰ سال پيش.
در برخی از ظروف سفالین منقوش به نقوشی از سگ‌های تازی در تعقیب حیواناتی از جمله گوزن، آهو و بزکوهی برمی خوریم که با نهایت دقت و به سبکی انتزاعی ترسیم شده است. سفالینه‌های مکشوف از تل باکون در نزدیکی تخت جمشید نمونه‌های منحصر به فردی از نقوش اسبها و سگهاى تازی را از ۴۲۰۰ تا ۳۸۰۰ سال پیش از میلاد به نمایش گذاشته‌اند. باریکی اندام، دست‌ها و پاهای بلند و کشیده، پوزه باریک و دمی حلقه مانند همه از خصوصیات بارز سگ‌های تازی است که بر این سفال‌ها تصویر شده است.
علاوه بر ظروف سفالین، نقش تازی‌ها را بر روی مهرها و اثر مهرهای به جا مانده از ایران باستان نیز می‌توان مشاهده کرد.
از آثار یافت شده در گورهای فراعنه مصر که متعلق به ۲۱۰۰ سال پیش از میلاداند شواهدی به دست آمد که نشان می‌دهد در آن زمان اجساد اسبها و سگهاى تازی‌ها را مانند خداوندگارشان مومیایی کرده و به خاک می‌سپردند.
در اسطوره‌های باستان ایرانی شکار آموختن به سگان از ابداعات هوشنگ شاه پیشدادی است. در ايران شاهان و بزرگان به شکار با سگ‌های تازی علاقه داشتند و همیشه در تازی-خانه‌های آن‌ها تعداد زیادی تازی وجود داشت که هر یک دارای خدمه و مسئول خاص خود بودند. سلاطين و شهرياران پارسى، تمام تازی‌های خود را جل اطلس و زربفت می‌پوشاند و گردن بند جواهرنشان به گردنشان می‌انداخت. در رستم التواریخ نیز آمده است، كه بويژه در دوران امپراتورى باشكوه و عظيم صفویه، آراستن تازيها به جواهرات قيمتى رسمى رايج و محبوب بوده است. و در دوران قاجار هم مسئول سگ‌های شکاری را «تازی‌کش باشی» می‌نامیدند و تازی خانه‌های آن‌ها پر بود از «سگان شیرگیر پلنگ فرسا و تازی‌های نخجیر گیر آهو ربا.»
در تمام طول تاريخ ايران و تا پيش از فتنه ۵۷، تازی‌ها برای شکار انواع حیوانات صحرایی از قبیل آهو، جبیر، گور و خرگوش استفاده می‌شده است.

از اسبان تازی به زرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام .فردوسی.

ورا دید بر تازئی چون هزبر
همی تاخت در دشت برسان ببر. فردوسی .

تبیره سیه کرده و روی پیل
پراکنده بر تازی اسبانش نیل . فردوسی .

ز اسبان تازی به زین پلنگ
ز برگستوانها و خفتان جنگ . فردوسی .

فروماند اسبان تازی ز تگ
توگفتی در اسبان نجنبید رگ. فردوسی

كلمه تازى در شاهنامه:
بر طبق شاهنامه اولين انسان، كيومرث نام دارد، كيومرث پسرى داشت كه او را سيامك مينامند. ( در شاهنامه فردوسى كيومرث نام اولين انسانيست كه از گياه پديد آمده و در گيلگميش كه اولين شاهنامه ايرانيان است، نام اولين انسان ميشى و همسرش ميشانه است كه هر دو از گياه پديدار ميشوند. و ايندو در بين مردم به آدم و حوا معروفيت دارند. ) بر اساس گيلگميش ، سيامك بنام شیث، آمده است. و سومین فرزند، ميشى و ميشانه( آدم و حوّا ) پس از هابیل و قابیل است. با استناد به گيلگميش، شیث پس از قتل هابیل به‌دستِ قابیل، متولّد گشت و حوّا او را جانشینی برای هابیل دانست. نام فرزند شیث در تورات، انوش است. و عمر شیث ۹۱۲ سال نوشته شده‌ است. او صاحب فرزندان بسیاری ميشود. بر اساس شاهنامه سيامك صاحب دو پسر ميشود، بنامهاى بهرام و فرهاد تاز. و اين فرهاد تاز، و نسل پس از او كه در شاهنامه بعنوان تازى و تازيان، سخن گفته ميشود هيچ ربطى به اعراب و لقب تاژى آنان كه بعربى تازى شده، ندارد.
وزان پس چو آگاهی آمد ز راه
ز فرهاد تازی و فرزند شاه .فردوسی.

چو زنگی نمود آنچنان بازیی
ز رومی نیامد عنان تازیی .نظامی

۱۴.۱.۰۲

گل خيرى، رام ايزد



خیری بیمار بود، خشک لب از تشنگی
ژاله که آن دید ساخت، شربت کوثر گوار
منظور از خيرى بيمار، گل خيرى است كه هميشه سبز است ولى به سبب سرما پژمرده و بيمار بنظر ميآيد و وقتى بهار ميشود، توسط ژاله و يا همان شبنم خنك بهارى، سيراب و درمان شده و اين شبنم بهارى منتج از هواى سرد شبهاى اوايل بهار است. و وقتى شبنم بر روى گل خيرى مينشيند، در مجاورت اين قطره آب، گل خيرى یك ماده ژلاتینى از خود تراوش مى كند كه بر روى ساقه منتشر شده و آن را چسبناك مى نماید و به شیره گل خيرى معروف است و خاقانى كه ظاهرا دانش عظيمى در گياه شناسى داشته است، اينجا تركيب اين شيره با شبنم را به شربت بهشتى، تشبيه كرده كه براى اين گل خودرو، خنك و گوارا و دلچسب است. (١)
به گل خيرى رام ايزد هم ميگويند.
رام ایزد،حركت زندگی باملایمت و آرامش و امنیت و به معنى صلح و شادى است . صفت او بخشندهً كشتزار خوب است . او رام بخش آفرینش و در نوشته هاى پهلوى با ایزد هوا وایزد مهر همراست.
ايزد به معناى آفريدگار نيست و به هر نيروى مثبتى اطلاق ميشود.
ز آتش روز ارغوان، در خوی خونین نشست
باد که آن دید ساخت، مروحه دست چنار
آتش روز يعنى آفتاب، موجب باز شدن گلهاى سرخ درخت ارغوان شده و آنرا چنان سرخ و براق ميسازد تو گويى بر روى چهره اى سرخ شده از گرما، عرق خونين نشسته است. و باد كه اينرا ميبيند، شاخه هاى چنار را بحركت درآورد تا مانند بادبزن(مروحه) او را خنك كنند. (٢)

(١)گل خیری كه آنرا گل خيرو، گل ختمى وحشى، گل خبازی و يا گل هميشه بهار هم مينامند، بومى فلات قاره ايران است. ولى گل خيرى همان ختمى نيست، چون گل ختمى در اواخر تابستان و اوايل پاييز بگل مينشيند و در اينجا خاقانى در توصيف بهار از شگفتن گل خيرى توسط شبنم بهارى سخن ميگويد. پس خيرى همان ختمى نيست.
مجلس باید ساخته ملکانه
از گل و از یاسمین و خیری الوان .رودکی .

دل شادوی شد نژند و حزین
چو خیری شدش لاله و یاسمین .فردوسى
برخى به گل خيرى، گل همیشه بهار ميگويند ، اعراب به آن دائم الحیات و حى العالم گویند، در كتب مختلف قدیم از آن به نامهاى ابرون ، افحوان اصغر، زبیده ، قوقهان ، مرجون ، كحلاء، سهلابى ، خیر، خیرى زرد، ميشا، ميش بهار، و همیشه جوان یاد شده است . گلهاى آن زرد طلایى بوده ، بدون دمگل روى نهنج (نهنج به بخشی از گل که اندامهای پوشش گلبرگها و کاسه برگها و اعضای زایشی مادگی و پرچم بر روی آن قرار گرفته اند و در گلهای مختلف به اشکال متفاوت است، ميگويند. بخشى از گل كه مجموعه اى از گلبرگها را بر روى خود حمل ميكند. ) قرار گرفته ، در ساعت نه تا ده صبح باز و در ساعت چهار تا پنج بعدازظهر بسته مى شوند، و با اینكه فاقد نوش است زنبور عسل به آن راغب بوده ، و گرده هاى آن را مى خورد. نوع كوهى آن كه در اطراف مسجد سلیمان زیاد است به تنباكوى كوه معروف بوده ، و بزبان محلى به آن داغ توتونى و اعراب دخان الفوخ گویند، و به زبان محلى ««اوكوزوكوزو»» و ««پنیره »» نامیده مى شود. در مجارستان ، بلغارستان و سوئیس روستاییان آن را به جاى توتون به كار مى برند و در سيستان و بلوچستان قلیان را با آن چاق مى كنند. گیاه خيرى چه بیابانى و چه كوهى خزان نمى كند، ساقه كوهى آن به قدر ذرعى طول داشته و به كلفتى انگشت است ، داراى رطوبتى چسبناك مى باشد كه به دست مى چسبد، گل آن داراى یك ماده زرد رنگ ، یك ماده تلخ و مقدارى صمغ و زرین بوده ، لعابدار است . ریشه آن داراى اینولین مى باشد. گل آن در مجاورت آب یك ماده ژلاتینى از خود تراوش مى كند كه بر روى ساقه منتشر شده و آن را چسبناك مى نماید و به شیره گل همیشه بهار معروف است.

(٢)خوى (تلفظ اين كلمه مانند تلفظ نام شهر خوى است كه به تازگى دچار زمينلرزه شده است. )يعنى عرق كردن آدمى، و حافظ در جايى دارد، زلف آشفته و خوى كرده و خندان لب و مست، پيرهن چاك و غزلخوان و صراحى در دست، نرگسش عربده جوى و لبش افسوس كنان، نيمه شب دوش به بالين من آمد، بنشست. و اين صحنه زيباى شهوتناك، حكايت از اين دارد كه حافظ عزيز ما، معشوق را با موهاى پريشان و پيكرى كه از گرما و هيجان گلگون و خيس است و لبى خندان و خود معشوق هم مست و دگمه هاى پيراهنش تا به پايين باز و آواز خوان و جام شراب بدست، درحاليكه شرارت از چهره اش ميبارد ولى انگشت بر لب نهاده و هيس كنان به او امر بسكوت دارد، دوست ميدارد.

۱۳.۱.۰۲

من خودم سيزدهم ، كز همه عالم بدرم، سيزدهبدر شاد و فرخنده باد



سيزده را همه عالم بدر امروز ز شهر….
ميفرمايند: ماجراى خلقت ١٢ روز طول كشيد. روز نخست خداوند خورشيد را آفريد، و زمين را هم ساخت تا دورش بگردد. زمين آنچنان زيبا بود كه بهشت، نامش نهاد. و دلش خواست تا در اين بهشت گام بزند، پس كيومرث را آفريد و در او نفس دميد. كيومرث پس از گشتن و لذت بردن از زمين، از سكوت آن كسل شد. پس خدا نواى باد و باران و رعد و طوفان را آفريد. ولى باز كيومرث ناشاد شد، اينبار خدا صداى جويباران و پرندهگان و غرش جانوران را براى كيومرث خلق كرد. پس از مدتى كيومرث صداها را از حفظ شده و به آنها عادت نموده و دوباره كسالت بهم زد. اينبار خدا ليلى را آفريد. ليلى مدتى با كيومرث خوش بود ولى اينبار ليلى از كيومرث خسته شد و كسل به گوشه اى نشست. مشگل دو تا شد. كيومرث كه اكنون بسيار شاد بود، براى شاد كردن ليلى هر كارى ميكرد، ولى ليلى كسل تر ميشد تا جاييكه از كوره در رفت و زد كيومرث سى ساله را كشت. خداوند كه چنين ديد ليلى را به بد سرنوشتى دچار ساخت كه براى حفظ روحيه خواننده، اين بخش سانسور ميشود. سپس اينبار گياهى آفريد كه هم نر بود و هم ماده. و ايندو آنچنان بهم پيچيده شده بودند كه تنها يك مار ميتوانست از بين ايندو بخزد و هيچكدام نميتوانست ديگرى را بكشد، در ضمن حوصله شان هم سر نميرفت. خداوند خوشحال از اين خلقت، آن روز را نوروز ناميد. سپس تا دوازده روز مشغول ساخت ديگر مخلوقات گشت و روز سيزدهم را به استراحت پرداخت. از آنطرف ليلى از آنجاييكه كه سانسور شد، بشكل مارى به بيرون خزيد و بين آدم و حوا خزيد و در آنجا قرار گرفت و هر سه شدند، شبيهه عصاى درمانى ابن سينا. خداوند كه چنين ديد، براى درآوردن ليلى، مجبور به جدا سازى آدم از حوا شد. و اينكار دوازده روز خدا طول كشيد. و روز سيزدهم خداوند به استراحت و شادى نشست. و دوباره ليلى را دچار سرنوشتى بدتر از سرنوشت نخست كرد. پس از چندى دوباره ليلى از آنجاييكه سانسور شده، گريخت و به سراغ آدم و حوا رفت و به آنها روزهاى خوش بهم چسبيدهگى را يادآور شد و آنان را به جفت شدن تشويق و ترغيب كرد. و آنقدر وسوسه كرد كه ايندو جفتگيرى كرده و حوا حامله شد. خداوند كه چنين ديد ،،، و از بقيه داستان كسى را آگاهى نيست. اما ليلى براى انتقام از خدا، به آنها ياد داد كه روز سيزده نحس است. ولى آدم و حوا چون ديگر در بهشت نبودند، به اين مطلب هم اهميت نداده و همچنان روز سيزده را بشادى و رقص و پايكوبى و استراحت ميپردازند.


۷.۱.۰۲

جوشن نادر شاه كبير، نوروز پيروز

جوشن نادر شاه كبير در موزه تركيه

دست صبا برفروخت، مشعلهٔ نوبهار
مشعله داری گرفت، کوکبهٔ شاخسار
ز آتش خورشید شد، نافهٔ شب نیم سوخت
قوت از آن یافت روز، خوش دم از آن شد بهار
خامهٔ ما نیست طلع، چهره گشای بهار
نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخسار
گشت ز پهلوی باد، خاک سیه سبز پوش
گشت ز پستان ابر، دهر خرف شیرخوار
پروز سبزه دميد، بر نمط آب گیر
زلف بنفشه خميد، بر غبب جویبار
نرگس بر سر گرفت، طشت زر از بهر خون
تارک گلبن گشاد، نیشتر از نوک خار
شاه ریاحین به باغ، خیمهٔ زربفت زد
غنچه که آن دید ساخت، گنبدهٔ مشک بار
آب ز سبزه گرفت، جوشن زنگار گون
سوسن کان دید ساخت، نیزهٔ جوشن گذار
جوشن زرنگار گون و نيزه جوشن گداز هر دو كنايه از نيزه و جوشن نادر شاه كبير است كه بسيار زيباست و امروزه در موزه آناتولى قرار دارد.
جوشن بمعنى خفتان، لباس و جامه فلزى است. و با زره فرق دارد، چه زره از ورقه هاى فلزى و يا چرمى است و جوشن جامه فلزى است كه از حلقه ها و پولكهاى كوچك فلزى تشكيل شده كه مانند تورى كنار هم و رويهم چيده ميشوند و انعطاف پذيرى و آزادى فعاليت بيشترى را نسبت به زره براى دربر دارنده، فراهم ميسازد.
جوشن لباس رزم، و سپر بدن سربازان پارسى بوده و ساخت جوشن فقط و فقط مربوط به ايرانيان است و بس. پس در هركجا تصوير سربازى ديده شد كه جوشن بتن دارد، ميتوان تا صد درصد مطمئن بود كه سرباز پارسى است. در ايران تا ٢٠٠ سال پيش كه هنوز امپراتورى پارسى چنين از هم پاچيده نشده بود، هنر و علم در هر كارى حرف نخست را ميزد. مثلا همين جوشن يك شاهكار هنرى بود، چرا كه سربازان پارسى خياط هايى داشتند كه براى آنها بطور منحصر بفرد جوشن، ميساختند. و جوشن يك لباس تورى فلزى بسيار مقاوم و در عين حال سبك بود، كه پيكر سربازان پارسى را از برخورد شمشير و تير و ديگر آلات قتاله در امان ميداشت و اجازه نميداد بدن سرباز پارسى آسيب ببيند. فلزى كه در ساخت حلقه هاى كوچك جوشن بكار ميرفت بسيار سبك و مقاوم بود، احتمالا يك چيزى تو مايه هاى سیلیکون کاربید كه امروزه در ساخت هليكوپتر بكار ميرود. كاربرد شگفت انگيز جوشن هاى پارسى در آن بود كه به لطف چیدمان خاص حلقه هاى سازنده‌اش می‌توانستند از حالت انعطاف‌پذیرى كه در حالت عادى داشتند و به سرباز پارسى امكان فعاليت آزادانه را ميدادند، به حالت سخت و مقاوم و غير قابل نفوذ در زمان نبرد تغییر حالت دهند. و اين تكنيك هنوز در بين محققان امروزى بعنوان يك معما حل نشده است. پولک‌های فلزی جوشن با حلقه بهم متصل می‌شدند. به پولک‌های فلزى و پولادينى که جوشن از آن تشکیل می‌يافت غیبه گفته می‌شد. همچنين گفته ميشود كه جوشن در هزاره نخست پیش از میلاد و در دوران امپراتورى ساسانى از طرف هنرمندان پارسى ابداع شده است و اولين جوشن يافت شده در كاوشگريهاى منطقه لرستان ايران است كه از دوران امپراتورى ساسانى بجا مانده است. و جوشن انواع گوناگون داشت. در صورت فلزی بودن پولک‌ها، به آن جوشن و در صورتی که جنس لایه محافظ از چرم و ابریشم بود، بیشتر به آن خفتان و يا قزاقند گفته می‌شد. خفتان هم يكى ديگر از جامه‌هاى رزمى ايرانيان بوده است كه جامه اى هنگفت و ستبر بوده كه از چرم و ابریشمى كه توسط پارسها غير قابل نفوذ ميشده، ساخته و ضربه خنجر و شمشير را بر روى خود می‌لغزانده است و بر آن اثر نمی‌کرده است. خفتان را معمولا پليسها بر تن ميكردند و يا سربازانى كه در شهرها خدمت ميكردند.
واژه‌های قزاگند، گَبر، خفتان، قزاگنگ، قزاغند، قزاکند و قزاقند همگى مترادف واژه جوشن است. و به ارتش رضا شاه كه همگى قزاقند و يا خفتانى كه از پشم فشرده ساخته شده بود، به تن داشتند، لشگر قزاق و يا سربازانى كه قزاقند بتن دارند، ميگفتند و اين نام از همين جا گرفته شده است.
همچنين گاهى به جوشن، غیبه هم ميگفتند. و تفاوت غيبه با جوشن اينست كه حلقه ها در جوشن قابل ديدن هستند درحاليكه در غيبه، فلزات تُنُک کوچک را بر هم مينهادند و اين پولكها در ظاهر، قابل ديدن بود و نه حلقه ها. همچنين به غيبه بطور كلى، به پاره های كوچك فلزى و پولکهای آهن وپولاد که بر جوشن، در جیبه و بکتر و دیگر جامه ها و سلاحهاى فلزى بكار گرفته ميشد، ميگفتند.
همان جوشن و خود غیبه به زر
بپوشید درزیرشان چون زبر.فردوسی

جوشن نادر شاه كبير در موزه تركيه

از معروفترين جوشن هايى كه امروزه در موزه هاى دنيا ميتوان يافت جوشن نادر شاه است كه در موزه آناتولى قرار دارد. ديگر جوشنهاى دوران امپراتورى هاى ساسانى و صفوى در موزه هاى انگليس و لور فرانسه و متروپوليتن آمريكا قرار دارد.
شما را من از هر بدی جوشنم
بهین میزبانْتان به گیتی منم .فردوسى

سرو ز بالای سر، پنجهٔ شیران نمود
لاله که آن دید ساخت، گرد خود آتش حصار
یاسمن تازه داشت، مجمرهٔ عود سوز
شاخ که آن دید ساخت، برگ تمام از نثار

۵.۱.۰۲

دهقان و تازى، نوروز پيروز



كلمه «تازی» در پارسى از مصدر «تاختن» می‌آید. لفظ تاز بمعنی تازنده و براى حيوانات تيز رو و تيز پا مانندآهو و خرگوش بكار برده ميشود. همچنين به اسبها و سگ هايى كه در مسابقات شركت ميكنند، اسب تازى و ياسگ تازى، ميگويند. يعنى اسب و سگى كه تاخت ميزند. و یکه تازی هم كه بمعنى يك تنه تاختن، در هر ميدانى،است، از همين فعل تازى ميآيد.

همان گاو دوشان بفرمانبری
همان تازی اسبان همچون پری. فردوسی

تازی اسبان پارسی پرورد
همه دریاگذار و کوهى نورد.نظامی

ای گشته سوار جلدبر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی ؟ناصرخسرو.

در هر زمین که راه نوردی هوای آن
از سم ّ تازیان تو مشکین غبار باد.مسعودسعد.

صهیل تازیان آتشین جوش
زمین را ریخته سیماب در گوش .نظامی.

همچنين در پارسى كلمه اى وجود دارد بنام تاژ و تاژ بمعنی چادرنشین است ، و پارسها به قبايل آواره، تاژميگفتند. همانگونه كه به روميان يون ميگفتند. و اعراب چون قادر به تلفظ حرف ژ نيستند، تاژى را تازى ميگويند. کلمه ٔ تاژ و تاز بمعنی چادر و خیمه و یاء نسبت(بدوى و عقبمانده)، و همیشه آن را مقابل دهقان ميآورند. چون دهقان بمعنى صاحب زمين است و به ايرانيان كه صاحبان زمين در دنيا بودند، دهقان ميگفتند. پس دهقان بمعنى زمينداران بزرگ و تازی بمعنی چادرنشین است ، قبايل چادرنشین که مرتبا از جايى بجاى ديگر ميروند،در مقابل دهقان که ساکن و تخته قاپو باشد.

تاژى در ابتدا بمعنی مطلق چادرنشین بوده است و سپس بمعنی خاص تری فقط بر عرب اطلاق شده است. وچون به اسب تيز رو هم تازى گفته ميشد، برخى از رندان اين تازى را به آن تازى وصل كرده و اسب تيز رو و اسب تازى را به اسب عربى ترجمه كردند. درحاليكه اعراب با اسب بطور كلى غريبه و نا آشنا بوده و هستند.

مردم چین، عرب را تاش نامند و این تاش مأخوذ ازکلمه ٔ پارسى تاژی و يا معرب آن، تازیست و این نشان میدهدکه مردم چین در ابتدا، عرب را بتوسط ایرانیان دریانورد و تجار برّی ایران شناخته اند. ایرانیان باستان تمامی يونانيان را بنام قبیله (یونیام ) نام نهادند.
قدیمی‌ترین آثار حضور اسبها و سگ‌های تازی در منطقه‌ای یافتند که قدیمی‌ترین محل سکونت بشر در دشت است كه به آن تمدن سليك ميگويند و بيش از ۶۵۰۰ سال قدمت دارد. در تپه‌های باستانی سیلک، واقع درنزدیکی شهر کاشان، علاوه بر استخوان حیوانات اهلی دوران پیشین، استخوان‌های اسب و يك سگ تازی نیز به دست آمد که متعلق به هزاره چهارم پیش از میلاد بود. يعنى حدودأ ۶۵۰۰ سال پيش.
در برخی از ظروف سفالین منقوش به نقوشی از سگ‌های تازی در تعقیب حیواناتی از جمله گوزن، آهو وبزکوهی برمی خوریم که با نهایت دقت و به سبکی انتزاعی ترسیم شده است. سفالینه‌های مکشوف از تل باکون در نزدیکی تخت جمشید نمونه‌های منحصر به فردی از نقوش اسبها و سگهاى تازی را از ۴۲۰۰ تا ۳۸۰۰ سالپیش از میلاد به نمایش گذاشته‌اند. باریکی اندام، دست‌ها و پاهای بلند و کشیده، پوزه باریک و دمی حلقه مانندهمه از خصوصیات بارز سگ‌های تازی است که بر این سفال‌ها تصویر شده است.
علاوه بر ظروف سفالین، نقش تازی‌ها را بر روی مهرها و اثر مهرهای به جا مانده از ایران باستان نیز می‌توان مشاهده کرد.
از آثار یافت شده در گورهای فراعنه مصر که متعلق به ۲۱۰۰ سال پیش از میلاد هستند، شواهدی به دست آمد که نشان می‌دهد در آن زمان اجساد اسبها و سگهاى تازی‌ها را مانند خداوندگارشان مومیایی کرده و به خاک ميسپردند.
در اسطوره‌های باستان ایرانی شکار آموختن به سگان از ابداعات هوشنگ شاه پیشدادی است.
در ايران شاهان و بزرگان به شکار با سگ‌های تازی علاقه داشتند و همیشه در تازی-خانه‌های آنها تعداد زيادى تازی وجود داشت که هر یک دارای خدمه و مسئول خاص خود بودند. سلاطين و شهرياران پارسى، به تازيهاى خود را جل اطلس و زربفت می‌پوشاند و گردن بند جواهرنشان به گردنشان می‌انداخت. در رستم التواريخ نیز آمده است، كه بويژه در دوران امپراتورى باشكوه و عظيم صفویه، آراستن تازيها به جواهرات قيمتى رسمى رايج و محبوب بوده است. و در دوران قاجار هم مسئول سگ‌های شکاری را «تازی‌کش باشی» می‌نامیدند و تازی خانه‌های آنها پر بود از «سگان شیرگیر پلنگ فرسا و تازی‌های نخجیر گیر آهو ربا.»
در تمام طول تاريخ ايران و تا پيش از فتنه ۵۷، تازی‌ها برای شکار انواع حیوانات صحرایی از قبیل آهو، جبیر،گور و خرگوش استفاده می‌شده است.

از اسبان تازی به زرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام .فردوسی .

ورا دید بر تازئی چون هزبر
همی تاخت در دشت برسان ببر. فردوسی .
تبیره سیه کرده و روی پیل
پراکنده بر تازی اسبانش نیل . فردوسی .

ز اسبان تازی به زین پلنگ
ز برگستوانها و خفتان جنگ . فردوسی .

فروماند اسبان تازی ز تگ
توگفتی در اسبان نجنبید رگ. فردوسی

كلمه تازى در شاهنامه:
بر طبق شاهنامه اولين انسان، كيومرث نام دارد، كيومرث پسرى داشت كه او را سيامك مينامند. ( در شاهنامه فردوسى كيومرث نام اولين انسانيست كه از گياه پديد آمده و در گيلگميش كه اولين شاهنامه ايرانيان است، نام اولين انسان ميشى و همسرش ميشانه است كه هر دو از گياه پديدار ميشوند. و ايندو در بين مردم به آدم و حوا معروفيت دارند.) براساس گيلگميش ، سيامك بنام شیث، آمده است. و سومین فرزند، ميشى و ميشانه( آدم وحوّا ) پس از هابیل و قابیل است. با استناد به گيلگميش، شیث پس از قتل هابیل به‌دستِ قابیل، متولّد گشت وحوّا او را جانشینی برای هابیل دانست. نام فرزند شیث در تورات، انوش است. و عمر شیث ۹۱۲ سال نوشته شده است. او صاحب فرزندان بسیاری ميشود. بر اساس شاهنامه سيامك صاحب دو پسر ميشود، بنامهاى بهرام و فرهاد تاز. و اين فرهاد تاز، و نسل پس از او كه در شاهنامه بعنوان تازى و تازيان، سخن گفته ميشود، هيچ ربطى به اعراب و لقب تاژى آنان كه بعربى تازى شده، ندارد.
وزان پس چو آگاهی آمد ز راه
ز فرهاد تازی و فرزند شاه .فردوسی .

چو زنگی نمود آنچنان بازیی
ز رومی نیامد عنان تازیی .نظامی

کیومرث یا گیومرث در فارسی، گیومرت یا گیومرد، در پهلوی، گَیومَرَتَن در اوستایی نام نخستین نمونهٔ انسان درجهانشناسی مزدیسنا و نخستین شاه ایران در شاهنامه است. گیومرث در زبان اوستایی از دو جز گَیو (بهمعنی زندگانی) و مَرَتَن (به معنی میرنده یا فناپذیر) تشکیل یافته‌است.
کیومرث:
کیومرث، نخستین بشر را، اهورامزدا آفرید، کیومرث به مدت سی سال تنها در کوهساران بسر برد، در هنگام مرگ از او نطفه‌ای خارج شد و به وسیله اشعه خورشید تصفیه شد و در خاک محفوظ بماند، پس از چهل سال ازآن نطفه، گیاهی بشکل دو ساقه ریواس بهم پیچیده در مهرماه و مهر روز (جشن مهرگان) از زمین بروییدند پس از آن از شکل گیاهی بصورت انسانی تبدیل شدند که در قامت و چهره شبیه هم بودند(مشی و مشیانه) یکی نر موسوم به مشی و دیگری ماده موسوم به مشیانه. پس از پنجاه سال آن دو با هم جفتگيرى کردند و بعد از نه ماه ازآنها یک جفت نر و ماده پدید آمد از این یک جفت، هفت جفت پسر و دختر متولد شد. یکی از ان هفت جفت موسوم بود به سیامک و زنش نساک. از سیامک و نساک، یک جفت متولد شدند بنام‌های فرواک و زنش فراواکیین از آنان پانزده جفت پدید آمد، که کلیه نژادهای همه کشورها از پشت آنان است. که یکی از ان پانزده جفت هوشنگ و همسرش گوزنگ نام داشتند. ایرانیان از پشت آنان می‌باشند.
مَشی و مَشیانه نخستین جفت انسان در تاریخ اساطیری ایران هستند، نقل است هنگامی که اهرمن ( اهر يعنى پليدى، و من، يعنى منيت آدمى، درنتيجه منيت پليد آدمى، اهرمن ناميده ميشود.) بر جهان چیره گشت و همه جا تيره شد به گیومرت گفت: از کجا ترا شروع بخوردن کنم؟ گیومرت گفت: از پایم، تا مدتی طول بکشد و از تماشاى دنيا لذتی ببرم. اما اهرمن خلاف کرد و از سر وی شروع بخوردن كرد( ماهى از سر گنده گردد، نى ز دم) تااینکه اهرمن به بیضه‌هایش رسید و در آن هنگام نطفه‌ای از وی خارج شد، پس از چهل سال گیاه ریواسی رویید. این گیاه دارای یک ساقه پانزده برگ بود و از آن دو تن هویدا شد. ابتدا چنان بهم پیوند خورده بودند که معلوم نبود، کدام ماده و کدام نر است.
پس اورمزد (اهورامزدا) به آنان گفت: (من شما را از نظر اندیشه بهترین آفریدم پس پندار نیک، گفتار نیک، ورفتار نیک داشته باشید و دیوان را ستایش نكنيد. و منظور از ديوان، ديوهاى خصايل آدمى، مانند غرور، خشم،نفرت، كينه، خست، آز، تنبلى و و و است. ) آنان با راهنمایی فرشتگان کشاورزی و آتش آموختند پس دو بز یافتند. يكى را دوشیدند و شیرش را خوردند و بز ديگر را با آتشی که از چوب شمشاد بود، تقدیم ايزدان كردند، سپس برگها و پوستین را رها و از پشم برای خود جامه بافتند و کلبه‌ای برای در امان بودن از باد وخورشید ساختند و آهن را یافتند و با سنگ آن را کوبیدند و تیغی فراهم ساختند.

نژاد بشر بر طبق شاهنامه:
آنان پنجاه سال آمیزش نکردند اما پس از پنجاه سال میل جنسی در آنان بیدار شد و پس از نه ماه دو فرزند نر و ماده بدنیا می‌آورند. اما آنان را می‌بلعند! ولى اهورامزدا و يا اورمزد میل فرزند خواری را از آنان گرفته و آنانرا می‌بخشد. سپس آنان دارای هفت جفت فرزند نر و ماده می‌شوند که جفت هفتم سیامک و نشاگ اند که حاصل ايندو فرواگ و فرواگین ( بهرام و فرهاد تاز) و حاصل این دو نیز هوشنگ و گودرز و يا گوزک اند، (قابل ذکراست ایرانیان از نژاد سیامک و فرواگ اند).

دیگر جفت تاز و تازگ اند که تازيان كه در شاهنامه آمده است، از نژاد ايشانند و اين تازيان ربطى به اعراب ندارند. و نام دیگر جفت‌ها در اوستا ذکر شده است.

مشی و مشیانه پس از صد سال و در سن صد سالگی در گذشتند

۴.۱.۰۲

شاه سپرغم، نوروز پيروز



دست صبا برفروخت، مشعلهٔ نوبهار
مشعله داری گرفت، كوكبه شاخسار
ز آتش خورشید شد، نافهٔ شب نیم سوخت
قوت از آن یافت روز، خوش دم از آن شد بهار
خامهٔ ما نیست طلع، چهره گشای بهار
نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخسار
گشت ز پهلوی باد، خاک سیه سبز پوش
گشت ز پستان ابر، دهر خرف شیرخوار
خاك زمين در زمستان به رنگ تيره و سياه درميآيد ولى با آمدن باد صبا و بهار، لباس سبز بتن ميكند. و بلطف بارش ابر، روزگار پير خرفت دوباره مانند طفل شيرخوار ميگردد.
پروز سبزه دميد، بر نمط آب گیر
زلف بنفشه خميد، بر غبب جویبار
پروز يعنى جامه و لباس، همان پز است. سبزه دامان خود را بر روى سنگهايى كه مانند سد جلو جويبار را گرفته اند. و گلهاى بنفشه كه قراولان لشگر بهارند، در كناره هاى جويباران از خاك سر بيرون ميكنند. غبب، غبغب.

نرگس بر سر گرفت، طشت زر از بهر خون
تارک گلبن گشاد، نیشتر از نوک خار
گلهاى نرگس كه خود زرد رنگند ولى در داخلشان سرخ است را به كسانى تشبيه كرده كه طشتهاى طلايى پر از خون را، بر سر گذاشته اند.
تارك يعنى سر و گلبن يعنى گل سرخ.

شاه ریاحین به باغ، خیمهٔ زربفت زد
غنچه که آن دید ساخت، گنبدهٔ مشکبار
به گلهاى خوشبو، رياحين ميگويند، گلهايى كه عطر و رايحه نيكو دارند. شاه رياحين يعنى گلى كه از خوشبويى سالار ديگر گلهاى خوشبو است. و احتمالا گل نرگس و يا شب بو منظور خاقانى است. چرا كه نرگس و شب بو بطور معمول زرد رنگ است و بطور خودرو در دشتهاى ايران بوفور ميرويد و دشتها را شبيه خيمه هاى سفرى پادشاهان ميكند كه زربافت و زرد رنگ بوده و در دشتها بپا ميكردند.

همچنين بطور كلى به گياهان و ریاحین خوشبو شاه سپرغم (اسپرغم)ميگويند. و شاهسپرغم گونه اى از ریحان رستنیی است كه بسيار خوشبو است و به آن مطلقأ ریحان گویند. و در تاريخ آمده است که در دوران امپراتورى جهان شمول ساسانى و زمان کسری یعنی انوشیروان عادل، در نوروز، ماری بنزدیک تخت و سریر او آمد. انوشيروان راه داد تا مار بخزد. مار بجبران احترامى كه انوشيروان بدو نشان داد، از دهان خود قدری تخم خُرد سیاه بینداخت. کسری فرمود تا این تخم ها را كاشتند و از آن سپرغم و يا ريحان رست. و به اين جهت به آن شاه سپرغم گويند. در جايى ديگر آمده است: بوعلى بلعمی آورده که چون خداوند توبهٔ آدم را بپذیرفت، از شادی گریستن به آدم افتاد و صد سال از خرمی و شکر همی گریست و از آن آب چشم، که از پس توبهٔ آدم بیرون آمد، همه گل و اسپرغم‌ها و بوهای خوش برست. همچنين روايت ديگرى ميگويد:
شاه سپرغم و يا ريحان در میان مسیحیان ارتدکس به ویژه در کلیساهای یونانی، گیاهی مقدس بشمار می‌رود. مسیحیان ارتدوکس باور دارند که این گیاه در جایی که خون مسیح ریخته، روئیده و از آن هنگام عبادت و پرستش صلیب، بويژه در دوران روزهٔ بزرگ با ریحان بسیار مرسوم شده‌است. کشیشان ارتدکس از ریحان برای تطهیر آب مقدس استفاده می‌کنند و دسته‌ای از برگ‌های ریحان را روی آب مقدسی که روی حاضران در کلیسا می‌پاچند، قرار می‌دهند. آن‌ها صلیب را با دسته‌های خوشبویی از این گیاه می‌آرایند و در مراسمی دور کلیسا گردانده و دسته‌های کوچکی از این گیاه را به عبادت‌کنندگان می‌دهند.
بسیاری از افراد دسته‌های ریحان را در خانه‌های خود در در آب می‌گذارند تا رشد کند و باعث برکت و موهبت شود.
و اين ريحان و يا شاه سپرغم بواسطهٔ خواص دارويى و بوى خوشى كه دارد، تقویت قلب و اعصاب کند، در جلوگیری از برخی عفونت‌های باکتریایی مؤثر است، دانه آن برای معده درد مفید است، از اسانس ریحان بعضاً بعنوان ماده دافع حشرات نيز استفاده می‌شود پس گویا سپری است برای غم. و با الف نیز آمده و شاه اسپرغم هم به آن ميگويند. سپرغم در واقع ريحان و يا نوعی از ریحان که برگ خرد دارد و بغایت خوشبوست. و در صیدنهٔ ابوریحان بیرونی مسطور است که شاهسپرغم اسم مطلق ریحان است. و آنرا شاهسپرم و شاسپرم نیز گویند. و اسپرغم و صور دیگر آن هر گیاه و میوهٔ خوشبوست و به گلهاى خوشبو گفته نميشود. شاه اسپرغم، شاهسپرغم، اسپرم، سپرم، اسپرهم نامهاى ديگر ريحان در بين ايرانيان است.
چشم سیاهت به اسپرغمی ماند
زر بمیانه همه کرانْش لآلی. خسروی
شاهسپرغم، اسپرغم یا سپرغم یا اسپرم یا اسپرهم یا سپرهم یا سپرم شاه یا اسپرم شاه یا سپرغم شاه یا شاه اسفرهم (با نام علمی: Tanacetum balsemita) گیاهی است که آن را ریحان یا نازبو یا ضیمران گویند و به روایت بندهشن به امشاسپند شهریور ( از صفات اهورامزدا است. )اختصاص دارد. گاه بطور کلی بر هر گیاه خوشبو اطلاق می‌شود.
در ایران، اغلب بذر ریحان با تخم شربتی و دانه چیا اشتباه گرفته می‌شود. این در حالی است که این سه متفاوت از یکدیگرند و هر کدام خاصیت جداگانه‌ای دارند. از دوران باستان در ایران از تخم شربتی در نوشیدنی‌های خنک برای برطرف کردن عطش در فصل تابستان استفاده می‌شود. گاهی تخم شربتی یا دانه‌های چیا به اشتباه به عنوان بذر ریحان خریداری شده و استفاده می‌شود یا خواص مربوط به بذر ریحان به تخم شربتی نسبت داده می‌شود که در ایران فراوان است و درست نیست. تنها شباهت بذر ریحان با دانه چیا و تخم شربتی لعاب‌دار شدن هر سه است (دارای موسیلاژ است). اما خواص این سه دانه با یکدیگر فرق اساسی دارد.

۲.۱.۰۲

نايب عيسى، نوروز پيروز



دست صبا برفروخت، مشعلهٔ نوبهار
مشعله داری گرفت، کوکبهٔ شاخسار
صبا، بادى كه از شرق بغرب ميوزد. مشعله نو بهار، خورشيد. مشعله دارى، فتو سنتز در گياهان، بر اثر وزش باد و نور خورشيد. است . همچنين به خورشيد، لقب شحنه ٔ دریای عشق و يا شحنه ٔ چهارم حصار، هم داده اند، به اعتبار اینکه خورشيد، در آسمان چهارم میباشد. و مسلمين لقب شحنه ٔ چهارم کتاب را به محمد دادند، چرا كه قرآن را چهارمين كتاب الهى ميدانند.

ز آتش خورشید شد، نافهٔ شب نیم سوخت
قوت از آن یافت روز، خوش دم از آن شد بهار
نافه شب يعنى نيمه شب و نيم سوز شدنش، كنايه از كوتاه شدن شبها و طولانى تر شدن روزها(قوت يافتن روزها)پس از نوروز و اعتدال بهار است. اينجا باز هم نجوم ايرانى است كه خودنمايى كرده و كوتاه و بلند شدن شبها و روزها را به تابش خورشيد(آتش خورشيد) و گردش زمين بدور آن، نسبت ميدهد.
خامهٔ ما نیست طلع، چهره گشای بهار
نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخسار
خامه يعنى قلم. نی تحریر ، کِلک . و کلمات زیر را از صفات قلم و خامه می داند: «مشکبار، مشکبوی ، مشک سود، مشک فشان ، مشکین رقم ، نافه گشای ، پریشان رقم ، معجزرقم ، سحرآفرین ، صورت آفرین ، معنی آفرین ، دانشور، نکته سنج . سخن طراز، سخن پرداز، ترزبان ، شیرین زبان ، شعله ٔ تحریر، جهانسوز، تهی مغز، شکربار، شکرآمیز، شکرفشان ، گهربار، لؤلؤبار، ابرنوال ، سیه مست ، جادواثر». و کلمات زیر را از مشبه به های آن ذکر می کند: «طوطی ، طاووس ، کبک ، بوقلمون ، نخل ، شاخ ، جوی ، کوچه ، شمع، انگشت »

طلع يعنى جاييگاه طلوع خورشيد از پس كوه. وقتى خورشيد از پشت كوه بالا ميآيد. خامه ما نيست طلع، چهرگشاى بهار، يعنى قلم من از وصف بهار عاجز است و نميتواند تمامى زيباييهاى آنرا روشن و بازگو كند. قلم من مانند پرتو روشن ساز خورشيد نيست كه بناگاه از پشت كوه درآمده و شب را به روز تبديل سازد.
مصراع دوم كه ميگويد: نايب عيسى است ماه، رنگرز شاخسار، يعنى آنكه شاخه هاى مرده را دوباره زنده ميكند كسى است كه پس از عيسى، جانشين و نايب اوست. اين نايب عيسى داستان فلسفى بزرگى را در پشت خود دارد. كه در نسخ تحريف شده مثنوى جلالدين محمد بلخى، كه در اختيار ماست، بنام پادشاه جهود كه از روى تعصب نصرانيان را ميكشت، آورده شده است. و هرچند شيوه اى كه در اين داستان از آن استفاده شده، مرامنامه اقوام ذليل گشته و اين اقوام ذليل كه در ميدان كارزار مردانه، توانايى حضور نداشته، و به هيچ هم حساب نشده و بسيار عاجزند، از اين شيوه، نه تنها استفاده، بلكه بارها و بارها سوء استفاده كرده و توسط اين شيوه به تمامى اهداف خود نائل گشته اند. ولى بهر حال اين داستان ربطى به اقوام سرگردان يهود ندارد. چرا كه اولا، در تمامى طول تاريخ بشر، حتى يك يهودى وجود ندارد كه پادشاهى كرده باشد، و دوم اينكه داستان نايب عيسى در اصل داستان پيمانى است كه ابليس با پروردگار خود ميبندد. و داستان اصلى بدين گونه است كه: پس از جدايى ابليس از پروردگار خود، ابليس از اينكه از عرش به فرش سقوط كرده بسيار نا اميد ميشود. و او كه از پرهيزگار ترين و وفادارترين ملائك خداوند بود، به پاس حق ديرين از خداى خود مهلت ميخواهد تا بدو ثابت كند كه آدم، كه خدا او را بسيار عزيز ميدارد، حتى با وجود هو، و يا دم خداى كه در او دميده شده، لياقت مهر و لطف خداى را ندارد. پس شيطان در لباس فردى بسيار مهربان و مومن به اصول انسانيت و جوانمردى در بين آدميان ظاهر ميگردد. (گول ظاهر را نخور) مردم به او علاقمند شده و به او احترام ميگذارند. كار نيكوكارى ابليس آنچنان بالا ميگيرد كه تمامى مردم هفت اقليم آباد در جهان، او را بعنوان پادشاه خود ميپذيرند. ابليس ساليان دراز با مهر و محبت و انساندوستى در بين آدميان زندگى ميكند و در آخر خود را در بستر مرگ قرار داده و اعلام ميكند كه عمرش بپايان رسيده و ميخواهد با همه بدرود گويد. پس سران هفت اقليم در كاخ حكومت او گرد هم آمده و دست به سينه به انتطاز مينشينند. ابليس ميگويد كه ميخواهد با سران دنيا، بطور جداگانه و در خلوت گفتگو كند. پس هر يك از هفت رهبر دنيا را تنها بخلوت طلبیده و با او بسخن مينشيند. ابليس بهر یک از آنها ميگويد که پس از من، جانشين و نايب برحق( نایب عيسى) و خلیفه من تو هستى. پس آنچه اكنون بتو ميگويم را خوب بخاطر بسپار و به آنها عمل كن چرا كه تو عزيز خدايى و يزدان زيبا، همگى را شیفته و مطيع تو قرار داده است. پس اين فرمانها را به اجراء درآر:
١- تمامى رهبران مردم، باید از تو تبعیت کنند و.هر امیرى که گردن کشى کرده و از تو تبعیت نكرد را یا گردن بزن و يا او را به اسيرى بگير.
٢- این کتاب، طومارى از احکام يزدان است، آن را بگیر و براى امت خود یک بیک بخوان و آنان را به پذيرش احكام، فرابخوان و چون پذيرفتند و مطيع شدند، احكام را مقدس شمار تا براى نسلهاى بعدى، جاى پرسش نباشد.
٣- به امت بگو، که جز تو در دین خدا نایب و خلیفه اى نیست.
اما تا من زنده هستم این راز را آشکار مکن و ریاست خود را عملى ننما.

ابليس يكايك رهيران هفت اقليم را جداگانه خواند و هر یک را در خلوت عزیز و محترم شمرد و آنچه باو گفته بود بدیگر امیران نیز همان را گفت.و بهر یک کتابى داد كه در نكاتى با هم در تضاد بودند و مندرجاتشان با هم اختلاف داشت.
و چون همه كتب در اصل يكى و در فرع ضد هم بود. موجب اختلاف بين مردم و بوجود آمدن مذاهب گوناگون شد. اين مذاهب هر كدام خود را بر حق و برتر از ديگران دانسته و انكار خود را گناه خوانده و نفرت و كينه كسانيرا كه، غير از اين ميگفتند،را بدل گرفتند. سپس ابليس در گوشه اى نشست و نظاره گر جنگهاى خونبار بين آدميان گشت و شاهد دور شدن آدمى، از خداى خود و ورودش به قلمرو ابليس شد. و تيره روزى آدمى از اينجا منشاء گرفت. ولى مولانا نويد ميدهد كه اى آدميان، هركسى كو دور ماند از اصل خويش، باز جويد، روزگار وصل خويش. و رسيدن به اصل خويش از ساختن روز نو شروع ميشود و روز نو از پندار نيك، گفتار نيك و كردار نيك، پديد ميآيد. و جشن گرفتن آن روز نو با اعتدال بهار و نوروز، شروع ميشود.